بی بی سی يک مقاله به زبان مادری خودشون راجع به اینکه وبلاگ نويسی يک جور هايی جرم شده در ایران داره. حتما مطالعه بفرماييد (با یک هفته تاخییر). در ضمن حسين آقا ابولبلاگ و بقييه که هی ميگن نگييد وبلاگ نويسی جرمه، توجه داشته باشن که خيلی کار سختيی وقتی هرکسی که تازگی ها گرفتن به خاطر وبلاگ هاشون گرفتن و بعد گفتن که چرا با رادييو فردا مصاحبه کردی! به جان خودم ديگه هيچ جوان کله خراب ایرانی حاضر نميشه با اسم واقعی خودش وبلاگ بزنه و هرچی دلش ميخواد بنوييسه. هرچقدر هم ما هی بگييم وبلاگنويسی جرم نيست، زهر چشم گرفته شده

الان وسط اسکار ديدنم، بسی مزخرفه. چون سرخ پوستها بعد از دو ماه لطف کردن و حمله کردن من اعصاب ندارم و اصولا سگم و پاچه ميگيرم. ایران که بوديم اسکار ديدن بيشتر حال ميداد. بيشتر خوشی هم از خير سر بابام بود. بابام عاشق هر مراسم اهدای جواييز هست. روی يکی از ويدييو نوار کوچيک هايی (بتاماکس) که داشتيم يک مراسم بزرگداشت از سامی ديويس بود. نميدونی بابام با چه هيجانی این مراسم را بارها تماشا کرد. اسکار ديدن هم با بابام يک لطف ديگه داره. کلی هيجان کاذب ميده به آدم. همه هنرپيشه ها رو ادعا ميکنه که ميشناسه. دوربين روی هرکس بره ميگه: " ای وای، این هم اومده....خيلی هنرپيشه خوبيه....اسمش چی بود؟ امم جيم يک چيزی؟....نه این اون نيست....ولی خيلی تو اون فيلم قديمی خوب بازی کرده بود...اسم خوبی داره!" خلاصه بابام اینقدر طولش ميده تا که معلوم ميشه طرف اصلا هنرپيشه نيست و مثلا طراح صحنه است. من بابای خيلی خوبی دارم، خيلی از خودگذشتگی کرده که من به این زندگی مخربم ادامه بدم. هيچوقت هم نتونستم آنطور که انتظار داشته خوشحالش کنم. هنوز اسکار تموم نشده و امسال هيچکس از ننه باباش تشکر نميکنه. خوب من چون دلم برای بابام تنگ شده ميخواهم از همين جا برای تمام زحمات و از خودگذشتگی هاش تشکر کنم. ميخوام به بابام بگم که درسته هميشه در حال بحث و جدليم ولی تمام آدم هايی که دوستشون دارم يک خواصی دارن که من را ياد بابام ميندازن
My life is a fucking melodrama. I, the selfish director of the melodrama, intentionally choose all these theatrical idiots to play the characters involved knowing that they will eventually ruin me.

داشتم فکر ميکردم که بهتره کم کم بي خيال حسين آقا بشم و بزنم تو کار کيهان کلهر....مصاحبه مرضييه خانم خوشبخت را با کلهر بخوانيد

در ديار غربت چند دسته از هموطنان گرامی هستند که بيخيال بازگشت به موطن خويش شده اند. يک دسته سلطنت طلب ها و بقولی طاغوتيان گرامی اند که قبل از انقلاب يا که اندی بعد از انقلاب از ایران گريخته اند. اینها که اغلب وضع مالی خوبی دارند سرشان به کار خودشان است و هر از گاهی هم اگر کنسرتی جشنی جلسه ای باشد پرچم های شير و خورشيد تاج دار خود را می آورند و کمی ایران ایران ميکنند
دسته دوم، به زبان کيهانی اعضا گروهک های سياسی مخالف نظام هستند. فداييان خلق-اکثريت و اقلييت-، کمونيست کارگری، منافقين-مجاهدين، کردهای جدايی خواه، کموله، و غيره. اینها را هر جور به زندگيشان نگاه کنی بدبختند. قربانی به معنی واقعی کلمه
دسته سوم دزدهای اقتصادی هستند که پول های هنگفت به جيب زده اند و الفرار. اینها بعضی اوقات برای خودشان پيشنه های سياسی قلابی ميسازند تا که حضور دايمی شان را در غربت توجيه کنند
دسته چهارم اصلاح طلبان صادراتی از ایران هستند. اینها که به لطف قاضی مرتضوی و ديگر دست اندر کاران مجبور شده اند که مام وطن را ترک گوييند. در این شهر ما هم تعدادشان کم نيست و در جمع های دانشجويی ما حضور پر رنگی دارند. بنده های خدا آواره شده اند و کار ماهم این شده که صبح تا شب غصه این اصلاح طلبان صادره از ایران را بخوريم
دسته چهارم هم همين هفته به لطف حکم زندان چهارده ساله اضافه شد. مغز های مملکت که بعد از فرار به کانادا هر کدام برای خود وبلاگی دست و پا کرده اند. این هفته گذشته با هرکسی حرف ميزدم از حکم آرش سيگارچی ترسيده بودند و ميگفتند شايد حالا حالا ها ایران نروند. آقايان خوب زهره چشم گرفتند و وبلاگ نويسی هم شوخی شوخی جرم شد

هجرت خدا

استادم-دکتر توکلی- خيال داشت که يک مقاله بنوييسد با عنوان "هجرت خدا." فکر ميکنم ميخواست در این مقاله سکولار شدن خانواده های ایرانی در حريم خصوصی خانه هاشان را بررسی کند. حرف حسابش در این مايه ها بود که چون در سطح جامعه و در حوزه عمومی مردم بايد از قوانين حکومت اسلامی پيروی کنند و اگر نکنند بايد پی آمد ها و هزينه اعمال منافی الاسلام خود را بپردازند-مردم این اعمال منافی الاسلام چون عرق خوری، مجالس لهو و لعب، رقص، موسيقی، پسر بازی، دختر بازی، ، غيره را به حريم خانه های خود منتقل کرده اند. به نوعی در حريم خانه های خود خدا را هجرت داده اند- سنت را با مدرنيسم و دين را با سکولاريسم معاوضه کرده اند
الان چهار سالی است که ایران نرفتم و دلم هم خيلی تنگ شده. هفته پيش به لطف بابا-مامان افرا سری کامل سريال پاورچين -"برره" به دستمان رسيد. برای من از همه جالب تر آگهی های تبليغاتی قبل از شروع سريال بود. هجرت خدا از صدا و سيمای جمهوری اسلامی ایران ميشد به وضوح در این سريال و آگهی های تبليغاتی آن ديد. آگهی بانک ملی که خيلی هم جالب بود از نمای ساختمان قديمی بانک ملی که سر درش دو شير درنده دارد (مامانم گفت که اسم این ساختمان اداره پس انداز هست و در خیابان فردوسی میباشد) شروع میشد. اولين شات دوربين کله مبارکه فروهرهست که بر سر در این ساختمان هک شده. بعد از فروهر دوربين به روی سر يکی از شيرهای شاهنشاهی ميرود و آخر هم وارد ساختمان ميشود. نکته جالب توجه این است که نام ميهن ، ایران چند بار تکرار ميشود ولی هرگز این دو نام با اسلام همراه نميشوند. تبليغ بانک کشاورزی هم که انگار کارگردانش قدری کمونيست کارگری است اصلا بکل اسلامی بودن ميهن عزيزمان را فراموش ميکند. يادم مي آید آن سالها که من در ایران زندگی ميکردم ایران اسلامی، ميهن اسلامی، و امت اسلام نقل نبات برنامه های صدا و سيما بود. انگار هويت ایران يک هويت اسلامی بود و نميشد هويت ديگری داشته باشد. بازيگران سريان طنز پاورچين هم که ماشا الله نماز نميخوانند، روزه نميگيرند، نذر و نياز نميکنند، و صدای اذان هم از رادييو شان نمياد. اگر به خاطر حجاب بازيگران زن نبود اصلا نميشد تصور کرد که این سريال توسط ارگان تبليغاتی حکومت جمهوری اسلامی ایران ساخته شده
امروز هم به لطف اميد معماريان ملتفت شدم که شعار انتخاباتی آقای کروبی "ای ایران ای مرز پر گهر" است. جل الخالق مگر این شعر آقا حسين گل گلاب منفور نبود؟ وقتی گلنوش خالقی "سرود ای ایران" را برای ارکستر صدا و سيما تنظيم کرد و کاوه دييلم هم آنرا خواند و در سطح عمومی توسط انتشارات سروش در سی دی به نام "می ناب" پخش شد باز هم صدا و سيما هرگز "ای ایران" را پخش نکرد. توجه داشته باشيد که کل امتياز این اثر متعلق به صدا و سيما بود و هر روز و هر شب تمام ترانه های خالقی را پخش ميکردند به جز "ای ایران". در خارج از ایران هم که این سرود را مردم به جای "سر زد از افق" ميخوانند. این همه روده درازی برای اینکه ميخواهم بگوييم که آقای کروبی و روحانيون مبارز عزيز کاملا بر بار سياسی این ترانه واقفند و خيلی جالب است که این شعار وطن پرستانه غير اسلامی را بر گزيده اند. به نظر می رسد که چه در حريم خصوصی و چه در محافل عمومی و حکومتی- اگر خدا بخواهد­­- خدا اصولا در حال هجرت از ميهن عزيز اسلامی مان است

چيه؟
چه انتظاری داری؟
ميخوای از حسين آقا بد بگم! ده من خوب نميتونم از حسين آقا بد بگم ولی گند زد
چرا؟
ده خوب آخه يک ذره نبوغ حسين آقايی به خرج نداده بود تو آهنگسازيش. خودشم ميدونست که خراب کرده. اصلا خودش نبود رو صحنه. يعنی دروغ چرا قسمت اول، قبل تنفس، خوب بود. همون حسين آقا خودمون بود. به جان خودم يک لاسی ميزد با کلهر که دل آدم رو ميبرد. خجالتم خوب چيزيه، جلو همه آخه؟ ولی بعد تنفس خودش هم ميدونست. هی با کوک سازش ور ميرفت. اعصابش خورد بود. بد اخلاق، معلوم بود اصلا حال همايون رو نداره. این همايونم آخه گند تمبک زد. بابا يکی نيست به این شجريان بگه که بيخيال گرفتن زير پر و بال شازده بشه. ديشب با يکی از دوستان ميگفتم که اگه همايون رو اینها بيخيال شن خيلی بهتره. بياييد مجيد خلج را به جای همايون بذاريد و همايون رو بفرستيد آواز. يکی صدای ملکوتی افسانه رثايی رو هم اضافه کنيد تا که شوری برنگيزيد. ديشب که حالی نداديد
حسين آقا جون، خواهش ميکنم يک فکری به حال این ساز بدويت بکن. خودتم ميدونی که سيستم کوکش بدرد نميخوره. يک سازشناسی کسی استخدام کن يک طرحی بده که اینقدر سر صحنه کوک اذيتت نکنه. بابا این گيتار آگوستيک رو همين سگوويا خودمون کلّی خرجش کرده. تو همين صد سال اخير اینقدر تغيير کرده این ساز که نگو. آخه حسين آقا تو که اینقدر نوگرايی که شورانگيز ميسازی، يک فکری هم به حال این تار شکسته بکن
حالا کنسرت رو برين يا نه؟
خوب معلومه که بايد بريد، با تمام بی حاليش آخرش حسين آقاست که خودش آخرشه. همين که بريد اونجا این حسين اقا يک دلنگ دلنگی بکنه کلی ميرزه... در ضمن اصلا خوش ندارم که حسين آقا در تور کانادا آمريکاش ضرر
بکنه...برای همين زود بليط ها تان را تهييه بفرماييد

از قسمتهای خوب کنسرت عشق بازی بی ريای کلهر با کمانچه اش بود و طرحی از صورت عليزاده که يکی دوست نقاش که به زور به کنسرت آمده بود همانجا کشيد. طرح که خودش عالی بود به يکی امضا حسين آقا هم آراسته شد. زيرش نوشته اند برای نازلی جان...بی خود تلاش نکنيد آنقدر برای من ارزش دارد که نمی فروشم
گويند يکی از خراسان عزم ديار دوست کرد. مر او را سازی بود که با آن دور دنيا گشتندی. به هر ديار که رسيدی هم او را نواختی و ياد دوست کردندی. آنچنان که دور دنيا گشتندی دوست زياد يافتی و ديار دوست يافتندی. سپس در سرمای آن ديار ياری يافتی دما گرم که یار خراسانی را اینگونه وصف کردندی

عاشق آب
عاشق باران
برف
آفتاب و
کوه


طبيعت را دوست ميدارد و
لمس ميکند
احساس ميکند
زيباييش را
دليلش را


سخن نميگويد مگر که بيانديشد و
مينديشد چنان که یکی فيلسوف و
فر می گشايد بسان يکی عالم


هنر را در ميابد
واقف است بر آن با
عشق و
انصاف

مشمول و مسؤل
بي غل و بي غش
رحيم و شفيق
او را بعدهاست و
مرا به او پشت گرميها


زيباترين زاويه ها را ميیابد
که بنگرد این دنيا و جزيياتش را
زودتر از هرکس

ساده
بسادگی يکی کودک
و نا گفته ها
بسيار

این متن هيچ ربطی به شاهرخ سعيدی که اندی پيش (در دوران حکومت رضا شاه) در چنین روزی در مشهد متولد شد ندارد. ترجمه بالا از روی متنی است که سروش در ارکات در وصف يکی از دوستان گفته است. لازم به ذکر است که شاهرخ دوربينی تهييه کردندی و عکس بسيار پسنديده گرفتندی. او يکی فتو بلاگ داشتندی

رامين جهانبگلو پنج سال پيش که در دانشگاه تورنتو کار ميکرد هی به من ميگفت که شما ها که علوم تجربی ميخوانيد هيچی از زندگی سرتان نميشود. عصبانی بود که چرا ما از او درس زندگی نميگيريم. من هم بهش ميگفتم که رامين جان زندگی خودت همچين تعريفی ندارد، مگه ما بلانسبت خل هستیم که از تو درس زندگی بگيريم. رامين جواب داد که پاريس که بوده تو این کافه ها دانشجو ها دست از سرش بر نميداشتند و چپ و راست سوالات فلسفی شان را مطرح ميکردند و رامين هم مينطور چپ و راست به نسل جوان پاريسی خدمت ميکرده در يافتن راه درست زندگی. نتيجه این شد که بالاخره رامين به کمک چند نفر از این دوستان که قدرش را ميدانستند این آگورا را بنيانگذاری کرد. آگورا قرار شد بشه محل سخنرانی ا بحث و جدل. اولش هم با کلاس فلسفه خود رامين شروع شد.ّالان يک پنج شش سالی از عمرش ميگذرد و هنوزم سرفراز و پا بر جاست. معمولا هر هفته يک سخنرانی پنلی چيزی هست،بعد هم همه بسيار دوستانه و بعضی اوقات هم نه چندان دوستانه در سر کله هم ميکوبند. تمريين دمکراسی ميکنيم. مهمترين خاصيت مان هم این است که شفافيت داريم. اگر کسی نظری انتقادی دارد در هر جلسه دستش را بالا ميکند و جلوی روی همه حضار حرف حسابش را ميزند. يک عدد ليست ایميلی هم داريم که کلی عضو دارد و در طی هفته مردم از طريق این ليست با هم ارتباط بر قرار ميکنند و گاهی هم تو سر و کله هم ميزنند

حالا من دارم این همه تاريخ آگورا بيان ميکنم چون يک کمی از این نهاد دمکراتيک که خودم خيلی خاطرش را ميخواهم گله دارم. مساله بنده مساله شفافيت هست. به نظر من سيستم جلسات اگورا خيلی زياد این شفافيت را ایجاد کرده. لازم به تذکر هست که بگم آگورا کاملا غير سياسی هست. به این معنی که بحث در باره سياست ميکنيم ولی طرفداری از گروه خاصی نميکنيم، پارتيزان بازی هم که اصلا. به هر حال تک تک اعضا برای خودشان گرايشات سياسی خاص دارند، بعضی ها هم اصلا گرايشی ندارند. این گرايشات سياسی طبيعتا ایجاد چند دستگی کرده، که البته بسيار خوب و پسنديده است. از مشروطه خواهان، جمهوری خواهان، سلطنت طلبان، و طرفداران اصلاحات که بگذريم، عده ای دانشجو هم هستند که حال و حوصله بازی های سياسی این احزاب فکستنی را ندارند.فقط این احزاب گرامی را تماشا ميکنيم و درس عبرت ميگيريم
اما بحث شيرين شفافيت. این دوستان سياسی-باز ما در این نهاد دمکراتيک آگورا گند زده اند به هر چی شفافيت هست. بازی ها و اختلافات سياسی خودشان را به جلسات و ليست ایميلی ما کشانده اند. و چون اهل شفافيت نيستند از اسامی قلابی استفاده ميکنند و ترور شخصيتی می کنند. چند روز پيش يکی رکسانا احتشامی يکی نامه برقی به ليست فرستاد و در آن گند زد به به هيکل دوست عزيزم بهمن کلباسی. جزييات ماجرا را در وبلاگ نيک آهنگ بخوانيد. این نامه دروغ زياد داشت ولی کم هم راست نداشت. حالا به راست و دروغش کاری ندارم ولی به اتفاقات بعد از نامه کار دارم. بسياری از دوستان گرامی گله ای عمل کردند. اول به صورت گله ای حدس زدند که این نامه احتمالا يک ربطی به دوستان از حزب مخالف دارد. يا اینکه مربوط به طرفداران وب سايت کذايی رفراندوم است. شايد هم خود بهمن نوشته ...ولی مگر مغز خر خورده؟ بعد هم دوستان به صورت گله ای شروع کردنند به طرفداری از بهمن و نابود کردن شخصيت والا ولی قلابی رکسانا خانم. در این ميان هر کسی هم هر خرده حسابی با کسی داشت فوری به این نتيجه رسيد که این رکسانا خانم کسی نيست جز آقا و خانم فلانی که مثلا فلان نامردی را در حق بنده يا دوست عزيزيم کرده. بعد هم که هر کس از روی ظن خود هويت واقعی رکسانا خانم را حدس زد شروع کرد به انتقام گيری سياسی. این وسط هم نامه ها و تهمت ها بود که رد و بدل ميشد و هر کس هم با گله خودش افتاد به جان گله مقابل. معنی عدم شفافيت را فهميديد؟

آقا ما این اگورا را با هزار بدبختی شيک و تر تميز و دمکراتيک نگاه داشتيم. جان مادرتان گند نزنيد به این تمرين دمکراسی ما. اگر با هم خرده حساب سياسی و سکسی و اخلاقی داريد با تلفن حلش کنيد. از وبلاگ ها تان استفاده کنيد. مسايل شخصی تان را به این ایميل ليست مقدس انتقال ندهيد. اینقدر هم بلا نسبت مثل گوسفند پشت هم گله ای ها تان نياستيد و از اشتباهاتشان انتقاد کنيد. اگر هم فکر ميکنيد از گله مقابل کسی کاری را به ناحق انجام داده که اشتباه بوده و این اشتباه عمومی بوده، خب این را بیان کنيد. چرا از صنايع ادبی هنری استفاده ميکنيد که به در بگوييد بلکه ديوار بشنود؟ شفاف باشيد


سخنرانی دکتر موژان مومن را امروز از دست ندهيد که ایشان در زمينه بهايی شناسی کلی دانشمند است
"Conspiracies and Forgeries: The Image of the Baha'i Community in Iran"
In 1906-7, as the Iranian Constitution was being drafted, a goldenopportunity to make Iran a free and open society was lost when, underpressure from reactionary ulama, all members of religious minoritieswere made into second-class citizens and the Baha'i community, thelargest non-Muslim minority in Iran, was deprived of any politicalrights whatsoever. This left the Baha'i community vulnerable to attacksin newspapers and other media. With the constant repetition of theseaccusations in public and no opportunity being given to the Baha'is torefute in public, these accusations have become accepted by ordinaryIranians as incontrovertible facts. These accusations, being essentiallybaseless, have had to be backed up by forgeries, such as the concoctedPolitical Confessions of Prince Dolgorukov. As a result of all this, theBaha'is have become enmeshed in the conspiracy theories so prevalent inIran. Accusations abound that the Baha'is are agents of the Russians,the British, the American, the Jews or whatever.
Serious as the consequences of this have been for the Baha'icommunity, the consequences for Iranian society as a whole have beennone the less deleterious. These conspiracy theories have have resultedin a situation where Iranians (from the ordinary people to theintellectuals to the political leaders) see their own politics andhistory as a web of conspiracies by outside powerful forces. This isturn creates a culture of passivity and helplessness. If one isconvinced that one is the victim of unseen and overwhelming forces, thisparalyses the will to change one's circumstances. Constantly passingresponsibility for the condition of the country off onto foreign powersand their supposed internal agents creates conditions in which theproblems of the country cannot be correctly analysed nor is there thewill and capacity to respond effectively to them.
Dr. Moojan Momen was born in Iran, but was raised and educated inEngland, attending the University of Cambridge. He has a specialinterest in the study of the Baha'i Faith and Shi`i Islam, both from theviewpoint of their history and their doctrines. In recent years, hisinterests have extended to the study of the phenomenon of religion. Hisprincipal publications in this field include: Introduction to Shi`iIslam (Yale University Press, 1985); The Babi and Baha'i Faiths1844-1944: Some Contemporary Western Accounts (George Ronald, Oxford,1982) and The Phenomenon of Religion (OneWorld, Oxford, 1999). He hascontributed articles to Encyclopedia Iranica and Encyclopedia of theModern Islamic World as well as papers to academic journals such asInternational Journal of Middle East Studies, Past and Present, Iran,Iranian Studies and Religion. He is a Fellow of the Royal Asiatic Society.
Time: Saturday, Feb 12th 2005, 4:30 PM.
Location: 252 Bloor West, OISE, room #4414.

تق تق
کيه؟
خب پوريا ست با اون دستهای خيکيه فينگليش. هلک و هلک پاشده اومده از ایران...يکاره در خونه ما. اولش مردم از خوشی...بعد از چند استکان چهل درصد و يک سيگار کوبايی و تماشای آبهای سفيد حسين آقا....خدا ميدونه چی شد. حال همه رو گرفتم. بعد هم اومدم خونه حال بقييه رو گرفتم. بعد هم رفتم پای کامپيوتر و فکر کنم حال بقييه رو هم بهم زدم
خاک تو سرت نازلی که لياقت خوشی نداری


زمان جنگ جوکی معروف شده بود: داستان از این قرار بود که از صدا و سيما رفته بودن جبهه که مصاحبه کنن با رزمندگان. خلاصه از يک بابايی پرسيدن که"برادر شما در جبهه های حق بر عليه باطل چيکار ميکنيد؟" این برادر رزمنده جواب داد"ما زرشک پاک ميکنين." بعد کاشف به عمل ميامد که زرشک پلویی در کار نبوده و این برادر رزمنده مسوؤل پاک کردن زرشک هايی بوده که بر زير شعار های تبليغاتی "تا کربلا يک قدم" مينوشتند
این افاضات جناب آقای روحانی را که خواندم نا خوداگاه گفتم....زپرشک
آقا ما در غربت کار فرهنگی ميکنيم، سخنرانی بر پا ميکنم، روزنامه چاپ ميکنيم، گروه کر راه ميندازيم، و آب حوضم ميکشيم. آقا غربت به جون خودم خوب چيزی، چون همه کار این ور دنيا ميشه کرد، يک اسم ایران هم بهش بچسبون تا ملی گرايی مردم را بر افروزی. اسمشو بذار روزنامه ایرانی، گروه موسيقی ایرانی، فرهنگ ایرانی، و آب حوض کشی ایرانی
آقا رفته بوديم
کنسرت گروه کر ایران. آقا همه هم دوستای خودمونن، به خدا. همه ماشا الّله دکتر مهندسن، دانشجو دکتری، فوق ليسانس باورتون نميشه از صد تا مطرب بهتر. اینقدر بنده خدا ها زحمت کشيده بودن. همش شش ماه بود که تمرين کرده بودند به چه خوبی می خوندن. بعضی جا ها حتی چند صدا ميخوندن. حرفه ای نبودن، ولی خوب بودن
اقا دوستای خودمون که خوب بنده خدا ها دکتر مهندسن، موسيقی دان نيستن....اما به جان خودم این رهبر گروه کر من را کشتانده بود. استاد محمد امان همه کاره در فن شريف موسيقی. ایشون انصافا خوب تار ميزنه، مکتب تار تبريز هم تخصصش هست . اشکال کار این هست که امر به آقای امان مشتبه شده که آهنگسازی و رهبری ارکستر ورهبری کر هم کار هرکسی است. لوريسم نبودی که ببينی چه رهبری ميکرد این استاد امان. دست ها بود که بيخود و بيجهت در فضا حرکت ميکرد... راست ميرفت، چب ميرفت... بالا ميرفت پايين ميومد. جای شما خالی بود لوريس جان يکمی با هم میخندييم. وقت کردين
این مصاحبه آقای امان با شهروند را بخونيد. يادتون نره که موسيقی محلی شناسی (اتنو موزيکولوژی) رو هم به تخصص های ایشان اضافه کنيد. آخه يکی نيست به این آقای امان بگه که اینقدر مردم گرامی در غربت را خر نپندارند. حالا من خودم هم بيخودی ادعا دارم ولی جون مادرت آقا اینقدر خالی نبد
آقا ارکستر و يادم رفت بگم. يکی پيانو بود، يکی فلوت، يکی ويلون، يکی آلتو، يکی ويلونسل. آقا باورت ميشه این صبا خدودمون شاگرد مجيد سينکی براشون فلوت ميزد...اگه مجيد ميدونست. باز دم صبا گرم لاقل ميزنه....خوبم ميزنه....ماه ميزنه...فقط الهی براش بميرم که با این خالتور ها ميزنه. الهی برای تمام این موسيقی دان های حرفه
ای بميرم که يا دارن اینجا خاک ميخورن و يا بي خيال هرچی ایرانی بازی شدن
آقا حالا چرا من پا شدم رفتم این کنسرت. خوب با اجازه تون این انجمن خودمون بر گزار کننده بود، بنده هم باید ميرفتم کمک. فردا هم احتمالا چوب در ماتحت بنده ميکنن برای این نوشته ام، ولی من ديگه خسته شدم. حالم بهم ميخوره از این غربت که گند زده به کيفيت و طبعيت و ظريفت هر هنری و ميخواد با يک ليوان ناسيوناليزم خوشمزه ایرانی هر مزخرفی را به خورد ما بده. آقا مگه مجبوريم گروه کر غير حرفه ای ایرانی با شرکت رهبر خالی بند و دکتر مهندس های علاقه مند تشکيل بديم. حالا فرض کنيم رهبر قحطی بود و ما هم همگی از عشق موسيقی داشتيم ميمرديم. مجبورين کنسرت بذارين بد هم خودتون رو آنقدر تحوييل بگيرين که وانمود کنين خودتون که هيچ هفت جد و آبادتون موسيقی دان حرفه ای هستند. بعد هم مردم بينوا در غربت رو دعوت کنيد بيان نفری 30$ پول بيلط بدن اونهم واسه يک پرس ورژن بد موسيقی ناستالژيک دوران کودکی. همه هم آخر سر خوشحالن، شما کنسرت دادين... مردم هم ياد گذشته ها افتادن و کلی حال کردن. ای وای داشت يادم ميرفت....با این کارتون کلی فرهنگ خاک پاک ایران را گسترش و اشاعه دادين. دمتون گرم
در پايان بايد متذکر بشم که صدای گلرخ حرف نداشت، بهدادم کاملا معلوم بود تمرين کرده. من هم خوب دليل سگ بودنم این هست که گشنه ام... آخه رژييم گرفته ام. مشکلات ديگری هم دارم که قابل بيان نيست
زت زياد

اونيکی پدر بزرگم که همچين ازش خوشم نميامد هميشه اگه ازش راجع به دين و ایمان و اسلام سوال ميکردی ميگفت: "خل شدی پسر!" حالا بگذريم که به دختر و پسر، زن و مرد ميگفت: "پسر." وقتی از کودکی تو خانواده بی دين و ایمان بزرگ شوی خيلی آسان ميتوانی دين و ایمان مردم را به مسخره بگيری. تا حالا هزار بار از روزی که يادم هست با دين دارانی مواجه شدم که ميخواستند من را از منجلاب زندگی شيطانی ام نجات دهند. ده ها بار در خونه رو به روی دختر پسرهای ناناز و مرتب و مودب باز کردم که ميخواستند خدا را به من غالب کنند. فيلم، مجله، نوار، و انجيل ها را هم گرفته ام. همه را هم خواندم و گوش دادم و ديدم و خنديدم. نه که با دين و ایمان آنها مشکل داشته باشم، تبليغات شان مسخره بود. نه تنها هيجانی در من ایجاد نميکرد بلکه به جای آرامشی که قولش را ميدادند بيشتر مرا حرص ميداد. يکی از این گروهای مسيحی که در خانه ها را ميزنند شاهدان يهوه هستند. اینها که معمولا يک هوا از بقيي خوش تيپ ترند و معتقدند که خدای حقيقی فقط يکيست و اسمش هم يهوه هست. این دوستان بسيار در کف خلقتند و هی نگاه نگاه آفرينش ميکنند و هی به عشق حقيقی که همان عشق به يهوه هست نزديکتر ميشوند. خواهش ميکنم برويد و وب سايت اینها را بخوانيد و به من بگو ایيد چنگی به دلتان ميزند يا نه! چنگی به دل من نزد، اینگار دارم ورژن لوس ننری کتاب های بينش اسلامی دبيرستان های ایران را ميخوانم. اعمالی هم که خداشان از آن متنفر است هم زياد با اعمالی که پدر من از آنها متنفر است فرقی ندارد که نتيجه ميگيريم پدر من ميتواند خدا باشد
حالا من چرا به این قضيه گير دادم. خوب برای اینکه عصبانی ام و حرصم هم ناجور در اومده. يکی از دوستانم که بنده کلی هم خاطرش را ميخواهم به دلايلی که خودم هم هنوز نفهميدم (خودش هم نفهميده!) رفته يک چند صباحی مطا لعه کرده و فهميده که يهوه خدای حقيقی هست و خدای محمد و باقی خدا ها قلابی اند. با توجه به نظرييه خدا ساخته و پرداخته ذهن خلاق ماست، این رفيق شفيقم خدايی ديگر گونه آفرييده. خدايی برتر و بهتر از الّله که خود برترين بتان بود
حالا اصلا به من چه که این رفيقم داره با زندگيش چيکار ميکنه؟ خوب اصولا به من مربوط نيست ولی از این حرصم در اومده که این رفيقم يکی از پيچيده ترين آدمهايی هست که من شناختم و خيلی هم باهوش. ميترسم که نتوانسته باشه با پيچيدگی های خودش کنار بياد. شايد رفته سراغ این شاهدان خدا برای اینکه عادت کرده که عضو باشه و تقليد کنه. شايد هم از شوری که پيچيدگی ها در درونش ایجاد کرده خسته شده و تن به يک آرامش حتی توام با خنگی و حماقت داده. شايد هم از دين سابقش سر خورده شده و دنبال يک سرخوردگی ديگر ميگرده
من نميدونم که بر رفیقم چه گذشته ولی ميدونم که ميخواهم سر در بيارم. این همه دوستان مذهبی تلاش ميکنن که ما دوستان بی دين شان را به راه راست هدايت کنند، يکبار هم من ميخواهم نهايت سعی ام را بکنم که این رفيق شفيق را بهتر بشناسم .....يا او مرا به راه راست هدايت ميکند يا من او را به بيراهه


دوستان مسلمان عزيزم که تا کنون من و چون من را تحمل کرده اید و روی خوش نشان داده اید بايد بگويم که ضمن تشکرات فراوان من دیگر مرتد حساب نميشوم. نه تنها من مرتد نيستم، بلکه اون کشيش ناصر هم که اول در رشت مسلمون بود بعد در کانادا مسيحی شد هم مرتد نيست. خدا آيت الّله منتظری را عمر طولانی دهاد که واقعاً عالم چييز فهميست. من ميخواستم به دوستان همجنسگرا پيشنهاد کنم که تا آيت الله منتظری در قيد حياتند این مساله همجنسگرايی رو هم مطرح کنند شايد يک فتوا در طرفداری از آزادی جنسی هم بدهند. من گفته باشم هيچ فتوی ای اهميتش به اندازه فتوی های آقای منتظری نيست...زود بجمبيد

اقا ميگن کرمون يک درياچه خيلی با حال داره که وسط يک پارک جنگلی خيلی سبزه. مردم از اقصی نقاط ایران زمين برای ماهيگيری، کوهنوردی، شنا، قايق رانی، و شکار گراز به کرمون ميايند و در کنار این درياچه چادر ميزنند. ميگن اخيرا در اطراف این درياچه يکی سوشی فروشی خيلی شيک وا شده که هميين ماهی از درياچه صيد ميشه و هميين سوشی ميشه. اقا ما خيلی خاطر این رفقای کرمونی مون رو ميخواييم....خيلی امشب مارو تحت تاثير قرار دادن

من از فيلم های که توشون هواپيما هليکوپتر و يا بوکس باشه اصلا خوشم نمياد. وقتی قرار شد که بريم هوانورد رو ببينيم يکمی عزا گرفتم...ولی از بخت خوبم دير رسيديم و مجبور شديم بريم فيلم به پهلو رو ببينييم. بقييه اساتيد گفتند که چقدر فيلم خوبی هست من ديگه بيش از اونها ادای مجله فيلم رو در نميارم. در چند صحنه ای از فيلم اتومبيلی بر روی جاده فرعی خاکی ای حرکت ميکرد. من کل فيلم داشتم فکر ميکردم که چقدر دلم برای صدای لاستيک ماشين روی جاده خاکی های نمناک شمال تنگ شده. تازه اگه از اون تابستون شرجی ها باشه، ميشه رطوبت هوا رو زير نور چراق جلوی ماشين ديد. بوی شاليزارم که نگو....جون به جونم کنند يک رشتی ناستالژيکم
Are you one of those people who constantly ruins? If there is a piece of paper in my hand, I’ll shred it to pieces. A pen is guarantied to be chewed to destruction. A tissue will never see the light of day once in my embrace. None of my dolls had heads, arms, or legs when I was a kid. My books are all underlined with big tick marker, not to mention the R-rated curses I write in the margin. My Teflon pots and pans live at most a year. The box of tissue on my table will have drawings on it, and it will eventually be torn into pieces. The label on my bottled water will be immediately removed and will enjoy eternal happiness in the nearest garbage bin. The soda can I drink from will be divided in half and smashed carefully. I was wondering today, what else I’ve fucked up in my life!


نازلی رژيم گرفته. يک روزه فقط، ولی ميخواد اینجا اعلام کنه که بيفته تو رو در بايستی. انگيزه نازلی کسی نيست جز حسين آقا....نازلی از عنفوان کودکی عاشق حسين اقا شد. مدرسه اش روبروی خونه حسين آقا بود ، هر روز صبح حسين آقا رو ديد ميزد که ميرفت سر کار. چه سر کاری البته...مگه عاشقی هم شد کار
حسين آقا هر سال که مياد کانادا، نازلی ميره سلام ساليانه اش را بکنه و بوس ساليانه اش را بگيره. هر سال حسين آقا بدون استثنا ميبرسه که نازلی چرا اینقدر چاق شدی. امسال اما اگه حضرت اعظم ياری فرمايد....حسين آقا همين يک نگاه و ديگه هيچ
حالا تو رو خدا بهم نصيحت نکنيد که چه جوری رژيم بگيرم و چه جوری ورزش کنم. خودم بلدم به خدا يک عمره که چاقم کلی هم کتاب خوندم و دکتر رفتم. فقط کمی فراخ باسنم و زن عمل نيستم
يک نصيحت: اگه دنبال يک انگيزه ای چيزی ميگرديد به ترانه "چه خوشگل شدی امشب " با صدای آقا اريک کلمپتون گوش فرا دهيد

بعضی آدمها روی زندگی آدم تاثيرات عجيب غريب می گذارند. دوست عزيزم سيد سينا صادق پور هم از همين آدمهاست، از بس که با معرفت است. سخت ميشه این بشر را بشناسی و فراموشش کنی. نوازنده حرفه ای کلارينت، مردی که از کودکی مستقل بود و خرج خودش را در مياورد. سينا که الان در فرانکفورت درس موسيقی ميخواند با آنکه موزيکولوگ نيست کلی تحقيقات در رابطه با موسيقی کافه های لاله زار کرده
اول از همه سينا گفته که بيخودی موسيقی کوچه بازاری را با موسيقی کاباره قاطی نکنيم زيراکه اینها دو تا ژانرا کاملا متفاوت هستند. طبق مطالعات سينا موسيقی کافه لاله زاری بسيار تحت تاثير موسيقی رقص و آوازی کافه های مصری و کويتی هست. این موسيقی را کارگرانی که بعد از جنگ جهانی دوم برای کار به مصر و کويت رفته بودند با خود به ایران آوردند. گويا عده ای از این ایرانيان مصر رفته بعد از بازگشت به وطن کافه های سبک مصری باز ميکنن. نکته جالب توجه اینکه عده زيادی نوازنده عرب نيز در این کافه ها مشغول به کار ميشوند. اکثر نوازندگان عود، تمپو، و فيدل عرب بودند. برای شما که نميدانيد فيدل نوعی کمانچه سوری و اردنی است که فقط يک تار دارد. جالب تر اینکه عده ای از این نوازندگان عرب آهنگسازی هم ميکردند. موسيقی عرب هم که مثل موسيقی خودمان دستگاهی است. در واقع ريشه این دو موسيقی يکی است فقط نوع آهنگسازی در این دستگاها متفاوت است. این تفاوت هم ريشه در موسيقی فلکلور و پيشينه سنتی آهنگسازی در مصر و ایران دارد
خلاصه اینکه موسيقی کافه های لاله زار مشخصه اش در سالهای اول آهنگساز عرب، نوازنده عرب، و ترانه به زبان فارسی بوده. به مرور زمان با موسيقی رنگی فارسی ادغام شده و اشکال متفاوتی پيدا کرده.
نکته جالب ديگری که سينا به اون اشاره کرد تاثير ازدواج شاه و فوزيه بر روی این مو سيقی لاله زاری هست. سينا معتقد هست که ارتباط بين ملکه های مختلف (زنان متفاوت محمد رضا شاه) و ترويج نوعی خاص از موسيقی قابل بررسی هست. سينا ميگفت که بعد از ازدواج شاه با ثريا هست که ما برای اولين بار در ایران ارکستر بزرگ (در موسيقی به ارکسترهای تريپ فرانک سيناترايی گويند) تشکيل ميشود
در پايان هم سينا متذکر شد که موسيقی سوسن کوری موسيقی لاله زاری هست که با موسيقی کوچه بازاری ادغام شده. کوچه بازاری هم همون آواز لات و لوتها ست. همون آوازی که سر کوچه ها ميخواندن. سينا اسمش رو گذاشته گوشه بيات تهران، بيخود دنبالش نگردين، وجود نداره تو کتاب ها

-Is there a reason behind… you know?
No
-Then why am I feeling so….
I don’t know…
-Do you believe in fate?
Yes
-Do you mind if I…?
No
-Thank you.
Sure, np,….
-Here it goes…it’s not mine though!

Hey you, out there in the cold
Getting lonely, getting old
Can you feel me?
Hey you, standing in the aisles
With itchy feet and fading smiles
Can you feel me?
Hey you, don’t help them to bury the light
Don’t give in without a fight.


Hey you, out there on your own
Sitting naked by the phone
Would you touch me?
Hey you, with you ear against the wall
Waiting for someone to call out
Would you touch me?
Hey you, would you help me to carry the stone?
Open your heart, I’m coming home.


But it was only fantasy.
The wall was too high,As you can see.
No matter how he tried,
He could not break free.
And the worms ate into his brain.


Hey you, standing in the road
Always doing what you’re told,Can you help me?
Hey you, out there beyond the wall,
Breaking bottles in the hall,
Can you help me?
Hey you, don’t tell me there’s no hope at all
Together we stand, divided we fall.


Akhey….
-You liked it?
Yes
-Did you get the point?
Yes
-Can’t you say something other than yes!
No
-o.k
Sweet dreams
-That is the sweetest thing anyone has ever told me…..
Shab bekheyr
Bye
-Bye.......................................



از بدبختی های غربت خبر از دست دادن آدمهايی است که ميشناختی، با آنها خاطره داشتی، و دوستشان داشتی. خدا فضه(فضده) خانم را بيامرزد که زنی زحمت کش بود و تا زمانی که من يادم مياد هيچ از زندگی نفهميد. روحش شاد