من ممه را بوسيدم

قابل توجه آن دسته از ايرانی های بسيار باشخصيت و مهندس و تحصيل کرده درای دکترا و فوق ليسانس و هزار مدرک درخشان ديگر که:

در ماشين ناگهان به اين نتيجه می رسند که می توانند دست در لای پای خانم کنار دستی شان کنند و بعد ادعا کنند که مست بودند و آن خانم اگر دلش نمی خواست آنچنان دامن کوتاهی نمی پوشيد.

يا اينکه بروند خانه مردم مهمانی بعد وسط کار تصميم بگيرند که که سينه های خانم ميزبان را خوب بمالند و بعد بگويند: "به خدا من می خواستم آب بر دارم اما ممه جلوی ليوان بود بعد من مجبور شدم اول ممه را بر دارم کنار بزنم تا بتوانم آب را بنوشم" (کپی رايت اين تصوير متعلق به آيدا پياده است).

و قابل توجه آن آقای ايرانی که وسط مهمانی آلت مبارک خودشان را به خانمی ماليدند و بعد از اعتراض خانم و بلند شدن سر و صدا، فرمودند که خوب ايشان خودشان تمايل شان را برای خواستن آلت من تمام شب نشان می دانند و من چون پزشک هستم اينطور مسائل و خواهش های جنسی تخصص من است و من خوب می دانم که اين نشانه ها چيست!

و قابل توجه همسران "فمنيست" اين دوستان که وقتی از گند زدن "آقايانشان" خبر دار می شوند خود را به خود خر کنی می زنند و به خود خوب تفهيم می کنند: "که من اين مرد را می شناسم، امکان ندارد!"

و قابل توجه تمام ايرانيان محترم و تحصيل کرده شهر تورونتو که وقتی بنده مصراً از خانم های مورد تجاوز قرار گرفته خواهش می کردم که به پليس زنگ بزنند، ايشان با اصرار از اين خانم ها می خواستند که بی خيال شوند و اصولاً پای پليس به اين چيز ها خوب نيست کشيده شود و شما به پليس زنگ بزنی برای خودت هم بد می شود.

و قابل توجه خانم های مورد تجاوز قرار گرفته که شاهد اين بودند که همان خانواده های محترم که آنها را از زنگ زدن به پليس منع کردند، چه راحت به اخلاق خانم مورد تجاوز شده شک می کردند و در مهمانی های بعدی شان آقای متجاوز را دعوت می کردند اما خانم را دعوت نمی کردند که يک وقت مشکلی پيش نيايد (خيلی از اينها، دوستانِ بسيار صميمی و با شعور من هستند که حتی من را نصيحت می کردند که در اينطور مسائل "خصوصی" قضاوت صحيح نيست).

و قابل توجه شما ايرانيان ايران دوست و البته پسر-دوست که صبح تا شب دنبال قهرمان ملی می گرديد.

يافتم
يافتم
يافتم (البته از طريق لوا)

برای شما قهرمان ملی يافتم، که همانا قهرمان ملی شما يک مرد تحصيلکرده دانشجوی دکترای مهندسی است که وقتی در آسانسور ممه می بينيد، به خاطر احترامی که برای ممه و زن قائل است آنرا به زور می بوسد. و البته بعد از اينکه محکوم به سه ماه زندان می شود به پاس تمام فرهنگ دو هزار و پانصد ساله و به افتخار همه آنها که ممه را بوسيده و قسر در رفته اند، می گويد:

"شما نمی توانيد از مردان انتظار داشته باشيد که سينه های بيرون آمده را ببينيد و خود را کنترل کنند!"

واقعاً آفرين به اين فرزند ايران زمين که وقتی گند هم زده خفه نمی شود و از حيثيت مردانه اش دفاع می کند!
-------
سالانه کلی مرد متجاوز در اين مملکت روانه زندان می شن و البته هيچکدام شان اينهمه سر و صدای خبری نمی کنند. جدا از حماقت اين آقای فرهود آذرسينا در جواب دادن به سئوال های خبرنگاران، اينکه اين آقای متجاوز از ايران بوده هم کم تاثير در وسعت واکنش خبری اين قضيه نبوده است. اما من به هر حال خوشحال ام. چرا که در ميان ايرانیان مهاجر تحصيل کرده اطراف ام به اندازه کافی آدم متجاوز جنسی هست که شايد از خواندن اين خبر کمی بترسند و حواس شان جمع شود.

آنهایی که هویت "ایرانی" را با "ضد عرب" بودن تعریف می کنند٬ و هر جا صحبت از حق و حقوق قومی از اعراب می شود٬ هویت خود را در خطر می بینند٬ فورأ برافروخته می شوند و دم از کورش کبیر و داریوش بزرگ و نژاد پاک آریا می زنند و دیگران را متهم به ضدوطن بودن و خیانت و مزدوری و غیره می کنند! و خدا را شکر که آقای جرج بوش و همکاران و رسانه های نئوکانسرواتیوش برچسبهای دیگری چون "تروریست" و "اسلاموفاشیست" را نیز به گنجینهء القاب و تهمت های سیاسی آنها اضافه کرده اند.
ادامه مقاله علی نصری در ایرانیان

افسانه نجم آبادی اخيراً يک سخنرانی کرده که خيلی منتقدانه با گروه های حقوق همجنسگرايان و فراهنجار ها (يا همان دگرباشان) در کانادا و کلاً در سطوح بين المللی برخورد کرده است. قبل از اين هم البته خيلی از محققین ديگه (از جمله سيما شاخساری) در همين باره سخنرانی کرده اند (دانشگاه تورونتو و دانشگاه مک گيل و البته فکر کنم آن آربر) اما خوب افسانه نجم آبادی به
دليل اينکه شناخته تر شده است، اين برخورد منتقدانه ايشون سر و صدای بيشتری می کنه و تاثير گذار تر است. راپورتی که درمورد اين سخنرانی پروفسور نجم آبادی تهيه شده رو از دست مديد: اين هم لينک!
ملت شهيد پرور شما که صبح تا شب دنبال قهرمان می گرديد من برای شما از طريق ايرانيان يک عدد قهرمان زن پيدا کرده ام بهتر از طاهره قرة العين!!
قهرمان من که همين دختر شانزده ساله است:
تارا جون در مورد خشونت پدر های ايرانی صحبت می کند.


خدا تارای نازنين رو برای همه کسانی که دوستش دارند نگه داره!

صفحه يو تيوب تارا جون
------------------
اي بابا
يک قهرمان ملی من پيدا کرده بودم ها.... تاراجون صفحه اش بسته شد. حالا خدا می دونه چرا و چطور! بلکه يک فاميل فضولی چيزی به خانواده اين دختر شانزده ساله خبر داده باشه که در اینترنت چه خبره!
اين فرح خانم ما يک دختر خاله فضول دارد که متخصص تعليم و تربيت جنسی دختران است. هر بار در خيابانی جايی من را با دوستان ام که مثلاً از عرف خارج بودند (که هميشه هم بودند) می ديد گوشی تلفن را بر می داشت به فرح خانم گزارش می داد که نازلی را در يک وضع نامناسبی ديدم با يک پسری که فلان...دمش گرم فرح خانم هم هميشه حال فروغ را می گرفت! حالا با توجه به اينکه اين فيلم ها در ايرانيان هم تبليغ شده بود احتمال اش هست که يک فروغ خانمی گزارش تارا را به خانواده رسانده باشد. اگر کسی تارا را می شناسد خبر دهد که بزرگان بروند با پدر و مادرش صحبت کنند و شفاعت او را بکنند! حيف است دختری به اين باهوشی، با استعدادی و بی کله گی بشود بازيچه دست خشونت خانواده های ايرانی که هر بچه سالمی را روانی می کنند!

حيف شد واقعاً ويديو هايی که درست کرده بود رو خيلی دوست داشتم!

کلاژی از خاطرات همه ما

کاری از افشين حسام با موسيقی انور ابراهم.


از طريق ايرانيان پيدا کردم و پيغام جهانشاه رو دوست داشتم:

People still fall in love, they still have beautiful children, they still dance, they still have birthday parties... At this very moment someone, somewhere in Iran is filming a couple in love, a wedding, a father and mother holding their newborn, children blowing out candles at birthday parties, dancing... and 30 years from now we'll again be saying... "oh they look so young, innocent, beautiful and happy."

What makes Afshin's montage so mesmerizing is the bitter-sweetness of it all. The clips show happy moments while the heart-wrenching music creates a deeply sad sense of loss. Man it's powerful! Blows you away.

اين يک چُس ناله است. اگر حوصله چُس ناله نداريد، باقی اش را نخوانيد. اما مگر می شود که حوصله چُس ناله نداشته باشيد؟ نصف بيشتر شما کير به دست نشسته ايد تا يک زنی، يک جايی قلم به دست بگيريد، افسرده باشد، با قلم اش گريه کند، از عشق بنويسيد، کمی چاشنی بدن اش را هم قاطی کند، شما شق کنيد، احساساتی شويد، به "زنانگی" اش فکر کنيد، دنبال صدای "زنانه" در ادبيات اش بگرديد، برايش افسرده شويد، او بشود قربانی، شما ناجی، شما جق بزنيد، ولو متفکرانه، و او فوق اش بشود فروغِ شما. عکس هايش را بر ديوار های مغازه هاتان بنمایید، شعر هايش را بر سردر وبلاگ هايتان، و وقتی کسی پرسيد کدام شاعر، با صدايی اندوهگين و پر غم بگويد: "فروغ!"

تف به روی تان! تف به روی من اگر اينجا بنشينم برای شما داستان قربانی شدن ام را در اينجا و آنجا بسرايم که شما شق کنيد!

نصف بيشترتان که اينجا فحش خواهر مادر نثار من و هفت جد و آبادم می کنيد، مشکلتان اين نيست که من سکسی می نويسم، يا اينکه هرزه نگاری می کنم. مشکل تان اين است که با اين نوشته ها شق نمی کنيد. شق درد تان را آورده ايد اينجا نمی دانيد چه خاکی تویِ سرتان بکنيد، فحشش را به من می دهيد!

تف به روی تان! تف به روی من! اگر قرار بود برایِ کير شما بنويسم که ...

امروز سوار مترو شده ام به سمت محل برگزاری تظاهرات. يک گروه از بچه های خيابانی که بوی شاش می دهند و کثافت از سر روی شان می بارد سوار مترو شده اند که لابد کمی گرم شوند. در اين ميان دختری زيبا روی که معلوم است جنده رئيسِ گروه است با صدای بلند از يک سر مترو به سر ديگر با دخترکی در حال بحث اند که کدام ايستگاه پياده شوند. ناگهان پسرکِ شايد شانزده هفده ساله که معلوم است وسط اينهمه بچه خيابانی ها به خاطر هيکل گنده اش رئيس شده است، دخترک را هل می دهد و بلند داد می زند: "خفه شو، اين چه وضع رفتار در متروه؟" بعد هم بی تفاوت به رفتاری که به دختر کرده، زير لب آواز می خواند و به ديوار مترو خيره می شود. چشم ام نا خوداگاه هم چشم دختر می شود. انگار تمام وجود اش خرد شده ريخته کف مترو. می خواهم از جا بلند شودم، بروم زير پايش زانو بزنم، التماس کنم که بيايد با من برويم. شايد سيزده سال بيشتر نداشته باشد. معلوم است از خانه فرار کرده. قيافه و سر وضع اش، قيافه و سر وضع بچه فقير نيست. دندان هايش سالم اند. موهايش طلايی است. چشمانش آبی اند. می خواهم التماس اش کنم که از جايش بلند شود، باهم از در مترو بيرون برويم. بعد اش يک کاری خواهيم کرد.او هم به من نگاه می کند. کمی ترسيده است. به رئيس نگاه می کند و پشت چشمی با عشوه نازک می کند. رئيس که متوجه نگاه من شده دخترک را در آغوش می گيرد. از او لب می گيرد، و بعد به من نگاه می کند.

پيش خودم فکر می کنم که گيرم که من می رفتم و زانو می زدم، او که نمی آمد. بايد برود دهانش صاف شود، بيست سال بعد بشود نويسنده و وقتی شرحِ حال می نویسد، حواس اش جمع باشد که چس ناله نکند.... چس ناله نکند که يک مشت الدنگ کير به دست، شق کنند!

Washington, D.C. Rally in Front of Israeli Embassy

For any of your readers in washington, dc, there is also a rally today at 3:30 in front of the Israeli Embassy, the address is:Israeli Embassy3514 International Drive, N.W.Washington, D.C. 20008

EMERGENCY PICKET: END THE SIEGE ON GAZA

تورونتويی ها تظاهرات جلوی کنسولگری اسراييل فردا يادتون نره (اگر بدونيد چه پدری از آدم هايی که پشت اجازه گرفتن از شهرداری و پليس برای اين تظاهرات ها هستند در می آد!)
دوستان خيلی خوب و انسان های شريفی که در گروه زنان يهودی بر عليه اشغال فلسطين و خانه فلسطين هستند برگزار کننده های اين برنامه هستند.
همه کانادايی ها از اين آبروريزی امروز کانادا در UNHRDC بسيار شرمنده اند جز اين پدر سگ های نشنال پست که جشن گرفت اند برای اين اقدام بسيار سلحشورانه کانادا. خودتان بخوانيد.

EMERGENCY PICKET: END THE SIEGE ON GAZA!

=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.
Date: Friday Jan. 25
Time: 5pm
Place: Israeli Consulate at 180 Bloor St. West
=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.

At approximately 8pm on Sunday, January 20th, the Gaza Strip power plant ran out of fuel and shut down, plunging the Gaza Strip into darkness. The closure of the Gaza power plant, in addition to Israel's continuing tightened siege of the Gaza Strip, will have a catastrophic effect on the 1.5 million residents of Gaza, who are already suffering chronic shortages of fuel, medicine and some basic food stuffs.

After months of increasingly harsh sanctions, Israel imposed a total closure on the Strip's border crossings, even preventing the delivery of humanitarian aid. Meanwhile the Israeli armyGaza, demolishing homes, factories and agricultural land and carrying out arrests. In the week of Jan 10 –16 alone, the Israeli military killed 26 Palestinians, and wounded 44 others in Gaza. Fatal bombing raids continue, killing Palestinian men, women and children. United Nations Special Rapporteur on Human Rights, John Dugard said "Gaza is a prison and Israel seems to have thrown away the key."

Israel is counting on our apathy to see how far they can go on starving the people of Gaza – so we need to act, be loud and clear – that the collective punishment of Palestinians is a crime against humanity.
continues its attacks on the imprisoned Palestinian people of

Come out to this picket – Stand with the people of Gaza!

Toronto picket organized by Palestine House in conjunction with the Jewish Women's Committee to End the Occupation weekly Friday pickets.

Endorsed by: Canadian Arab Federation (CAF), Coalition Against Israeli Apartheid

To endorse this emergency picket please email:
info@palestinehouse.com

FACTS ABOUT THE SEIGE ON GAZA
To date, IOF have closed all border crossings to the Gaza Strip for almost 18 months continuously. The total siege imposed by IOF on the Gaza Strip has had a disastrous impact on the humanitarian situation in Gaza, and has violated the economic and social rights of the Palestinian civilian population, particularly their rights to appropriate living conditions, health and education. It has also paralyzed most economic sectors. Furthermore, severe restrictions have been imposed on the movement of the Palestinian civilian population. The siege of the Gaza Strip has severely impacted the flow of food, medical supplies and other necessities, such as fuel, construction materials and raw materials for various economic sectors. After the Hamas' takeover of Gaza in June 2007, IOF further tightened the siege imposed on the Gaza Strip, and the living and economic conditions of Palestinian civilians in Gaza have subsequently deteriorated. On 19 September 2007, the Israeli government declared the Gaza Strip "A hostile entity" and measures of collective punishment against the civilian population of Gaza escalated from this point. Since September 2007, the Israeli Government have severely limited the goods exported to the Gaza Strip to just nine basic materials. Consequently, local markets have run out of many goods, causing sharp increases in prices, which in some cases have amounted to 500%. . 69 is the death toll in the Gaza strip due to lack of medical drugs or due to Israel preventing patients from leaving for medical treatment.

. ZERO will be the stock balance of 360 basic drugs at the Ministry of Health stores in Gaza by February 2008
due to the Israeli siege
. ZERO is the stock balance of 60 blood bank supplies and lab materials at the Ministry of Health in Gaza due to the Israeli siege
. 624 students are prevented from leaving Gaza to their universities due to the Israeli siege.
. 900 workers lost their jobs in the light drinks factories alone due to the Israeli siege on Gaza
. 25,000 workers lost their jobs in the textile sector due to the Israeli siege on Gaza
. 6,000 workers lost their jobs in the furniture factories in Gaza due to the Israeli siege
. 120,000 workers lost their jobs inside the green line due to the Israeli siege on Gaza

اين يک تست است....پاينی را بخوانيد!

Motherfucking Fascists!!!



شما ايرانی های همه جای اين دنيای بزرگ يک مشت زباله انسانی هستيد! نمونه اش هم اين تفکرات عمداً مزخرفتان در وبلاگ های مزخرف ترتان است و اين احساس سفيد پوست بودن و جهان اولی بودن تان! نمونه دوم اش هم اين وب سايت شديداً آشغال بالاترين است که از آنجايی که همه شما از بيخ بلوند و سفيد هستيد نياز می بينيد سقوط هواپيما در فرودگاه لندن تبديل به موضوع داغ شود اما اينکه اسراييل دارد زنده زنده مردم را در غزه می کشد، به شما ربطی ندارد و شما اصولاً طرفدار اسراييل هستيد چرا که جمهوری اسلامی از ارث باباتان به فلسطين کمک می کند!

چشم‌هایتان را باز کنید، هالوکاست امروز در غزه اتفاق می‌افتد

غزه شرافت مقاومت است


دکترمونا الفرا، وبلاگ نویسی است که از غزه می نویسد، در آخرین پست وبلاگش از غزه با عشق نوشته است: بیمارستان تنها برای چهار روز امکان تولید برق دارد و در حالی که هشتاد درصد از مردم محتاج کمک های سازمان ملل هستند، اسرائیل مانع از رسیدن این کمک ها شده است و حمله هوایی و زمینی به غزه را نیز از سر گرفته است.
ادامه
مقاله بسيار توپ جوزف مساد (حسين نوشته مسعد من نمی دانم مسعد است يا نه)
. بعله گويا همانطور که حسين نوشته جوزف مسعد است...لينک از طريق هودر
صفحه اي که به لطف دوستان در بالاترين باز شد:

امروز همه فلسطينی هستيم

و من از این نظم متنفرم

شام غريبان حسين امشب است

اين آقای رضا امير خانی نويسنده مورد علاقه "آقا،" در کتاب "ده روز با ره بر" اش افتاده است به دنبال "آقا" به سمت سيستان. اولش خودش می گويد که "مومن در هيچ چهار چوبی نمی گنجد..." بعد مومين و مومنات را می نگرد و برايشان چهار چوب می تراشد و بعد باز نگاه شان می کند و می گويد: "مومن در هيچ چهار چوبی نمی گنجد...." انگاری که هر بار اين ذکر را به خود متذکر می شود يک آهی هم می کشد. انگار دنبال چهار چوب ها آمده که مومن را توصيف کند و وسط دين و ايمان و آقا و مومنين و مومنات گير کرده است و ناجور "گُه گيجه" گرفته است. هی چهار چوب می تراشد و بهم می ريزد و باز هم نمی شود و خلاصه مغز نابغه اش هم نمی کشد و باز به خودش ياد آور می شود که "مومن در هيچ چهارچوبی نمی گنجد..."

امروز به سفره ماهی می گويم اين "جمهوری اسلامی" هم شده است بزرگ ترين "ديگری" در زندگی اين ايرانی ها و همه وجود خودشان را با "وجود" اين "ديگری" می سنجند و اصلاً هم در تقليل گرايی کوتاهی نمی کنند و جمهوری اسلامی همان "ديگری" است که بد است. حالا می خواهد هرچه باشد.

همه اين تفکرات البته از جلسه کوچک دانشگاهی مان با اکبر گنجی سرچشمه می گيرد. گوش تا گوش از پير و جوان جمع شده اند که در محيطی آزاد و "دمکراتيک" به صحبت های اکبر گنجی گوش دهند، از او سئوال بپرسند و گپی بزنند. يک جايی این وسط ها اکبر گنجی آمد در وضعيت اين "ديگریِ" مخوف اين "جمهوری اسلامی" دقيق شد و گفت: ببينيد اين "رژيم" اين است و آن است و همچين هم اين نيست که آن است و مدرن است و به هر حال شبه نظام رای گيری هست و جنگ قدرتی است و....

يکی دستش را بلند کرد که نه خير آقا اينها فاشيست اند.....
آن يکی دستش را بلند می کند: آقا خجالت نمی کشيد اينها در زندان هاشان به زنان ما تجاوز کرده اند. اينها به همه زنان تجاوز کرده اند....
آن يکی عصبانی شد که: چه می گويد آقا اينها مدرن اند؟ اقتصاد اينها عقب افتاده است اينها اقتصاد آزاد را نمی فهمند اينها يک مشت آخوند نفهمند....

از همه البته برای من جالب تر فمينيست 101 های بودند که با مهربانی تمام به گنجی متذکر می شود که رژيم فاشيستی جمهوری اسلامی چه ها و چه ها که با زنان نکرده است و اصلاً زن ها نمی توانند در آن مملکت نفس بکشند و اين جمهوری اسلامی زنان را فاحشه کرده و درصد طلاق بالا رفته و مرد ها مدام زن می گيرند و به زنان شان خيانت می کنند و زنان بدبخت اند و زنان بيچاره اند و زنان....داد و بيداد و شلوغ بازی و کاری به جايی رسيد که اکبر گنجی که فلان سال زندان جمهوری اسلامی افتاده است گفت بابا اينها اينقدر به اندازه کافی گند زده اند که شما لازم نيست دروغ بگوييد که چه کرده اند، چه اصراری به خالی بندی و شلوغ بازی است؟ (نقل به مضمون).

در دلم می گويم لابد يک دليلی هست در اين "ديگری آفرينی" از "حکومت جمهوری اسلامی!" قطعاً يک دليلی هست! "اين ديگریِ" غير آزادِ غير دمکراتيکِ مرتجعِ عقب افتاده که باعث بدبختی زنان ما شده و به آنها تجاوز کرده و آنها را به فحشا کشانده است و حالا هم خودش رفته است زن دوم اختيار کرده طلاق زن اولش را که نمی دهد هيچ، نفقه هم نمی دهده و زن اش را هم ممنوع الکار و ممنوع الخروج کرده است و زن بدبخت اش شده است خانه نشين، از بچه ها نگاه داری می کند...

چند روز پيش اينجا يک شعر از ساقی قهرمان چاپ کردم و شاعرش را ننوشم که کيست. اين شعر داستان جالبی دارد. ساقی قهرمان برايم تعريف می کرد که وقتی اين شعر را برای اولين بار در جمعی از ايرانيان که برای يادبود مختاری و پوينده جمع شده بودند خواند، فحش و بد و بيراه بوده که از جانب جمعيت بر او نثار شده است.

طبيعی است که در شب يادبود عزيزانی (اين را فکر نکنيد به مسخره می گويم، اينها عزيزانی بودند که يک مشت جانی کشتندشان) که به قتل رسيده اند، سخنرانی های ترتيب داده شده يک جور اعتراض نامه های سياسی همراه به چاشنی عزاداری و استفاده از کلمات، ستمکاران، دژخيمان، قاتلان، آدم کشان، بنيادگرايان و امثالهم خواهد بود.

ساقی اما می رود آن بالا شعرش را می خواند:

من آدم نمی شوم

نه آدم نمی شوم

همین رفیق شاعرمان را که دار زدند خوب که گریه کردم گفتم

دیدی مرد و نخوابید با من

آدم نمی شوم


حضار محتمل سياه پوش معترض می شوند و ساقی می گويد : "تک تک شما جمهوری اسلامی هستيد!" (يا يک چيزی در همين مايه ها، فردا از او دقيق اش را می پرسم و خواهم نوشت)*. مردم هم گه گيجه گرفته اند که اين "زنيکه فاسد" چرا در شب عزا به فکر "کس" اش است. ساقی باقی شعر را می خواند:


آدم نمی شوم

اینجا بود

پارسال پیرارسال

می دانستم مختاری، مختاری است اما

نه من آدم نمی شوم

شاید اصلا آدم نیستم من

شاید هم این خاصیت من است

بخوابم با این آدم های عزیز و بگویم، آه، چه مردی

یا بگویم، من مادر پسر این آقای چمیدانم کی هستم

آدم نمی شوم آدم نمی شوم

حالا دست هایم شاید آدم باشد

یا این بافتگی موهایم

اما من آدم نیستم

گردی پستانم آدم نیست این لای پاهایم که اصلا آدم نیست

صدا نه صدایم هم آدم نیست

لب هایم شاید

گاهی توی سینه ام آن چیزی که می تپد، شاید

اما من آدم نیستم


همین محمد مختاری که تکه تکه شد که من خودم دیدم آن کبودی خراشیده ی

دور گلویش را، گفتم حیف حیف

گفتم دیدی مرد و نخوابید با من

آدم نمی شوم

اما شاید این خاصیت من باشد

بگیرم این آدم ها را توی آغوشم بگیرم بگویم، بیا گرم می شوی

و بگویم، آه این شاعر عزیز یکبار در من تپیده

نه آدم نیستم آدم نمی شوم

حالا بیار کتاب هایش را


تک تک آنها که جمهوری اسلامی اند، در بيرون جلسه آن شب حسابی از ساقی می رسند و می فرستندش به امان خدا و شب محتمل با خواندن مقاله اي غم آگين و شاعرانه در مرگ دو عزيز مظلوم مختاری و پوينده اشکی می ريزند و لعنتی به جمهوری اسلامی می فرستند و می خوابند.

بيرون جلسه به خانمی که از دست گنجی عصبانی است که چرا به اندازه کافی حق اين نظام استبدادی اسلامی ضد زن غير دمکراتيک غير مدرن را که مدام بر سر اين "بيچاره" زنان بلا می آورد کف دستش نگذاشته می گويم: "خانم جان منافع شما ايجاب می کند اين حرف ها را بزنی!" ناراحت می شود از دستم که چه منافعی پدر و مادر من زندان کشيده اند و خانواده ما از هم پاشيده و...حق هم دارد! همه اينها شده است، پس چه کنيم! لااقل بياييم اين همه درد و عذاب را تبديل به سرمايه کنيم و يک نفس از اين موقعيت تاريخی که در آن قرار گرفته ايم استفاده سياسی تاريخی کنيم و بنويس ايم. جنايات اين حکومت فاشيستی بر عليه زنان را بنويسيم. چرا ننويسم؟ بنويسيم! من هم می نويسم! اما آن طور که من می نويسم خريدار ندارد! پس طوری بنويسيم که مشمول بودجه های وزارات آمور خارجه اينجا و آنجا و پارلمان اينجا آنجا هم قرار گيرد و ما هم بالاخره به يک نوايی برسيم و خدمتی هم کرده باشيم! دروغگو باشيم، هوچی باشيم، خالی ببنديم، کمی بزرگ اش کنيم، چه اشکالی دارد، مگر همين "جمهوری اسلامی" نبود که مارا بدبخت کرد و به هزار و چهارصد سال پيش فرستاد؟

می گويند که "جمهوری اسلامی" به مردان کثيف اجازه می دهد که بروند همسر دوم اختيار کند تا چهار همسر. خوب اين اينجا در جوامع مدرن مجازات دارد. مردی که خيانت می کند، با هر حال به نحوی مجازات می شود. می گويم:"پس يعنی شما می گويد جمهوری اسلامی همچنان در زندگی خصوصی مردان و زنان ما دخالت کند و اگ رزن زنا کار را مجازات می کند، مردی را هم که از چهار چوب تک همسری بيرون زده است را هم مجازات کند؟" می گويند:"درصد زنانی که به مردان خيانت می کنند بسيار کم است و اگر هم می کنند حتماً دليل خوبی برای اين کار دارند (خوشحال نيستند، شوهر شان دست به زن دارد..)." می گويم: "خواهران- تمام دوران کودکی من دوستان پسر ام با زنان شوهر دار رابطه جنسی داشتند، خوب اين زنان از زير بته که به عمل نيامده اند، اينها مادران شما اند!" چرا بی خود همه چيز را مقدس می کنيد!؟"

آقای گنجی که اينجا از دست من به شوخی ناراحت شده اند که "پای" مادران مان را وسط کشيده ام، از حضار جلسه فعلاً نيمه خصوصی شده می پرسد که "شما نوشته ها ومنش اين خانم را چطور می بينيد!" دوستان حاضر يکی يکی به بالای منبر می روند از اهميت وفا و انسانيست و احترام متقابل و منفور بودن بی بند و باری و "هرجايی" بودن سخن می گويند و گوشزد می کنند. زن موجود مقدسی است و چرا انسان اين تقدس را خراب کند؟

رسيده ام به مهمانی و به خودم اميد داده ام که خوش خواهد گذشت که آقای اويسی مدير رئيس نماينده سابق پيشين فعلی مسئول "واژه" که از قرار يک جای است که "اهل قلم" و "فکر" جمع می شوند و "کار" می خوانند از راه می رسد و نظر به پيامی که برای من فرستاده و نظر به اينکه من يک زن مدرن و غير سنتی و بی خدا و معتبر و بسيار پر اهميت هستم از من دعوت می کند که در برنامه بعدی واژه شرکت کنم و "کار" بخوانم که در اينجا من می گويم: " چی چی چی چی؟ برادر! مدرن بدون خدای بسيار مهم از کجا آمد؟" می گويد: " من وبلاگ ات را می خوانم با کار هايت آشنا ام ...." می گويم: "مدرنِ بی خدایِ مُهم معتبر!"

عصبانی می شود که چرا می خندم و می گويد: "خانم شما در کارتان جدی نيستيد و متاسفانه اگر جدی نباشيد من نمی شود در واژه شرکت کنيد!" می پرسم: "پس يعنی شما دعوتتان را پس گرفته ايد چون من می خندم؟" می گويد: "وقتی به حرف جدی من می خنديد، يعنی جدی نيستيد!" می گويم: " من در بدترين حالت اش زبان ام لال به قبر پدرم هم می خندم، اين چه ربطی به جدی نبودن دارد؟" از آن ور يکی انسان مهربان و دل نازک ناراحت فرياد بر می آورد که " با مرگ شوخی نکنيد، من خواهر ام را تازه از دست داده ام، به مرگ خنديدن بی احترامی به من است." آخرش دوستان و استادان عاقل تر برای تنش زدايی حاضر می شوند و نهايت اش خوش هم می گذرد و خيلی هم خوش می گذرد اما اين من که اينجا نشسته ام الان همين الان در اين شام غريبان حسينی و خواب ام نمی برد! نه که خواب ام نيايد. اين قرص ها که می خورم به قدری خواب آلوده ام کرده است که دارم از خواب می ميرم اما، نمی شود. ننويسم نمی شود!

نشسته ام اينجا با همه اين هيکل گنده مدرن بی خدايم و می انديشم که کاش لااقل زودتر به خودم آمده بودم می رفتم مسجد با مردم گريه می کردم. قبل تر اش با چند تن از دوستان قرار بود برويم مسجد اما مريم پرويد بود و "زن نجس" نبايد به سحن مسجد برود. گفتم چه کاری است مریم جان بيا برويم سر جد ات. اين ها مزخرفات فقه است، خدا برايش چه فرقی می کند که تو خون پس بدهی يا که ندهی! گفت می دانم اما مادرم يک عمر مومن بوده است، بی حرمتی است به ايمان مادر ام. باقی فمينيست ها هم شاکی شده اند و يادشان آمد که فقه مبين شيعه چه الطاف گرانبهايی به زن حائض می کند. همه گی افتادند به لج بازی که من جايی که با پريود من مشکل دارند نمی آيم و اينها ديگر که هستند و در مساجد ايران برای زنانی که خونريزی دارند و می خواهند در ختم عزيز شان شرکت کنند جايگاه ويژه درست کرده اند که يک فقط نجاست داخل نشود و.....

چرا به عزا بنشينم و چرا اصلاً گريه کنم آن هم تنهايی....آدم که تنهايی گريه نمی کند. آدم می رود در جمع مومنين و مومنات در عزا گريه می کند. سوگواری برای "آن ديگری" چيست جز سوگواری برای خود؟ چرا که زندگی و وجود "آن دیگری" قسمتی از وجود "دیگری در خود" است. مردم نمی روند مسجد که به سوگ حسين بنشينند! مردم می روند مسجد به سوگ خودشان و حسين درون خودشان زار می زنند. ديدم مونتاژ انتقادی هم که گويا در حال و هوای سينه زنی است، نشستم تا همين الان که اين آخرين جمله های اين مطلب را می نويسم نوحه گوش دادم و در سوگ اين "جمهوری اسلامی" هايی که اين چند روز ملاقات کرده ام گريستم.

مومن در هيچ چهار چوبی نمی گنجد....

در همين رابطه نوحه خوانی آق مهدی عزيز (بابا دلمان تنگ شده است از وقتی رئيس شده ايد پيداتان نيست!) را از دست مدهيد.
*
الان از ساقی پرسيدم که خاطره را دوباره برايم تعريف کند که با اين حافظه خراب ام خرابش نکرده باشم. توضيح داد که برنامه از طرف انجمن نویسندگان در تبعید برگزار شده بود و جمعیت حاضر هم با صدای بلند اعتراض نکردند. "وقتی که برنامه تموم شد تعدادی از دوستان اعتراض کردند و از من خواستند که توضیح بدم چرا این شعر نوشته م و خوانده م و چرا در جلسه ی یادبود، عزاداری برای مختاری و پوینده و من دارم از خوابیدن با این آدم حرف میزنم که آدم محترمی است. و چرا اعصاب مردم عزادار را خرد می کنم با این بی احترامی."‬
"‫من در بین شعرخواندن، گفتم که به قتل های زنجیره ای اعتراض ندارم چون این رسم است و مردم هم مخالفانشان را حذف می کنند، روشنفکران هم مخالفانشان را حذف می کنند و چون همه به حذف فیزیکی و معنوی مخالفانشان دست می زنند ما نمی توانیم فقط از جمهوری اسلامی بخواهیم که این کار را نکنند. فرهنگ حذف دگراندیش باید حذف شود.
و بعد هم توضیح دادم که دگراندیشان ما هم تحمل دگراندیشان خودشان را، که مذهبیون و افراطیون و ... می شود و یا گروه های مارکسیستی و فاکشیون ها را ندارند و حذف میکنند ‫و خود ما هم دوستهای خودمان را حذف می کنیم و می ریزیم سرشان می کشیمشان، پس باز هم ‫نمی شه فقط از جمهوری اسلامی بخوایهم که مودب باشه!
ساقی که من را هميشه به خنديدن نصيحت می کند، تعريف کرد که آن شب تا نصفه شب او را محاکمه کردند و او هم خنديد. بعد از مدت ها هم هنوز در مهمانی ها و جمع ها او را محاکمه می کرده اند و می گفتند:"تو خمینی هستی، چون شرم نداری و از بالا نگاه می کنی!"
---------



غلط های املائی را به بزرگی خودتان ببخشيد که اديتور ندارم مدتی است. از آقای محترمی که کتاب امير خانی را داد که بخوانم بسيار ممنونم ام.
کسی می دونه که چرا من ديگه ping نمی شم؟

مشترکاً تقديم به ملا حسنی عزيز و بهمن کلباسی دوست عزيزم a true election whore!
وديو رو از طريق اورکوت پروفايل سروش ديدم:
الان از طريق وبلاگ هاله فهميديم که روز ده ام بهمن قراره روز همبستگی وبلاگ نويسان ايرانی با دانشجويان در بند باشه. و همينطور که هاله نوشته اين دانشجوهای چپ در ايران خيلی بی کس و کار اند و بيچاره ها مثل دانشجو های دوم خردادی و اصلاح طلب نيستند که به دليل پاچه خواری هاشون از کسانی که نصفه ونيمه به قدرت وابسته اند وضع بهتری در زندان داشته باشند.
من واقعاً دلايل اين دستگيری های اخير دانشجوهای چپ و کلاً آدم های چپ رو درک نمی کنم. اينها نه خطر جدی اي برای دولت آقای احمدی نژاد هستند و نه با سازمان های خارجی در ارتباط اند. اين مسخره بازی های اخير جمهوری اسلامی داره منو کم کم ياد رفتار های بسيار غلط سياسی شون در سال های شصت می اندازه که دولت تبديل شده بود به عامل جنايت و در زندان ها و مردم بی گناه رو قتل عام می کرد!
بس کنيد ديگه! مگر نمی خواهيد سر پا بمانيد در اين دنيا! با اين کار ها نمی شود سر پا ماند! کی می خواهيد اين را بفهميد که بقا تان با اين خفقان ها ممکن نيست! شما نهايت اش همانطور که خود آقا گفت بايد با آمريکا تنش زدايی کنيد و همانطور که خودتان داريد بين خودتان همديگر را پاره پاره می کنيد که اين کار انشاالّله به اميد حق بيانجامد و شما هم وارد بازار های جهانی شود بايد بدانيد که سر چهار تا بچه چپ را زير آب کردن فايده اي برای اين سيستم تان نخواهد داشت! وقتی جناب آقای احمدی نژاد نيروو کم می آره و دست به دامن محسنی اژه اي می شه، همين است ديگه. حالا آقا افتاده به "رهبران کمونيست" افشا کردن و دستگير کردن. بابا جان رهبران کومونيسم ديگه چه صيغه اي هست؟ خيلی می خواهيد رهبر کمونيسم دستگير کنيد موقعی که آقاتون احمدی نژاد با چاوز ماچ می کنه بپريد دستگيرش کنيد. يک مشت دانشجو علاقمند به مارکسيسم که "رهبران کومونيسم" نيستند! اين مش يوسف (يوسف برازنده) پدر بزرگ فرح خانم آخر های عمر بينايی اش را از دست داده بود. خلاصه وقتی اين وانت ها و کاميون های باربری به مثل ميله های آهنی، تیرآهن و امثالهم پارچه قرمز آويزان می کردند اين بنده خدا ذوق می کرد و به ترکی می گفت "بولشويک لر گليپلر!" يعنی بولشويک ها آمده اند. حالا اين آقای اژه اي هم چهار تا پلاکارد سرخ ديده، دلش خوش است که "رهبران کومونيسم" دستگير کرده! مرتيکه احمق!
اه..يک مشت گاو
صفحه بالاترين مخصوص اين موج تازه دستگيری های دانشجويان

اين جمهوری اسلامی حالا نمی دانم چرا اين وسط چپ ستيزی اش عود کرده....
متاسفانه امين قضايی، مترجم کتاب آشفتگی جنسيتی (همان جندر ترابل خودمان که البته الان وقت مناسبی برای اينکه آدم ايراد به ترجمه بگيره نيست) دستگير شده است. لطفاً اين خبر را اگر می تونيد پخش کنيد. علی معظمی هم مدام دارد خبر های مربوط به بازداشت دانشجويان چپ را دنبال می کند.
آقا باز هم ببخشيد که وسط دعوا من نرخ تعيين می کنم اما اين فيلسوف و انديشمند و اينها برای خودشون معنی دارند جناب آقا و يا خانم مايند موتور...همين جوری مثل نقل و نبات به هم لقب متفکر مارکسيست و اينها نديد مردم به ريشتون می خندند!
وب سايت امين قضايی
وب سايتی که دارد مساله دستگيری امين قضايی را دنبال می کند
و وب لاگ علی معظمی
آوای دانشگاه هم مدام دارد با خبر های بد اين روز ها به روز می شود.
اين هم سلام دموکرات
----------
من متاسفم و بسيار عذر می خوام که پيغام خواندن و ايميل جواب دادن ام به اين روحيه مزخرف ام بستگی داره و خيلی موقع ها هيچکدوم از کامنت ها رو نمی خونم. الان دوستی از من پرسيد که چرا به وبلاگ پسر آقای محمدی، محمد محمدی لينک نمی دی که من تازه متوجه شدم که يک کامنت مهم را نخوانده ام.
در مورد سميه محمدی و داستان وحشتناک بچه هايی که از طريق اردو های آموزشی مجاهدين خلق (که در اينجا واقعاً بايد به ايشان گفت منافقين جانی) به عراق و پايگاه اشرف فرستاده شده اند و بعد هم آنجا زندانی شده اند به زور تبديل شده اند به جان بر کفان آقا و خانم رجوی قبلاً نوشته بودم.
حالا محمد محمدی برادر سميه که هنوز در پايگاه اشرف زندانی است، در مورد دوران وحشتناکی که به عنوان يک سرباز کودک در پايگاه اشرف زندانی بوده می نويسه. پدر مادر محمد که قبلاً از طرفداران مجاهدين بودند خودشون با دست خودشون و با توجه به اينکه به مجاهدين اطمينان داشتند بچه هاشون رو به اشرف می فرستند. اما بچه فرستادن همانا و بچه را ديگر نديدن همانا. ماجرا از زبان خود محمد بخوانيد بهتر است. اما من تنها خيلی خوشحال و نگران شدم وقتی فهميدم آقای محمدی و همسرش برای يافتن دخترشون به عراق رفتن. خوشحال برای اينکه رفته اند و نگران برای اينکه به نفس کشيدن در عراق امروز آن هم برای کسی که در جاده ها سفر می کند يعنی با مرگ بازی کردن. اميد وارم خانواده محمدی سالم و سر حال دخترشون رو از اين پايگاه خراب شده اشرف باز پس بگيرند و بتونند همگی باز باهم دور هم جمع باشند.
من واقعاً نسبت به اين مسعود و مريم رجوی و بساط مجاهدين احساس انزجار شديد می کنم. و حالا که حضرت شريف اش در زندان خانگی به سر می برد و همسر احمق اش در پارلمان اوروپا دارد خايه مالی اين و آن را می کند که اگر خبری شد ايشان بی نصيب نمانند واقعاً وقت اش است که گروه هايی مثل مرکز اسناد حقوق بشر ايران حسن نيت نشان دهند و در کنار کار های "هدفمند" هميشگی شان يک حالی هم به اين مجاهدين بدهند و اينهمه بلايی که سر مردم آورده اند را ثبت کنند!
البته اين شوخی بزرگی است و بعيد می دانم بشود پول وزارت امور خارجه آمريکا را خرج ريگ زير پای مجاهدين کرد!
به هر حال من هميشه گفته ام و باز هم می گويم واقعاً دم هر کسی و کسانی که در ديدبان حقوق بشر پيشتيبان اين تحقيق بسيار خوب در مورد نقض حقوق بشر در کمپ های مجاهدين بوده اند، گرم!
البته اين هوچی های خالی بندی که من می شناسم احتمالاً طرف را تا به حال صد بار به مرگ تهديد کرده اند. چرا که هر بار بنده چيزی در مورد مجاهدين می نويسم، ايميل های محبت آميز است که مرا مورد توجه قرار می دهند. اين بار اما اگر چيزی از حد معمول فحش خارج شود برود در حد تحديد می روم پليس يک فايل باز می کنم که لااقل يک آبرويی از اينها برده باشم. به هر حال روده درازی بس. وبلاگ محمد يادتان نرود و اگر دوست داريد به او کمک کنيد تا تعداد بيشتری از مردم داستان اش را بشنود به او لينک بدهيد!

کاش محمد پيغام هايش را سانسور نکند. نوع برخوردی که با او خواهد شد و حرف های احتمالی هواداران مجاهدين، اهميت تاريخی دارد و در اين پيغام گير ها می شود کلی حرف يافت.



من به عنوان يک تُرکِ رَشتیِ آمريکايی با آهنگ های آشورپور بزرگ شده ام. در مهمانی ها مان آنها را بار ها و بارها خوانده ايم. عمو پيروز ام بارها ما را با اين ترانه ها رقصانده، خندانده و، گريانده است. بابویِ عزيزم، وقتی از روی پُل غازيان رد می شدیم اگر دل خوش داشت زير لب با صدای بسيار بدش می خواند "دَمبکا زنم دَمبکا صدا نزنه مرا...." که در اينجا مادر بزرگ ام به او می گفت: " اَدَ بيلميرَن، اوخوما!" الان هرچی ميگردم پيدا نمی کنم اين ترانه مورد علاقه بابو را. اما يادم است که درش دَمبکا داشت و مرداب غازيان!

ترانه مورد علاقه من اما هميشه خروس خوان بود! از اينجا دانلودش کنيد. قابل توجه سفره ماهی که چند روز پيش از جينگه جينگه جان خوشش آمده بود.

خدا بيامرزاد آشور پور را که در خاطر جمعی همه ما رشتی های جهانی شده باقی خواهد ماند.
---------
وای يکی دو تا نيستن من همه اين آهنگ ها رو دوست دارم. اين هم تقديم به سيمای جانایِ ما!

باک انجل يا ترجمه اش می شود فرشته خان، هنرپيشه پورن (آخه هرزه نگار هم شد ترجمه؟ هرزه خودتی و هفت جد و آبادت) اولين مرد ترانس هنرپيشه پورن است که قبل از جراحی (پیری-آپ) زن بوده است. يعنی اينکه از زن به مرد تغيير جنسيت داده است. من کلاً خيلی دوستش دارم با وجود اينکه تازه گی ها دارد حسابی به جريان های جريان اصلی صنعت پورن سازی و کلاً فريک سازی می پيونند که لابد کمی پول دار آورد.

اين وبلاگ شخصی فرشته خان است که خوب ما به آن می گوييم ورود برای عموم آزاد اما قانون می گويد حواستان باشد! يک ويديو پرسش و پاسخ با باک...خودتان اگر علاقه مند بوديد دنبال ويديو هاش بگردید:




من از شما خوانندگان مستحجن سيبيل يک چند سئوال دارم.
شما چرا فروغ فرخزاد را دوست داريد؟
چرا او را دوست نداريد؟
چرا شعر او را دوست داريد؟
چرا شعر او را دوست نداريد؟
چرا او را یا شعرش را هم دوست داريد و هم دوست نداريد؟
-------
بعد که به اين سئوال ها پاسخ گفتيد اين شعر را بخوانيد:

من آدم نمی شوم

نه آدم نمی شوم

همین رفیق شاعرمان را که دار زدند خوب که گریه کردم گفتم

دیدی مرد و نخوابید با من

آدم نمی شوم

اینجا بود

پارسال پیرارسال

می دانستم مختاری، مختاری است اما

نه من آدم نمی شوم

شاید اصلا آدم نیستم من

شاید هم این خاصیت من است

بخوابم با این آدم های عزیز و بگویم، آه، چه مردی

یا بگویم، من مادر پسر این آقای چمیدانم کی هستم

آدم نمی شوم آدم نمی شوم

حالا دست هایم شاید آدم باشد

یا این بافتگی موهایم

اما من آدم نیستم

گردی پستانم آدم نیست این لای پاهایم که اصلا آدم نیست

صدا نه صدایم هم آدم نیست

لب هایم شاید

گاهی توی سینه ام آن چیزی که می تپد، شاید

اما من آدم نیستم

همین محمد مختاری که تکه تکه شد که من خودم دیدم آن کبودی خراشیده ی

دور گلویش را، گفتم حیف حیف

گفتم دیدی مرد و نخوابید با من

آدم نمی شوم

اما شاید این خاصیت من باشد

بگیرم این آدم ها را توی آغوشم بگیرم بگویم، بیا گرم می شوی

و بگویم، آه این شاعر عزیز یکبار در من تپیده

نه آدم نیستم آدم نمی شوم

حالا بیار کتاب هایش را

Who Wants to Live Forever?

خدمت خوانندگان عزيز و مستهجن سيبيل،

به لطف خدا خوب ام! فقط همين يک مختصر افسردگی است که دلايل بورژوايیِ الکی خوشیِ و سوسول گشنگی دارد که انشاالّله بعد از استعمال خارجی و داخلی داروهايی که اطبا و قاچاقچيان سفارش داده اند، حالمان بهبود خواهد يافت.

امروز در مترو به در حالی که شباهتی چندان به هيچ فيلسوفی نداشتن- با اعتماد به نفس کامل در حالی که کل بدنم را با تکيه نصف کون بر ميله فلزی ميان قطار سر پا نگاه داشته بودم، با يک دست چای می نوشيدم و با دست ديگر با آی پاد بازی می کردم- انديشيدم! به وجود خودم در اين موقعيت زمانی و مکانی انديشيدم. به وجود تاريخی ام انديشيدم. به اخلاقيات فکر کردم. به جسمانيت اخلاقيات فکر کردم. به وجود جسمانی ام فکر کردم. به بی دوامی وبی اهميتی فکر کردم. به تاريخسازی فکر کردم. به جناب وی گوردن چايلد فکر کردم. به اين فکر کردم که اين بشر های که امروز با قيافه های خسته در اين مترو ايستاده و نشسته اند، يک انقلاب کشاورزی، يک انقلاب شهرنشينی، يک انقلاب صنعنی و مقادير زيادی انقلاب های سياسی اجتماعی را پشت سر گذاشته اند و امروز سوار مترو اند و من انسان متفکر بايد به زودی به يک دکتر روان پزشک ديوث نفهم توضيح دهم که چرا افسرده ام تا بتوانم دارو با نسخه بگيرم که دانشگاه پولش را می دهد.

به اين انديشيدم که بايد خالی ببندم. چرا که کل جريان مسخره است و آن بابايی که از جانب عقل عمومی صاحب مقام و قدرت شده است که به من جواز کنترل دوپامين و سراتونين و نوراپينفرين مغزم را بدهد، يک احمق است و بنده اصلاً وارد بررسی کردن موقعيت وجودی ايشان نخواهم شد.

به اين هم انديشيدم که نمی توانم زياد خالی ببندم چون مثل دفعات قبل گندش در خواهد آمد و بالاخره دکتر خواهد فهميد که سر کار است. و البته يک مشکل ديگر اين است که آدم که به خالی بندی می افتد ناگهان راست گو هم می شود و بعد می بينيد که آی بابا نکند اين دکتر روان پزشک ديوث نفهم چيزی حالی اش هست و نکند من اين نشانه ها را دارم و اي وای چه کسی به داد من خواهد رسيد و ناگهان آدم می افتد در تله و خودش دو دستی قدرت را تقديم حضور دکتر نفهم می کند.

با توجه به اينکه در اين سيستم دکترِ مفتی-مجانی کانادا صد سال طول می کشد که انسان دکتر ببيند و با وجود اينکه بنده محتاج به اين نوع خاص از دارو ها ضد افسردگی هستم که هم دوپامين را حال می دهند و هم سراتونين و هم نوراپينفرين من تصميم گرفته ام که يک شخصيت داستانی افسرده خلق کنم و با اين شخصيت داستانی به سراغ دکتر احمق نفهم بروم و او را خر کنم و مراتب را هم در سيبيل گزارش دهم. به اين ترتيب هم خوش خواهد گذشت. هم شايد يک داستان از اين ماجرا در آيد. و در نهايت خدا را چه ديديد...شايد علم پزشکی من را خوب کرد!

من هميشه گفته ام که وبلاگ نويسی دوای هر درد بی درمان است. شايد همين پست امروز را بايد به فال نيک بگيرم که يعنی دارم بر می گردم! گفتم افسرده! انسان که نه اما اين شخصيت خيالی که قرار است ساخته شود وقتی افسرده است همه دنيا را افسرده می بينيد. وبلاگ اين دوست افسرده عزيز من را از دست ندهيد. او اصرار دارد که افسرده نيست اما من به او اصرار کرده ام که وبلاگ بنويسد چون برای افسردگی خيلی خوب است. اين شما و اين وبلاگ دوست فمينيست آنارشيست مارکسيست اسلاميست عزيز من: سفره ماهی قاتل کروکوديل هانتر!

اين هم يک فيلم به ياد روانشاد کروکوديل هانتر که به احمقانه ترين مرگ مُرد...روحش شاد: