پدر بزرگم، بابو، ميگفت مهوش خيلی لوتی بود. ميگفت که به همه کمک ميکرد و کارهای فقير فقرا را راه مينداخت. بابو وکيل بود ولی در بانک ملی کار ميکرد. ميگفت که هيچ وقت نخواسته بود که در سيستم قضايی فاسد شاه کار کنه.بابو ميگفت يک نفر روزی اومده بود بانک که وام بگيره، کارمندی مياد به بابو ميگه که آقای برازنده این سفارشی مهوشه. بابو ميگفت که کارمندش به التماس کردن افتاده بود. بابو فکر کرده بود که کارمنده با مهوش رابطه داره ولی بعداً فهميده بود که مهوش يک زمانی کمک مالی به کارمند کرده بوده و به گردنش حق داشته. بابو ميگفت وقتی مهوش تو تصادف با اتومبيلی مرد، تا سالها مردم در محل تصادف گريه و شيون ميکردند. ميگفت لوتی ها ميشستن دم جوب و هوار ميزدند که "مهوش کجايی!" بابو دو سال پيش يک روزی نزديک همين روزها مرد. يکی از بهترين دوستام بود