رقص با خدا

کارم شده منتظر بمانم که همايون مجبورم کند که بنويسم.ديگر اين بازی های، هی لينک می دهيم بريد آنجا، بياييد اينجا را نمی کنم. همايون هم به ما ببخشد ديگه. حق چاپش برای همايون خيری محفوظ است!! اين شما و اين مطلبم که در وبلاگ همايون چاپ شده است:

سيبيل طلا: رقص با خدا

کار دنيا رو می‌بينيد؟ دفعه پيش که نوشتم گويا کارمان گرفت در وبلاگ همايون و در "جمعه برای زندگی"‌اش. همايون می‌گويد می‌نويسی؟ می‌گويم همايون صد و خورده‌ای زائر ايرانی در عراق لت و پار شدند، نوحه امام حسين می‌نويسم مطالب شهزاده و مهدی را خراب می کنم ها؟ می گويد بنويس! ای خدا، کار دنيا رو می بينيد؟

ماهاتما گاندی يک نامه‌ای يک روز آفتابی برای هيتلر می‌فرستد و او را "دوست" خطاب می‌کند و سعی می‌کند به اين جانی دوست داشتنی راه و روش مبارزه غير خشونت آميز بياموزد که لابد هيتلر برود با اين روش امپراتوری آريايی راه بياندازد!! خود گاندی کل جنبش ضد امپرياليستی/سوسولی/غير خشونت آميزش تنها به دليل خشونت‌های هيتلر بود که به پيروزی رسيد!! رسيد؟ عمراً!! کجايش رسيد؟ يعنی الان مثلا هند مستعمره نيست؟ عراق مستعمره نيست؟ فلسطين مستعمره نيست؟ افغانستان؟ کلهم آفريقا؟ هائيتی؟ ولتان کنم بابا يک مشت اسم جغرافيايی اينجا رديف کردن به چه کار شما می‌آيد؟ استعمار به قدری عادی شده که ما ديگر حتی متوجه اش هم نيستيم. تار و پود و ذهن و بدن همه ما استعمار شده است.

يک زمانی يک مشت مهمان داشتم از اين ايرانی‌های خوشبخت و خوشحال. صبح تا شب علف می‌کشيدند و با اشعار فروغ فرخزاد شور می ‌رفتند و خلصه می‌رفتند. یک جور اجراگری‌های عصر نوينی‌ای از خود در می‌کردند که من نمی‌فهميدم جريان چيست. بنده صبح به صبح که لپ تاپ به دست در سر خود می‌زدم و اخبار و تحليل می خواندم اين دوستان خيلی ضد خشونت ما با انواع و اقسام خشونت‌های کلامی و غير کلامی به جان ما می‌افتادند که اخبار خواندن کاری‌ست خشونت آميز چون گاندی و بودا و يک آدم‌هايی توی همين مايه‌ها گفته‌اند. می‌گفتند که تو با اخبار خواندنت سلامت روانی و روحی ما را خراب می‌کنی و انرژی منفی از بدن تو در هوا پخش می‌شود حتی اگر تو دهان مبارکت را باز هم نکنی که بازگو کنی بدبختی‌های دنيا را.

به همايون می‌گويم صد و خورده‌ای نفر زائر ايرانی در عراق لت و پار شده‌اند و می‌گويد خوب همين را بنويس: "بنويس اين مذهب چی به سر ما آورده که ملت قبلأ تا خوزستان جنگزده نمی‌رفتن مبادا کشته بشن حالا وسط بمب میرن عراق!"

می گويم همايون اين اعتقاد من نيست آخه. می‌گويد خوب اعتقادتو بنويس. چی بنويسم؟

حسينه دراويش گنابادی را که با بولدوزر افتادند به جانش من ياد وهابی‌ها افتادم. گفتم "مبارکه" وهابی شديم. آن روز خواندم که وهابی‌ها دور قبرستان بقيع ديوار کشيده‌اند که شيعه‌ها يک وقت چشمان هم به قبرها هم نيافتد. گفتم مبارک است وهابی‌ها از صهيونيست‌ها ياد گرفته‌اند، ديوار می‌کشند. صهيونيست‌ها هم که قربانشان بروم همه کاری مي‌کنند، ديوار می‌کشند، با بولدوزر خانه مردم رو را با خاک يکسان می‌کنند، نسل کشی می‌کنند، خلاصه کم نمی‌آورند در جنايت.


دين؟ ميشل فوکو آخر عمری بنده خدا خودش که ايدز داشت از کونی-گری داشت می‌مرد افتاده بود در کار عرفان. بنده خدا کم آورده بود از من می‌پرسيد در به در دنبال دوا بود برای درد بی درمان جهان کاپيتاليستی جهانی شده. امام ما را ديده بود که می‌گويد "يا شهادت يا پيروزی" مانده بود جريان چيست؟ مگر می‌شود اين همه آدم را جمع کرد و انقلاب کرد و شعار مرگ داد؟ سخت است آدم اين روزها بگويد "امام ما" وقتی تمام کودکی اش پر از ياد و خاطره فاميل و دوستان و نزديکانی است که کشتندشان در زندانها! امام عزیز ما را که همه عالم و آدم نقد کرده‌اند. فوکو عزیز ما و خوش خيالی‌اش را هم جانت آفاری نقد کرده است، برويد بخوانيد اگر اهل تفکر هستيد.

سخت اين روزها به کسی توضيح بدهی فلسفه شهادت را. به ريشت می‌خندند. شعار مرگ؟ خانمی در جايی نوشته بود که اين آدم‌ها که رفته‌اند زيارت امام حسين و وهابی‌ها لت و پارشان کرده‌اند، حق‌شان است، می‌خواستند نروند. نادانی‌شان در اين بوده که با وجود خطرهای بسيار راه کربلا که به لطف آمريکايی‌ها آزاد شده است و مرگبار، تصميم گرفته‌اند که خطرها را به جان بخرند و به زيارت کربلا بروند.

دين؟ نمی‌دانم؟ يک آدم‌هايی يک هزينه‌هايی در زندگی‌هاشان برای عقايدشان و مرام و مسلک‌شان می‌دهند که هرچه همه من و شما و فيلسوف‌ها و تحليل‌گرها بشينيم با مغزهای ناقص‌مان بخواهيم توضيح دهيم که کربلايی حسن چرا باز آخر عمر با اين همه خطر رفت کربلا که بميرد، که شهيد شود، باز هم عقل‌مان نخواهد رسيد.می‌رود ديگر. دمش گرم. روحش شاد.

ديده‌ايد مردم شور می‌گيرند در سينه زنی‌ها. خودشان را می‌زنند و می‌رقصند و شور می‌گيرند. حال‌شان را ديده‌ايد؟ خيلی حال عجيبی است مشاهده‌اش. نمی‌شود حسش کرد مگر اينکه در همان عقايد و ايئدولوژی‌ها بزرگ شده باشی که باور کنی آن شور را.

اين چند ساعت که هی بر تعداد کشته‌ها اضافه می‌شود نشسته‌ام پای لب تاپ و در سر خودم می‌زنم که اين چه دنيايی‌ست!! صدای خشونت آميز دوستان عصر جديدی‌ام و رقص‌هاشان و هيپی بازی‌شان در کله‌ام می‌پيچد که اين همه خشونت به خودت می‌کنی که چه شود، زن؟ بلند شو علفی بپيچ و بکش و به زنانگی فروغ فرخزاد بيانديش بلکه شوری بگيری برای زندگی. احساس اهميت کنی که می‌فهمی! می‌فهمی؟

علف را که به ما دکتر حرام کرده، مسکن انداختم بالا. موسيقی عربی در گوشم، رقصيدم. نيچه خدا را کشت، يا که کشت؟ فوکو بنده خدا با همان خدای مرده نيچه افتاده بود به جان اينکه جهان را نجات دهد با خدايی، عرفانی چيزی. هرچه باشد. نيچه اما خودش که خدا را کشت به خدايی معتقد بود که برقصد. خواننده عراقی می‌خواند و من يکی از غم انگيزترين رقص‌های زندگی‌ام را کردم. پنداری خود خدای مرده نيچه آمده بود با من در سوگ خودش می‌رقصيد.

وسط رقص و شور و گريه به خودم آمدم که اين يعنی ممکن است همان شوری باشد که ديده بودم در سينه زنی‌ها؟ همان حس را دارد يعنی؟ به فکر احمقانه خودم خنديدم و از خداوندی که نيچه کشتش خواستم که حافظه‌ام را نابود کند.

"جمعه برای زندگی" يا "جمعه برای مردگی"؟ کار دنيا را می بينيد؟ بلکه زنده‌ترين ما همان‌ها هستند که هنوز شور رقص با خدا را دارند. خدايی که هنوز نمرده است.

من هموطنتان بوده ام نه قاتل پدرتان

برسد به دست آقای محسن نامجو. برسد به دست همه هموطنان عزيزمان که نمی دانند چقدر با خشونتشان زخم می زنند مردم را:

از آن شب یک جمله و یک تصویردر ذهنم همواره تکرار شده "من هموطنتان بوده ام نه قاتل پدرتان!" و بعد تصویر "بودا"ی ویران شده ی بامیان.

جمله ی اولی حرفی است که خودت هم زده ای. آن شب من هم حواسم بیش از اینکه به نامجو، اجرا و شعرها باشد به آدم های اطرافم بود. به سنگینی نگاهشان. به تیغ نگاهشان. به حس تملکی که نسبت به نامجو داشتند. به نمایش قدرتی که رفتارشان بود. به از بالا نگاه کردن به من محجبه ی املی که نمی دانستند چرا آنجایم. به حس سوء ظنشان. سفارتی ام؟ جاسوسم؟ آنجا چه می کنم؟ نامجو را با من چکار؟ تازه آن موقع هنوز آن تکه های شبهه ناکش را هم اجرا نکرده بود. نگاهها دنبالم می دوید. ندیدم هیچ کدامشان تاب بیاورند چشم در چشم نگاهم کنند. آن شب من دوستانی از جنس آنها داشتم. مثل من نبودند. محجبه نبودند. ولی دوستان چند ساله بودیم باهم. آن شب حتی همان دوستان هم هل هلکی سلام کردند و از ما گذشتند. بر ما چه گذشته این سالها؟ چرا من تبدیل شده ام به نماد نفرت انگیز آن نظام؟ چرا من شده ام قاتل پدرانشان؟ مامور مخفی ی سفارتشان؟

ادامه


نه؛ اینچنین نیست برادر…

:از وبلاگ روزگار


برادر؛ هنر نکرده ای اگر سابقه حسین (درخشان) در اینترنت را شخم زده ای و از لابلای آن چند جمله علیه پیغمبر و اهل بیت پیدا کرده ای و با علم کردن آن کمر به نابودی حسین بسته ای. من و تو اگر توانستیم وجود رحمة للعالمین را درک کنیم و چشمانمان را بر گذشته تاریک این و آن، به امید آینده روشنشان ببندیم، شرط عالم را برده ایم. این همان درسی است که مولایمان به ما آموخته، اینطور نیست؟

برادر؛ داستان حسین یکبار دیگر به من و تو نشان داد که در دین خدا، عرصه حکومتگری صرفا جایگاه خواندن نماز جماعت و ریش و تسبیح و حسین حسین گفتن و تظاهر به تشرع نیست. من و تو باید بدانیم، خداوند سبحان قدرت را در دستان ما نخواهد پسندید، مگر آن که “قلب هایمان” را صاف کنیم. چرا که اگر قلبمان زلال نباشد، “قدرت” بجای آن که ابزاری جهت پیاده کردن مشیت الهی باشد، چماقی خواهد شد برای نابودی هر آنکه دوستش نداریم.

برادر؛ من از تو “خواهش” می کنم اگر بر خلاف “الهی، عاملنا بفضلک، و لا تعاملنا بعدلک” فضل را فراموش کردی، لااقل عدل را پایمال نکن. والا اینچنین نیست که خدای مهربان از من و تویی که فضل و عدل را قربانی اغراض و امراض شخصی خود کرده ایم به راحتی بگذرد.


کتاب رفيقم آيدا احديانی و توکا نيستانی


خود توکا هم اينجاست. بلند شيد بياييد برای ديدن توکا و آيدا و کتابشون

شمايل استالين

خوانندگان مستهجن سيبيل، اينجا ديگه بخش نظر خواهی نداره ....يو هاهاهاهاها يو هاهاهاهاها...يو هاهاهاهاها...ليبرال بازی بسته. من يک فاشيستم.

حسین درخشان پرونده شد

حق مشروع هر نظام و حکومتی است که نسبت به امنیت خود حساس باشد و با مخل آن قاطعانه برخورد کند لیکن چطور می توان قبول کرد فردی ماه ها صرفا جهت بازجویی اولیه به طور نامعلومی زندانی باشد. "حسین درخشان" اگر مجرم است دادگاهی اش کنید و حتی اگر لایق اش است اعدام اش کنید ولی لااقل به انسانیت اش ترحم کنید و وضعیت او را روشن کنید!