دو سال پيش يک شب که می آمدم خانه ديدم يک مسن خانم بيخانمان توی لابی ساختمان يک گوشه کز کرده و سرفه ميکنه. بهش گفتم "چای و بيسکويت ميخوری؟" سرش را تکان داد و لبخند زد. وقتی براش چای آوردم ديدم پاهاش ورم عجيبی داره. ازش پرسيدم که بيماری قند داره. بازم خنديد. برام تعرييف کرد که مادرش شصت و هفت سال پيش حامله ميشه، و چون پدرش حاضر نميشه با مادرش ازدواج کنه، مادرش از دهشون در رومانی فرار ميکنه و به تورنتو مياد. مسن خانم گفت اسمش آنياست و سالها در همون دانشکده ای که من بودم در دانشگاه تورنتو منشی بوده. خيلی از استادهای قديمی دانشکده را ميشناخت. کلی با هاش دوست شدم. من عاشق هر چيز قديمی هستم، و عاشق مصاحبت با مسن مردان و مسن زنان. پارسال يکمدتی گم شده بود، خيلی نگرانش بودم. يک روز ديدم که تو مغازه خرت و پرت فروشی زير ساختمانم داره خرييد ميکنه. گفتم "آنيا کجا بودی نگرانت بودم؟" گفت: "پس چرا زنگ نزدی؟" با هم قهوه خورديم و کلی گپ زديم. امسال زمستان هنوز کشنده نشده ولی من اصلا نديدمش. الان پای کامپيوتر خوابم برده بود که خواب ديدم مرده.اميدوارم که جايی خونه پيدا کرده باشه. يک بار بهم گفت که غير از مادرش کسی را در دنيا هرگز نداشته. گفت هرگز پيشتر از چند ماهی با هيچ مردی نبوده و بچه هم نداره. شماره تلفنم را گرفت گفت "هنوز دير نشده برای اینکه آدم دوستی را يک امتحانی بکنه." هيچوقت زنگ نزد