وضعیت کنونی عراق و افغانستان برای مخالفان جمهوری اسلامی و مردم مشتاق آزادی در ایران درسی شده است که بدانند خطرناک تر ازاستبداد داخلی ، مداخله نظامی خارجی است ، که آزادی را نه ارتش مداخله گر خارجی که اراده ملی به ارمغان می آورد. برای جمهوری اسلامی هیچ موفقیتی بالاتر از آن نیست که جامعه جهانی به جای مخالفت با نقض فاحش حقوق بشر و سرکوب آزادی های فردی و سیاسی و حمایت از تحولات دموکراتیک در ایران همه هم و غم خود را صرف مساله ی هسته ای نماید. چرا که اگر فشارها و مخالفت ها علیه حکومت ایران به دلیل نقض حقوق بشر و سرکوب آزادی اعمال می شد، آنگاه بنیاد گرایان نه فقط فرصت نمی یافتند با توسل به تبلیغ پیرامون مخالفت قدرت های بزرگ با حق ایران در زمینه ی انرژی هسته ای احساسات ناسیو نالیستی را به خدمت بگیرند، بلکه میهن پرستی و ناسیونالیسم ایرانی جذب جنبش دموکراسی خواهی و مبارزه علیه استبداد مذهبی می شد.

TORONTO INITIATIVE FOR IRANIAN STUDIES
lecture by
Dr. Homa Katouzian
Reza Shah's Political Legitimacy and Social Base

4:00 p.m., Friday, 2 November 2007
Room 200B, Bancroft Hall, University of Toronto

برادر سن کوئيک؟



فرح خانم خبر داد که گويا بيلی و من ملت را بسيج کرده که بنويسند اگر در ايران جنگ شود باز می گردند که با دشمن خارجی بجنگند يا خير.

اين آدم هايی که دوست های آکادميک ما هستند (که اين روز ها والّله تنها دوستان ما هستند که هرچی آدم مزخرف می خواند تنها تر و تنها تر می شود و دست به دامن چهار ديوانه ديگر که مزخرفاتی مشابه خوانده اند) همگی در کار تئوری های پسا استعماری و مارکسيسم و پست استراکچراليسم و اين مزخرفات هستند و هرزگاهی چند نفرشان رَم می کنند که اگر اين جاکش آمريکايی ها رفتند يک قدم در خاک ايران گذاشتند من که بر می گردم ايران تفنگ به دست با آنها جنگ تن به تن می کنم.

نمونه دمِ دست هم که همين حسين درخشان خودمان است که هرزگاهی اعلام عمومی می کند که من بر می گردم ايران برای وطن ام می جنگ ام. حسين را که من هميشه آی پاد به گوش در حال گوش دادن به راديو هد تصور می کنم که يک تفنگ سنگين دستش گرفت و آن را با اين هيکل کم جان اش روی خاک می کشد تا به خط مقدم نزديک شود.

اما خودمانيم اين بساط "من بر می گردم می جنگم" را اگر مثلاً من زن بخواهم پياده کنم بسی در اين فرهنگ ما خنده دار و مضحک می شود. اولاً که زن ها حتی اگر به فولاد زره اي من هم باشند، خط مقدم نمی روند. بعد هم اگر خط مقدم بروند پشت تانک نمی نشينند. نهايت فکر می کنم شغل شريفی که به ما بدهند اين است که "زرشک پاک کنيم" *.

حکايت خرمشهر و بچه های کنفدراسيون است به والّله. دوستان و قوم و خويش های کمونيست بنده تعريف می کردند که اول انقلاب که خرمشهر اشغال شد اين بچه های کنفدراسيون که از خارج از کشور به قصد انقلاب و آبادانی ايران به ايران بازگشته بودند می روند خط مقدم که خرمشهر را آزاد کنند. منتها، اين کمونيست های مافنگی که در عمرشان خون نديده بودند و سربازی هم نرفته بودند و تفنگ بازی هم در کودکی نمی کردند (آدم غير بورژوا که کومونيست نمی شود و بچه بورژوا هم مادر با سواد دارد و مادر با سواد هم می داند خشونت بد است برای بچه اش تفنگ نمی خرد). نتيجه اينکه حاجی و سيد که سال ها در لبنان خدمت امام موسی صدر سربازی می کردند و حداقل نفری صد تا اسراييلی را دور از چشم امام نفله کرده بودند می بينند هيچ استفاده اي از اين "ابنه ای ها" نمی توانند بکنند.
می نشينند فکر هايشان را می کنند و پشت کمر هرکدام از اين دوستان ما از اين مخزن های شربتِ امام حسينی می بنند و مخزن را پر از سن کوئيک (شربت های غليظ شده آب پرتقال که اول انقلاب مد بود) می کنند و می فرستند شان خط مقدم که بلکه شربت شهادت بنوشند و همه از شر شان خلاص شوند.
خلاصه وسط خاک و خون و چرک و کثافت و گلوله و فشنگ هرزگاهی يک پسر ناناز کنار دست رزمنده ها سبز می شده و می گفته است: "برادر، سن کوئيک؟"

اگر اين آمريکايی های جاکش جهانخوار يک نوک پا تنها يک نوک پا در خاک وطن عزيز من بگذارند، من بر می گردم...بعله من بر می گردم و اگر کار زرشک پاک کنی بود، زرشک پاک می کنم ...اما اگر آن هم نبود فوق اش می توانم به زبان های فارسی، ترکی، کردی، گيلکی، و انگليسی به براداران رزمنده اي که از اقصی نقاط اين دنيا جهانی شده برای نجات ايران آمده اند سين اييچ (سن کوئيک انقلابی ساخت تبريز) تعارف کنم: "بويروز، سن ايچ ايچ."
-----------
*اين زرشک پاک کردن هم برای خودش داستان دارد. می گويند يک بار خبر نگار صدا و سيما می رود از يکی از رزمندگان خط مقدم می پرسد: "برادر شما اينجا چه می کنيد؟ طرف می گويد ما اينجا زرشک پاک می کنيم. خبرنگار می گويد: " به به، در خط مقدم کنار اين مردان خدا، اين ياران بی همتا چقدر زرشک پلو حال می دهد." رزمنده می گويد نه برادر من، ما هر جا می رويم روی ديوار ها نوشته اند "تا کربلا صد قدم" و رزمندگان هم زير اين ها می نويسند "زرشک" ما اين زرشک ها را پاک می کنيم.
--------------
تظاهرات با شعار "به ايران حمله نکنيد" همين امروز در مقابل کنسولگری آمريکا و تا يک ساعت ديگر شروع می شود(1:00 pm) و از آنجا حرکت می کنيد. سر جدتان برويد که دوستان خوب ما پانصد عدد پلاکارد به ايران حمله نکنيد آماده کرده اند که به قول نيار اگر پنجاه تاش دست ايرانيان باشد هم خوب است.

PEACE RALLY & MARCH
Start: U.S. Consulate, 360 University Avenue (TTC: St. Patrick or Osgoode)
End: Moss Park (Queen East @ Jarvis)

Organized by the Toronto Coalition to Stop the War


انکار

هفته پيش در کنفرانس ايران و ايرانشناسی دکتر تورج دريايی يک مقاله در باب اين قضيه ضد يهودی بودن در ايران معاصر و ربط و بی ربطی اش به ايران باستان ارائه داد که حالا بگذريم چه بود و چه نبود و فقط به همين بسنده کنيم که يک ربط هايی به کوروش کبير و آقای خلخالی و اين جناب آقای پور پيرار داشت.

شب اش آمدم خانه ديدم جناب آقای ناصر پور پيرار بنده را به عنوان دوست در اين مکان دوست يابی اورکات اضافه نموده است.
خلاصه مانده بودم که اضافه کردن اين بابا پور پيرار به عنوان يک دوست چه معانی سياسی اجتماعی می تواند داشته باشد و يک چشم ام به صليب شکسته قرمز رنگی بود که در صفحه شخصی اش ديده می شد و زير آن نوشته بود " ضد يهود ايران" و يک چشمم به علامت "ضد نژاد پرستی ايرانی" و داشتم فکر می کردم اين بابا خل است يا مارا گرفته است.

در همین میان به دوست عزيزم پوريا يک پيغام گوگلی دادم که "پوريک من نوشته هايم ضد يهود است که اين فلان فلان شده پور پيرار خيلی تريپ دوستی اش گرفت و من را به عنوان دوست اضافه کرده است؟"

پوريک هم از آنجايی که بزرگ ترين و بد جنس ترين منتقد بنده از بدو تولد ام بوده است راست گذاشت کف دستم "که خوب معلومه اينطوری در نقد اسرييل شلوغش می کنی و به سحرای کربلا می زنی که اين آدم های پور پيرار وار فکر می کنند از جنس خودشانی هستی!" سپس اضافه کرد که "تازه خيلی موقع ها اينقدر شورش می کنی که اگر کسی نداند فکر می کند با ايرانيان هم ضديت قومی داری!"
حالا بگذريم که اين پوريک ما خودش يک پا ضد سامی از نوع بسيار رايج ايرانی آن است (اين شوخی است) اما من شديداً ترسم گرفت و خواستم بيايم اينجا اعتراف کنم که به جان مادرم بنده هيچ سنخيتی با اين بابا پورپيرار ندارم!

برای اينکه خودم را راحت کرده باشم به خودم دلداری دادم که شايد به خاطر نوشته هايم من را اضافه نکرده و به خاطر سکسی بودن عکس های شديداً خوشگل ام عاشق ام شده و نه به عنوان يک نويسنده بلکه به عنوان يک منحرف جنسی (پرورت) من را اضافه کرده است.

از آن طرف هم فرح خانم خبر مان کرد که وزارت ارشاد وبلاگ بنده را در گروه وبلاگ های اصلاح طلب چپانده است و بنده اسمم کنار آقای ابطحی الان دارد عشق می کند!! خلاصه رفتم به منبع خبر و ديدم قربانشان گردم اين وزارت ارشادی ها هم که گويا در ميان اين همه جهان بينی و روش و مرام و مسلک سياسی اجتماعی فقط دو نوعش را می شناسند و انسان اصولاً يا اصولگرا است يا اصلاح طلب. به دوستی ديگر گفتم شيطان می گويد بروم يک پست بنويسيم که با عنوان سه کاف ممنوعه و سه کاف ممنوعه را صد بار در متن اش تايپ کنم و بعد نامه بدهم به وزارت ارشاد که بابا برای روحانی محترمی مثل آقای ابطحی قباحت دارد نامش کنار ضعيفه خرابه اي چون من باشد و خلاصه سر جدتان اين اسم ما را از اين گروه اصلاح طلبان برداريد.

هدف اين پست اين است که بنده می خواهم اصالت خودم را از دست ندهم و به همگان اعلام کنم که من ترجيح می دهم همانی باشم که می بينيد و بی زحمت هی به ما افتخار دوستی و داخل آدم شدن ندهيد.

کنفرانس بسيار با شکوه ايران و ايران شناسی در قرن بيستم امروز و فردا در دانشگاه تورونتو
برای اطلاعات بيشتر به وب سايت کنفرانس برويد
دارم از خواب می ميرم و تمام شب مشغول درست کردن از اين يارو ها بودم که اسم سخنران ها رو توشون می زارن بعد می زنن به سينه شون.
حوصله آدم های مهم را ندارم از آن بد تر از آن حوصله آدم ها موفق را ندارم و از آن بدتر حوصله آدم های پولدار موفق را ندارم و آز بدتر حوصله بچه پولدار هايی را که همه کار دنيا به آنها بستگی دارد را ندارم و از آن بدتر حوصله خودم را هم ندارم ....
کنفرانس را بياييد تا احساس اهميت کنيد

و اندر حکايت ملی گرايی ایرانی.... يا


چند روز پيش در راه خانه بودم، همسايه مهربان و روزنامه نگار ام را ديدم که چالاک و سبک و خوشحال می خراميد و به من مژده داد که آقای دکتر مريدی نامزد حزب ليبرال استانی در منطقه ريچموند هيل
به مجلس استانی راه يافته. به شوخی گفتم: تا بيبينيم که چه تفاوتی به حال ما می کند.

خانم روزنامه نگار همسايه با اميد واری گفت: "نگو..این به ایرانی ها خيلی اميد می ده. غرور ملی شون رو هر جای دنيا که باشن زياد می کنه!"

در دلم گفتم چقدر هم این هموطن های من کمبود غرور ملی دارند که محتاج يک دکتر "آفتابه زرین دزد" اند برای احساس خوشبختی! ماجرای "آفتابه" و سر ملت شريف کانادا کلاه گذاری را در وبلاگ محمد نگفتنی ها بخوانيد که به ما چه ربطی دارد اگر دفتر و دستک ایرانيان حزب باز مقيم تورونتو تصميم بگيرند برای بالا بردن غرور ملی ایرانيانِ جهانی شده دست به يک "دزدیِ قانونمند" و "کلاه برداری انسان دوستانه" بزنند. مگر سياست مداران همه جای دنيا شارلاتان نيستند؟ این هم رويش! بگذريم که در این چند روز دهان این نامه برقی من صاف شد از بس نامه تبريک به مناسبت این خجسته پيروزی ایرانيان گرفت. پشت اش هم البته نامه های تبريک به مناسبت تولد يک بريتانيايی در خاک پاک ایران بود که اتفاقاً نوبل ادبيات را هم دريافت کرده بود. بگذريم که ایران سيستم تابعيت اش بسيار فاشيستی است و بچه های افغانی که در ایران به دنيا آمده اند يا که مادر ایرانی دارند از تحصيل محروم اند و فاقد تابعيت ایرانی. اگر با قوانين فاشيستی ایران باشد (که صد سال است به همين فاشيستی است)، نظر لطف شما به خانم لسينگ بايد همان اندازه باشد که به کودکان افغان بی تابعيت.

قربانشان گردم ایرانيان در راه دفاع از غرور ملی هم همگی آماده شهادت اند به هر قيمتی. چند وقت پيش در يک ليست ایميلی متعلق به ایرانيان تورونتو يک بنده خدايی يک ایميل فرستاده بود و در خواست ازدواج برای امر مقدس مهاجرت کرده بود که برخی از اعضای این ليست ایشان را تکه و پاره کردند که "تو خجالت نمی کشی که در این دوران مدرن و در این کشور مدرن همچين درخواست های عقب افتاده ای را می کنی و آبروی ما ایرانيان را می بری! کدامين زن محترمی حاضر می شود برای دريافت مبلغی با تو ازدواج کند تا تو مهاجرت کانادا را بگيری؟ اگر تو همچين زنی پيدا کنی در جماعت ایرانی نيست که آن زن اگر هم پيدا شود خراب است که به خاطر پول با تو ازدواج کرده است. بعد هم ما ایرانيان مهاجر در کانادا زحمت کشيده ایم و درس خوانده ایم و به عنوان متخصص اجازه اقامت دائم گرفته ایم و تو هم خيلی دلت می خواهد در کانادا بمانی برو کار می کن و آبرو روزی نکن!

این ليست خاص ایميل های من را سانسور می کنند که يک وقت خدای ناکرده محيط خانوادگی پر از غرور ملی شان خدشه دار نشود اما در جواب ایميلی که من فرستادم و به ليست فرستاده نشد (دو سه روز بعد با جنگ و دعوا با محمد شيخ الاسلامی رئيس گروه در قسمت کامنت های بی ادبی و بی ربط و تجاری..چاپ شد) به زبان بسيار مودب انگليسی یک چیزی در این مایه ها نوشته بودم که: بگذريم که آن مهريه در عقدنامه هايتان وجه نقدی برای داشتن کارگر دائم همراه با سرويس های جنسی نيست، بگذريم که صد ها نفر از شما مهندسان بر افتخار وطن مدرک مهاجرت به دست به خواستگاری نرفته اید و از ایران زن نگرفته اید و به خاطر داشتن این مدرک ارزش مند با شما مهريه را ارزان حساب نکرده اند، بگذريم که نصف بيشترتان در خيابان از آدم هايی که تا به حال نمی شناختيد خواستگاری نکرده اید، و بگذريم که خودتان به نوعی همين جنده گی نوعی را کرده اید و حالا که نوبت زنان شده است پول بگيرند و سرويس بدهند شده اند جنده...

باز هم در همين ليست وزين چند روز پيش همه شاکی شده بودند که چرا يک فيلمی که در شبکه محلی تورونتو پخش شده است يک کاراکتر راننده تاکسی ایرانی داشته است که نه تنها کودن و لات بوده بلکه زبان انگليسی را هم درست حرف نمی زده و با همسرش زهرا هم برخوردی توهين آميز داشته. خلاصه کاشف به عمل آمد که کارگردان فيلم ایرانی بوده و هنرپيشه نقش زهرا هم داد اش در آمد که چرا شلوغ اش می کنيد فيلم به نظر من خيلی برخورد واقعی ای با کاراکتر راننده تاکسی و همسرش زهرا داشته و توهين قومی ای هم در کار نبوده است...

گفتم چه فايده که من را سانسور می کنند وگرنه حق اش هست يک ایميل بزنم که آی غرور ملی، نه که ارواح خيک تان هيچکدام تان مردسالار نيستيد...

و حالا اینها عوام ایرانی اند، مهندس اند عمدتاً و سواد فرهنگی شان متوسط است و...

روشنفکرش را می خواهيد؟ داستان نويس برجسته اش را می خواهيد؟ قلم زرين اش را می خواهيد؟

برويد این داستان عباس معروفی را بخوانید و از شکل گيری شخصيت ژاله در این داستان به شکل گيری شخصيت راوی بيانديشيد که در مورد ژاله می نويسد:

ژاله اوليش نبود، آخريش هم نبود، نمی‌دانم چند دست چرخيده بود تا رسيده بود به من
.و البته که عباس معروفی داستان می گويد و این يک داستان است و هيچ ربطی هم به مسائل فرهنگی اطراف نويسنده ندارد و ژاله و راوی هم شخصيت پردازی های آقای معروفی با نگاه تيز بين و منتقدانه ایشان اند. و البته عباس معروفی چيست جز يک نشانه از زباله بودن فرهنگی که زباله انسانی می آفريند و در این پروسه برايش يک کف مرتب هم می زند.

دوستان ادبيات دان ما قول داده اند به زودی کار های این نويسندگان پر افتخار وطنی را نقد ادبی فمنيستی کنند اما محض خالی نبودن عريضه به این بسنده می کنم که این بابا مثلاً کارکتر های زن اش يا بدبخت و بيچاره و مفلوک و قربانی فرهنگ مردسالار (که خودش هم در اجراگری آن کم نمی آورد) اند يا که اگر هم موجودات آزاده، قدرت يافته و به دنبال حقيقت اند، ارمنی هستند و بعد هم اگر کس می دهند محجوبانه می دهند

حالا این داستان به درک برويد بخش نظرات را بخوانيد و لذت ابدی ببريد

ندا می نویسد:

استاد معروفي،آنقدر زيبا مي نويسيد!آنقدر منتظر اين رمان هستم ! دراين روزگار بس سخت ،اندازه ي انتظار فرج

استاکر می نویسد:

منتظرم واسه همش. زن های مخلوق شما رو دوست دارم. عجیب و قوی و یاغی

و سعيده که حرفی مشابه به من زده است:

آقای معروفی،
خیلی متاسفم که زندگی در اروپا هیچ تاثیر مثبتی روی شما نگداشته و همچنان افکار ارتجاعی خود را حفظ کرده اید. نظراتی که راجع به طلاق در رمان خود از زبان شخصیت اول آن بیان کرده اید، نیازی به تفسیر ندارد. نظرتان راجع به راوبط عاطفی و جنسی زنان هم که محشر است. از زبان راوی نوشته اید: "نمیدانم (ژاله) چند دست چرخیده بود تا رسیده بود به من"! زن را به شکل کالایی میبینید که باید "تازه" و "دست نخورده" باشد و اگر با مردان دیگری رابطه داشته بوده باشد، آنگاه به عنوان یک کالای "دست دوم" و دست چندم با آن برخورد میکنید.
امیدوارم دلیل نیاورید که اینها نظرات شما نیست و نظر شخصیت رمانتان است. زیرا شخصیت رمان شما به عنوان یک شخصیت مثبت پرداخته شده و هیچ مرزبندی نظری ای بین نویسنده و آن شخصیت -حتی بطور غیرمستقیم- انجام نگرفته است
.

و پاسخ معروفی که نقد فمينيستی ادبی را با زندان و شلاق و اعدام جمهوری اسلامی مقايسه کرده است:

خانم سعيده عزيز،
اين رمان است. همين الآن در ايران يک داستان نويس را به خاطر شخصيت های رمانش زندانی و محاکمه کرده اند. به مثبت و منفی اش چکار داريد. خدا را شکر می کنم شما وزير ارشاد نيستيد، وگرنه بار ديگر به خاطر نوشتن به زندان وشلاق محکوم می شدم. شايد هم به اعدام.
تو را بخدا اينقدر اروپا را توی کله ی ما نويسندگان نکوبيد، در اروپا زندگی تان را بکنييد، هرجور که دوست داريد.
من يک نويسنده ی ايرانی ام که هرجور دلم بخواهد رمان می نويسم.
با احترام
عباس معروفی


و البته آقای معروفی سخت در اشتباه است اگر فکر کند نقد آثارش ربط مستقيمی به شخصيت خودش دارد که بلکه
کتاب ها و نوشته های او و امثال او به بنده و امثال من مجال نقد این فرهنگ زباله فلان هزار ساله را بدهد!

نگاه فمينيستی به يک صحنه تصادف
ديروز با آذر داشتيم بعد از کمی قدم زدن می رفتيم که سوار قطار زمينی ی خيابان اسپاداينا شويم و در حال عجله برای رسيدن به قطار، بوديم که ناگهان لحظه ای سپری شد که من يادم نمی آيد چه شد فقط صدای وحشتناک ترمز قطار آمد و يک ماشين جلوی چشم ما له و لورده شد و ما در يک قدمی حادثه هنوز نمرده بوديم.
بنده در همان لحظه ای که گذشت سريع تلفن ام را در آوردم که به پليس زنگ بزنم و در حالی که به پليس و آمبولانس گزارش می دادم آذر را کشيدم و از محل حادثه دور شديم.
تند تند به او گفتم "بدو در ريم الان این ماشينه آتيش می گيره!" در همان حوالی يک عدد مرد بازو کلف در لباس ارتشی به سرعت از ماشين اش پياده شد و از نرده های قطار پريد و خودش را به ماشين له شده ای که ما از آن دور می شديم رساند.
در همين حال پليس از من خواست که حال مصدومين را برايش توضيح بدهم که در جوابش گفتم : " آقا ما می ترسيم بريم جلو همين الان هم از جلوی ماشينه فرار کرديم که يک فقط اگه آتيش گرفت زبونم لال ما نميريم!"
در همين حين فرار ما، مرد بازو کلفت با لباس ارتشی ملقب به آرنولد (يعنی همان جا اسمش را آرنولد گذاشتيم) در حال
انجام کار های قهرمانانه از جمله تلاش برای نجات جان مصدومين بود. خلاصه ما يک داد زديم سر پليش که الاغ لار چرا اینقدر سئوال بی خورد از ما می کنيد اینجا اوضاع خرابه بی زحمت يک آمبولانس بفرستيد که در جواب آقا پلیسه گفت شما خفه شو ما کارمون رو بلديم و آمبولانس فرستاديم.
از آنجايی که بنده و آذر نزديک ترين شاهدان ماجرا بودیم، اسم و تلفن های مان را داديم و منتظر ماندیم.
خلاصه خدمت شما عرض کنم که يک نيم ساعتی طول کشيد تا اینها مصدومين را نجات دهند و از توی ماشين له شده در بياورند که در این مدت ما فکر کرديم که خدا را شکر که ما محتاج سرويس های اورژانسی اینها نشديم.
در این ميان با وجود اینکه ما اولين کسانی بوديم که ماجرا را به پليس خبر داده بوديم با ما مثل دو ضعيفه برخورد شد و به ما گفتند کنار خيابان منتظر بمانيم در حالی که آرنولد با بازو های کلفت اش کلی آنجا خرش می رفت و همچون قهرمان با او رفتار می شد.
در این حين مردسالاری هم بين ماموران آمبولانس، ماموران شرکت قطار رانی تورونتو، آتش نشانی، و پليس بی داد می کرد و هر کدام از این رييس گروه ها برای خودشان حسابی گردن کلفتی می کردند که همه این آلدوروم زندورم هاشان به کندیِ کار می انجاميد.
آرنولد هم همچنان در وسط آن همه شلوغ بازی قهرمان بازی در می آورد و عينک آفتابی اش را هم بعد از غروب خورشید همچنان بر چشم داشت.
نتيجه گيری اخلاقی: برای بهينه سازی وضع نجات مصدومين تصادفی بايد این مرد های گردن کلفت را دون پايه کنند و جايشان زنان گردن نازک بگذارند که الکی شلوغ اش نمی کنند و وسط مرگ و مير قهرمان بازی شان نمی گيرد!

Blown out of proportion

By Choob-e Dosar Gohi:

يکی از بهترين مقاله هايی که تا الان در مورد این قضيه همجنسگرايان و سخنرانی احمدی نژاد نوشته شده است. فقط کاش این را يکی به فارسی هم ترجمه کند. بروبکس مجله چراغ¿

As a queer woman who is aware of the violences of religious fundamentalism (including but not limited to Islamic fundamentalism) on queer bodies, I did not expect Ahmadinejad to pretend that he was a gay rights advocate; the same way that I do not expect Christian fundamentalists such as Bush and Cheney to defend gay rights in the US (and they do a good job denying any rights to queers in the US!). As a matter of fact, when Bollinger mentioned the violation of gay rights in Iran, I was thinking: “kal agar tabeeb boodi sar-e khod davaa nemoodi!