آی اصغر آغایی که لطفت به من زیاد شده، هر پنج دقیقه یک بار پینگم می کنی!اگر کار بهتری نداری، بیا افکار ممنوعه زنی را که من در بست عاشقش هستم بخوان بلکه رستگار شوی.

همه اش تقصیر شماست...!
من از آن دسته از آدم ها هستم که خود خواهانه مشکلاتشان را بر گردن دیگران می اندازند. تمام ناموفقیت های زندگی ام معمولا تقصیر ننه بابای گرامی، محیط پرخشونت، کم بود محبت و این مزخرفات کلیشه ایست. امروز داشتم فکر می کردم که این وبلاگ ننوشتن را گردن که بیاندازم.......
راستش از روزی که یاسر این بحث همجنس گرایی/فراهنجاری را به پیش کشید من هی مایوس و مایوس تر شدم. این مایوسی ام هم نهایتا به خفگی ام انجامید.
یاسر پرسیده بود که:
مگه قرار نیست هم‌جنس‌گراها از هم‌جنس ِ خودشان خوششان بیاید. پس چرا خیلی از مردهایشان مثل زن‌ها آرایش می‌کنند و زن‌هایشان سعی می‌کنند تیپ مردانه داشته باشند؟

بحث های تیوریک پیرامون ماجرا را که
سیما همان موقع کرد، اما آن چیزی که من را تا حدودی آزار داد نوع برخورد هایی بود که کلا با مساله گرایش جنسی در وبلاگستان شد. در کامنت های یاسر پرستوی نازنین پرسیده بود که "چرا از خودشان نمی پرسی؟" این خودشان بار معنوی جالبی داشت. اینکه تو چیزی را از خودشان، از آن دیگری ها بپرسی! یعنی آن دیگری ها نیستند، حضور ندارند و باید رفت و پیداشان کرد از آنها پرسید. پرستوی خندان شاید اگر لحظه ای درنگ می کرد می فهمید که آن دیگری ها در همان کامنت خانه یاسر حضور دارند، شاید پشت نامی بی نام، و یا هویتی مجهول. سیما اسم این را گذاشته بود "ندیدن آنها که هستند." آن دیگری ها هستند باز هم به سبک سیما، اینجا، اینجا، اینجا، اینجا، و اینجا را ببینید

علی نصری عزیز هم در وبلاگ سیما بعد از آنکه متذکر شد که همجنس گرایان انسان های بیماری اند که در جوامع مدرن غربی درمان نمی شوند، این کامنت را گذاشته بود که:
صحبت من این است که گفتمانی که شما مطرح می کنید در فضای اجتماعی-سیاسی بخشهایی از جوامع غربی شکل گرفته است و تنها در این فضاست که مفهوم دارد و می تواند مورد بحث و نقد قرار بگیرد (که البته منتقدان بسیاری هم در همین جوامع دارد)، این گفتمان پست مدرن و این تقسیم بندی های مجازی جنسیتی نه تنها در فضای اجتماعی ایران بی مفهوم است بلکه با ارزشهای فرهنگی اکثر مردم هم سازگار نیست، و پایفشاری بر تزریق این افکار نهدایتآ باعث واکنشهای افراطی می شود....

با علی که صحبت می کردم معتقد بود که فضای وبلاگستان هم فرق چندانی با فضای حاکم بر جامعه ایرانی در کلیتش ندارد و به عبارتی این فضا جای این بحث های بی ناموسی نیست. با یک وکیل حقوق بشر هم که صحبت می کردیم، هردو بر این باور بودیم که حقوق همجنس گرایان را در ایران علم کردن، در حال حاضر کار احمقانه ایست. دیروز هم بادوستی که با یک گروه مستند ساز مشغول ساختن فیلم در باب همجنس گرایی در اسلام هستند بحث همین بود. رفیق ما هم، مستند ساز ها را راضی کرده بود که بی خیال همجنس گرایی در ایران بشوند، چرا که فراهنجارهای جنسی در ایران زیر سیبیلی مساله اش حل است و عمده کردنش باعث درد سر است. حالا بیا و احمدی نژاد را راضی کن که در خانه همجنس گرایان آژان نفرستد. به عبارتی سری که درد نمی کند را دستمال نمی بندند. علی البته بحثش این بود که حالا جنستان فراهنجار هست که هست، در اتاق خوابتان را ببندید...به عبارتی به ما ربطی ندارد شما ترتیبات که را می دهید. البته علی عزیز خودش خوب می داند که آنچه که شخصی است، سیاسی هم هست---- چه در جنسگونگی دگر جنس گرا ها، و چه در همجنس گرا ها.

با سیما قرار گذاشته بودم هرزگاهی یکی از این آدم های مهم/جالب همجنس گرا را در سیبیل معرفی کنم که شاید بلکه کمی از لو لو خورخوره بودن ماجرا کاسته شود. آن هم چون مایوس شدم، نکردم

امروز هم که به خاطر کمبود عشق و نداشتن حوصله درس خواندن، داشتم
"گفتمان عاشق" آقات پارت را می خواندم، حیفم آمد که از این فیلسوف که خودش با دست خودش مفهوم نویسنده بودن را برای همیشه دگرگون کرد ننویسم. حوصله ندارم که بگویم که که بود و چه کرد و که را کرد.همین جا بخوانید
...Yet, to hide a passion totally (or even to hide, more simply, its excess) is inconceivable: not because the human subject is too weak, but because passion is in essence made to be seen: the hiding must be seen: I want you to know that I am hiding something from you, that is the active paradox I must resolve: at one and the same time it must be known and not known: I want you to know that I don't want to show my feelings: that is the message I address to the other. I advance pointing to my mask: I set a mask upon my passion, but with a discreet (and wily) finger I designate this mask.
ترجمه:
پنهان کردن احساسی یا که پنهان کردن مازاد آن حس، غیر قابل درک است. نه به خاطر اینکه انسان موردت نظر سست است، بلکه وجود حس در شهود اش است. پنهان کردنش هم باید قابل مشاهده باشد. من دلم می خواهد که تو بدانی که از تو پنهان می کنم: این پرادکس مولدی است که من باید رفع کنم: آنچه که همزمان باید نهان باشد و آشکار. من می خواهم که تو بدانی که نمی خواهم احساساتم را بیان کنم: این است پیام من به آن دیگری. پیش می روم و ماسکم را به انگشتی نشان می دهم: ماسکی را که بر روی احساسم می گذارم و با انگشت احتیاط و تزویر این ماسک را بر می گزینم
.
-------------
بنده یک عدد سوتی زبان فرانسه دادم...که مریم و هپل بانو گرامی هردو لطف کردند و خبر دادند که " هان! ای شوت الله اسم اقا بارتس در زبان فرانسه بارت است." بدین وسیله نویسنده سیبیل از اقا بارت طلب مغفرت می کند، و امید است که اگر اقا بارت با غلمان ها حال نمی کنند، لااقل با فوکو مشغول باشند.

خدمت خوانندگان محترم سیبیل عرض کنم که این نیک آهنگ صبح" پیغوم" داده که اگه یک چیزکی در سیبیل ننویسم، یک پسوند تبل خیکی دماغوی عاشق نصیبم خواهد کرد. نیک آهنگ معتقد است که یک وبلاگ نویس واقعی بایستی به خوانندگان محترمش خیلی احترام بگذارد و وقتی دل و دماغ ندارد، گشادی اش می آید، حال ندارد، مایوس است، یا که عاشق شده ... مراتب امر را به اطلاع عموم برساند. من هم با عرض پوزش و طلب مغفرت باید بگویم که ننوشتنم از سر گشادی و خیکی و دماغو بودن است و اگر خداوند یاری داد و ربطی به عاشقی هم پیدا کرد حتما شما خوانندگان عزیز را در جریان خواهم گذاشت.

و اما اکنون که سر آغوش (لپ تاپ) بر شکم نهاده و تایپ می کنم بهتر است به اطلاع عموم برسانم که بعد از مراسم پول جمع کنی دیدبان حقوق بشر به مناسبت وجود امید معماریان عزیز، بنده یک عدد مطلب توپ در باب سیاست های پشت حقوق بشر (کدامین حقوق، کدامین بشر؟) را نیمه نوشته بودم که همین شازده کارتونی نیک آهنگ جان (جانم به قربانش، یک لینک می دهد با هزار منت) به من گفت: " نه! نمی خواد اینو پست کنی....بعد همه می گن این دختره عقده ای باز غر می زنه!"

حالا سر فرصت وقتی آب ها از آسیا افتاد من هم غرغرم در باب سیاست های حقوق بشری خواهم زد که یک وقت سر دلم نماند.

باز هم حالا که لپ تاپ بر شکم نهاده ام، بهتر است تولد صنم را، جایزه پرستو و اون یکی آقاهه، و البته جایزه امید را هم تبریک بگویم.

از این فرصت استفاده می کنم به یک پیغام هم به آن بهروز غریب پور بد اخلاق می دهم که لیلی فرهادپور نازنین را از خانه هنرمندان فراری داد. آقای غریب پور شما خیلی کارگردان تاتر بی خودی هستید، همان به پاچه خواری دولتمردان بپردازید که در این کار بسی حرفه ای هستید.

یک پیغام هم برای مادر عزیزم دارم، که چون در اتاق بغلی نشسته و مدام سیبیل می خواند، همین جا اعلام می کنم. "مامی جان من هوس دوشبره کوتاب کرده ام، فردا برام می پزی؟

پایان پستی #$@ و شعر برای شادی روح نیک آهنگ!

به سلامتی یک متجاوز

یادم نیست چند سال داشتم، ولی به مادرم روزی گفتم که فکر می کنم این فامیلمان به پسر آن فامیلمان نظر دارد. سعی کردم به او بفهمانم که این فامیلمان با ابراز نظرش به پسر آن فامیلمان دارد او را آزار می دهد. چند سال بعد این فامیلمان با آن فامیلمان قطع رابطه کرد و به هیچکس هم نگفتند چرا. مادرم سالها بعد به پدر پسری که من نگرانش بودم حرف کودکانه من را گفته بود که او هم پاسخ داده بود :"نازلی خانم ماشاا لله خیلی باهوشند!"
البته هوش ذکاوت نیست وقتی دختر بچه ای 8-9 ساله نگاه شهوانی مردی پنجاه ساله را به پسری 12-13سله تشخیص می دهد. باورش برای بزرگسالان اطراف من سخت است که مردی که خود را شدیدا مومن و مسلمان نشان می دهد و مدام در این هیات آن هیات عضو است جای مهر بر پیشانی دارد، این کاره باشد. برای من کودک اما تشخیص اش بسیار آسان بود.

همه ما احتمالا داستان های از این فامیلمان و آن دوستمان شنیده ایم. فلان دوست هم فلان عمویش با پسر برادرش.... فلان آشنا هم پسرش با دختربچه همکارش... فلان خدمتکار کودک به هم با پسران و پدران فلان خانواده .... در آمریکایی شمالی بیست و پنج درصد قربانیان کودک آزار جنسی دخترند و شش درصد پسر. البته به دلایل واضح این امار بیانگر دقیقی از فجیع بودن این مساله در آمریکایی شمالی نیست، همانطور که در ایران آمار دقیقی از میزان تجاوز جسنی به کودکان در دسترس نیست. اما تجربه شخصی من نشان داده است که درست مانند باقی تابو های جنسی تصور عمومی این است که ما ایرانیان ذاتا بهتر از باقی انسان های دنیا هستیم و تجاوز جنسی احتمالا در مملکت و فرهنگ ما وجود ندارد.
خانم شهین علیایی زند درمصاحبه با سایت بی بی سی می گوید:
شاید بتوان بی مهری ها و تهاجم های بدنی را فراموش کرد، اما آزار جسنی را کمتر کسی است که بتواند فراموش کند

شاید ما که در آمریکای شمالی این جمله را بارها روی پوستر های خشونت علیه کودکان دیده ام برایمان عادی شده باشد، ولی این جمله واقعیتی تمامی ناپذیر از زندگی هر کسی است که در کودکی مورد آزار جنسی قرار گرفته است واقعیتی که هر روز با آن زندگی می کند.

خوش اقبالی من این بود که دوستی که از دغدغه های مربوطه من خبر داشت، دیدن فیلم" جشن" را به من پیشنهاد کرد. فیلم محصولی از دانمارک است و ازلحاظ فیلم سازی شاهکار محسوب می شود. برای من اما اهمیت فیلم در برخوردش با مساله کودک آزاری و پیامد های آن است. خانواده بورژوا /اشرافی برای جشن تولد پدر شصت ساله شان باهم جمع می شوند. همه چیز خوش و خرم است و بوسه ها و آغوش ها و ....هنگام شام پسر خانواده کرستین بلند می شود، لیوان شرابش را به نشان توست دادن بلند می کند و برای همه حضار داستان پدرش را که او و خواهرش را مورد تجاوز جنسی قرار می داده تعریف می کند. خواهر کرستین که چند ماه پیش خود کشی کرده است نمی تواند شاهد خوبی برای ادعای کریستن باشد. در پایان تست: کرسیتین لیوانش را بلند می کند و می گوید "به سلامتی پدرم، یک متجاوز و یک قاتل."
دیدن این فیلم را به همه شما، مخصوصا آنها که مورد تجاوز جنسی قرار گرفته اند پیشنهاد می کنم. مصاحبه بی بی سی با دکتر علیایی زند را حتما بخوانید. خوشحالم که همچین محققینی در ایران مشغول به کارند و هیجده سال هم هست دارند کار و فعالیت می کنند.....

آن که به ما ....بود، کلاغ ...دریده بود.....نخست وزیر کانادا هم باز دوباره شاخ شد!
آی مرتضوی جونم، اون موقع که لنگه کفش می زدی تو سر مادر مردم، کاش می دونستی که داری چی کار می کنی.
در همین باره ها از ادوارد سعید خدا بیامرز بخوانید
صهیونیسم آمریکایی1
صهیونیسم آمریکایی2
صهیونیسم آمریکایی
3

لیست خوب ها/بد های ایرانیان

گویند در عالم سیاست آکادمیک با رفیق فابریک استادتان در نیافتید که بد می آورید، اما گور بابای سیاست آکادمیک. استاد گرامی آقای دکتر میلانی در یک مقاله پوزش طلبانه با یک تیر چند نشان می زنند
:

پاچه خواری رفقا در هوور را می کنند

پاچه خواری دولت اسراییل را می کنند

پاچه خواری ایران قبل از اسلام را می کنند

پاچه خواری ناسیونالیسم ایرانی/ضد اسلامی را می کنند

پاچه خواری دموکراسی ماقبل تاریخ را می کنند

پاچه خواری صهیونیسم جهانی را می کنند

پاچه خواری نیولیبرال ها را می کنند با به تصویر کشیدن دو ایرانی: آنکه از اول بشریت دمکراسی حالیش بود و از نواده های کوروش بود و عاشق یهودیان و طرفدار دولت اسراییل، و احمدی نژاد.

و همه این پاچه خواری ها را طوری بی سلیقه به هم ربط می دهند که اگر من قرار بود به این مقاله نمره بدهم به زور دی می گرفت.

این بد دهنی غیر حرفه ای را از من داشته باشید، تا من شب این مقاله را با سوادی که اندوخته ام نقدی کنم، نقدستان!

دانشجویان گرامی تا شب به این سوال ها فکر کنید......

آیا یهودیت یک دین است؟

آیا یهودی بودن شرط لازم و کافی برای اسراییلی بودن است؟

رابطه بین کوروش کبیر، آزادی یهودیان، کشتار یهودیان، هیتلر و دولت اسراییل چیست؟

رابطه بین دکتر میلانی، تینک تنک هوور، صهیونیسم آمریکایی، دولت احمدی نژاد و آقای چلبی چیست؟

و آنچنان که استاد عزیزم آقای علیرضا حقیقی می گوید: "شاخص پاور (قدرت)" چه نقشی در موضع گیری آقای میلانی دارد؟

رابطه بین هویدا، بیوگرافی تاریخی نوشتن، و الکی مهم شدن چیست؟

شما را تا شب به خدا می سپارم......

راستی مصباح یزدی من را استخدام می کند؟
**********
لینک مقاله میلانی از سمت بهمن بود در وگرنه من عمرا هیرالد تیریبون نمی خوانم


در مطالعات ارکاتی -شب امتحانی ام، برای ادای احترام به ضربان مویرگی در مغزم عضو گروه سردرد های ناشی از میگرن شدم که ناگهان دیدم با سایر میگرن دار ها این تشابه را دارم که آنها هم دلشان نمی خواهد، زیاد می خوابند، چرت می زنند، سیر می خورند، افسردگی دارند، و از همه مهمتر آنها که میگرن دارند، فمنیست هستند!
این همه قرص و دوا و ماراجوانا .... دوای درد ما در فمنیست نبودن بود!!

سادومازوخیسم و شیشکی موسیقیایی

تصور کنید مرد میانسالی را که صورتش را بسان دلقکان سفید ، دور چشمانش را سیاه، و لبانش را قرمز و گشاد کرده... گیتار کوچکی بدست گرفته و از شما می پرسد: "چرا کسی من را دوست ندارد، چرا من تنهایم؟" بعد خودش فریاد می زند، "به خاطر این نیست که من هیچوقت دوست دختر نداشته ام...یک چند نفری بوده اند...اما همه آنها می خواستند به من نزدیک شوند....من سر دوست دختر ها را لگد کوب کردم تا صدای شکستن جمجمه هاشان را شنیدم...و بعد از خودم پرسیدم....'چرا هیچکس مرا دوست ندارد، چرا من تنهایم؟' وقتی سعی می کنم سکس داشته باشم، هیچوقت کار نمی کند...برای همین موقع ارگاسم من گلوگاهشان را می برم تا که خونشان فواره کند....بعد آنها را تکه تکه می کنم و در ظرف نهارم می گذارم و با خودم به خانه می برم....بعد از خودم می پرسم 'چرا هیچکس من را دوست ندارد، چرا تنهایم؟' و البته امیدوارم که روزی، آخرین دوست خود را پیدا کنم....که قبل از اینکه من او را خلاص کن، او چاقو را در شکمم فرو کند".

حالا همین جملات را با موسیقی آرام و رومانتیک جاز کافه-کولی-فولکلور تصور کنید، موسیقی که اگر تنها به بدون کلام در یک کافه دنج پخش می شد، هر انسان درستکاری را تحریک می کرد که با ناشناسی معاشقه کند. حالا این موسیقی را با کلام پانک گونه آنارشیستی مرد دلقک بیامیزید و نگاهی به صورت سیما که کنار دستتان نشسته بیاندازید. موهای سیخش، سیخ تر شده، نگرانی در چشمانش موج می زند و جلوی خنده اش را هم نمی تواند بگیرد. کنار سیما هپلی، می اندیشد که آینده شغلی اش تامین شده، و در آینده می تواند برای گروه موسیقی تایگر لیلیز برهنه برقصد....همان رقص تخمی مشهورش را.

هپلی که اگر من پای تلفن التماسش نمی کردم، امکان نداشت باسن فراخش را هم کشانده و بلیط تهیه کند، بعد از پایان کنسرت دنیای فرا-دنیایش را یافت و فهمید که در این دنیا افرادی دیوانه تر از او نیز یافت می شوند. گروه تایگر لیلیز را هپلی از طریق کاپیتان هادوک پیدا کرده بود و به من هم معرفی کرده بود. به جرات می توانم بگویم که سالن کوچک برنامه پر از مردان و زنان میانسال تا مسن سفید پوست بود. سیما، هپلی، بامداد، و من تنها غیر سفید پوستان جوان این برنامه و شاید تنها افرادی بودیم که آگاهانه با شناخت قبلی به کنسرت رفته بودیم. به نظر می رسید که سایر حضار، پروفسور های هاف هافو موسیقی بودند که در رودربایستی با هنر مدرن (کدام مدرنیته؟) آقایان جمعیا خل تایگر لیلیز به برنامه تشریف آورده بودند.

چه چیزی موسیقی این گروه را هنری می کند که عده زیادی پروفسور موسیقی را جذب می کند؟ چه چیزی باعث
می شود که زنان و مردان جا افتاده بخواهند به هنری گوش دهند که در آن بدن لخت فاحشگان تکه تکه می شود، جسد هاشان می پوسد، و زخمهاشان چرک می کند؟ چرا باید چاقو زدن به عیسی مسیح، خاک کردنش، و سپس شاشیدن به قبرش برای کسی جالب باشد؟ چرا کتک خوردن زنی که زخم هایش را با خال کوبی پنهان می کند، زیباست؟ چه چیزی باعث شد که این حضار نسبتا جدی بعد از اتمام برنامه دور گروه سه نفره تایگر لیلیز را با هیجان بسیار احاطه کنند و راجع به هنر خارق العاده آنها اراجیف ببافند؟

بی نظیری هنر مرد دلقک، مارتین جیکوس، در تحریک کردن تمامی حواس بیست و چند گانه من بود. جیکوس، حس عاشقانه من را با ملودی های کولی وارانه جازگونه اش تحریک کرد و با کلام خشونیت آمیزش مرا شکنجه داد، به دردم آورد، و حس شهوت وارگونه ای را در من ایجاد کرد. این آمیزش احساس عشق و شکنجه تنیجه اش تجربه ای ارگاسمیک بود که تنها طرفداران روابط سادومازوخسیتی آن را تجربه کرده اند.....

و اما چرا این ارتباط سادومازوخیستی کلام خشونت آمیز و موسیقی رومانتیک لذت بخش است. اگر بخواهیم وارد فلسفه موسیقی نشویم، و یقه دکتر ها را بچسبیم...علم اعصاب شناسی با استفاده از الکترود ها نقشه تاثیر موسیقی بر مغز را به ثبت رسانده است. بیشتر موسیقی های پاپ امروزی همان عصب هایی را تحریک می کنند که سکس و لذت مشتاقانه ناشی از آن محرک آن است. این تحریک سیستم سیمپاتیتک مغز به نوبه خود هورمون های این سیستم را در سراسر بدن پخش می کند. این هورمون های سکسی (تسترون و...) هم به نوبه خود اشتیاق به شهوت/عشق را بیشتر می کنند. خشونت، درد، و ترس هم به اوبه خود همین سیستم سیمپاتتیک را در مغز به هیجان می آورند، به آنها نیز به نوبه خود هورمن هایی از دسته اندورفین را در بدن جاری می سازند که تنها تحریک کننده و لذت بخشند، بلکه معتاد کننده هم هستند. این نوع آمیزش خشونت دردناک، و زیبایی عاشقانه ملودیک البته تنها خاصیت هنری تایگر لیلیز نیست.
جیکوس با اجرا نمایشی موسیقی آنرا تبدیل به یک میوزیکال کرده بود. ارتباط نمایشی مابین اعضا گروگ بقدری سرگرم کننده بود که خنده از لبان تماشاچیان نمی افتاد. ایدرین بر پرکاشنش خروس های مرده بسته بود و مضرابش همه چیز بود جز مضراب. گاهی با استخوان مصنوعی به جان کوبه ها می افتاد و گاه با عروسکی عریان. گاهی کلاه های عجیب و غریب بر سرش می گذاشت و گاه نقش زن اشتزوفرنیک را بازی می کرد. بقدری کارش را به عنوان یک نوازنده جدی نمی گرفت که گاهی شک می کردی این ضرب عالی را چه کسی نگاه می دارد؟ و این جدی نگرفتن به نظر من خاصیت اصلی گروه بود. هیچکدام از نوازندگان موسیقی شان، نوازندگی شان را آنچنانکه معمول و عرف نوازندگان حرفه ایست، جدی نمی گرفتند. گویا یک عدد شیشکی نثار تمام قوانین دنیای موسیقی کرده باشند و با آنارشیسم شان خوش بخوانند.

البته این شیشکی را نه تنها نثار جامعه موسیقی دانان بلکه نثار ما طرفدارن نیز می کنند. سیما بعد از کنسرت با وجود اینکه خر کیف بود، ناگهان از انگشت وسطی که آقای جیکوس وسط کنسرت به او نشان داده بود به خشم آمد که نکند این فلان فلان شده قاتلی چیزی باشد. سیما می ترسید که این دنیا خیالی خشونت آمیز آقای جیکوس یک بازتاب از واقعیت های ذهنش باشد. که البته من و هپلی به خنده ای سیما را که با حرارت بسیار داشت بامداد را نسبت به علوم انسان شناسی آگاه می کرد راه کردیم که با حس عاشقانه ترسناک دردآور شهوتناک مان حالی کنیم!

قسمت های کپی رایتی سی ثانیه ای از موسیقی تایگر لیلیز را اینجا بشنوید. اگر هم خیلی خوشتان آمد به من یک نامه برقی بزنید تا چند آهنگ کامل برایتان ایمیل کنم!

Posted by Picasa -----------------------------

الان دیدم سیما چند عدد پیام جانانه در جواب این پست در کامنتدونی چاپ کرده، از دست ندهید!

همین چند دقیقه پیش یک چوب-شور در گلویم پرید، به مدت چند دقیقه سرفه ای عجیب کردم و حس کردم دارم خفه می شوم. مادرم از اتاق کناری داد زد: "نازلی؟" من همچنان سرفه کردم. داشتم خفه می شدم. از جای بلند شدم که برای کمک پیش مادرم بروم، ولی حس کردم که چه! من باز هم سرفه کردم. صورتم از اشک خیس است. داشتم خفه می شدم. من هنوز اینجا نشسته ام، و خوب دیگر سرفه نمی کنم. من البته خفه نشده ام، ولی مادرم، پدرم، و برادرم در اتاقم را باز نکردند. به این می می گویند احترام گذاشتن به خلوت دیگران. من می روم دوش بگیرم........

عید مبارک
این مسلمانی ما هم که بدتر از سیما به درد عمه بی نوا مان می خورد. از وقتی مجتبی سمیعی نژاد را به جرم ارتداد گرفتن، من ترسیدم گفتم که بابا این را که به نصف آدم هایی که من می شناسم هم وارد است. بعد داشتم فکر می کردم که من کی کجا و چگونه می توانستم مسلمان شوم. شما توجه داشته باشید که پدر بزرگ پدری ام را اگر از ایشان سووال می فرمودید که "خدا" ایشان با تمسخر می گفتند که "خل شدی پسر؟" بگذریم که پسر و دختر را هم "پسر" خطاب می کردند که در زمان پدر بزرگ من مردسالاری در رودبار غوغا می کرده است. مادر بزرگ پدری ام را هم من ندیدم که بدانم، ولی گویا مذهبی بوده است. مادر بزرگ مادری ام ، مامبو، هم عشق انواع اقسام عزاداری های متفاوت و دعاهای مربوطه است و از آنجا که یک غصه خور حرفه ایست، با قسمت های فلسفی-عقلانی دین از جمله شادی میانه خوبی ندارد. پدر مادرم، بابو، هم که خوب بی خدا بود. از نوجوانی عضو حزب توده شده بود و بعد ها هم به نهیلیسم رسیده بود و معتقد بود همگی سر کاریم. با وجود اینکه ذره ای اعتقادات مذهبی نداشت- بابوی عزیز ما تمام مراسم مذهبی خانواده مامبو را شرکت می کرد که هیچ، همکاری و همیاری هم می کرد. یکی دو بار مچش را گرفتم که ای مرد لائیک تو چرا فاتحه می خوانی یا که صلوات می فرستی؟ توضیح داد که احترام می گذارد، بعد هم از بازرگان می گفت که حالا آمدیم و قیامتی هم بود، ضرر که ندارد.
ولی واقعیتش این است که من هم که در این خانواده لائیک بزرگ شده ام، نمی توانم فرهنگ مسلمانی ام را کنار بگذارم. برای همین به همان اندازه که نیک آهنگ شکمو به دنبال رویت ماه هست، من شکمو هم هستم. وقتی عمو علا رضا لطفی در هر مسافرت ماه رمضانی ما را مجبور می کرد که در چهل کیلومتری شهری که در آن اقامت داشتیم بیاستیم و جلوتر نرویم تا که اذان ظهر بگویند که مبادا عمو علای ما حکم مسافر داشته باشد، هیچ روزی زیباتر از روزی که مرجع عمو علا ماه را رویت می کرد نبود. یادم نیست مرجعش که بود، ولی نامرد همیشه هم دیر رویت می کرد.
این شب عیدی هم بنده تنها در خانه نشسته ام، زیباترین لباس هایم (پیژامه ام) را پوشیده ام، با دلی آرام و سری میگرن دار برای دوستان مجازی و واقعی ام تبریک عید می فرستم. عید همگی، مخصوصا عمو علای عزیز که اسلام را همیشه به همگان با خنده و مهربانی زورچپان کرد.... مبارک.

چو رودبار مباشد، تن من مباد

این سلمان رشدی (نفرین خدا بر او باد، خودم چند بار سعی کردم خلاصش کنم نشد)، در رمان "شرم" تعلق را به نیروی جاذبه تشبیه می کند. متن بسیار بسیار بسیار گیرای رشدی (که البته او دشمن اسلام است) را اینجا بخوانید. هر نوع ترجمه این متن زیبایی اش را نابود می کند. رشدی می گوید که تنفری که مهاجران در میزبانان ایجاد می کنند، ناشی از حسادت میزبانان از غلبه مهاجران بر نیروی جاذبه است. مهاجران همچون پرندگان پرواز کرده اند که آزاد باشند. او جاذبه را با تعلق مقایسه می کند؛ که همانطور که پاهایش (راوی کتاب شرم) روی زمین است هیچوقت به اندازه روزی که پدرش خانه شان در بمبی را فروخت عصبانی نبوده است. راوی" شرم" می گوید که ما برای اینکه احساس تعلق مان را به محل تولدمان توجیه کنیم، وانمود می کنم که درختیم و ریشه داریم؛ که همانا ریشه ها اسطوره های محافظه کارانه ای هستند که ما را بر سر جایمان نگاه دارند. در مقابل این اسطوره های تعلق و جاذبه، پرواز کردن، کوچ کردن، و مهاجرت کردن قرار می گیرد. "پرواز کردن و فرار کردن؛ هردو راه های بدست آوردن آزادی است."

اسطوره ریشه ها بدجوری زیر پاهای من دوانده است. این توجیه های سلمان رشدی و آزادی به میان کشیدن هم دردی از من دوا نمی کند. شوخی و جدی ریشه های فرهنگی که پیرامون من بوده همیشه جزوی از وجودم بوده که انکارش برایم مشکل است.

بنده که سالهاست می خواهم ثابت کنم که هخامنشی ها در اصل رشتی بوده اند_ در تفحصات باستانشناسانه ام متوجه شدم که هخامنشی ها در واقع رودباری بوده اند و رشت هم از توابع رودبار بوده است. از ناسیونالیم های احمقانه که بگذریم، بنده به این رودباری بودنم به همان اندازه ترک بودنم ارادت فرهنگی دارم. به عبارتی عاشق تمام غذا ها، تنقلات، ادوات موسیقی، خود موسیقی، رقص، قصه های محلی، لباس های محلی، و رسم و رسوم های رودباری/ترکی هستم. یک" نمه" هم به وجود زیتون افتخار می کنم، و اگر روزی حس مادرانه پیدا کردم حتما زیتون نام فرزندم خواهد بود، پسر و دخترش هم مهم نیست. و اما این افتخارات رودبارانه یکی دو جا به درد من خورد. یک بار که از ایران بار مهاجرت بستیم به دلایلی بسیار خنده داری مجبور شدیم به فرودگاه مهر آباد بر گردیم. آن روز ها در فرودگاه پر خفقان مهر آباد تمام چمندان ها را بیرون می ریختند و به دنبال ادوات جاسوسی می گشتند. نوبت ما که رسید، مرد بازرس با لهجه نسبتا شمالی پاسپورت ها را خواست. پسر عمه پدرم که می خواست پارتی بازی کند با لهجه رشتی پرسید "قربون شما رشتی ای؟" مرد با عصبانیت جواب داد که "من تهرانی ام" من هم با خنده گفتم "تهرانی بودن که افتخار نیست،رودباری بودن افتخاره". مرد جا خورد و بعد با لهجه عجیب آشنا گفت "شما رودباری هستید؟" بگذریم که فامیل مامیل هم در آمدیم و چمدان ها هم باز نشده از مهر آباد بیرون آمدند..
امروز هم در بلاگستان یک همشهری رودباری پیدا کردم که معلم است و قول داده، برای من کلی عکس ناستالژی پویا (مثل فقه پویا به زمان شده) از رودبار و انزلی، دو شهر مورد علاقه من بفرستد.بگذریم که قرار است دستور غذا های رودباری را هم برای من ایمیل کند.

یکی نیست به این سلمان مفسد زمینی بگوید که برادر تو که سخنت آزادی از تعلق است ، پس چرا مایه رمان هایت همه از همین ریشه هاست؟ رمان " شرم" که روایتی بس عجیب و پست مدرن دارد یکی از رمان های مورد علاقه من است. بخوانید تا رستگار شوید.
از پنجره اتاقم اگر خوب نگاه کنم مابین آسمان خراش آبی و آسمان خراش قهوه ای، خراشی است که از آن می توان خیابان یانگ را دید. منظره ای زیباست اگر ذهنت ده مایل در طول یانگ بدود تا که دریاچه را تصور کند. با توجه به اینکه هر کانادایی0.3 کیلومتر مربع زمین دارد، من چرا باید پاره پنجاه متری خیابان یانگ را از خراش مابین دو آسمان خراش ببینم؟ جدا یک نفر آدم وارد در طراحی شهر به من بگوید هدف این تراکم مسخره چیست؟
من از همین جا باید با شکمی سیر اعلام کنم که اگر من در این خانه بیشتر از یکسال دوام بیاورم، حتما برای ن.بی،ای اقدام کرده و در والت دیسنی استخدام می شوم.
می گویند شکم سیر هم مشکلات خودش را دارد. امشب در استخر همچون دیوانگان راه می رفتم وه به انعکاس نور چراغهای سقف خیره شده بودم و فکر می کردم که چرا همه هموطنان عزیزم این منطقه بی همه چیز را برای اقامت انتخاب کردند. حرف تکراری خودم که" ایرانیان خانه خود را در شعاع ده کیلومتری نان بربری بنا می دهند" هم دیگر خریدار نداشت. با توجه به اینکه من دلم برای سینماهای هنری اطراف آپارتمانم، کافه شبانه روزی کنار خانه ام، بار مهمان نواز آن ور خیابان، گل فروشی های عمده فروش، مغازه فتوکپی سه سنتی، موزه های مجانی، شلوغی شبانه روزی خیابان یانگ که هرگز نمی خوابد، کتابفروشی های دسته دومی که فوکو را کیلویی یک سنت می فروشند،و سوشی فروشی که فقط برای من خوب سوشی درست می کند حسابی تنگ شده؛ شما اهالی نورث یورک، شما چرا در این محله بی همه چیز زندگی می کنید؟
تکه کلام "مسخره" را از مجید سینکی به ارث گرفته ام. مجید سینکی وقتی سی سالش شد من دوازده ساله بودم. اگر درس خوب نمی خواندم، ممنوع الکلاس موسیقی می شدم. وقت ام را تنظیم کرده بودم از هر فرصتی برای درس خواندن استفاده می کردم. مجید سینکی می گفت که "دختره مسخره__ این کتاب علوم و ریاضی مسخره را بکوب به زمین به بابات بگو من می خوام موسیقی بخوانم." آقای بهشتیان می گفت: "یک لیوان چای جلوی بابات بذار، بگو اگه میشه من بیشتر وقت روی موسیقی بذارم."
دیشب که کتاب های شیمی، شیمی آلی، ژنتیک، زیست سلولی امثالهم را به یک بنده خدایی می دادم که تازه می خواهد دکتر شود، داشتم فکر می کردم که چه دیر به حرف مجید سینکی گوش دادم. مجید سینکی دیروز، امروز و فردا فلوت می زند. آقای بهشتیان هنوز پیش پدرش در بازار فرش می فروشد، و نق می زند.