عکس های رای دهدنگان عراقی در تهران را ببينيد. اولين چيزی که توجه من را جلب کرد پوشش کاملا اسلامی عربی این دوستان مخصوصا خانمها ست--حجاب ها ی کامل و روسری های مدل عرب رشنفکری. کسی راجع به جامعه عراقی مقيم ایران اطلاعات کلی دارد؟ آيا این دوستان عراقی سنتی-مذهبی تر از باقی جامعه هستند؟ برايم جالب است اگر بدانم که دلايل مها جرت و اقامت اين عراقی ها چيزی جز مذهب شيعه و وضيعت مساعد آن در جمهوری اسلامی ایران است
سوسن ملقب بود به سوسن کوری نه از آن جهت که با ماری کوری نسبتی داشت بلکه او چشمانی بسيار رييز و تنگ داشت. از آوازه خوانهای لوتی کاباره ها، ظاهرا اولين بار توسط مرحوم فريدون فرخزاد (شهيد راه پر حرفی) به شوی موزيکال ميخک نقره ای آمد و معروف شد. قبل از آن سوسن تنها يک آوازه خوان کوچه و بازار و کاباره ای بود. اما، و اما نامردی، نا لوتی گری، و بی مرامی که موسيقی شناسان و تاريخ نگاران ما که به این نوع ژنرا از هنر روا داشتند. هنر کاباره ای و کوچه بازاری پيشينه تاريخی جالبی دارد. ريشه های آن را در موسيقی روحوزی که تا حدودی با موسيقی عرب و عثمانی ادغام شده ميتوان يافت که البته این مهم را فقط گوش بنده يافته و احتياج به تحقيق بيشتر است. باز من از این فراموشکاری تاريخی مينالم که يقه سياست را تا خر خره چسپيده و باقی تاريخ را به امان خود ول کرده. مگر نه آنکه لاله زار جزوی از تاريخ هنر معاصر ماست؟ يکی محمد رضا درويشی بايد که همت بگمارد و این کار آغاز نمايد
در اینجا لازم ميدانم که ابراز عشق فراوان کنم به سوسن کوری برای صدای آسمانيش که لوتی بود. به فريدون فرخزاد به خاطر خدمات ارزنده اش به موسيقی و علوم ارتباطات. اولين بار که در تلوزيون ديدمش يادم ميامد که پدرم گفتند همجنس گرا است (نه البته با این لحن،) و کلی او را مسخره کرد-- و آنجا بود که مهرش بر دلم افتاد زيرا که آخر به کسی چه. و از محمد رضا درويشی هم تشکر ميکنم که عمرش را و زندگيش را فدای تحقيقات بسيار بی نظيرش در شناخت گوناگونی موسيقی ایران زمين کرده فقط کمی برای موسیقی مطربی کلاس میگذارد
از مادر گرامی هم معذرت ميخواهم که به فکر گرسنگی در دنيا نيستم و يقه کاباره ها رو چسبيدم...هرکسی به کار خودش
اگر دوست داريد این مقاله در سوگ سوسن را بخوانيد
این را هم بخوانيد و این هم
بيشنهاد ميشود به ترانه کلاه مخملی گوش دهيد که بیشتر حس بگیرید
We the Iranian bloggers are “made up of private people gathered together as a public [though virtual] and articulating the needs of society with the state", and thus we define a public sphere as Habermas would have defined it.
My dear Habermas, this weblog thing, is it private? Is it public?
If it is public does it have enough power to be counted in a “representative democracy”? Is it powerful enough so that it can shape political power and policy making? Or is it simply a powerless public which is essentially private? Yet again, how private is private when our most private thoughts and feelings are influenced and derived from language and thus the linguistic constructs of the public we live in…Yet again for the second time, if it is powerless and private why are Mortazavi and his bosses closing the weblogs down?
Dear Habermas, “could you please find the seller of the orange” or shove your private sphere up… cause I am loving it and just not getting it….!
Read:
Habermas, Jürgen. The Structural Transformation of the Public Sphere: An Inquiry into a category of Bourgeois Society. Trans. Thomas Burger with Frederick Lawrence. Cambridge, MA: MIT Press, 1991.


کسی ميدونه این واژه اصولگرايی که فکر کنم معادل مودبانه بنيادگرايی است- از کجا اومده و از کی مصطلح شده. اگر کسی از تاريخچه (تاريخ معاصر 25 سال گذشته) این لغت و استفاده سياسی آن به من اطلاعات خوبی بدهد، من حسابی دوستش خواهم داشت
A happy ending to a frustrating battle…….

این آق شايان باز هم حرف دل من را زد

کمی بی ربط ولی در راستای مطلب شایان---- دولت بوش در ادغام دين و سياست حتی از جمهوری اسلامی هم موفق تر بوده. بوش در تمام سخنرانی هاش از گفتمان مذهبی ما مسيحيم پس بهتريم استفاده ميکنه بعد هم تندی ميگه ما مسلمان ها را دوست داريم. البته واضح و مبرهن است که این يکی از اهداف والای نيو کانسروتيو هاست که ميخواهند با استفاده از مذهب هويت ملی خود را تعريف کنند، و در نهايت آن را به اتحاد ملی تبديل کنند. این برخورد تدريجی با مذهب را ما در ایران تجربه کرده ایم. ادبيات انقلابی قبل از انقلاب لفظ ملت ایران را بکار ميبرد و همين لفظ بعد از انقلاب تنبديل شد به امت ایران، يا امت اسلامی. فرق ملت با امت هم که زمين تا آسمان است. این بنيادگرايی مذهبی دولت بوش باعث شده که استراتژی های سيساسی دولت آمريکا روز به روز به جمهوری اسلامی نزديک تر شود. جالب از همه اینکه رسانه های آمريکايی هم اصلا به طور جدّی به نقد این نوع آمیختن دين با سياست نپرداخته اند. شايد هم تحت تاثير این سياست دولت بوش همه احمق شده اند. باز دم این سی بی سی- صدا و سيمای جمهوری کانادا- گرم که بوش و سياست های بنيادگرانه اش را نقد ميکند
ای کاش من در دهه شصت جوونی ميکردم و این فجايع را نميديدم
يک از دوستان دوران کودکی را به لطف حضرت اورکات در تکزاس يافته ام. این آقای جوان تکنوکرات از طرفداران پر و پا قرص جمهوری خواه هاست. چند وقت پيش به لطف ياهو مسنجر داشتيم باهم حسابی کلنجار ميرفتيم. من از دمکراتها ميگفتم و او هم به کری خرده ميگرفت. حرف جالبی زد رفيقيم. گفت فرض کنيم اتومبيلت در نا کجا آبادی خراب شد درست با يک فاصله از خانه بوش و خانه کری. از من پرسيد که به کجا پناه ميبرم. شما بوديد چه می کرديد


این آق سحرخيزم که هی ممنوع الخروج ميشه، من ميخواستم پيشنهاد کنيم که به جرمهای ایشون ستريپتيز در ملع عام را هم اضافه کنند. این عکس هميشه من را ياد اولين حضور خدا بيامرز شهيد رجايی در سازمان ملل ميندازه. از کجا به کجا رسيديم



“When did you start shooting up?” I asked not wanting to know.
“Two years after I left, I could not get into any orchestras, the language barrier was killing me, and I had no money, so I started playing at this jazz café.”
“You hated jazz.”
“I did not play jazz, I started for the jazz bands,” Narges said. “I met an Arab art dealer, Fwaz. He used to live in Iran. He knew Anis and I from the golden days. Back then, he sold couple of Anis’s work in Paris. We started shooting up…” she looked out the window to aviod my furious eyes. “Turns out, art was not the only thing he dealt with” she smiled.
“You were so confident, so proud; your amour-propre just killed us all. I moved toward the window so that I can catch her eyes.
“You know I used to watch you practice from my office. You remember the little hole we shared,” I asked desperate to know.
“Oh yes, what was that hole?”
“ …I used to take the foam out quietly and watch you when you played. Did you know they sent Asghar seven times to fill the hole? I paid him off every single time.”
“I knew you were watching, so I kept writing complaints.”
“You did?”
“Yes.”
“I used to watch you when we were kids. I climbed up to the roof of the greenhouse and watched you for hours. You used to wear skirts then. You pulled it up slowly, and held your cello between your legs, then you’d pull you skirt even more. Those thighs. I could have just died there…sea of sperm I wasted dreaming of those thighs.”
“You came all the way here to tell me this!”…she looked at me exhaling a sad breath.
I quietly sat on her bed, thinking of the crimes I committed against everyone in my life.
“I liked the feeling of the cold wood on my flesh,” She said, tears rolling on her face.
“I am sorry,” I said. “I sorry for all you went through.” I looked at her taking full responsibility.
“You know after they found Anis’s body, they could not issue a death certificate. So, they took a plastic bowl. They put a bit of his brain, some of his heart, bits of his intestine, his hair, and some skin in the white plastic bowl, they gave it to me and send me to the forensic people in Tehran. I drove, and cried the whole time. I was praying for my own death, yet I did not have the guts to turn the wheels towards the cliff.”
“… killed him didn’t’ they,” I asked.
“The forensic doctor knew of Anis. He called me up to his office. He said the cause of death was suicide. With tears in his eyes he told me, yet your husband would have never committed suicide.”
“How is Neda,” Narges asked desperate to change the subject.
“She is here in Paris. She lives with him now. She left me a years ago.”
“Why did you marry her, you knew she has an affair with him. We all knew.”
“I know…the crimes I committed….”
“Ali sent me your latest CD. He wrote on it, ‘composed and conducted by Abed.’ He also said you named a piece “Naked Cello,” but the ministry did not let you publish it.”
“Yeah, I would have liked it to be called "Naked Cello." Did you like it,” I asked
“Yes, but I was expecting some solo parts for the instrument you loved.”
“Well, that would have been too painful. It was actually Ali that once wrote criticizing me for ignoring the heavenly sound of the cello, when it is most needed.”
“hmm, he always knew you best.”
“Ali always tells me, you are a great composer and horrible conductor”
“He is right you know, why did you go for conducting anyways,” Narges asked.
“So that I can take a better look at you thighs, embracing your cello, while conducting my dream orchestra. Little did I know that they would come and cover you all up! Cover those heavenly thighs up....”
Narges, laughed. I looked at her in terror.
“Come help me get out of bed,” she said.
I took her wrinkly weak hands and directed her to the wooden chair in front of her wooden music stand.
“Give it to me,” she pointed at her cello.
She slowly moved her robe up her legs, held her cello between her legs; she pulled the robe up even more. She then pointed her bow at me, directing me to sit on her bed…and she started to play Brahms, sonata No. 1 for cello and piano, Op. 38: allegro non troppo.

يکی از دروس سال اولی یا دومم راجع به معضلات مهاجرت و برخورد فرهنگ ها بود. فکر ميکنم که این درس خاص مربوط به دانشکده روانشناسی بود. يکی از بخشهای مهم کلاس مساله برخورد فرهنگی بود. مطاله موردی درباره مردی ایتاليای که در دهه 60 به نيویورک مهاجرت ميکند. او سعی ميکند که دختر خود را با توجه به همان محدوديتها و استانداردهای روستای خود در ایتاليای دهه 60 تربيت کند. وقتی بعد از چنديين سال برای ديدن اقوام خود به روستايش باز ميگردد، متوجه ميشود که ارزشها و محدوديت های فرهنگ خودش نيز تغيير يافته و تفاوت چندانی با نيويورک ندارد. از اینکه زندگی را به خود و خانواده اش حرام کرده افسرده ميشود و خودکشی ميکند
وقتی ميخواسيتيم به ديار کفر مهاجرت کنيم، پدر و مادرم گفتند که ميخواهيم از "چيز های" خوب اینجا استفاده کنيم و "چيز های" بد را بدور بريزيم. البته و صد البته معيار خوبی و بدی هم فرهنگ نسبتا مدرن اما برزخی ایرانی مان بود. با وجود این همه وسايل ارتباطی که امروزه وجود دارد، هنوز هم بيشتر خانواده های مهاجر ایرانی دختران خود را تحت فشار ميگذارند که با محدوديتهای فرهنگ سنتی ایرانی که خودشان به ياد دارند زندگی کنند. حالا شما تصور کنيد این دختران بينوا برای زندگی در این جامعه مدرن مجبورند مدرن لباس بپوشند، به دانشگاه و محل کار روند، در جامعه فعال باشند و در اين حال تمامی سنتهای ناموسی ایرانی را ارج نهند. برزخی که این دختران بينوا در آن زندگی ميکنند دردناک است
این دور افتادگی از فرهنگ مبدأ باعث شده که این خانواده های ایرانی مهاجر از تغيير و تحولاتی که فرهنگشان در داخل ایران ميکند بيخبر باشند. معيار های آنها در زمان يخ بسته و راهی برای تحول ندارد
مطلبی که رويا نوشته را بخوانيد تا ببينيد من از چه برزخی صحبت ميکنم. این مطلب بی بی سی را هم در ارتباط با مشکلات زنان مجرد، بيوه، و مطلقه تهرانی را هم بخوانيد


این موديليانی بلد نيست دست بکشد. به خدا بلد نيست. من ميدانم چون من هم بلد نيستم و کلی تکنيک های کون گشادی و دو دره بازی دارم که کسی نفهمه. اما این مودگيليانی نميتونه من رو گول بزنه،چون من در واقع خودش هستم. من خودم خيلی به این چرنديات که ميگم اعتقاد ندارم ولی این نمايشگاه يکی از تاثير گذارترين نمايشگاه های بود که تا به حال رفته ام. سر هر تابلو و مجسمه موها ی تنم سيخ ميشد، گرم ميشدم، سرد ميشدم، و احساسات ديگری که قابل بيان هستند ولی بهتر است که بيان نشوند. خدا به من رحم کند، اگر روح این مرد معتاد الکلی زن باز ديوانه در من تناسخ شده باشد

استاد عزيزم آقای امير تيمور پورتراب معتقد بود من هيچوقت نميتوانم در کاری حرفه ای شوم. يکبار ازمن خواست که گيتارم را بفروشم تا ويلوای بهتری بخرم، من نتوانستم گيتارم را بفروشم. خريدار داشت ولی من سازم را دوست داشتم و نميتوانستم بفروشمش. بگذريم که اولين گيتار زندگيم را روزی برادرم بر سر برادر ديگريم خورد کرد و از آن جز دسته ای باقی نماند. اما من هميشه این مشکل را داشته ام که با آثار و آلات هنری ارتباط احساسی عجيب و غريبی دارم. به همين دليلی نميتوانم آلتو ام را که الان ده سال است زير تخت خاک ميخورد را بفروشم. نقاشی هايم را نه ميتوانم هديه بدهم نه ميتوانم بفروشم. این هم يکی از ديوانگی هايم است
امروز در گالری موديليانی (راستی این اسم را چگونه به فارسی مينويسند؟) اتفاق جالبی افتاد. در يکی از اتاق ها ميتوانستی که پرتره بکشی. اگه خانم معلمی که پرتره کشی ياد ميداد از کارت خوشش ميامد نقاشيت را به ديوار ميزدند. خلاصه که نقاشی من قرار شد برود روی ديوار. از خانم معلم پرسييدم که این نقاشی ها را کی بر ميداريد، گفت امشب. پرتره ای را که کشيده بودم از او پس گرفتم و با خود به خانه آوردم. راستش دلم نيامد، ولی تصورش را بکنيد که تنها شانس خود را برای نمايش اثر هنريم بر ديوار مهمترين گالری شهر را از دست دادم. استادم حق داشت، من هرگز حرفه ای نميشوم

من عاشق این شهر قطبی گل ماه درختم. ای تورنتو من ميخوامت. در این شهر من اگه صبح يکشنبه دلت بگيره ميتونی بلند شی بری يک کافه به سبک کافه روشنفکری های اروپا چای بنوشی و احساس بر داردت. اگه دلت واسه شنبه بازارهای رشت تنگ شه يک سری ميری کنزينگتون بازار که هم ماهی داره، هم کره محلی..... خلاصه از شير مرغ تا جون آدميزاد. اگه هوس کنی بچه پولدار بازی در بياری که کلی جاهای سوسولی هست که عقده هايت را خالی کنی. جاز کافه دوست داری؟ داريم، خوبشم داريم. کلوپ خانم بازی داريم، اقا بازی هم. از همه مهم تر که يک موزه هنر ماه داريم، که با وجود اینکه خودشون زياد ثروت هنری ندارند، در قرض گرفتن آثر هنری از اقصی نقاط دنيا بی نظيرند. در ضمن مسولان محترم موزه با من تله پاتی دارند، زيراکه هر وقت بنده هوس ماتيس ميکنم، اینها ماتيس ميارن. الان هم مودیليانی آوردن. نقاشی که بخدا به پير به پيغمبر از کودکی نميشناختمش و تمام نقاشی هام سبک کارهای اون ميشد. تا اینکه روزی کسی بهم گفت این کارهای تو سبک فلانی و من فهميدم جناب موديليانی در بدن بنده تناسخ فرموده اند. البته با هر تناسخ انسان بيشتر استعداد های خود را از دست ميده، چون بنده در نقاشی بسی بی استعدادم. دوستان عزيزی که بهتون بدهکاری کاری دارم، به خدا زودی از موزه بر ميگردم...امروز روز آخره

For those of you who do not read comments, I would highly recommend reading the comments’ sections of this post. A very interesting debate is going on regarding identity issues. It is actually very amusing…

پسرا پينيرن دست بزنی ميميرن

این مردک ابله سامرز همش گند ميزند. بگذريم که بابا و بابا بزرگش هردو اقتصادان های معروفند و غلط نکنم يکی از عموهاشم جايزه نوبل اقتصاد گرفته و خودشم که يک کارهای مهمی برای خزانه کلينتون ميکرد. بعد حا لا هم که شده رييس هاروارد اومده تو سخنرانيش ميگه دخترها خنگن و رياضی بيخودی نخونن. آخه مرديکه احمق تو با حسنی چه فرقی داری، پاشو برو وردست اون بيل بزن تا آدام شی

عمو بهرنگ امشب بدجوری هوس برف کرده بود، ميگفت وقتی هوا منفی 30 درجه است لااقل برف بباره. از رنگ خاکستری آسفالت يخ زده خيابون ها هم دلش گرفته بود. خلاصه این عمو بهرنگ ما پارتيش خيلی اون با لا ها کلفته. به جون خودم يک برفه نازی داره مياد که نگو. از اون برف عشوه ای های رقاص (ببخشيد، رقصنده)، که کلی ناز دارن و هزار بار بالا پايين ميرن تا برسند به زمين. من هم که عاشق برفم بيدارمونده ام، چراغها رو خاموش کردم، دم پنجره نشستم، جاز گوش ميدهم، و يک عدد شومينه خيالی هم در ديوار روبرويم ساخته ام. بقول خود عمو بهرنگ صفا سيتی. اما چشمتون روز بد نبینه الان يک آدم بی احساسی با اتومبيل چهار چرخش اومد و کلی خط و خال بيريخت رو برفهای سفيد کشيد. تو محوطه پارکينگ دم خونمون هی گاز ميداد هی ترمز ميکرد، فکر کنم ميخواست این چهار چرخش سر بخوره و بچرخه که نميشد که نميشد. از بچگی هر وقت روی برف راه ميرفتم قدمهام رو جای پاهای قبلی ميگذاشتم که برفها خراب نشن

A Tribute to My Grandfather Who Left Tudeh Party at a Young Age Calling it Bogus

A scene from the movie “The Barbarian Invasion,” where a dying radical socialist is chatting with a group of old academic gals.

-We have been everything. Separatists, independantists, sovereigntists, sovereignty-associationists.
-At first we were existentialists.
-We read Sartre and Camus.
-Then Fanon, we became anti-colonialists.
-We read Marcuse and became Marxists.
-Marxist-Leninist.
-Trotskyists.
-Maoists.
-After Solzhenitsyn we changed.
-We were Structuralists.
-Situationists.
-Feminists.
-Deconstructionists
-Is there and “ism” we have not worshipped?
-Cretinism.
-Come on, think of Guo Jing?
-Who was Guo Jing?
-An archaeologists with a skirt slit to the crotch.
-In the 70s, China opens up to the west. She comes on a cultural exchange. The University sends its trusty radical, me…. I enter the dining room of her hotel. I spot her, and die. Beauty that could melt Emperor Qin’s 7,000 terra cotta warriors. I order tea, we make small talk. I can see us doing the Pekinese lotus.
-The Szechwan dragon.
-To make myself appear interesting, I dive in: “your country has achieved so much. We are so envious. Your Cultural Revolution is Wonderful.” Her lovely black eyes glaze over. I’m mortified to realize that she is thinking, “He is either a CIA agent in the west or the worst cretin in the west.” The latter hypothesis wins out.
-So much for the lotus and dragon.
-For two years she’d cleaned pigsties on a re-education farm. Father murdered, mother committed suicide. And some dumb French-Canadian, who’s seen the films of Jean-Luc Godard and read Philippe Sollers, says that the “Chinese Cultural Revolution is wonderful.” Cretinism doesn’t sink any lower.


مردم سلحشور رشت، ایرانيان، و جهانينان بدانيد و آگاه باشيد که همشهری بنده آرش سيگارچی را در ایران دستگير کردند. جرم ایشان معلوم نيست ولی ظاهراً وبلاگ هم داشته اند. این همشهری ما که اگر نام خانوادگی او سيگاری بود ميتوانست از اقوام ما باشد، گويی در این دنيا پارتی کلفتی ندارد. آقای ابطحی هم ظاهراً ميل رفتن به رشت را ندارد. من از اینجا ميخواستم از آقای ابطحی خواهش کنم که به رشت روند و احوال این جوان ناکام را جويا شوند. سپس به کته کبابی جهانگير رفته و خود را به حساب من به يک يا چند پرس کته کباب مهمان کنند-گردو،اشپل، و باقالی يادتان نرود. ولی من بايد اعتراف کنم که از اینکه بالاخره این مردم سلحشور رشت هم کمی شيطنت ميکنند خوشحالم. در طول تاريخ معاصر اگر بنگريد بسياری از اعتراضات و فعا ليتهای اجتماعی سياسی از رشت شروع ميشد. اما بعد از انقلاب مشروطه گويا رشتی ها کمی نقره داغ شده و بيخيال فعاليت از هر نوعی شده اند. از همين جا از آرش سيگارچی که این طلسم را شکست تشکر ميکنم
After listening to Sunday Love Songs of BBC Radio eleven times in a row, Nazli looked into the mirror and saw a shallow bitch.


به ابطحی نامه بدهيد، چون خيلی جدّی جواب ميدهد....حتی این سوال را
سوره: تورا به علی شما جند تا زن دارید؟
(۳۰ دی ۱۳۸۳ - ۱:۱۲)
پاسخ: به علي، به امام اولي و به امام آخري من يك زن بيشتر ندارم.ضمن آنكه اصلا معتقد نيستم رفتارهاي شخصي افراد به ديگران مربوط مي شود

Pourik.............

A 16 oz Prime Rib Angus Beef steak, your peppercorn sauce, some fancy cheap wine you know best, and no money.
Where the hell are you? Get your ass back here.
Oh, Woody, Woody, Woody…..
"I would never want to belong to any club that would have me as a member" — Groucho Marx


سنگکی خيابون بزرگمهر، ده تا سنگک که داری سنگاشو جدا ميکنی و سنگينی نگا ه هيز شاگرد نونوا رو دزدکی ميپای. انگار لخت ميبينتت و دست بردارم نيست، سنگ ها هم داغند و دستت سوخته. چهارصد گرم پنيير ليقوان تازه، نيم کيلو خيار، کمی گوجه. يک مهد کودک دلباز زرد، يک آشپزخونه تاريک. چای تازه دم، اولين عشق من، اولين عشق تو و آخرين عشق آينده اون. ديگه چی ميخوای؟ به این ميگن زندگی

Don't Ask!

I have not slept all night, and I am not going to….This is my favorite dialogue of all time from Cinema Paradiso:

Once...a king gave a feast for the loveliest princesses in the realm. Now, a soldier who was standing guard saw the king's daughter go by. She was the most beautiful of all and he fell instantly in love. But what is a simple soldier next to the daughter of a king?At last he succeeded in meeting her, and he told her he could no longer live without her. The princess was so taken by the depth of his feeling that she said to the soldier, "If you can wait for 100 days and 100 nights under my balcony, at the end of it I shall be yours."With that the soldier went and waited
one day...two days...then ten... then twenty.
Each evening the princess looked out, and he never moved! In rain, in wind, in snow, he was always there! Birds shit on his head, bees stung him- but he didn't budge. At the end of ninety nights he had become all dry, all white. Tears streamed from his eyes. He couldn't hold them back. He didn't even have the strength to sleep. And all that time, the princess watched him. At long last, it was the 99th night…and the soldier stood up, took his chair and left."

-"What happened at the end?"
"That *is* the end. And don't ask what it means. I don't know."

دو سال پيش يک شب که می آمدم خانه ديدم يک مسن خانم بيخانمان توی لابی ساختمان يک گوشه کز کرده و سرفه ميکنه. بهش گفتم "چای و بيسکويت ميخوری؟" سرش را تکان داد و لبخند زد. وقتی براش چای آوردم ديدم پاهاش ورم عجيبی داره. ازش پرسيدم که بيماری قند داره. بازم خنديد. برام تعرييف کرد که مادرش شصت و هفت سال پيش حامله ميشه، و چون پدرش حاضر نميشه با مادرش ازدواج کنه، مادرش از دهشون در رومانی فرار ميکنه و به تورنتو مياد. مسن خانم گفت اسمش آنياست و سالها در همون دانشکده ای که من بودم در دانشگاه تورنتو منشی بوده. خيلی از استادهای قديمی دانشکده را ميشناخت. کلی با هاش دوست شدم. من عاشق هر چيز قديمی هستم، و عاشق مصاحبت با مسن مردان و مسن زنان. پارسال يکمدتی گم شده بود، خيلی نگرانش بودم. يک روز ديدم که تو مغازه خرت و پرت فروشی زير ساختمانم داره خرييد ميکنه. گفتم "آنيا کجا بودی نگرانت بودم؟" گفت: "پس چرا زنگ نزدی؟" با هم قهوه خورديم و کلی گپ زديم. امسال زمستان هنوز کشنده نشده ولی من اصلا نديدمش. الان پای کامپيوتر خوابم برده بود که خواب ديدم مرده.اميدوارم که جايی خونه پيدا کرده باشه. يک بار بهم گفت که غير از مادرش کسی را در دنيا هرگز نداشته. گفت هرگز پيشتر از چند ماهی با هيچ مردی نبوده و بچه هم نداره. شماره تلفنم را گرفت گفت "هنوز دير نشده برای اینکه آدم دوستی را يک امتحانی بکنه." هيچوقت زنگ نزد


دوست عزيزم بهمن کالباسی
اول، صبح به خير، الان چه موقع نامه نوشتن بر علیه دادگاهای شریعه است. خانم بويد گزارشش را موقعی که جنابعالی د ر کاليفرنيا آفتاب ميگرفتيد چاپ کرد خيلی هم پسنديده چاپ کرد
دوم برو جان من این راپورت خانم بويد را بخوان، زياده ولی خيلی کامل است. بنده خدا کلّی پيشنهادات جالب داده برای جلوگيری از محروم شدن حقوق زنان و باقی اقلييت ها
سوم برو نظرات دوست عزيز و فرهيخته ات نازلی را در وبلاگش بخوان تا بفهمی که حتی او نيز از گزارش خانم بويد حمايت کرده. اینجا را بخوان، و هم اینجا را
چهارم، کل حرف حساب من این هست که قوانين اسلام تا کنون در کشورهای غير دمکراتيک تجربه شده اند. قوانين اسلامی تنها يکی از شاخص هايی است که با توجه به آن مينتوان نبود دمکراسی را در این کشورهای اسلامی بررسی کرد. من فکر ميکنم که تجربه این قوانين اسلامی در ساختار دمکراتيک کشوری چون کانادا قابل بررسی است و میتواند تجربه ای متفاوت باشد
پنجم، تو رو خدا جو نگيرددون(با لهجه اصفهانی)...من که خودم بيشتر از همه نگران این دادگاه ها بودم، ولی مطمئنم که اینقدر اینها به خاطر مسلمانی شان زير ذربين خواهند بود که هيچ اتفاق خلاف قانون اونتاريو صورت نخواهد گرفت
ششم، این پاراگرافی که در توضيح این دادگاه ها نوشتی خيلی يک جانبه است. انگار این طارق الفتاح چپول این را نوشته. بابا تو اینقدرها هم ديگه چپ نيستی
هفتم، الهی قربون قد و با لات برم، از دستم ناراحت نشی...به هر حال هدف چيز ديگريست
هشتم، جاويد شاه
شما از چه مردی خوشتان ميايد؟

من از مرد قد بلند سفيد روی چاق خوشم ميايد. بايد بگويم که سليقه ام بسی بازاريست، ولی چه کنم. مرد مورد علاقه من بهتر است که کم مو باشد، پيشانی بلندی داشته باشد، کمی کچل باشد، قوی هيکل و چهار شانه باشد، با چشمان و ابروان سياه، نگاه نافذ شيطانی، لبی نازک، و دستانی ظريف با انگشتانی بلند. بارها خواسته ام که این مرد خيالی خودرا بر روی بوم تصوير کنم ولی در آخر کار زن کشيده ام. جای فرويد خالی که برايم حرف در آورد. کمتر در ميان نقاشان زن ایرانی کسی پيدا ميشود که علاقه فيزيکی خود به مردان را آنگونه به تصوير کشد که فروغ در اشعارش ميکشد. گويی در فرهنگ هنر تجسمی ما تنها مردان هستند که تمايلات شهوانی دارند
آناهيتا وثوقی با رنگ و روغن مرد را ترسيم ميکند: مرد خيالات شهوانی، مرد قوی هيکل از شکار برگشته، مرد خشن با احساس، مرد جنگجوی به خاک و خون کشيده شده، مرد لات، مرد لوت، مردی که مردی دیگر را عريان ميخواهد، مردی که مردی ديگر را ميبوسد، مردی که با مردی ديگر تنگاتنگ کشتی ميگيرد، مرد مخوف، مرد مردانه، مرد عريان و عريانی مرد. آناهيتا روياهايش را جسورانه به تصوير ميکشد ، روياهای شهوانی يک زن را


بيخود نيست که اسلام با موسيقی مورد و مشکل دارد. موسيقی انسان را جادو ميکند، او را به هوس مياندازد، آنهم هوس عاشقی. راستش را بگوييد، آيا تا به حال معلم موسيقی از جنس مورد علاقه تان داشته اید که خاطرش را نخواهيد؟ بقول يکی از دوستان، هر نتی که مينوازم ويجی ويجی تر ميشوم
از شوخی به دور من هميشه يک احترام توام با عشق نسبت به استادان موسيقي ام داشته ام. این تنها به استادان خودم ختم نميشد، بلکه هرکه سازی مينوازد و آهنگی ميسازد را دوست ميدارم.
حشمت سنجری را هرگز نديدم. از وقتی اسمش را شنيدم بيمار بود. ناصر نظر که شاگرد سنجری بود از او چوب رهبری ارکستری را به ارث برده بود. ناصر استاد من بود و سنجری استاد او و همين کافی بود که من به سنجری عشق بورزم. وقتی برای اولين بار رقص دايره سنجری را با ارکسترمان نواختيم، حس عجيبی داشتم. صدای تنبک فريد مظفر زاده را هرگز فراموش نميکنم. ساز های ضربی مان هنوز کامل نبودند و آقای مظفر زاده به دادمان رسيده بود. صدای ضربش در تمام مکتب موسيقيمان ميپيچيد. دام دارا دارم دام
ده سال پيش کنسرت بداهه عليزاده بود در تالار که در اواخر کنسرت اعلام کردند سنجری مرد. احساس عجيبی بود، انگار کسی که عمری ميشناختمش مرده است. چند ماهی بعد ارکستر ارمنستان به رهبری چکناوارييان در تالار کنسرت داشتند. دام دارا دارام دام. رقص دايره بود. با دوستانم در بالکن نشسته بوديم. وقتی قطعه تمام شد ديدم روسريم از اشک نمناک است. نگاه کردم ديدم همه دوستان مکتب موسيقی ام دارند اشک هاشان را پاک ميکنند

پدر بزرگم ترک بود ولی در رشت بزرگ شده بود. ميگفت که در دوران نوجوانی اش سينما های رشت فيلم دراکولا را نشان ميداند. برای اینکه مردم سلحشور رشت از ترس نميرند، مسوولين سينما کسی را استخدام کرده بودند که وقتی دراکولا وارد صحنه ميشود تماشاچيان را مطلع کند. این شخص هر وقت دراکولا ميامد با لهجه گيلکی هشدار ميداد که: دراکولا آمد. سپس هنگام خروج دراکولا فرياد ميزد که: دراکولا رفت. نيمدانم چرا وقتی خبرهای ضد و نقيض مبنی بر شرکت حجت الاسلام هاشمی رفسنجانی در انتخابات را که ميخواندم به ياد این داستان پدر بزرگم افتادم


من از طرفداران وبلاگ الپرم، ماه مينويسد. این مطلب اخيرش هم در رابطه با حق شهروندی بهايی ها در ایران است. روند تاريخی مشکلات بهاييان و بهاييت در ایران بسی جالب است. روزی راجع به آن خواهم نوشت، اما فرايند مشکلات آنها در بيست و پنج سال گذشته جگرسوز است. در اوايل انقلاب به خاطر خصومت تاريخی خود آيت الّله خمينی و حوزه با بهاييان- پدرشان را در آوردند و این قانون های عجيب و غريب را به قانون اساسی اضافه کردند. ارتباط و نزديکی بهاييان با دربار شاه و شغلهای کليدی دولتی آنها نيز بی تاثير نبود. در حال حاضر وضعيت بهاييان بسيار بهتر شده. تا زمانی که اسمی از بهاييت بر روی کاغذ نياورند، اجازه دارند درس بخوانند، دانشگاه روند، گذرنامه گيرند و مسافرت روند. این کارها را اوايل انقلاب نميتوانستند انجام دهند، که هيچ، عده ای هم اجير شده بودند و بهاييان را شناسايی و معرفی ميکردند
اما متاسفانه امروز هم همان قانون های مسخره ای که دين بهايی را به رسميت نيمشناسد، گريبان عده ای از بهاييان را ميگيرد. دوستی که پدرش را هم اعدام کرده بودند ميگفت که از مسجد محل هر هفته مزاحم مادرش ميشوند و ميخواهند مطمئن شوند که "تبليغ نميکند." ميگفت اینها معلوم نيست دردشان چيست، ميگويند همه کار بکنيد ولی تبليغ نکنيد. حالا خانم شبنم طلوعی هم ظاهراً تبليغ کرده. در واقع بهايين بايستی که هويت خود را از خود نيز پنهان کنن چراکه کليت وجودشان تبليغات است. نامه ای که بهايين به خاتمی نوشته اند را بخوانيد. نامه آقای هاشمی را نيز بر عليه بهاييان مطا لعه بفرماييد و به استفاده از لغت تبليغ توجه فرماييد. راستی بررسی این ادبيات بهايی ستيزی در طول تاريخ خود يک تحقيق کامل است

این آق شايان حرف دل من را زده...بخوانيد


تا حالا شده که دنيای خواب رو به دنيای واقعی ترجيح بدهيد. من که عاشق خواب هستم، و بعضی اوقات ميتوانم تصميم بگيرم که چه خوابی ببينم. يکی از این تئوری های خواب که سال اول در روانشناسی خواندم شرح این بود که خواب در واقع يک سيستم تکاملی هست که به بقای پستانداران کمک ميکند. يعنی که مجودات به این ترتييب با مشکلات روزانه که دارند و يا قراره داشته باشند مواجه می شوند. این تئوری برايم خيلی جالب بود. بعد از خواندن این موضوع، خودم به زور مشکلاتم را وارد خواب و رویا ميکردم و بعد از مواجه شدن و جنگييدن با خود عين يک کارگردان هاليوودی به فيلم خود به شکل دلخواه پايان ميدادم. ميترسیدم، ميخندیدم، ميگريدم،...خواب عاشقانه ، تراژدی ، کمدی ، بکش بکش هم حتی. هر شب برای خودم ميروم سينما، صبحم از سينما بر ميگردم. ولی امان از اون روزی که نتوانم خواب ببيينم. انگار فاجعه شده، کل زندگی ام بهم ميريزد. ديشب هم از اون شبهای بی خوابی بود. از اون بدتر رويائی هم در کار نبود. من پيشنهاد ميدهم که این تئوری خواب را خيلی جدّی نگيريد،چراکه دنيای رويائی خيلی بهتر است و بعد نميتوانيد از شرش خلاص شويد. کاشکی این تئوری های متا فيزيکال خواب هم صحت داشته باشد، که آدم تمام روياهای خودش را به گور نبرد با خودش


I take issues with bios. I think they are the most judgmental paragraph one can write about oneself. A desperate attempt to show everyone you matter. Musicians, politicians, artists, academia, writers, and poets carefully write their bios so that they can prove to everyone that they are damn good. Listen to my songs, vote for me, buy my art, come to my lecture, read my article, and memorize my poems. Let your work speak for itself, why do you have to sell it with a paragraph you so proudly wrote about your own greatness.
In this distorted world that I live in, I have to write resumes, curriculum vitae, cover letters, and biographical information for everything. I have to keep selling myself on a piece of paper, or else I’ll be jobless. So fucked up….

برنامه سکسی آگورا رو نرفتم. حال نداشتم...الان دو هفته است که مريضم و ريه هام چرک کرده. همه آدمهای با حالی هم که قرار بود بيان، براشون کار پيش اومد و نيامدن. منم تازگی ها دچار کمبود اعتماد بنفس مزمن شدم و بدون نوچه هام جايی نميرم. البته بيشتر اوقات خودم بد نوچه ام. به هر حال نرفتم و از لاگيدن هم خبری نيست و احتمالا کلی سوژه ناب از دست دادم

یادم رفت اعتراف کنم که دليل اصلی دو در کردن آگورا این بو دکه حضرت راجر واترز (ع) امشب به مدت چند دقيقه در تلوزيون ظهور کرد و شوری بر دل عاشقان انداخت. در نتيجه گور بابای آگورای سکسی...برو تو کار حضرت راجر واترز سکسی


مردم ترونتو بدانيد و آگاه باشيد که امروز در آگورا بحث داغه. قرار بر این است که بر سر مسايل جنسی زنان و مردان ایرانی-کانادایی حسابی تو سر و کله هم بزنيم. این البته دومين جلسه بحث و گفتگو در ارتباط با این مهم است. در جلسه گذشته، هر کاری کرديم دوستان يخشان باز نشد. راجع به هر چيزی که ذره ای به جنسييت و مسايل جنسی مربوط ميشد بحث شد الّی خود روابط جنسی بين افراد. حالا تا ببينيم فردا چه شود. برای اینکه دوستان راحت تر باشند، قرار بر این است که اگر کسی مايل بود نظراتش را به صورت کتبی نويسد. ماجرا را بعداً لاگيدن خواهم کرد. و امّا این هم اعلاميه برنامه
Dear IAUT members,It is a pleasure to announce that the Iranian Association at University of Toronto(IAUT) is holding an open discussion on Iranian-Canadian men and women and sexuality for this upcoming Agora session on Saturday.The framework of the discussion is around the problems, tensions, questions, and the dilemmas Iranian men and women face in their new country, Canada. First, participants will be asked to pose their questions and issues (either in oral or written form), which will then be followed by an open dialogue and discussion among participants.
Time: Saturday January 15th 2005, 4:30 PM.
Location: 252 Bloor St. West, OISE, Room 4414.

Do you hate odd numbers?

I do. I hate, not dislike, I hate odd numbers. I hate one, three, five, seven, nine, and any number that ends with them. For some weird reason all the numbers I get involved with happen to be odd. I live on odd numbered floors, my street numbers are odd, and so are my birthday, my birth year, and my student number. I have developed this crazy idea that the more odd numbers I end up with, the more likely I am to end up alone for the rest of my life. This little website counter has increased the pain ever since I got it. Every day at 11:55 I go and check the number of visitors I had for the day. I don’t care for the number much, as long as it is not odd. Well, when it is an odd digit at 11:55, I keep hitting my own website so that maybe I end up with an even number. A desperate attempt to change my destiny, I have had a %50 rate of success. Half the time however, one of my dear readers messed up with my fate at the last minute. Call me fucked up, yet I hate being any of the integers that are not exactly divisible by two.


من ميدونستم این شارون پدر سوخته قصد نداره هيچ کار درست و حسابی بکنه...تمام دردش این بازيهای انتخاباتيش بود. بفرما از همون اول کار شروع کرد کرم ريختن. مثلا چه انتظاری داشت؟ تمام گروهای مسلح به غير از خود فتح انتخابات رو تحريم کرده بودند.کاملا امکان داشت که حمله ای از جانب يکی از این گروهای مسلح فلسطينی صورت بگيره. بابا این شارون اهل معامله نيست

تابش جاودانه مخی بی عيب/تابش جاودانه ذهن بي خش/Eternal sunshine of the spotless mind

عجب فيلمی بود، عجيب فيلمی بود. من هنوزم نفهميدم که چرا این فيلم را در سينما نديدم. جريان از این قراره که دختره که کم خل نيست و پسره که نسبتاً يبوسته به يک دليل نامعلومی عاشق ميشن. دختره کيت وينسلت و پسره جيم کری . دختره ديوانه، الکلی، معتاد ، پسره معمولی ترين معموليها. عشق و عاشقی و به به و چهچه، دعواشون ميشه. دختره ميره يک دکتری که کل خاطراتش با پسره رو از حافظه اش پاک کنه و پسره هم. خلاصه وسط حافظه پاک کنی پسره پشيمون ميشه و فيلم تازه شروع ميشه. بقدری با مخت بازی ميکنه که از هر چی عاشقی پشيمون شی

فيلمنامه محشره و کيت وينسلت و جيم کری هم از این بهتر نيمتونستن بازی کنن. شکل گيری شخصيت های فيلم خيلی عجيبه ولی چون همه تقريباً ديوانه اند، قابل درک هست

نام فيلم بر اساس يک نوشته از آقا الکساندر پوپ متفکر انگليسی است که ميگويد

How happy is the blameless vestal's lot! The world forgetting, by the world forgot. Eternal sunshine of the spotless mind! Each pray'r accepted, and each wish resign'd. -- Alexander Pope

ترجمه
سرنوشت خوشی دارد، راهبه بيگناه
دنيای از ياد رفته فراموشش ميکند
تابش جاودانه ذهن بي خش
دعایی پذيرفته، آرزویی بر باد

سوال اساسی این است که اگر روزی خواستيد کسی را بطور کامل از ذهن خود پاک کنيد...چرا؟ و چه کسی؟ هپلی سيستم خوبی برای رتبه بندی آثار هنری دارد

حالت سيستم قبل از ديدن فيلم: من عاشق زندگی هستم
حالت سيستم بعد از ديدن فيلم: من چرا عاشق نيمشم


من هر وقت مقاله ای یا کتابی از پرفسور افسانه نجم آبادی ميخوانم- ترس تمام وجودم را فرا ميگيرد. خيلی عجيب هست ولی متودولژی های که برای تاريخ نگاری استفاده ميکند و گيرهای اساسی که به جزييات ميدهد دقيقاً مثل من است ( البته درستش این هست که بگم من مثل او هستم). داستان زندگيش هم خيلی شبيه به من هست. او هم بعد از يک عمر درس خواندن در علوم تجربی به علوم انسانی تغيير رشته ميدهد. کارش خيلی درسته و من عاشق ديد خاصش به جزيياتم. کتاب دختران قوچان فکر ميکنم به فارسی ترجمه شده و در ایران به چاپ رسيده. بخريد و بخوانيدش تا بفهميد من چه ميگويم. کتاب جديدش هم که ميشود آنرا "زنان سبيلو و مردان بی ريش" ترجمه کرد يقين بسيار جالب است (من هنوز کتاب را نخوانده ام... ولی این مقاله را بخوانید) کتاب ظاهراً روند مدرنيته در ايران قرن نوزدهم را با اعتنا به جنسييت و مسايل جنسی تحليل ميکند. اگر ميخواهيد با قلم تند و تيز نجم آبادی آشنا شويد مقاله اخير او را بخوانيد. این مقاله مغایرت آزادی تغيير جنسيت در اسلام با مشکلات همجنسگرايی در اسلام را بررسی میکند

Nazli after reading too many religious texts has become a pragmatic

Every year my dear professor "H", comes to class and complains of women’s lack of feminist consciousness. He then goes on giving us stats of different surveys taken in different places where tragically only very small percentage of women considered themselves to be feminists. In groups discussion people often blame this tragedy on the discriminations that exist against women who are feminists. The conclusion almost always: it is too costly to be a feminist, so people rather not announce their everlasting love for feminism.
The pragmatic Nazli wants to once and for all put and end to this stupid dispute. People are not crazy to lie to themselves in anonymous surveys. Most people don’t like the word feminism because they associate it with radical feminism and the problems associated. If you want to help the women’s right movement do you really give a damn what you are called. Call yourself, choghondar, do some work and stop nagging that nobody likes me because I am a feminist. This “f” word has done more harm than good…so get rid of it….
مثل اینکه ابطحی شوخی شوخی پوز این مرتضوی رو زد. من گفتم این قضييه پيچيده تر از این هست که ابطحی پشتش فقط به خاتمی گرم باشه. این طور که به نظر ميرسه بعضی از محافظه کار ها هم بدشان نمی آيد که از شر این شعبان بی مخ خلاص شوند. خود بيت رهبری هم که پشت مرتضوی هست کاملا به این مسأله واقف هست که آق سعيد حسابی گند زده. ابطحی هم این مهم را فهميده و دارد حسابی از این موقعييت استفاده ميکند. برای همين تعجب نکنيد اگر آق سعيد پر زد و رفت. مطمئن باشيد که جايش خالی نخواهد ماند و همان آش و همان کاسه. آق سعيد البته ميرود و کار فرهنگی برای خودش جور ميکند. بقول يکی از دوستان این جمهوری اسلامی آنقدر نهادسازی کرده که هر کسی از این دولتمردان چه راست چه چپ که از کار بيکار ميشود ميرود و در يکی از این نهادها مشغول به کار ميشود. خوبی این قدرت از دست دادن ها این است که افراد بعد از اینکه به پيسی می افتند تازه اصلاح ميشوند. این کش مکش ها، شل کن صفت کن ها، و بده بستان ها باعث ثبات و پايداری بيشتر نظام ميشود. خلاصه تعجب نکنيد اگر ده سال ديگر آق سعيد مرتضوی با شيرين عبادی و مهرانگيز کار يک سازمان غير دولتی حقوق بشری راه انداختند. اما بايد به آق ابطحی برای باهوشی و درايت به موقع ایشان نيز تبريک گفت که: این پيروزی نسبی خجسته باد ائيييييييين پئييييييييييييروزی
وای مردم از خنده!! حق داره این فرعون که به فارسی نوشتن من گير ميده...بابا خودش خيلی باحال مينويسه! بخوانید: طرح ساماندهى مد و لباس ملى-اسلامى


تنها کسی که عقل کرد با پيوستن به جمع رفراندومی ها این آق رضا پهلوی خودمون بود. او که منسوب به شاهزاده است، بعضی مگسان دور شيرينی به او رضا شاه دوم نيز گوييند. از اول هم خودش هی رفراندوم رفراندوم ميکرد، ولی غير از مگسان کسی تحويل نميگرفت. آق رضا از این جهت عقل کرد که با حمايت از این طرح رفراندوم يک عده کثيری از طرفداران خر مگسش را از دست داد. این خر مگسان (مگس های خر) همان سلطنت طلب های افراطی خشمی ( خدا، شاه، ميهن) هستند که اکثراً رو به موتند. این خرمگسان بدجوری موی دماغ آق رضا بودند و کلّی هم مايه آبروريزی. حالا آق رضا با يک تير چند نشون زده. هم از شر خشمی ها رها شد، هم خودش را چسپاند به اپوزيسيونهای عاقلانه تر، و در نهايت حتی بيشتر گند زد به گفتمان رفراندوم. باشد که قدم مبارک شازده چند ميليونی بر ميليون ها امضا مجود در وب سايت رفراندوم بيافزايد
I am an atheist: that is I believe in no particular deity. I am also a liar: that is I lie to myself. Every time I face a problem, I pray to that particular deity that I don’t believe in. what should I do? It is just so cool to be an atheist, and so hard not to believe in miracles of some sort.


من نمی خواهم که بی جنبه بازی در آورم، ولی چند ساعت پيش لوريس چکناواریيان منو به ليست دوستانش در ارکات اضافه کرد. نه که من ادش کرده باشم، ایشون منو اد کردند. این مثل این ميمونه که بتهون گيتاريست شهرام شپره را تحويل بگيره. من در عمرم استاد چکناواریيان را دو ساعت بيشتر از نزديک نديدم. اميدوارم که منو واقعاً يادش باشه. در هر حال فکر نميکينم. به نظر ميرسه که این کار پارتی بازی دوست عزيزم لو ريس هویيان ، رهبر ارکستر، باشه. من در این رابطه بايد بگم: رهبرم رهبرم، تويی تويی سرورم

اميد معماريان با وجود اینکه له اش کردند، نابودش کردند، ، داغونش کردند چه با احساس نوشته راجع به ارکات. آدم باورش نميشه که این شهر کوچک اینترنتی اینهمه شهروند انسان دوست با محبت داشته باشه. این مطلب اميد آقا را که خواندم، گريه ام گرفت
نمی دونم که چرا هر وقت آقايون خوش تيپ و خوش سر و وضع رو ميگيرند، آدم دلش يک هوا بيشتر ميسوزه
Dear Mr. Mortazavi,
He hates being called anything else, just Baba. You call him papa, daddy, pedar…he won’t answer, just Baba. He first became a Baba on March 5th at 1:00 am, some twenty five years ago. He has been a great Baba ever since. He has stood by me and with me in sickness and health, like a lover should. I have always been very weak. I used to get sick a lot. Every month I used to come down with a fever. He used to sit by my bed at night. He then massaged my little back with his big hand. What a sense of relief it was. A sense of security I never had in life again.
I know a daddy, my dear Mr. Mortazavi. I don’t know what he likes to be called. He has been forced to exile because of you, and your likes. His little daughter is sick. She has a fever. He is sick. He has a fever, because he cannot be beside her by her bed at nights to comfort her and secure her life.
You my dear Mr. Mortazavi, you are a horrendous criminal. You separated the little girl, from the loving embrace of her daddy. May that god of yours forgive what you have done to all those little girls!
Yours
Nazli

Dream on……

My window opens into the sea. Every morning I wake up and go to the café at the market. I have my breakfast with the local fishermen. We talk about politics and I open my shop. I sell shoes, I also make them. I am the best shoemaker in town. I also read books, surf the internet, write, do various art projects, listen to music, and mingle with my local friends- mostly men. This happens all through the day, when I am in and out of the shop. In the afternoon, I go and do my daily grocery shopping for the evening. I prepare a nice dinner for myself and whoever happens to be my company. After dinner we go for a walk on the beach we mingle with the local folks around and we come back home. I have a thousand lovers, a thousand friends. They never ask me where I came from, who were my parents, what am I to do. They are just there for me, I am here with them and surprisingly, they all speak my language.

با تشکر از تمامی دست اندرکاران کمک به وبلاگ نويسان پشيمان و غیر پشیمان، من چند مسأله را درک نميکنم اول از همه این آقا ابطحی چطوری يک شبه شجاعتش گل کرده و به جنگ مرتضوی رفته؟ آيا آقا ابطحی پشتش به يک جاهای داغی گرمه که ناگهان رابين هود شده؟ يکی از دوستان که بيشتر از من حاليش است یادآور نکات جالبی شد. ابطحی خودش وبلاگ نويس است و پس از شروع وب نوشت بسيار خوشخوشانش شد که ميتواند راحت و بدون دغدغه بنوييسد. در مقاله معروف "عنکبوت" که در کيهان چاپ شد، ابطحی متهم به سازماندهی وبلاگ ها و وبلاگ نويسان برای آوردن فشار به جمهوری اسلامی شد. بعد از "عنکبوت" هم از او به دادگاه ويژه روحانيت در رابطه با مطالب او در وب نوشت شکايت شد. در دستگيری های اخير، از وبلاگ نويسان پشيمان و غير پشيمان خواسته بودند که در مورد شخص ابطحی تک نويسی کند. به عبارت ديگر این دستگيريهای فعالان اینترنتی تبديل به يک مسأله شخصی برای ابطحی شد. آقا ابطحی که عاشق جوانان است نمي خواهد ارتباط خود را با جوانان از دست بدهد. این ارتباط برای ابطحی از راه سايتهای چون ارکات و وب نوشت ميسر شده و ابطحی نيز تا آنجا که بتواند از این دنيای مجازی دفاع خواهد کرد. ابطحی هنوز آماده به ترک دنيای سياست نيست، و مطرح کردن پرونده های فعالان اینترنتی به او بار ديگر اجازه ابراز وجود سياسی داده که از آن بسيار لذت ميبرد. پوز زنی های بين راست و چپ هم که بماند. در هر حال این شجاعت ابطحی بسيار شايسته و بجاست.ولی من هنوز هم قانع نشدم که ابطحی پشتش فقط به خاتمی گرم است، این شجاعت رابين هوديش پچيده تر از این به نظر ميرسد که عقل بنده برسد. اگر شما تئوری خاصی داريد، بگوييد
عاشق هم ميشويد، عاشق يک وبلاگ نويس شويد. این کار فوايد بسيار دارد
معشوق شما هميشه در دسترس است،تنها با تايپ کردن آدرس وبلاگ ميتوانيد با او همنشين شويد
برای معشوق خود همواره ميتوانيد نظرهای عاشقانه خود را بدون ذکر نام و ضايع شدن ناشی از ابراز عشق بيان کنيد
با خواندن وبلاگ معشوق، ميتوانيد با علايق و نظرهای او بيشتر آشنا شده و در آينده از این اطلاعات مهم استفاده کنيد
سپس در دنيای واقعی خود را به معشوق خود نزديک کرده و وانمود کنيد که شناخت عجيب و عميقی از او و شخصييتش داريد
اگر خدای ناکرده معشوق به شما کم محلی کرد، شبها لب تاپ تهيه کيند و به وبلاگ معشوق سری بزنييد و با خواندن مطالب تکراری های های گريه کنيد تا که لب تاپ در آغوش به خواب روييد
اگر این کم محلی ها ادامه داشت، به وبلاگ معشوق سری زنيد و در قسمت نظرها به او فحش از نوع دلخواه دهيد
در تمام این مدت خود را بی علاقه به وبلاگ نشان دهيد و حتی ميتوانيد به حسين درخشان نيز برای تروييج این کار فحش دهيد که قابل باور باشد
به هيچ عنوان به معشوق خود اعتراف نکنيد که از طريق وبلاگ عاشق او شديد زيراکه بد خواهيد آورد

چند وقت پيش استادم دکتر سندلر ميگفت: "شما ایرانی هی سر صدا ميکنيد، هی انقلاب ميکنيد، هی اصلاحات ميکنيد. ما به عنوان زنان کانادايی پنجاه سال بيش اینجا اگه بدون دستکش و زير دامنی ميرفتيم بيرون، پدرمون رو در مياوردن." خلاصه داستانهای عجيبی از مردسالاری از نوع کانادايی تعريف ميکرد. ميگفت اینقدر شلوغ نکنيد، خودش دير يا زود درست میشه.
پرفسور سندلر ماهه. خيلی پيره، نميدونم چند سالشه، ولی هر روز پياده تو این سرما مياد دانشگاه. هفت جد و آبادش مال تورونتوهستند و خودشم تمام عمرش و اینجا زندگی کرده. رشته اش ادبييات معاصر فارسی و عاشق پروين اعتصامی هست. يک بار در عمرش رفته ایران کلّی عکس و خاطره داره. ميخوام به این انجمن ایرانی های دانشگاه بگم دعوتش کنن، بياد راجع به این عکس ها و خاطراتش صحبت کنه. واقعاً برام جالبه که این آدم در ترورنتو پنجاه سال پيش چرا خواسته ایرانشناس بشه. بنده در قرن بيست و يکم ميخواستم از نيمچه دکتری تغيير رشته بدم به علوم انسانی هزار بدبختی کشيدم

من نمي فهمم این آقای بهنود عزيز که خود را تاريخ نگار و روزنامه نگار ميداند، کی ميخواهد ياد بگييرد که منبع بدهد. حالا من این را کلّی ميگويم و ميدانم رسم نيست در ایران که مقاله روزنامه منبع داشته باشد. ولی آخر تا کی اینها ميخواهند فقط نوک بينيشان را مشاهده بفرمايند. این مقاله اخير و بيشتر کتابهای بهنود به درد هيچ کار تحقيقاتی نميخورد، چون ایشان منابع شان هوش سرشار و گوش شنواشان است

I am so ashamed of myself. I live in this little stupid world of mine and never see beyond. The self-centered idiot that I am never feels real pain. The irony of it all is that Roozbeh, Fershteh, and Omid had their own little stupid worlds. Now, that world is gone, and Mortazavi and his bullies have created a hell out of it. First they arrest them, torture them, made them make all sorts of confession, made them appear in front of camera, and confess even more.
Well, somehow they want to put pressure on the reformist front. The confessions are proving of that. They were asked to confess to sexual relationship with some key figures related to Khatami. So, arbitrary rule all over, they arrest innocent bloggers make their life a living hell, so that they can get back at their daddies. The daddies who are pro-reform, who are pro-existence of such people like Omid, who know what internet is, who are not from some stone age mindset of dos and don’ts, and who cannot do shit to help these innocent children. The daddies are powerless themselves; they are going to be down in the hole themselves in no time.
The funny thing is that Mortazavi is taking his damn business so seriously, that even he forgets that this was a game to get back at the daddies. So now, that the children have told the truth, he is going crazy, as if we haven’t had enough of him. So he calls his bullies and gives them instructions to ruin even more lives. Not that of Omid, Roozabeh, and Fershteh but everyone related to them. What is he? The modern Shaboon bi Mokh.
This is the reality of my country: arbitrary rule.
Human Rights Watch has issued an statement on this.
Read this BBC article, and then what Alpar has to say on the issue. They know much better than I….who am I after all with my stupid little world….and my stupid ridiculous problems.

Caution “Hot”: My Idealistic Answer might Burn You.

This I am writing in response to Mr. Namazi’s comments on the pervious post

Nothing in modern life is as naturalized as our Stone Age characteristics. So naturalizing female-male relations comes short in explaining the complex nature of these relations. Yes in nature a women “produce” one egg per month, a man “produces” twenty million sperms per millimeter of semen daily. A male is to get rid of his fluid by any means, even force. The female is to protect her egg from bad sperms, and save it for a good one. This is called genetic cost and benefit analysis. Of course this comes short in explaining the male-female relationships in Apes, let alone humans. If you want to naturalize things, primates in general are not monogamous. Researches I have read so far have correlated humans and other primates’ monogamy to social factors, parenting investments, and investments in general. Moral values are intellectual manifestations of these social investments. They reduce the social cost and increase the benefit. Of course love is hard to measure, yet if one may experience such wonderful feeling many many times in a lifetime, why not? It is cost and benefit ain't it?
So, I do not believe we are monogamous creatures by nature; we have evolved to this state for the sake of our social evolution. With all this said, how is a purely physical sex lacking love degrading to the female? What is she being degraded to? My first post on this weblog was on monogamy. Please read it. I am female, I think my thoughts on this issue, and my existence is evidence that we are in need of more accepting moralities where females are not degraded for having sex freely.
حجت الاسلام کريمي نيا تز دکترای خود را در مورد حق تغيير جنسيت در اسلام مينويسد. مصاحبه او را با بی بی سی بخوانيد. اگر احتياج به ترجمه هست بگوييد تا بترجمم
به خاطر استقبال چشمگير شما عزيزان این متن توسط خود بی بی سی به فارسی ترجمه شد

Some Scarps on Forough’s Birthday

In my writing class in Iran, we never read Forough Farrokhzad’s poetry. The teacher was a leftist who was obsessed with Shamlu and kept talking about the responsibilities of literature. Everything had some leftist tone to it, even love. I often wondered weather these Shamlu loving leftists are so responsible and caring that they are willing to sleep with the whole nation. The symbol of love was so revolutionary, so collective that one could only imagine them in an orgy with the nation.
In my literature class at University of Toronto, Naser Danesh kept teaching us Forough. I kept bugging him with the little crap I learned from my Shamlu-loving teacher. Danesh and I often got into arguments over Forough’s poetry. He loved her; I could not admit my love.
Today I was talking to a friend and he told me he does not like Forough as he feels sorry for her husband and son. He knew the late Parviz Shapour personally. In a visit, my friend was very moved by Shapour’s poor living conditions, his depression, and poverty. My Friend respects Forough as an independent thinker, yet cannot forgive her for leaving her husband and child. In Robarts Liberary University of Toronto, a pseudo intellectual once said: “I love her poetry, but she had too many boyfriends.” Another friend once told me: “you read too much of that poetry, you’ll end up a Jendeh.”

The fact of the matter is, we all love her, yet there is always a “but”…. But she left…but she slept…but she loved…but she said…. We hate her for living her life by the seconds, for writing her mind, for getting naked, for making love, for expressing her sexuality, and for being women without fear. She makes us uncomfortable as social being, and comforts us at night when we read her as individuals. So read the following verses and sweat as much as you want….

I sinned a luscious sin,
in an embrace which was warm and fiery.
I sinned surrounded by arms
that were hot and avenging and iron.
In that dark and silent seclusion
I looked into his secret-full eyes.
My heart impatiently shook in my breast
in response to the request of his needful eyes.
In that dark and silent seclusion,
I sat dishevelled at his side.
His lips poured passion on my lips,
I escaped from the sorrow of my crazed heart.
I whispered in his ear the tale of love:
I want you, O life of mine,I want you,
O life-giving embrace,O crazed lover of mine, you.
Desire sparked a flame in his eyes;
the red wine danced in the cup.
In the soft bed, my bodydrunkenly quivered on his chest.
I sinned a luscious sin,
next to a shaking, stupefied form.
O God, who knows what I did
In that dark and quiet seclusion.

Today, at Dr. Nevin’s office a very weird man walked in. he immediately picked on the very beautiful blond women who had a cold. The man was short, chubby, messy, and a need of shower. He was wearing a dark blue jacket, a pair of dirty baggy jeans, and red running shoes. He was going for the African-American look except that he looked awfully southern Iranian. The accent was so thick I could detect him from a mile away.
He kept talking to the blond woman and she kept ignoring him. He then moved down toward the woman’s legs, and picked up a dime beneath the woman’s chair. She was freaking out, and I hated him so much for doing this.
Some time passed and the woman asked me if I was Eastern European (believe me she did.) I said: “no, I am middle eastern.” I could not believe myself, for the first time in my whole immigrant life I was ashamed of being an Iranian.
The woman left sooner than the two of us, and he asked me:
Are you Iranian?
-Yes I am.
You have been here long?
-Yes.
Do you speak Farsi?
-Sometimes.
You know I sleep in the streets!
- Why don’t you go to the shelters?
I have a place, it’s a subsidized housing at Scarborough. I am too scared to sleep there.
-Why?
It is full of criminals, drugies, mrugies, people get killed there a lot.
-Why don’t you move?
It took me three years to get this place; I am on the waiting lists of others…
-Why did you move here?
For the same reasons you did!

He had a bitter sarcastic tone, as if I was responsible for all his problems. He then showed me his family pictures of his parents, his siblings, and their children. They looked really well-off. They had nice houses, nice cars, and great looks. It was then that it hit me. This is my future; this is who I am going to be. He is right; we came here for exactly the same reasons. I ran to the washroom and waited for the doctor to call my name. When I was leaving, I did not look at him. I nodded my head and said “good luck”.
Someone once told me, you are so preoccupied with your so-called intellectuality that you have not been enjoying a movie for a long time. He was right... I am full of shit.
I have changed my commenting system at the request of Mr. Mohseni. Had I known I’d be loosing all those lovely comments, I would not have done this. Keep leaving me something….I beg attention.
A good line in crap movie:
You look so sad that I have to make love to you and I have never been unfaithful to my wife!


رياست جمهوری بخوره تو سرتون، لااقل بگذاريد ما زنان آواز بخوانيم. استاد کريمی يکی از بهترين اساتيد آواز و رديف بوده. ميگفتند که برای شاگردان دخترش خيلی اهميت قايل بوده. بيشتر آوازه خوانهای خوب زن شاگردان کريمی بوده اند. تأسف از اینکه بيشتر این زنان هنرمند فراموش شده اند و در گوشه خانه های خود خاک ميخورند. اگر هم گاهی با هزار بدبختی در تالاری کمی بلند تر از گروه همراهان بخوانند کلّی بايد جواب پس دهند
ديگر صدای حسين عليزاده (جگرش را...) هم در آمده. خود عليزاده هم وقتی مدير هنرستان موسيقی دختران بود، بسيار مفيد بود. موقعی که از این سمت کله پايش کردند را هرگز يادم نميرود. این دختران هنرستان انگار که يتييم شده بودند، مثل چی گريه ميکردند. واقعاً من به کسی پيشنهاد نميکنم که در ایران زن باشد، چه رسد به زن نوازنده، آوازه خوان، و موسيقيی دان
من افتخار آشنايی با خانم اعظم طالقانی را چند ماه پيش در کانادا داشتم. واقعاً که زن شجاعيست، البته نقش پدر بزرگوارش هم بايد در نظر گرفت. از اینکه هر دوره کانديدای رياست جمهوری ميشود بگذريم، کارهای خطرناک زياد ميکند. با مرتضوی در می افتد، تحصن ميکند، و هزار کار ديگر. خوشحالم که امسال شيرين عبادی هم به جمع معترضين پيوست. بحث "رجل سياسی زنان را نيز در بر ميگيرد"- بارها و بارها مطرح شده و فايده هم آنچنان نداشته. من در این ضمينه پيشنهاد ميکنم که خانمی مومن و متعهد که تمامی شرايط رياست جمهوری را دارد با تغيير جنسيت خود را به محافظه کارها نزديک کرده و بعد از پيروزی در انتخابات به همه بگويد: زکی من زنم. البته برعکس هم ميتوان عمل کرد يعنی يکی از نامزدهای مرد بعد از پيروزی تغيير جنسيت دهد و زن شود. و من ديگر بيش از این توضيح نميدهم چون ميترسم....شما خودتان قوه تخيلتان را بکار گيريد

پدر بزرگم، بابو، ميگفت مهوش خيلی لوتی بود. ميگفت که به همه کمک ميکرد و کارهای فقير فقرا را راه مينداخت. بابو وکيل بود ولی در بانک ملی کار ميکرد. ميگفت که هيچ وقت نخواسته بود که در سيستم قضايی فاسد شاه کار کنه.بابو ميگفت يک نفر روزی اومده بود بانک که وام بگيره، کارمندی مياد به بابو ميگه که آقای برازنده این سفارشی مهوشه. بابو ميگفت که کارمندش به التماس کردن افتاده بود. بابو فکر کرده بود که کارمنده با مهوش رابطه داره ولی بعداً فهميده بود که مهوش يک زمانی کمک مالی به کارمند کرده بوده و به گردنش حق داشته. بابو ميگفت وقتی مهوش تو تصادف با اتومبيلی مرد، تا سالها مردم در محل تصادف گريه و شيون ميکردند. ميگفت لوتی ها ميشستن دم جوب و هوار ميزدند که "مهوش کجايی!" بابو دو سال پيش يک روزی نزديک همين روزها مرد. يکی از بهترين دوستام بود

من يک عمه دارم که شوهرش دکتر هست. عمه ام خودش معلم زبان انگليسی هست و فکر نکنم خيلی هم انگليسی بلد باشه. این عمه هروقت داشت داستانی تعريف ميکرد به خودش ميگفت خانوم دکتر. مثلاً ميگفت داشتم با مريم حرف ميزدم بهم گفت:" خانوم دکتر حال آقای دکتر چطوره؟" غزل مصدق يک داستان کوتاه نوشته که منو ياد عمه نيمچه دکترم انداخت. با عرض معذرت این سافتور من گند میزند به نقطه گذاری ها


یک دامن تنگ حنایی به پا داشتم و در میهمانخانهء منزلمان با آقای دکتر، آقای دکتر و آقای دکتر نشسته بودم
دکتر رفته بود بچه ها را از مدرسه بیاورد
آقای دکتر گفت: پس دکتر کجا ماندند؟
گفتم: سر ساعت 5:20 می آید
و آن سکوت معروفِ چند ثانیه ای را کردم که اثر حرفم را در صورتشان ببینم. بعد در حالیکه نوک دامنم را به پایین می کشیدم که به سر زانویم برسد اضافه کردم: در بیست سال زندگی مشترک، دکتر نه تا به حال یک ثانیه دیر کرده نه بد قولی
دیدم آقای دکتر با آن سن و سال سرش را کج کرده و یواشکی به آقای دکتر و آقای دکتر چشمک می زند
برای عوض کردن بحث هم شده، از آقای دکتر پرسیدم
پس چرا خانم نیامدند؟
آقای دکتر رو به آقای دکتر کرد و گفت: با خانمِ آقای دکتر رفته اند مجلس حنا بندان
آقای دکتر هم به نشانهء تاکید سر تکان داد
آقای دکتر گله مند گفت اِه! هر دو با هم رفته اند؟ پس چرا به زیور خبر ندادند؟
آقای دکتر و آقای دکتر سرشان را انداختند پایین
در همان هنگام در باز شد. دکتر و بچه ها آمدند. مهمانها هر سه با هم بلند شدند و فریاد کشیدند: به به! سلااااام، آقای دکتر
دکتر گفت: با عرض معذرت از تأخیر
بچه ها پریدند روی سرم و مامان دکتر مامان دکتر گویان ماچم کردند

آقای دکتر گفت: راستی خانم دکتر، تز دکترای شما چه بود؟
نفس عمیقی کشیدم و با ژست عینک پنسی ام را بالازدم، زیر چشمی نگاهی به دکتر انداختم. دیدم او هم لبخند کجی زده و با افتخار نگاهم می کند و سر تکان می دهد. بادی به غبغب انداختم و گفتم : حنا بندان


غزل مصدق
16 ژوییه 2003
تورنتو

I once loved…

Love affairs are secret burdens you carry for the rest of your life. If you are lucky circumstances change and you can talk about it, express it to someone. If they don’t, you’ll keep a secret that hunts you every now and then.
Now affairs are private matters, no one expects people to talk about them. However, on certain occasions the whole public becomes interested in individual’s private affairs. This becomes a very complicated situation.
One affair I was very interested in was that of Ebrahim Golestan and Forough Farrokhzad. The fact of the matter is, as much as Golestan does not want to talk about his relations with Forough everything private about the affair is reflected in Forough’s poetry. Everyone knows that Golestan’s “Fountain sings silvery songs in the mornings.” Everyone knows that Golestan and Forough have “sinned” a luscious sin.
Now why would he not want to talk about this very public affair? I was doing research on Forough’s female psyche and I mailed Golestan a set of questions hoping that he’d answer. He did not. I sent him one more impolite mail, calling him a self-centered old fart who had pleasure of loving an extraordinary woman and who is not willing to share.
Somehow, I am not telling you how, I know the answer. I think Golestan really believes that he has sinned. This I can not understand. If I ever had an affair with someone as miraculous as Forough, I’d be obsessing about it all the time. Maybe Golestan is hunted by his past in solitude; maybe he is obsessed by this love in seclusion.
دوستم داری؟
نه-
چرا؟
خوب دارم-

من که ميدونم این روز هفتم بی بی سی فارسی دموگرافيک های جوادی داخل ایران رو بايد در برنامه ريزي شون در نظر بگيرن، ولی آخه سليقه هم خوب چيزيه. باجازه اینها ما را نمودند با این دی جی محشر. من اگر دستم به این رها که این گزارش های مسخره رو از ایران ميفرسته برسه، آدرس بابا مردسالار این محشر خانوم رو ميگيرم. بعد هم به این باباش تبريک ميگم برای اینهمه درايتی که به خرج داده در تربيت این بچه پر روی حرص آور

ديشب در مهمانی سال نو ما، دوستی که در صدا و سيمای کانادا کار ميکنه با خود يک سی دی از ترانه های مورده علاقه اش را آورده بود که با دوستی ديگر لزگی برقصد. سی دی را اینگار که از آرشیو صدا و سيمای جمهوری اسلامی کش رفته بود. شد خزان، دلکش، مختاباد، سرودهای انقلابی.....واقعاً که این نوستالژی بد کوفتيست


هرچيزی که این دولت جمهوری اسلامی ایران (ج.ا.ا) به خودش به زور چسباند را به گند کشاند. داشتم امروز فکر ميکردم که این دولت مردان واقعاً مسأله شهادت را بی اهميت کرده اند. مملکت فعلی من، کانادا، سه عدد جنگ در تاريخ معاصرش دارد و تعدادی هم در این جنگ ها جان خود را از دست دادند. هر سال در روز يادبود کانادای ها با هزار دنگ و فنگ از شهدای خود تجليل کرده و بر سينه های خود گل خشخاش قرمز مينهند. حالا چند نفر در هفته دفاع مقدس در ایران به فکر شهدااند. ج.ا.ا آنقدر از شهدا استفاده تبليغاتی و سياسی کرده که کلاً ارزش شهادت و شهيدان را کمرنگ کرده. شايد خوب باشد که يک انجمن غير دولتی شروع به تبليغات ناپارتيزان برای شهدا و جانبازان کند و احترام پايمال شده آنها را بازيابد
در بی بی سی خواندم که طرحی برای آموزش جنسی به دختران در لرستان آغاز شده . حالا از غيرتي بودن مردان هميشه در صحنه لر که بگذريم، برای من که هم در ایران به مدرسه رفته ام و هم در افرنگ این مسأله آموزش روابط و مسأیل جنسی خيلی روند عجيبی داشته. بعد از اینکه در افرنگ آموزش ديدم تازه فهميدم که چقدر دوستانم که ایران هستند درشوتی به سر ميبرند. و این شوتی همانا که تقصير نظام آموزشی و ساختار مردسالارانه جامعه و هزار فاکتور ديگر ميتواند باشد. ولی امان از نظام آموزشی که در آن هرگز صحبتی از روابط جنسی نشود. هيچ وقت يادم نميرود که دبيربينش اسلامی مان هم نخواست به ما توضيح دهد که استمنأ چيست. وقتی پرسيدم، گفت که مربوط به بينش اسلامی پسران است و در مدارس دخترانه این گناه را تدريس نشايد. روابط جنسی و يا احساسی بين زن و مرد انگار در نظام آموزشی جمهوری اسلامی ایران وجود نداشت. نه در ادبييات صحبتی ازعشق دنيوی بود و نه بينش اسلامی جواب سؤالات ما دختران را ميداد. نتيجه این بود که هرکس خودش موش آزمايشگاهی خويش بود و آزمون و خطا ميکرد
از تجربه های تلخ و شيرين که بگذريم، بعد از مهاجرت به افرنگ من تازه به باغ تشريف آوردم. در افرنگ مسأله روابط جنسی زن و مرد لا اقل در نظام آموزشی گنجانده شده است و (حالا فعلاً از همجنسگرايی بگذريم) در کليه دروس انسانی و اجتماعی به این مهم ميپردازند. در دوران دبيرستانم در افرنگ، من آنقدر انشأ در باب عشق و جنگ، عشق و خيانت، عشق و سياست، و عشق و هرچه که فکر کنيد نوشته ام
ميخواهم بگويم که اینکه این طرح در لرستان آغاز شده خيلی هم خوب است، ولی تا زمانی که يک طرح جامع همه جانبه برای آموزش مسأیل جنسی وجود نداشته باشد فايده ندارد. من نميدانم که این طرح تا چه اندازه به جنبه های مختلف روابط جنسی ميپردازد اما به نظر من پرداختن به روابط زن و مرد و مسأیل مربوطه در تمامی دروس انسانی و اجتماعی بسيار شايسته است. چرا که این روابط تنها به خود سکس و بيماری های مقاربتی و روانی خلاصه نميشود

گفت‌و گويي در زمستان



ليلی فرهادپور را در این کنفرانس زنانی که چند ماه پيش در شهر ما برقرار بود يافتم. پديده ای بسيار دوست داشتنيست این ليلی، انگار که سالهاست ميشناسمش. تازگی ها شعری سروده بود که مرا بسيار خوش آمد. من از کودکی در گدايی محبت بی رقيب بودم و این شعر مرا به ياد این گدا صفتی خودم انداخت.
مي‌بيني
چه خاكستري است زمستان تهران؟
ـ مهم نيست

كافيست دستم را دراز كنم
پس مي‌زندم يا پسش مي‌زنم؟
ـ مهم نيست

برف‌هاي قله البرز سفيد سفيدند
ببين رد پاهايم را
حضور دارم، وجود دارم
ـ مهم نيست.

كافيست دست دراز كنم
برف‌ها تا سفيدي لحاف مي‌رسند
هنوز رد هم‌آغوشي بر رختخواب است
ـ مهم نيست

پس، بر انجماد تن‌ات
ببين هرم نفس‌هايم را
كه حضور دارم، وجود دارم
ـ مهم نيست

آري پس مي‌زني يا پس مي‌زنم، مهم نيست
وقتي از فراز تاريخ زمستاني
كسي فرياد مي‌زند: دوستت ‌دارم
پس هست!
ـ ...

و هيچ چيز مهم نيست
چون دوستت دارم
و هستم!
و تا آب شدن يخ‌هاي تن‌ات، به خواب زمستاني خواهم رفت
و بهار از پشت همان نارون خواهد آمد
چون خواب ديده‌ام
پس هستم


ليلي/ هفته اول زمستان 83

این دانشگاه تورنتو يک خوابگاه متأهلين دارد که به آن فاميلی هاسينگ گويند. ما و تمامی دوستان و آشنايان در این مکان زندگی ميکنيم. سنت اینست که هر ساله قبل از تحويل سال نو فرنگی، دوستان دور هم در مجلس لهو و لعب به مقدار زيادی مينوشيم و مينوازيم و می رقصيم. نيمچه مسلمانان شرابخواری ميکنند و مسلمانان اسپرايتخواری. بعد هم همگی به طرف شهرداری شهر حرکت کرده و آنجا سال را در ميان جمع کثيری از اقوام مختلف تحويل ميکنيم. ديروز به این نتيجه رسيدم که بايد سنت شکنی کنيم و از سال ديگر به فکر راه حل جديدی برای خوشگذرانی باشيم، این سنت قديمی بسی کهنه گشته و حوصله ام را به سر برده