ویلبر می خواهد خودش را بکشد.

Posted by Picasa
.
.
.
.
.
.
.
.
به سبک بابک:
-What do you think will happen in a broad sociological sense if we all go around killing ourselves?
-I guess we’ll be a nor
mal group.
به سبک هپلی:
حالت سیستم قبل از تماشای فیلم: این چه زندگی سگی هست! من باید بلافاصله بعد از اینکه مامانم مرد، خودم رو خلاص کنم.
حالت سیستم بعد از تماشای فیلم: شاید بهتر باشه اول خوب لهجه اسکاتلندی یاد بگیریم بعد خودم رو خلاص کنم.
خبر خوب: تهران باران آمده، هوا تازه شده است.
بابام الان از ایران زنگ زد گفت" تو وبلاگت بنویس که بابام گفت.. الان پنجره رو باز کردم دیدم بارونی اومده و هوای تهران تر و تازه شده و کوه ها پر از برف به خوبی دیده می شن و اصلا هیچ جا بهتر از تهران نیست." خوب من هم بنا به دستور "آقا جون" نوشتم. ولی اگر راستش را بخواهید همه این حرف ها را که می زد ناگهان گفت "به، به، به، به .... این مادر رفیقت هم پیر شده، حالا هر روز می آد دور میدون می دووه" پرسیدم: "مادر دوستم؟" گفت: "آره دیگه، مامان 'ش'، زن دکتر اورانگوتان. این پیر شده، زشت بود، زشت تر هم شده با اون چشمای ترسناکش. حالا هم صبح به صبح می آد آی جون می کنه. به نظرم ورزش برای پوست موست خوبه، این هم داره زحمت می کشه جوون بمونه. این ها رو تو وبلاگت ننویسی ها!" گفتم چشم، ولی به جان عزیزتان این توصیف بابای من بسی تاریخی بود، نتونستم ننویسم.

فردا می خواهم به رسم هر ساله شب کریسمس را بروم کلیسا، به شما هم پیشنهاد می کنم اگر دوست و رفیق ندارید، فک و فامیلتان ترک تان گفته اند، و یا اگر کار بهتری ندارید همین کار را بکنید. کلیساها معمولا شب میلاد مسیح برنامه های بسیار سرگرم کننده ای دارند (صبح هم دارند، ولی شب بهتر است). موسیقی اش به تمام مزخرفات دعایی/مذهبی اش می ارزد. البته کلیساها از زمان باروک به این مهم پی برده بودند و مدام بر زمان موسیقی می افزودند و از زمان جفنگ گویی کشیشان می کاهیدند. من معمولا به این کلیسای محله سابقمان که نسبت به فراهنجار ها مثبتند ( یعنی با احترام بر و بچه های همجنس گرا را راه می دهند) می رفتم. آقای مسنی که آنجا کار داوطلبانه می کرد از من چند سال پیش پرسید که سالی یک بار می آیی و با عشق همه دعاها را می خوانی، چرا هر یکشنبه نمی آیی؟ گفتم با اجازه بنده مسلمان هستم، ولی عشق آواز خواندن دارم. دیدم بدبخت جا خورد. با مهربانی تمام پرسیدم، اشکالی که نیست؟ در گوشم گفت: "شوخی می کنی؟ اینجا پر گی هست!" با لبخند چشم قره ای نثارش کردم، بعد ها هم کلی با او دوست شدم. امسال اما بقدری کریسمسم بی شکوه هست که خیال دارم قسمت کلیسایش را با شکوه برگزار کنم. به همین دلیل به کاتیدرال مرکزی شهر خواهم رفت. لینکش را هم نمی دهم، چون چند روز پیش در کابوسی دیدم که به دلیل تبلیغات سیبیلی تمام کلیسا پر شده از همزبانان من و من دوستی را گم کرده ام و همزبانانم هم اصلا در یافتنش به من کمک نمی کنند. هر کلیسایی بروید خوب است، خیلی هم فرقی نمی کنند (این البته دروغ مصلحتی است).
امسال اما افسردگی محض است. مادر گرامی از نوابر این درخت مصنوعی بی ریخت را هوا کرده که حال و هوای کریسمسی خانه را پر کند. من که به جدیت هر سال کریسمس را جشن می گیرم، امسال حال و حوصله ندارم. همزی سابق شاهد بود که چقدر هر سال پول حرام این تزیینات درخت کریسمس می کردم. هر سال یک رنگی و یک شکلی، برای خودم حسابی طراحی درخت می کردم. امسال اما، مادر گرامی به این نتیجه رسیده بود که درخت شلوغ خوب است. خلاصه سبز و قزمز و آبی و طلایی و نقره ای است که از درخت بی نوا آویزان است. یک عدد ستاره بی ریخت طلایی هم که رنگ رویش از سه سال پیش حسابی رفته نوک درخت است. حال ندارم درخت را که الان چند روزی است کج ایستاده، صاف کنم، چه رسد به اینکه ستاره بی ریخت را بر دارم، رنگ های قرمز را کم کنم و آبی و نقره ای را زیاد. این مادر ما سلیقه اش همیشه ترکی (شرمنده همشهری ها) هست، چراغ های درخت را هم بر داشته به نرده های بالکن زده است. بالکنمان نورانی است، اما درخت بدبختمان ناجور "جواد" و بی نور است. کادو مادو هم زیرش ندارد. حالا آنچنان "مان-مان" می کنم، انگار چند نفریم. همین خودم هستم و خودم. این وبلاگ هم که وسیله شوهر یابی مناسبی نیست، لااقل برای من {چشمک}. یک همخانه داشتم که در بدترین شرایط همیشه بهترین حالت ماجرا را می دید. وسط کلی بدبختی ناگهان از دیدن یک فیلم، بقدری ذوق می کرد، که واقعا قابل تحسین بود. تکه کلامش هم "آخ جون، آخ جون" بود. مثلا ناگهان فریاد شادی سر می داد که "آخ جون، آخ جون تلوزیون بیمار انگلیسی داره!" وسط این همه بی حوصلگی تنها خوشحالی من این هست که "آخ جون، آخ جون، بی بی سی باخ داره". خدا پدر و مادر ملکه و تمام انگلیسی های خانه داری که هر ماه پول بی بی سی را می دهند، بیامرزاد. هرچه نا اهلی و استعمار هم که کردند نوش جان شان. به لطف بی بی سی این کریسمس هسته ای ما، رونقی یافته است.
خدا هم البته سر شب یلدا رحم کرد. اگر شایان و مریم نبوی نژاد به دادمان (این بار من و سیما) نمی رسیدند، شب یلدا هم نزدیک بود به فنا رود. ولی خیلی خوب بود، آشپزی محشر مریم، و انار های دانه شده، هندوانه، آجیل، و گلاب به روی ماهتان باقلوای قزوینی. راستی این جریان بعد از مهمانی تشکر کردن، دیگر چیست؟ همان شب که آدم خداحافظی می کند، خوب تشکر هم می کند. امروز شصتم خبر دار شد که این سیمای "قاشق چای خوری" زنگ زده و تشکر کرده است، و خوب من نکرده ام. من هم از همین سیبیل مراتب تشکر خودم را از طریق مجازی صادر کرده و این اجرا از پشن سینت ماتیو باخ را به آقا شایان و خانم مریم خانم تقدیم می کنم (تشکر از زیتون آقا برای معرفی این سایت)
-------------------------
ما که بخیل نیستیم، این هم لینک کلیسای سانت جیمز.

افسردگی قبل از ميلاد مسيح (عج)

وقتی از جاجرود برمی گردی و می بینی که همخانه گرامی سه روز پیش رفته پیش "مامان جونش" که برایش ماشین بخرد و همخانه گرامی هم به مناسبت این خوشبختی "بزنم به تخته ای اش" یک مهمانی جانانه داده است و کباب کوبیده های نیمه خورده روی میز دارند کپک می زنند و قیمه گندیده به ظرف پیرکس چسبیده و تمام آشپزخانه بوی تعفن می دهد و حمام هم که نگو... بعد فکر می کنی که چه شد؟ یعنی دقیقا چه شد؟ چه اتفاقی افتاد که جاه طلبی هایت را از دست دادی؟

وقتی سه روز است از جاجرود آمده ای و تنها کار مثبتی که کرده ای این بوده که کباب کوبيده های گنديده، قيمه تعفن آور، و برنج های سبز را به دور بريزی و ميخکوب جلوی تلوزيون بشينی و به کار ترجمه نکرده فکر نکنی و این مقاله نانوشته را هم ننويسی... و فکر نکنی که چه اتفاقی افتاد که همه جاه طلبی هایت از دست رفت؟

وقتی حافظ باز کردی و گفت:
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی ديديش و از دور خدا را می کرد

بعد به فلانی گفتی پس کجاست این "مادر قحبه"؟ حالا هم که يک "مادر قحبه ای" پيدا شده است، باورت نمی شود؟ نه باورش سخت نيست، اما وقتی عمری فکر کرده بودی که چه شود اگر که بشود! حالا هم که شده است می بينی چندان فرقی ندارد. بعد فکر می کنی که این جاه طلبی هایت کجا رفتند؟

وقتی ياد زندگی ات می افتی که چقدر هر شب و هر روز از ایشان می پرسیدی که "دوستم داری؟" و ایشان چقدر متفاوت از هم جوابت می دادند که "بعله" یا "نه" و ياد آن کسی می افتی که رفت و هيچ وقت نگفت دوستت دارد یا که ندارد جز وقتی که ديگر دير شده بود و تمام جاه طلبی هایت را هم با خود برد.

وقتی غرورت را زير پا می گذاری و به التماس نگاهش می کنی که "آی من رفيقت ام، دوستت دارم، فرار نکن!" و او هم به نگاهی می فهماندت که می ترسد. می ترسد؟ از بی قيدی ات از لا ابالی بودنت از این که مستش کنی، از این که خرابش کنی از اینکه باز ول دهد، باز وا دهد، ويرانه شود، می ترسد.....کجاست این جاه طلبی هایت؟

وقتی برق چشمانش را ديدی که ذوق می کرد از ديدن پستان هايت، و حسی تمام وجودت را به هم فشرد و در آغوش فشردی رفيقت را و دانستی که خوشبختی. وقتی نگاهش کردی که "نمی خواهم فتحت کنم، بدستت آورم حتی برای ثانيه ای که غلبه بر تو نيز با همه جاه طلبی هايم رفت."

وقتی می پرسيد که "آيا می توان به چند نفر عشق ورزيد باهم؟" نگاهش می کردی و در دل می گفتی "آی مردک پفيوز این هوو داری مدرنت را به هر قيمتی توجيه می کنی!؟" بعد از ده سال صدايش می کنی که "آی فلانی راست می گفتی، ما کرديم و شد." لبخندت می زند که "کاش نمی گفتم که خودم هم پشيمانم. از جاه طلبی ام چيزی نماده به جز کتاب هايم..." و تو به جاه طلبی نداشته خودت می انديشی.

وقتی می توانستی صبر کنی، که شايد بشوی، اما نکردی چون زندگی ات شده است روزانه. از امروز به فردايت را نمی دانی، کارت جلق فکری است و مشغوليتت با فکر جلق زدن. آن وقت فکر می کنی که کاش کمی از جاه طلبی هايت را نگاه می داشتی.

وقتی فکر می کنی که کاش می شد که نباشم. وقتی فکر می کنی که آنها که دوستت دارند چه می شوند و بعد فکر می کنی که شايد بتوان کاری کرد که آنها هم ديگر دوستت نداشته باشند که نبودنت هم فرقی نکند. وقتی فکر می کنی و می دانی که آخرش هم همين است، فکر می کنی که چرا زودتر نه؟.... کاش کمی از جاه طلبی هايم را نگاه می داشتم.

آهای تورونتویی ها،
تحقیق سیما فرنگی یادتان نرود.

شوخی شوخی، با عبدلی هم شوخی؟
چون ديدم يدالله قالتاق لينک داده به شصت سالگی حسين حاج فرج دباغ*، به قلم مهدی کله براق و آقای ميم هم ملکوت را به همين مناسبت کرده اوراق؛ گفتم من هم از قافله عقب نمانم و تبريکی تريکی بگويم به استاد جفت و طاق، حسين حاج فرج دباغ، که ايشالا چاق باشد او را دماغ، و دشمناش بشند چلاق (حالا بی خيال که دوستاش هستند کلاغ و برخی هم الاغ)، و ايشالا ايشالا صدسال همين طوری بمکند سماق، و هيچ موقع نشند عاق، اگرچه نثرشون هست خيلی پرطمطراق.
امضا: تلق تالاق
قصد اين ضعيفه فقط تقدس زدايی از" دوهتر" سروش نيست بلکه فقط و فقط تقدس زدايی از " دوهتر" سروش است. از کليه خوانندگانی که بيماری قلبی، قند معنوی، ارگاسم کليوی، کلسترل معرفتی و يبوست قبض و بسطی دارند خواهش می کنم اين نوشته را حتماً بخوانند و خلاص شوند از اين زندگی؛ آخه اين هم شد زندگی؟
ضمنا امشب تولد سيبل طلاست، ولی اگر تبريک مبريک بگيد من می دونم و شما. مگه من عبدلی ام؟
---------------------------
*حسين حاج فرج دباغ، که در ميان برو بکس به دوهتر سروش خوش تيپ معروف است، چندی پيش يعنی همين شصت سال پيش در يکی از محلات باحالات تهران-زمين به دنيا فرود کردن آمدی. وی با وجود داشتن ليسانس از خوردن باستنی حال کردی. بعد رفتی انجيليس، درس خوندی آدام شی. بعد به وطن بازگشت فرود کردی و فرهنگ مملکت انقلاب کردی و به فاک فنا دادی. زرت و زرت استاد بيرون کردی دانشجو بيرون کردی حتا رفتگر بيرون کردی. بعد هی مقاله نوشتی هی حرفای گنده گنده زدی، ملت حاليش نشدی ولی حال کردی. بعد هاروت و پورت کردی، ملاها شارت و شورت کردی. از ايشان هارت و پورت از اوشان شارت و شورت. بعد دوهتر سروش کتک خوردی از مملکت فرود کردی بيرون؛ رفتی برلين باستنی خوردی. ا
از دوهتر سروش چند تا آگازاده بر جا مانده که يکی عبدلی نام دارد ديگری سروش (نه دوهتر سروشا). بعد آقا تقلب کردی اسم بچه معصوم دزديدی رو خودش گذاشتی.
شعر
نابرده رنج، گنج پنج شش هفت هشت نه ...
پايان شعر
اگر فکر می کنید که مزخرف می گویم، شک نکنید که هدفم همین است!
این روزنامه های دوران مشروطه در ایران یک صفایی دارند مخصوص خودشان. از ویژه گی های این روزنامه ها مقالاتی هست که محمد توکلی طرقی اسمشان را "چیستان های مشروطه" گذاشته است. این مقالات که در تمامی روزنامه های دوران مشروطه از "مجلس" گرفته تا "قانون" و ....یافت می شوند فقط می خواهند بدانند که مشروطه چیست و بحث های پیرامونی اش چه می باشند. عنوان این مقالات به عنوان تکراری "مشروطه چیست" البته خلاصه نمی شوند، و شامل "مشروطه مشروعه چیست"، "مشروعه چیست"، "وطن چیست"، "ملت چیست"، "دولت چیست"، "مجلس چیست"، و ....می شود. خلاصه اش اینکه ملت ایران زمین که هوس کرده بودند مجلس دار شوند و مشروطه بازی در بیاورند بقدری با این "مشروطه چیست" خود را سرگرم می کنند که مشروطه و مشروعه و مجلس و دار و دسته اش به فاک فنا می رود. ولی خوب تا دلتان بخواهد جلق فکری (به قول ووودی آلن) مشروطه ای می زنند، آنهم چه جلقی و چه افکاری. اگر وقت کنید بخوانید، اصل روزنامه های مشروطه بسی خواندنی است.
این بحث های رخوت در وبلاگ شهر و امثالهم را که می خوانم، یاد این چیستان های مشروطه افتادم. یاد این آقا راجر واترز هم افتادم که در اشعارشان در آلبوم" سرگرم مرگ" یکی مردم شناس فضایی اختراع کرده بودند که مشغول بررسی نسل بشر بود. مردم شناس فضایی آقا راجر واترز، بعد از اینکه بشر را حسابی بررسی کرد و تاریخش را زیر و رو کرد،به این نتیجه مهم رسید که بشر خودش را سرگرم مرگ کرده است.
صد سال از امروز، یک دانشجویی که باباش می خواسته دکتر شود، ولی او رشته اش را به تاریخ تغییر داده (چون که اصولا زندگی را به تخمک مبارکش هم نمی گیرد)، شروع می کند این مقالات مجازی ما در وبلاگستان پیرامون وبلاگ چیست و وبلاگ نویس نمونه کیست را خواندن و به این نتیجه مهم می رسد که تاریخ نگاری شق القمر است و تاریخ وبلاگستان بسیار دچار فراموشکاری تاریخی شده است و از این قبیل ایکس و شعر ها. صد سال دیگر از همین امروز یک مردمشناس فضایی تاریخ مشروطه را با تاریخ وبلاگستان مقایسه می کند و به این نتیجه مهم می رسد که فارسی زبانان کره زمین، خودشان را بد جور با مرگ سرگرم کرده اند. سپس تحقیقات خودش را در مورد
تاریخ چین و نقش وبلاگ های چینی در روند دموکراسی آغاز می کند.....
********************
یک مردم شناس فضایی بسیار بسیار خواستنی همین چندن لحظه پیش به من توضیح داد که مساله "سرگرمی" در شعر آقا راجرز، فرای این ترجمه فکستنی من است. ایشان درخواست کردند که بنده عبارت "سرگرم مرگ" را به سرگرمی تا حد مرگ" ترجمه کنم که این عبارت به منظور آقا راجرز نزدیک تر است.

تقدیم به استاد شاعر نیک آهنگ کوثر به خاطر جهانبینی اش، استاد رضا براهنی به خاطر جانورشناسی اش و استاد کبیر علی باباچاهی به خاطر جیرجیرهایش

شعر:

جنده ای جم می خورد
جهان جوش می زند
و جیرجیرک های جهنم، جورواجور
درجا جیش می کنند

نازلی، آذر امسال، جاجرود.

سالهایی که در این انجمن ایرانیان و آن انجمن ایرانیان کار می کردم-هروقت برنامه ای داشتیم و می خواستیم دانشجو ها را تشویق به شرکت در برنامه کنیم- به شوخی می گفتیم که برای تیم واترپولوی مختلط بانوان/آقایان ایرانی هم نام نویسی می کنیم. حالا این تحقیقات سیما هم بسان این برنامه های فرهنگی بدون شرکت شما وبلاگ نویسان تورونتو و حومه از رونق خواهد افتاد. خواهش مند است برای اطلاعات بیشتر با وبلاگ فرنگوپولیس تماس حاصل فرمایید. توجه داشته باشید که برنامه- شرکت در گروه تمرکزی سیما شهر فرنگی همراه با رقص عربی سیبیل خواهد بود.

ملت شهید پرور وبلاگستانی.....
داستانهای نسبتا شهوانی خانم سروناز در سایت ایرانیان را از دست مدهید. کاش این خانم فارسی می نوشت و مشکل من را که فارسی زبانان چگونه در آمیزش جنسی سخن می گویند، حل می کرد. این چهار داستان آخر در مورد عشق سروناز، ناپلون، شاهکار هستند. بخوانید
در ضمن کافه ناصری هم برای آخر هفته بساط موسیقی کافه ای را راه انداخته، که در همین زمینه افاضات بنده در مورد سوسن کوری و موسیقی کافه ای، وقتی که فارسی ام افتضاح بود را از دست مدهید

آی اصغر آغایی که لطفت به من زیاد شده، هر پنج دقیقه یک بار پینگم می کنی!اگر کار بهتری نداری، بیا افکار ممنوعه زنی را که من در بست عاشقش هستم بخوان بلکه رستگار شوی.

همه اش تقصیر شماست...!
من از آن دسته از آدم ها هستم که خود خواهانه مشکلاتشان را بر گردن دیگران می اندازند. تمام ناموفقیت های زندگی ام معمولا تقصیر ننه بابای گرامی، محیط پرخشونت، کم بود محبت و این مزخرفات کلیشه ایست. امروز داشتم فکر می کردم که این وبلاگ ننوشتن را گردن که بیاندازم.......
راستش از روزی که یاسر این بحث همجنس گرایی/فراهنجاری را به پیش کشید من هی مایوس و مایوس تر شدم. این مایوسی ام هم نهایتا به خفگی ام انجامید.
یاسر پرسیده بود که:
مگه قرار نیست هم‌جنس‌گراها از هم‌جنس ِ خودشان خوششان بیاید. پس چرا خیلی از مردهایشان مثل زن‌ها آرایش می‌کنند و زن‌هایشان سعی می‌کنند تیپ مردانه داشته باشند؟

بحث های تیوریک پیرامون ماجرا را که
سیما همان موقع کرد، اما آن چیزی که من را تا حدودی آزار داد نوع برخورد هایی بود که کلا با مساله گرایش جنسی در وبلاگستان شد. در کامنت های یاسر پرستوی نازنین پرسیده بود که "چرا از خودشان نمی پرسی؟" این خودشان بار معنوی جالبی داشت. اینکه تو چیزی را از خودشان، از آن دیگری ها بپرسی! یعنی آن دیگری ها نیستند، حضور ندارند و باید رفت و پیداشان کرد از آنها پرسید. پرستوی خندان شاید اگر لحظه ای درنگ می کرد می فهمید که آن دیگری ها در همان کامنت خانه یاسر حضور دارند، شاید پشت نامی بی نام، و یا هویتی مجهول. سیما اسم این را گذاشته بود "ندیدن آنها که هستند." آن دیگری ها هستند باز هم به سبک سیما، اینجا، اینجا، اینجا، اینجا، و اینجا را ببینید

علی نصری عزیز هم در وبلاگ سیما بعد از آنکه متذکر شد که همجنس گرایان انسان های بیماری اند که در جوامع مدرن غربی درمان نمی شوند، این کامنت را گذاشته بود که:
صحبت من این است که گفتمانی که شما مطرح می کنید در فضای اجتماعی-سیاسی بخشهایی از جوامع غربی شکل گرفته است و تنها در این فضاست که مفهوم دارد و می تواند مورد بحث و نقد قرار بگیرد (که البته منتقدان بسیاری هم در همین جوامع دارد)، این گفتمان پست مدرن و این تقسیم بندی های مجازی جنسیتی نه تنها در فضای اجتماعی ایران بی مفهوم است بلکه با ارزشهای فرهنگی اکثر مردم هم سازگار نیست، و پایفشاری بر تزریق این افکار نهدایتآ باعث واکنشهای افراطی می شود....

با علی که صحبت می کردم معتقد بود که فضای وبلاگستان هم فرق چندانی با فضای حاکم بر جامعه ایرانی در کلیتش ندارد و به عبارتی این فضا جای این بحث های بی ناموسی نیست. با یک وکیل حقوق بشر هم که صحبت می کردیم، هردو بر این باور بودیم که حقوق همجنس گرایان را در ایران علم کردن، در حال حاضر کار احمقانه ایست. دیروز هم بادوستی که با یک گروه مستند ساز مشغول ساختن فیلم در باب همجنس گرایی در اسلام هستند بحث همین بود. رفیق ما هم، مستند ساز ها را راضی کرده بود که بی خیال همجنس گرایی در ایران بشوند، چرا که فراهنجارهای جنسی در ایران زیر سیبیلی مساله اش حل است و عمده کردنش باعث درد سر است. حالا بیا و احمدی نژاد را راضی کن که در خانه همجنس گرایان آژان نفرستد. به عبارتی سری که درد نمی کند را دستمال نمی بندند. علی البته بحثش این بود که حالا جنستان فراهنجار هست که هست، در اتاق خوابتان را ببندید...به عبارتی به ما ربطی ندارد شما ترتیبات که را می دهید. البته علی عزیز خودش خوب می داند که آنچه که شخصی است، سیاسی هم هست---- چه در جنسگونگی دگر جنس گرا ها، و چه در همجنس گرا ها.

با سیما قرار گذاشته بودم هرزگاهی یکی از این آدم های مهم/جالب همجنس گرا را در سیبیل معرفی کنم که شاید بلکه کمی از لو لو خورخوره بودن ماجرا کاسته شود. آن هم چون مایوس شدم، نکردم

امروز هم که به خاطر کمبود عشق و نداشتن حوصله درس خواندن، داشتم
"گفتمان عاشق" آقات پارت را می خواندم، حیفم آمد که از این فیلسوف که خودش با دست خودش مفهوم نویسنده بودن را برای همیشه دگرگون کرد ننویسم. حوصله ندارم که بگویم که که بود و چه کرد و که را کرد.همین جا بخوانید
...Yet, to hide a passion totally (or even to hide, more simply, its excess) is inconceivable: not because the human subject is too weak, but because passion is in essence made to be seen: the hiding must be seen: I want you to know that I am hiding something from you, that is the active paradox I must resolve: at one and the same time it must be known and not known: I want you to know that I don't want to show my feelings: that is the message I address to the other. I advance pointing to my mask: I set a mask upon my passion, but with a discreet (and wily) finger I designate this mask.
ترجمه:
پنهان کردن احساسی یا که پنهان کردن مازاد آن حس، غیر قابل درک است. نه به خاطر اینکه انسان موردت نظر سست است، بلکه وجود حس در شهود اش است. پنهان کردنش هم باید قابل مشاهده باشد. من دلم می خواهد که تو بدانی که از تو پنهان می کنم: این پرادکس مولدی است که من باید رفع کنم: آنچه که همزمان باید نهان باشد و آشکار. من می خواهم که تو بدانی که نمی خواهم احساساتم را بیان کنم: این است پیام من به آن دیگری. پیش می روم و ماسکم را به انگشتی نشان می دهم: ماسکی را که بر روی احساسم می گذارم و با انگشت احتیاط و تزویر این ماسک را بر می گزینم
.
-------------
بنده یک عدد سوتی زبان فرانسه دادم...که مریم و هپل بانو گرامی هردو لطف کردند و خبر دادند که " هان! ای شوت الله اسم اقا بارتس در زبان فرانسه بارت است." بدین وسیله نویسنده سیبیل از اقا بارت طلب مغفرت می کند، و امید است که اگر اقا بارت با غلمان ها حال نمی کنند، لااقل با فوکو مشغول باشند.

خدمت خوانندگان محترم سیبیل عرض کنم که این نیک آهنگ صبح" پیغوم" داده که اگه یک چیزکی در سیبیل ننویسم، یک پسوند تبل خیکی دماغوی عاشق نصیبم خواهد کرد. نیک آهنگ معتقد است که یک وبلاگ نویس واقعی بایستی به خوانندگان محترمش خیلی احترام بگذارد و وقتی دل و دماغ ندارد، گشادی اش می آید، حال ندارد، مایوس است، یا که عاشق شده ... مراتب امر را به اطلاع عموم برساند. من هم با عرض پوزش و طلب مغفرت باید بگویم که ننوشتنم از سر گشادی و خیکی و دماغو بودن است و اگر خداوند یاری داد و ربطی به عاشقی هم پیدا کرد حتما شما خوانندگان عزیز را در جریان خواهم گذاشت.

و اما اکنون که سر آغوش (لپ تاپ) بر شکم نهاده و تایپ می کنم بهتر است به اطلاع عموم برسانم که بعد از مراسم پول جمع کنی دیدبان حقوق بشر به مناسبت وجود امید معماریان عزیز، بنده یک عدد مطلب توپ در باب سیاست های پشت حقوق بشر (کدامین حقوق، کدامین بشر؟) را نیمه نوشته بودم که همین شازده کارتونی نیک آهنگ جان (جانم به قربانش، یک لینک می دهد با هزار منت) به من گفت: " نه! نمی خواد اینو پست کنی....بعد همه می گن این دختره عقده ای باز غر می زنه!"

حالا سر فرصت وقتی آب ها از آسیا افتاد من هم غرغرم در باب سیاست های حقوق بشری خواهم زد که یک وقت سر دلم نماند.

باز هم حالا که لپ تاپ بر شکم نهاده ام، بهتر است تولد صنم را، جایزه پرستو و اون یکی آقاهه، و البته جایزه امید را هم تبریک بگویم.

از این فرصت استفاده می کنم به یک پیغام هم به آن بهروز غریب پور بد اخلاق می دهم که لیلی فرهادپور نازنین را از خانه هنرمندان فراری داد. آقای غریب پور شما خیلی کارگردان تاتر بی خودی هستید، همان به پاچه خواری دولتمردان بپردازید که در این کار بسی حرفه ای هستید.

یک پیغام هم برای مادر عزیزم دارم، که چون در اتاق بغلی نشسته و مدام سیبیل می خواند، همین جا اعلام می کنم. "مامی جان من هوس دوشبره کوتاب کرده ام، فردا برام می پزی؟

پایان پستی #$@ و شعر برای شادی روح نیک آهنگ!

به سلامتی یک متجاوز

یادم نیست چند سال داشتم، ولی به مادرم روزی گفتم که فکر می کنم این فامیلمان به پسر آن فامیلمان نظر دارد. سعی کردم به او بفهمانم که این فامیلمان با ابراز نظرش به پسر آن فامیلمان دارد او را آزار می دهد. چند سال بعد این فامیلمان با آن فامیلمان قطع رابطه کرد و به هیچکس هم نگفتند چرا. مادرم سالها بعد به پدر پسری که من نگرانش بودم حرف کودکانه من را گفته بود که او هم پاسخ داده بود :"نازلی خانم ماشاا لله خیلی باهوشند!"
البته هوش ذکاوت نیست وقتی دختر بچه ای 8-9 ساله نگاه شهوانی مردی پنجاه ساله را به پسری 12-13سله تشخیص می دهد. باورش برای بزرگسالان اطراف من سخت است که مردی که خود را شدیدا مومن و مسلمان نشان می دهد و مدام در این هیات آن هیات عضو است جای مهر بر پیشانی دارد، این کاره باشد. برای من کودک اما تشخیص اش بسیار آسان بود.

همه ما احتمالا داستان های از این فامیلمان و آن دوستمان شنیده ایم. فلان دوست هم فلان عمویش با پسر برادرش.... فلان آشنا هم پسرش با دختربچه همکارش... فلان خدمتکار کودک به هم با پسران و پدران فلان خانواده .... در آمریکایی شمالی بیست و پنج درصد قربانیان کودک آزار جنسی دخترند و شش درصد پسر. البته به دلایل واضح این امار بیانگر دقیقی از فجیع بودن این مساله در آمریکایی شمالی نیست، همانطور که در ایران آمار دقیقی از میزان تجاوز جسنی به کودکان در دسترس نیست. اما تجربه شخصی من نشان داده است که درست مانند باقی تابو های جنسی تصور عمومی این است که ما ایرانیان ذاتا بهتر از باقی انسان های دنیا هستیم و تجاوز جنسی احتمالا در مملکت و فرهنگ ما وجود ندارد.
خانم شهین علیایی زند درمصاحبه با سایت بی بی سی می گوید:
شاید بتوان بی مهری ها و تهاجم های بدنی را فراموش کرد، اما آزار جسنی را کمتر کسی است که بتواند فراموش کند

شاید ما که در آمریکای شمالی این جمله را بارها روی پوستر های خشونت علیه کودکان دیده ام برایمان عادی شده باشد، ولی این جمله واقعیتی تمامی ناپذیر از زندگی هر کسی است که در کودکی مورد آزار جنسی قرار گرفته است واقعیتی که هر روز با آن زندگی می کند.

خوش اقبالی من این بود که دوستی که از دغدغه های مربوطه من خبر داشت، دیدن فیلم" جشن" را به من پیشنهاد کرد. فیلم محصولی از دانمارک است و ازلحاظ فیلم سازی شاهکار محسوب می شود. برای من اما اهمیت فیلم در برخوردش با مساله کودک آزاری و پیامد های آن است. خانواده بورژوا /اشرافی برای جشن تولد پدر شصت ساله شان باهم جمع می شوند. همه چیز خوش و خرم است و بوسه ها و آغوش ها و ....هنگام شام پسر خانواده کرستین بلند می شود، لیوان شرابش را به نشان توست دادن بلند می کند و برای همه حضار داستان پدرش را که او و خواهرش را مورد تجاوز جنسی قرار می داده تعریف می کند. خواهر کرستین که چند ماه پیش خود کشی کرده است نمی تواند شاهد خوبی برای ادعای کریستن باشد. در پایان تست: کرسیتین لیوانش را بلند می کند و می گوید "به سلامتی پدرم، یک متجاوز و یک قاتل."
دیدن این فیلم را به همه شما، مخصوصا آنها که مورد تجاوز جنسی قرار گرفته اند پیشنهاد می کنم. مصاحبه بی بی سی با دکتر علیایی زند را حتما بخوانید. خوشحالم که همچین محققینی در ایران مشغول به کارند و هیجده سال هم هست دارند کار و فعالیت می کنند.....

آن که به ما ....بود، کلاغ ...دریده بود.....نخست وزیر کانادا هم باز دوباره شاخ شد!
آی مرتضوی جونم، اون موقع که لنگه کفش می زدی تو سر مادر مردم، کاش می دونستی که داری چی کار می کنی.
در همین باره ها از ادوارد سعید خدا بیامرز بخوانید
صهیونیسم آمریکایی1
صهیونیسم آمریکایی2
صهیونیسم آمریکایی
3

لیست خوب ها/بد های ایرانیان

گویند در عالم سیاست آکادمیک با رفیق فابریک استادتان در نیافتید که بد می آورید، اما گور بابای سیاست آکادمیک. استاد گرامی آقای دکتر میلانی در یک مقاله پوزش طلبانه با یک تیر چند نشان می زنند
:

پاچه خواری رفقا در هوور را می کنند

پاچه خواری دولت اسراییل را می کنند

پاچه خواری ایران قبل از اسلام را می کنند

پاچه خواری ناسیونالیسم ایرانی/ضد اسلامی را می کنند

پاچه خواری دموکراسی ماقبل تاریخ را می کنند

پاچه خواری صهیونیسم جهانی را می کنند

پاچه خواری نیولیبرال ها را می کنند با به تصویر کشیدن دو ایرانی: آنکه از اول بشریت دمکراسی حالیش بود و از نواده های کوروش بود و عاشق یهودیان و طرفدار دولت اسراییل، و احمدی نژاد.

و همه این پاچه خواری ها را طوری بی سلیقه به هم ربط می دهند که اگر من قرار بود به این مقاله نمره بدهم به زور دی می گرفت.

این بد دهنی غیر حرفه ای را از من داشته باشید، تا من شب این مقاله را با سوادی که اندوخته ام نقدی کنم، نقدستان!

دانشجویان گرامی تا شب به این سوال ها فکر کنید......

آیا یهودیت یک دین است؟

آیا یهودی بودن شرط لازم و کافی برای اسراییلی بودن است؟

رابطه بین کوروش کبیر، آزادی یهودیان، کشتار یهودیان، هیتلر و دولت اسراییل چیست؟

رابطه بین دکتر میلانی، تینک تنک هوور، صهیونیسم آمریکایی، دولت احمدی نژاد و آقای چلبی چیست؟

و آنچنان که استاد عزیزم آقای علیرضا حقیقی می گوید: "شاخص پاور (قدرت)" چه نقشی در موضع گیری آقای میلانی دارد؟

رابطه بین هویدا، بیوگرافی تاریخی نوشتن، و الکی مهم شدن چیست؟

شما را تا شب به خدا می سپارم......

راستی مصباح یزدی من را استخدام می کند؟
**********
لینک مقاله میلانی از سمت بهمن بود در وگرنه من عمرا هیرالد تیریبون نمی خوانم


در مطالعات ارکاتی -شب امتحانی ام، برای ادای احترام به ضربان مویرگی در مغزم عضو گروه سردرد های ناشی از میگرن شدم که ناگهان دیدم با سایر میگرن دار ها این تشابه را دارم که آنها هم دلشان نمی خواهد، زیاد می خوابند، چرت می زنند، سیر می خورند، افسردگی دارند، و از همه مهمتر آنها که میگرن دارند، فمنیست هستند!
این همه قرص و دوا و ماراجوانا .... دوای درد ما در فمنیست نبودن بود!!

سادومازوخیسم و شیشکی موسیقیایی

تصور کنید مرد میانسالی را که صورتش را بسان دلقکان سفید ، دور چشمانش را سیاه، و لبانش را قرمز و گشاد کرده... گیتار کوچکی بدست گرفته و از شما می پرسد: "چرا کسی من را دوست ندارد، چرا من تنهایم؟" بعد خودش فریاد می زند، "به خاطر این نیست که من هیچوقت دوست دختر نداشته ام...یک چند نفری بوده اند...اما همه آنها می خواستند به من نزدیک شوند....من سر دوست دختر ها را لگد کوب کردم تا صدای شکستن جمجمه هاشان را شنیدم...و بعد از خودم پرسیدم....'چرا هیچکس مرا دوست ندارد، چرا من تنهایم؟' وقتی سعی می کنم سکس داشته باشم، هیچوقت کار نمی کند...برای همین موقع ارگاسم من گلوگاهشان را می برم تا که خونشان فواره کند....بعد آنها را تکه تکه می کنم و در ظرف نهارم می گذارم و با خودم به خانه می برم....بعد از خودم می پرسم 'چرا هیچکس من را دوست ندارد، چرا تنهایم؟' و البته امیدوارم که روزی، آخرین دوست خود را پیدا کنم....که قبل از اینکه من او را خلاص کن، او چاقو را در شکمم فرو کند".

حالا همین جملات را با موسیقی آرام و رومانتیک جاز کافه-کولی-فولکلور تصور کنید، موسیقی که اگر تنها به بدون کلام در یک کافه دنج پخش می شد، هر انسان درستکاری را تحریک می کرد که با ناشناسی معاشقه کند. حالا این موسیقی را با کلام پانک گونه آنارشیستی مرد دلقک بیامیزید و نگاهی به صورت سیما که کنار دستتان نشسته بیاندازید. موهای سیخش، سیخ تر شده، نگرانی در چشمانش موج می زند و جلوی خنده اش را هم نمی تواند بگیرد. کنار سیما هپلی، می اندیشد که آینده شغلی اش تامین شده، و در آینده می تواند برای گروه موسیقی تایگر لیلیز برهنه برقصد....همان رقص تخمی مشهورش را.

هپلی که اگر من پای تلفن التماسش نمی کردم، امکان نداشت باسن فراخش را هم کشانده و بلیط تهیه کند، بعد از پایان کنسرت دنیای فرا-دنیایش را یافت و فهمید که در این دنیا افرادی دیوانه تر از او نیز یافت می شوند. گروه تایگر لیلیز را هپلی از طریق کاپیتان هادوک پیدا کرده بود و به من هم معرفی کرده بود. به جرات می توانم بگویم که سالن کوچک برنامه پر از مردان و زنان میانسال تا مسن سفید پوست بود. سیما، هپلی، بامداد، و من تنها غیر سفید پوستان جوان این برنامه و شاید تنها افرادی بودیم که آگاهانه با شناخت قبلی به کنسرت رفته بودیم. به نظر می رسید که سایر حضار، پروفسور های هاف هافو موسیقی بودند که در رودربایستی با هنر مدرن (کدام مدرنیته؟) آقایان جمعیا خل تایگر لیلیز به برنامه تشریف آورده بودند.

چه چیزی موسیقی این گروه را هنری می کند که عده زیادی پروفسور موسیقی را جذب می کند؟ چه چیزی باعث
می شود که زنان و مردان جا افتاده بخواهند به هنری گوش دهند که در آن بدن لخت فاحشگان تکه تکه می شود، جسد هاشان می پوسد، و زخمهاشان چرک می کند؟ چرا باید چاقو زدن به عیسی مسیح، خاک کردنش، و سپس شاشیدن به قبرش برای کسی جالب باشد؟ چرا کتک خوردن زنی که زخم هایش را با خال کوبی پنهان می کند، زیباست؟ چه چیزی باعث شد که این حضار نسبتا جدی بعد از اتمام برنامه دور گروه سه نفره تایگر لیلیز را با هیجان بسیار احاطه کنند و راجع به هنر خارق العاده آنها اراجیف ببافند؟

بی نظیری هنر مرد دلقک، مارتین جیکوس، در تحریک کردن تمامی حواس بیست و چند گانه من بود. جیکوس، حس عاشقانه من را با ملودی های کولی وارانه جازگونه اش تحریک کرد و با کلام خشونیت آمیزش مرا شکنجه داد، به دردم آورد، و حس شهوت وارگونه ای را در من ایجاد کرد. این آمیزش احساس عشق و شکنجه تنیجه اش تجربه ای ارگاسمیک بود که تنها طرفداران روابط سادومازوخسیتی آن را تجربه کرده اند.....

و اما چرا این ارتباط سادومازوخیستی کلام خشونت آمیز و موسیقی رومانتیک لذت بخش است. اگر بخواهیم وارد فلسفه موسیقی نشویم، و یقه دکتر ها را بچسبیم...علم اعصاب شناسی با استفاده از الکترود ها نقشه تاثیر موسیقی بر مغز را به ثبت رسانده است. بیشتر موسیقی های پاپ امروزی همان عصب هایی را تحریک می کنند که سکس و لذت مشتاقانه ناشی از آن محرک آن است. این تحریک سیستم سیمپاتیتک مغز به نوبه خود هورمون های این سیستم را در سراسر بدن پخش می کند. این هورمون های سکسی (تسترون و...) هم به نوبه خود اشتیاق به شهوت/عشق را بیشتر می کنند. خشونت، درد، و ترس هم به اوبه خود همین سیستم سیمپاتتیک را در مغز به هیجان می آورند، به آنها نیز به نوبه خود هورمن هایی از دسته اندورفین را در بدن جاری می سازند که تنها تحریک کننده و لذت بخشند، بلکه معتاد کننده هم هستند. این نوع آمیزش خشونت دردناک، و زیبایی عاشقانه ملودیک البته تنها خاصیت هنری تایگر لیلیز نیست.
جیکوس با اجرا نمایشی موسیقی آنرا تبدیل به یک میوزیکال کرده بود. ارتباط نمایشی مابین اعضا گروگ بقدری سرگرم کننده بود که خنده از لبان تماشاچیان نمی افتاد. ایدرین بر پرکاشنش خروس های مرده بسته بود و مضرابش همه چیز بود جز مضراب. گاهی با استخوان مصنوعی به جان کوبه ها می افتاد و گاه با عروسکی عریان. گاهی کلاه های عجیب و غریب بر سرش می گذاشت و گاه نقش زن اشتزوفرنیک را بازی می کرد. بقدری کارش را به عنوان یک نوازنده جدی نمی گرفت که گاهی شک می کردی این ضرب عالی را چه کسی نگاه می دارد؟ و این جدی نگرفتن به نظر من خاصیت اصلی گروه بود. هیچکدام از نوازندگان موسیقی شان، نوازندگی شان را آنچنانکه معمول و عرف نوازندگان حرفه ایست، جدی نمی گرفتند. گویا یک عدد شیشکی نثار تمام قوانین دنیای موسیقی کرده باشند و با آنارشیسم شان خوش بخوانند.

البته این شیشکی را نه تنها نثار جامعه موسیقی دانان بلکه نثار ما طرفدارن نیز می کنند. سیما بعد از کنسرت با وجود اینکه خر کیف بود، ناگهان از انگشت وسطی که آقای جیکوس وسط کنسرت به او نشان داده بود به خشم آمد که نکند این فلان فلان شده قاتلی چیزی باشد. سیما می ترسید که این دنیا خیالی خشونت آمیز آقای جیکوس یک بازتاب از واقعیت های ذهنش باشد. که البته من و هپلی به خنده ای سیما را که با حرارت بسیار داشت بامداد را نسبت به علوم انسان شناسی آگاه می کرد راه کردیم که با حس عاشقانه ترسناک دردآور شهوتناک مان حالی کنیم!

قسمت های کپی رایتی سی ثانیه ای از موسیقی تایگر لیلیز را اینجا بشنوید. اگر هم خیلی خوشتان آمد به من یک نامه برقی بزنید تا چند آهنگ کامل برایتان ایمیل کنم!

Posted by Picasa -----------------------------

الان دیدم سیما چند عدد پیام جانانه در جواب این پست در کامنتدونی چاپ کرده، از دست ندهید!

همین چند دقیقه پیش یک چوب-شور در گلویم پرید، به مدت چند دقیقه سرفه ای عجیب کردم و حس کردم دارم خفه می شوم. مادرم از اتاق کناری داد زد: "نازلی؟" من همچنان سرفه کردم. داشتم خفه می شدم. از جای بلند شدم که برای کمک پیش مادرم بروم، ولی حس کردم که چه! من باز هم سرفه کردم. صورتم از اشک خیس است. داشتم خفه می شدم. من هنوز اینجا نشسته ام، و خوب دیگر سرفه نمی کنم. من البته خفه نشده ام، ولی مادرم، پدرم، و برادرم در اتاقم را باز نکردند. به این می می گویند احترام گذاشتن به خلوت دیگران. من می روم دوش بگیرم........

عید مبارک
این مسلمانی ما هم که بدتر از سیما به درد عمه بی نوا مان می خورد. از وقتی مجتبی سمیعی نژاد را به جرم ارتداد گرفتن، من ترسیدم گفتم که بابا این را که به نصف آدم هایی که من می شناسم هم وارد است. بعد داشتم فکر می کردم که من کی کجا و چگونه می توانستم مسلمان شوم. شما توجه داشته باشید که پدر بزرگ پدری ام را اگر از ایشان سووال می فرمودید که "خدا" ایشان با تمسخر می گفتند که "خل شدی پسر؟" بگذریم که پسر و دختر را هم "پسر" خطاب می کردند که در زمان پدر بزرگ من مردسالاری در رودبار غوغا می کرده است. مادر بزرگ پدری ام را هم من ندیدم که بدانم، ولی گویا مذهبی بوده است. مادر بزرگ مادری ام ، مامبو، هم عشق انواع اقسام عزاداری های متفاوت و دعاهای مربوطه است و از آنجا که یک غصه خور حرفه ایست، با قسمت های فلسفی-عقلانی دین از جمله شادی میانه خوبی ندارد. پدر مادرم، بابو، هم که خوب بی خدا بود. از نوجوانی عضو حزب توده شده بود و بعد ها هم به نهیلیسم رسیده بود و معتقد بود همگی سر کاریم. با وجود اینکه ذره ای اعتقادات مذهبی نداشت- بابوی عزیز ما تمام مراسم مذهبی خانواده مامبو را شرکت می کرد که هیچ، همکاری و همیاری هم می کرد. یکی دو بار مچش را گرفتم که ای مرد لائیک تو چرا فاتحه می خوانی یا که صلوات می فرستی؟ توضیح داد که احترام می گذارد، بعد هم از بازرگان می گفت که حالا آمدیم و قیامتی هم بود، ضرر که ندارد.
ولی واقعیتش این است که من هم که در این خانواده لائیک بزرگ شده ام، نمی توانم فرهنگ مسلمانی ام را کنار بگذارم. برای همین به همان اندازه که نیک آهنگ شکمو به دنبال رویت ماه هست، من شکمو هم هستم. وقتی عمو علا رضا لطفی در هر مسافرت ماه رمضانی ما را مجبور می کرد که در چهل کیلومتری شهری که در آن اقامت داشتیم بیاستیم و جلوتر نرویم تا که اذان ظهر بگویند که مبادا عمو علای ما حکم مسافر داشته باشد، هیچ روزی زیباتر از روزی که مرجع عمو علا ماه را رویت می کرد نبود. یادم نیست مرجعش که بود، ولی نامرد همیشه هم دیر رویت می کرد.
این شب عیدی هم بنده تنها در خانه نشسته ام، زیباترین لباس هایم (پیژامه ام) را پوشیده ام، با دلی آرام و سری میگرن دار برای دوستان مجازی و واقعی ام تبریک عید می فرستم. عید همگی، مخصوصا عمو علای عزیز که اسلام را همیشه به همگان با خنده و مهربانی زورچپان کرد.... مبارک.

چو رودبار مباشد، تن من مباد

این سلمان رشدی (نفرین خدا بر او باد، خودم چند بار سعی کردم خلاصش کنم نشد)، در رمان "شرم" تعلق را به نیروی جاذبه تشبیه می کند. متن بسیار بسیار بسیار گیرای رشدی (که البته او دشمن اسلام است) را اینجا بخوانید. هر نوع ترجمه این متن زیبایی اش را نابود می کند. رشدی می گوید که تنفری که مهاجران در میزبانان ایجاد می کنند، ناشی از حسادت میزبانان از غلبه مهاجران بر نیروی جاذبه است. مهاجران همچون پرندگان پرواز کرده اند که آزاد باشند. او جاذبه را با تعلق مقایسه می کند؛ که همانطور که پاهایش (راوی کتاب شرم) روی زمین است هیچوقت به اندازه روزی که پدرش خانه شان در بمبی را فروخت عصبانی نبوده است. راوی" شرم" می گوید که ما برای اینکه احساس تعلق مان را به محل تولدمان توجیه کنیم، وانمود می کنم که درختیم و ریشه داریم؛ که همانا ریشه ها اسطوره های محافظه کارانه ای هستند که ما را بر سر جایمان نگاه دارند. در مقابل این اسطوره های تعلق و جاذبه، پرواز کردن، کوچ کردن، و مهاجرت کردن قرار می گیرد. "پرواز کردن و فرار کردن؛ هردو راه های بدست آوردن آزادی است."

اسطوره ریشه ها بدجوری زیر پاهای من دوانده است. این توجیه های سلمان رشدی و آزادی به میان کشیدن هم دردی از من دوا نمی کند. شوخی و جدی ریشه های فرهنگی که پیرامون من بوده همیشه جزوی از وجودم بوده که انکارش برایم مشکل است.

بنده که سالهاست می خواهم ثابت کنم که هخامنشی ها در اصل رشتی بوده اند_ در تفحصات باستانشناسانه ام متوجه شدم که هخامنشی ها در واقع رودباری بوده اند و رشت هم از توابع رودبار بوده است. از ناسیونالیم های احمقانه که بگذریم، بنده به این رودباری بودنم به همان اندازه ترک بودنم ارادت فرهنگی دارم. به عبارتی عاشق تمام غذا ها، تنقلات، ادوات موسیقی، خود موسیقی، رقص، قصه های محلی، لباس های محلی، و رسم و رسوم های رودباری/ترکی هستم. یک" نمه" هم به وجود زیتون افتخار می کنم، و اگر روزی حس مادرانه پیدا کردم حتما زیتون نام فرزندم خواهد بود، پسر و دخترش هم مهم نیست. و اما این افتخارات رودبارانه یکی دو جا به درد من خورد. یک بار که از ایران بار مهاجرت بستیم به دلایلی بسیار خنده داری مجبور شدیم به فرودگاه مهر آباد بر گردیم. آن روز ها در فرودگاه پر خفقان مهر آباد تمام چمندان ها را بیرون می ریختند و به دنبال ادوات جاسوسی می گشتند. نوبت ما که رسید، مرد بازرس با لهجه نسبتا شمالی پاسپورت ها را خواست. پسر عمه پدرم که می خواست پارتی بازی کند با لهجه رشتی پرسید "قربون شما رشتی ای؟" مرد با عصبانیت جواب داد که "من تهرانی ام" من هم با خنده گفتم "تهرانی بودن که افتخار نیست،رودباری بودن افتخاره". مرد جا خورد و بعد با لهجه عجیب آشنا گفت "شما رودباری هستید؟" بگذریم که فامیل مامیل هم در آمدیم و چمدان ها هم باز نشده از مهر آباد بیرون آمدند..
امروز هم در بلاگستان یک همشهری رودباری پیدا کردم که معلم است و قول داده، برای من کلی عکس ناستالژی پویا (مثل فقه پویا به زمان شده) از رودبار و انزلی، دو شهر مورد علاقه من بفرستد.بگذریم که قرار است دستور غذا های رودباری را هم برای من ایمیل کند.

یکی نیست به این سلمان مفسد زمینی بگوید که برادر تو که سخنت آزادی از تعلق است ، پس چرا مایه رمان هایت همه از همین ریشه هاست؟ رمان " شرم" که روایتی بس عجیب و پست مدرن دارد یکی از رمان های مورد علاقه من است. بخوانید تا رستگار شوید.
از پنجره اتاقم اگر خوب نگاه کنم مابین آسمان خراش آبی و آسمان خراش قهوه ای، خراشی است که از آن می توان خیابان یانگ را دید. منظره ای زیباست اگر ذهنت ده مایل در طول یانگ بدود تا که دریاچه را تصور کند. با توجه به اینکه هر کانادایی0.3 کیلومتر مربع زمین دارد، من چرا باید پاره پنجاه متری خیابان یانگ را از خراش مابین دو آسمان خراش ببینم؟ جدا یک نفر آدم وارد در طراحی شهر به من بگوید هدف این تراکم مسخره چیست؟
من از همین جا باید با شکمی سیر اعلام کنم که اگر من در این خانه بیشتر از یکسال دوام بیاورم، حتما برای ن.بی،ای اقدام کرده و در والت دیسنی استخدام می شوم.
می گویند شکم سیر هم مشکلات خودش را دارد. امشب در استخر همچون دیوانگان راه می رفتم وه به انعکاس نور چراغهای سقف خیره شده بودم و فکر می کردم که چرا همه هموطنان عزیزم این منطقه بی همه چیز را برای اقامت انتخاب کردند. حرف تکراری خودم که" ایرانیان خانه خود را در شعاع ده کیلومتری نان بربری بنا می دهند" هم دیگر خریدار نداشت. با توجه به اینکه من دلم برای سینماهای هنری اطراف آپارتمانم، کافه شبانه روزی کنار خانه ام، بار مهمان نواز آن ور خیابان، گل فروشی های عمده فروش، مغازه فتوکپی سه سنتی، موزه های مجانی، شلوغی شبانه روزی خیابان یانگ که هرگز نمی خوابد، کتابفروشی های دسته دومی که فوکو را کیلویی یک سنت می فروشند،و سوشی فروشی که فقط برای من خوب سوشی درست می کند حسابی تنگ شده؛ شما اهالی نورث یورک، شما چرا در این محله بی همه چیز زندگی می کنید؟
تکه کلام "مسخره" را از مجید سینکی به ارث گرفته ام. مجید سینکی وقتی سی سالش شد من دوازده ساله بودم. اگر درس خوب نمی خواندم، ممنوع الکلاس موسیقی می شدم. وقت ام را تنظیم کرده بودم از هر فرصتی برای درس خواندن استفاده می کردم. مجید سینکی می گفت که "دختره مسخره__ این کتاب علوم و ریاضی مسخره را بکوب به زمین به بابات بگو من می خوام موسیقی بخوانم." آقای بهشتیان می گفت: "یک لیوان چای جلوی بابات بذار، بگو اگه میشه من بیشتر وقت روی موسیقی بذارم."
دیشب که کتاب های شیمی، شیمی آلی، ژنتیک، زیست سلولی امثالهم را به یک بنده خدایی می دادم که تازه می خواهد دکتر شود، داشتم فکر می کردم که چه دیر به حرف مجید سینکی گوش دادم. مجید سینکی دیروز، امروز و فردا فلوت می زند. آقای بهشتیان هنوز پیش پدرش در بازار فرش می فروشد، و نق می زند.

دلتنگی های ناشی از اسباب کشی

نوزده ساله که بودم با دعوا و مرافه فراوان مادر پدرم را راضی کردم که بگذارند من مانند باقی بچه خارجی ها از خانه بزنم بیرون و در خوابگاه دانشگاه ساکن شوم. سال اول را در طبقه دخترانه خوابگاه که در یک ساختمان قدیمی بود سر کردم. اتاق من و هم اتاقی عزیزم آوگوستا، دو عدد موش داشت که ما خیلی هم دوستشان داشتیم. اوگوستا که قبرسی بود یک خلاف تمام عیار بود و شبی نبود که یک برنامه عجیب وغریب پیش نیاید. همسایه روبرویی مان هم دختری بود که الان آدم بسیار معروفی هست. آلیسا که از ما بزرگتر بود در دانشکده موسیقی درس می خواند و نوازنده چنگ برقی بود. آلیسا که مدام به خاطر انحرافات اخلاقی اش (کدام انحرافات اخلاقی) در دردسر می افتاد، یکی از بهترین معلمان امور جنسی بود. چون تمام مشکلات و سووالات مربوط به روابط جنسی را همان جا جلوی چشمانت برایت حل می کرد. تمام اتاقش پر بود از اسباب بازی های سکسی و هیچکس غیر از من و آوگوستا با او معاشرت نمی کرد.آلیسا از قرار خیلی هم مهربان و دوست داشتی بود ولی ناهنجار های جنسی اش باعث شده بود همه از او فاصله بگیرند.

طبقه دخترانه ما هم به تدریج به دو قسمت خلاف ها (سمت ما) و دختر خوب ها (سمت آنها) تقسیم شد. سمت دختر خوب ها هم برای خودش لطفی داشت. با توجه به سنت، رسم بر این هست که اگر کسی مشکل فلسفی مذهبی با از دست دادن بکارت ندارد، دیگر سال اول دانشگاه باید دست به کار شود.دختر خوب ها هم هر شب جلسه می گذاشتند که به سلامتی چگونه این امر شریف را انجام دهند. خدا را شکر هم همان اوایل سال یک دکتر ایرانی به نام آشکان پیدا شد که این دکتر آشکان جان آنیا خوشگل ترین دختر طبقه ما را تور زد و در یک اقدام بی سابقه او را به بهترین هتل شهر برد، هزاران شمع روشن کرد، گل سرخ بر تخت ریخت و گلاب در هوا پاشید و بکارت از آنیا ربود. نتیجه اینکه جلسات دختر خوب ها همه به این خلاصه می شد که آیا اصغر و اکبر حاضرند برای آنها، آنچنان بکنند که آشکان کرد. خوشبختانه دکتر آشکان جان بعد از دو ما آنیا را دو در کرد این مشکل دختر خوب های خوابگاه هم حل شد که خلاصه پول عشق نمی آورد ...یا یک چیزی در این مایه ها....

در قسمت دختر بد ها، این آلیسای ما افتاده بود به هنرپیشه تور کردن. اصولا خیلی از فیلم های هالیودی در شهر تورونتو فیلم برداری می شود و عجیب نیست اگر آدم در خیابان ناگهان یکی از این ستاره ها را مشاهده کند. القصه ..شبی نبود که این آلیسا یک آدم معروف به خوابگاه نیاورد. که از این میان بنده خودم به شخصه باسن لخت آقای داسن لیری را مشاهده کردم که بسی خنده دار بود. آلبته بعدها این تجربیات برای آلیسا بسیار نان و آب آورد و آلیسا نه تنها یکی دو تا تاتر اساسی گارگردانی کرد، بلکه در کار موسیقی اش هم پیشرفت های به سزای کرد که الحق و الانصاف حقش بود و هیچ ربطی به انحرافات جنسی اش (چهار تا شلاق که نشد انحراف) نداشت. و البته از همه جالب تر شنیدن صدای آدم های معروف بود که از شلاق های خانم آلیسا دادشان به هوا می رفت. بگذریم که تنها شکایتی که از جانب قسمت دختر خوب ها می شد، شکایت بر علیه سر و صدای اضافی بود.

سال بعدش دیدم که اگر در این محیط بمانم امکان ندارد که بتوانم دکتر شوم و برای ساختمان جدید اقدام کردم. به غیر از این طبقه دخترانه ما (یا به عبارتی عشرتکده ما) سایر خوابگاه های دانشگاه مختلط بود که در نتیجه من می بایستی با پسران همخانه می شدم. خوابگاه جدید هم به شکل آپارتمان های چهار خوابه بود و هرکس اتاق و دستشویی خودش را داشت. غرعه به نام من افتاد که با دو پسر و یک دختر دیگر همخانه شوم. بابام بیچاره دیگر رگ غیرتش بالا گرفت که امکان ندارد و طبق معمول مادرم به دادم رسید که "بابا خوب ما که نمی توانیم بچه هامان را در کانادا مثل رودبار (بابام رودباری هست) بزرگ کنیم." خلاصه ما با اقایان همخانه شدیم و یک هزارم کار های خلافی را هم که با خانم ها می کردیم با ایشان نکردیم. بگذریم که بابام تا به امروز تمام مشکلات اخلاقی من را گردن همخانه شدن با پسران می اندازد
باقی زندگی ام هم که اینجا جسته گریخته گفته ام....اما امروز به خاطره نویسی افتاده ام برای اینکه باید اسباب کشی کنم برگردم خانه ننه بابام. بعد از این همه سال از خانه خانوادگی به دور بودن، این یک کار برایم خیلی سخت است. از یک طرف افسوس می خورم که چرا زمان بیشتری با خانواده ام سپری نکردم، از طرفی دلم نمی خواهد آزادی های مربوطه را از دست دهم. خوبی اش این هست که در واقع پدر مادرم مابین ایران و آمریکا و کانادا زندگی می کنند و من در واقع همخانه برادر کوچکم بهداد می شوم. من و بهداد هم خوب بلاخره یک جوری با هم کنار می آییم. با وجود اینکه ننه بابای گرامی، تنها بودن بهداد را بهانه کرده بودند که من را به خانه خودشان مهاجرت بدهند، حس می کنم که این یک نوع فشار برای نرمالیزه کردن من است. خدا آخر عاقبتم را به خیر کند

اسراییل باید از صحنه روزگار محو شود...زهی خیال باطل، فعلا بپایید که خودتان دارید محو می شوید!
گور پدر منافع ایران در سطح جهانی، این احمدی نژاد منافع من را در دانشگاه به خطر انداخته است. الان از پیش استاد فمینیست یهودی ارتداکس شیر مرغ جون آدمیزاد می آیم. از اول ترم با او شرط کردم که نمی خواهم فقط روی قوانین اسراییل کار کنم و مایلم تحقیق آخر ترمم را روی ایران، انجام دهم. او هم قبول کرد و حتی قبول کرد از منابع فارسی هم استفاده کنم. امروز رفته ام پیش او می گوید فقط و فقط اسراییل که هیچ برای بنده تعیین هم کرده که تحقیق آخر ترمم را بهتر است روی تکامل قوانین یهودی دوران میانه و نفوذ آنها در قوانین اسراییل به ویژه مساله ازدواج لاورت (وقتی برادری، همسر بدون فرزند برادر مرده خود را به عقد خود در می آورد) و از بین رفتن آن به مرور زمان را بررسی کنم. من نمی دانم ولی این کج خلقی استادم را ترجیح می دهم گردن رییس جمهور ضد اسراییلی ایران عزیز بیاندازم تا گردن تنبلی خود ( تتبلی هم کرده ام...). و با این افاضات احمدی نژاد، ایران از صحنه تحقیقات حقوق زنی در دانشگاه های چلقوز کانادایی کاملا حذف خواهد شد. آیا به نظر شما این ضررش بیش از مشکلات جهانی ایران نیست؟

این متن را دو-سه روز پیش نوشتم. حس کردم با توجه به "نه سر پیاز بودن، نه ته پیاز بودن" ، بهتر است اینجا نیاورمش. امروز حسم عوض شد.

در سوگ وفا: مرگ بیرون من، آنچه در درون من می میرد، و بازماندگی من

متن افسانه نجم آبادی
در سوگ دوستش پروین پایدار و مادرش را خواندم. یاد مرگ افتادم، و یاد به سوگ مرگ نشستن. بعد هم دمش گرم افسانه خانم برای اینکه نگذارد من یک کلمه درس بخوانم یک عدد نقل قول از حاج آقا دریدا آورده که من و مرگ و دریدا باهم برویم سر کار.
یک آدمی یک بار یک چیزی در مورد مرگ یک کسی که دوست داشت نوشته بود که در جواب من که ازش پرسیدم با مرگ کنار آمده ای گفت: "با مرگ خودم آره، ولی با مرگ آنها که دوستشان دارم نه!" این آقای دریدا هم با این همه ادعا های ساختار شکنانه اش آخر سر به مرگ و عزا که رسید کم آورد، شاید هم نیاورد. اصلا من چه می دانم. ولی گویا دوستان نزدیکش که می مردند، او سوگواری برای آنها را نوعی قدردانی از زندگی آنها می داسته است: نوعی بدهکاری به زندگانی آنها. چرا که زندگی و وجود "آن دیگری" که اکنون مرده قسمتی از وجود "دیگری در خود" دریدا شده است. که در واقع با سوگواری برای " آن دیگری"، دریدا سعی می کند که نام "آن دیگری" را زنده نگه دارد، یا که مرگ "آن دیگری" را به تعویق بیاندازد، که این خود به تعویق انداختن مرگ "دیگری" درون خود دریداست که به وجود "آن دیگری" مرده وابسته است. دریدا می گوید: " وقتی مرگ اتفاق می افتد، هرچقدر هم ما خود را برایش آمده کرده باشیم، باز هم دنیا برایمان به آخر می رسد، چرا با این مرگ آن دیگری" دنیا دیگر همان دنیای قبلی نیست." شاید این فرایند سوگواری آغازش در لحظه مرگ نیست. شاید نطفه سوگواری در لحظه ای شکل می گیرد که وجود "آن دیگری" قسمتی از وجود خود شخص می شود. شاید از لحظه ای که دوستی شکل می گیرد است که ما به عزای از دست دادنش می نشینیم. شاید در سوگواری است که زمان، کار، عشق، و دوستی و زندگی معنی پیدا می کنند.......

ابراهیم هم کلاسی ام که لیسانسش فلسفه بود یک بار به من گفت هرگز اعتراف نکنم که دریدا نمی فهمم. گفت که برای شعور آکادمیک ام ضرر بسیار دارد. من هم خوب اعتراف نخواهم کرد. دریدا سوگواری را شور و هیجانی می داند که همه ما می دانیم و می شناسیم. احساساتی که هر بار به شکل جدید و منحصر به فردی ما را احاطه می کند. احساساتی که ما را در هم می شکند هنگامی که با شواهد بازمانده از دوست از دست داده مان مواجه می شویم. افسانه نجم آبادی می پرسد که "آیا نوشتن درباره از دست دادن دوست ممکن است وقتی عزادار مرگش هستی چنان که می خواهی زندگی اش را جشن بگیری؟ دریدا خودش از این جشن ها زیاد گرفته، در کتابش "نوشته های سوگواری" دریدا مرگ دوستان نزدیکش را با دوباره نوشتن آنها جشن می گیرد. اینکه بعد از مرگ از مرده سخن بگوییم و نامش را بیاوریم، شاید نوعی تعویق از دست دادن همیشگی "آن دیگری" باشد، شاید این تعویق از دست دادن همیشگی "دیگری در خود" است که به بازماندگی معنی می بخشد. اینکه یادی از مردگان کنی که زنده شان نگه داری شاید فرایند یک کتاب بسیار گیج کننده دریدا باشد، ولی آنچنان هم پیچیده نیست. خودمان در همین ایران در تمام ختم ها و عزاداری ها می کنیم. و البته اینجاست که من می خواهم از دریدای عزیز جدا شوم و به دوگانگی" وفا و بی وفایی" تن در دهم. سوگواری افسانه برای پروین را که خواندم وقتی به پاراگراف آخر رسیدم، گریه کردم. در این پاراگراف سه خطی "وفایی" دیدم که خیلی وقت بود ندیده بودم.

همیشه وقتی درختم ها و عزاداری ها می دیدم مردم زجه می زنند، داد می زنند، یا که غش می کنند، فکر می کردم دارند فیلم بازی می کنند. مقایسه می کردم با آنها که آرام و بی صدا هق هق می کردند. فکر می کردم که آرام گریه کردن طبیعی تر، منطقی تر یا متمدن تر و مدرن تر است. نمی دانم....ولی ترجیح می دادم آرام باشم. یک فرخنده دختر خاله مادرم هم بود که متخصص غش و ضعف بود، خیلی از او خوشم نمی آمد. به نظرم امل می آمد.
وقتی خبر مرگ پدر بزرگم را شنیدم، در دستشویی بودم. زیاد نفهمیدم چی شد، فقط به قدری زجه و داد زدم که دست هفت فرخنده را از پشت بستم. بلافاصله ام عصبانی شدم و فحش را کشیدم به آخوند ها. نمی دانم چرا مرگ طبیعی پدر بزرگ من تقصیر سیاست های جمهوری اسلامی بود. در آن لحظه یقین داشتم که اگر جمهوری اسلامی در کار نبود، پدر بزرگ من زنده بود، یا شاید خوشحال تر زندگی می کرد، یا که مرگ بهتری داشت. این بود واکنش من به مرگ "آن دیگری" . شاید من مرگ "دیگری درون خودم" را بر گردن جمهوری اسلامی می انداختم.

امروز که خبر مرگ پروین پایدار را به قلم افسانه نجم آبادی خواندم، باز دوباره عصبانی شدم. امان از دست این کاپیتالیزم...نمی دانم چرا! پاراگراف آخر را می خوانم، دوستی (افسانه) خبر کما رفتن دوست دیگری را می شنود، مادر بیمارش را رها می کند که در کنار دوست بیمارش باشد، مادرش روز بعدمی میرد. فحش می دهم که "ای بر پدرت لعنت کاپیتالیزم بی شرف که همه ما برده تو ایم!" دلم هم می سوزد برای افسانه نجم آبادی.

پدر بزرگ ام وقتی مرد، پسر و دخترش از آمریکا نرفتند ایران. لابد پیش خودشان گفتند اینکه مرده است، ما چرا مرخصی کاپیتالیستی مان را حرام مرده کنیم؟ مادرشان هم که در بیمارستان در کما بود، نرفتند ایران. خاله ام پای تلفن به من گفت: "عزیزم من احساس می کنم که خیلی به وجود من نیاز نیست. از مادرت سووال کنم ببین اگر احتیاج هست من بیایم." مادرم هم گفت "خاله ات بیچاره درد سرش زیاد است..... مرخصی کم دارد، ممکن است کارش را از دست بدهد، باید قسط خانه و ماشین را بدهد." شاید مادر بزرگ و پدر بزرگ من (مامبو و بابوی من) دیگرانی هستند که در وجود من معنا ای دارند که در وجود خاله و دایی مدرن من ندارند. شاید خاله و دایی مدرن من در وجودشان چیزی از "آن دیگری" باقی نمانده!

ما یک خانواده مدرن هستیم، ما با مدرنیسم مان در اقسا نقاط این کره خاکی پخش شده ایم و داریم جهانی می شویم. با جهانی شدن، ما می توان همه چیز را با پول بخریم. می توانیم وقتی پدرمان در آن ور کره خاکی مرد، یک بلیط هواپیما خریده و خود را هرچه سریعتر به محل خاکی که پدرمان در آن دفن خواهد شد برسانیم. ما اما وقت نداریم، چرا که باید پول بسازیم که بتوانیم همه چیز را بخریم. ما وقت نداریم که حتی سوگواری کنیم مرگ "آن دیگری " را چه رسد به مرگ درونی خودمان.

افسانه نجم آبادی یک زن مدرن است(این را باید از خودش پرسید!)، او در دانشگاه هاروارد آدم مهمی (تا مهمی چه باشد) است، او وقتی می شنود دوستش در حال مرگ است، بلیط هواپیما می خرد که به دیدار دوست از دست رفته اش رود. او مادر بیمارش را روز بعد از دست می دهد. برای من این پاراگراف آخر در مطلب افسانه نجم آبادی بیشتر از تمام کتاب هایش، مقالاتش، سخنرانی هایش ارزش داشت. در آن وفایی دیدم که به آن نیاز دارم.....

الان داشتم نگاه می کردم، دیدم که بسیار زیاد دچار خود بزرگ بینی وبلاگ نویسی شده ام. دریغ از یک پستی که نشانی از سیبیل داشته باشد. انگار شده ام از همان وبلاگ جدی ها که خودم بدم می آید. برای اینکه این تابو جدی نویسی را بشکنم، از تمامی انسان های خوب و مهربانی که امروز یقه شان را گرفتم، بعد هم چهار تا متلک بارشان کردم، و سپس با مشتی عاشقانه پوزه شان را خورد کردم، و در نهایت مقاله ای را که قولش را داده بودم را هم تمام نکردم، عذر خواسته و تمامی این ماجرا را بر گردن آن هفته ماه که به آن عذر شرعی گویند می اندازم.

ناسیونالیسم و نجاست
من بدبخت شدم از وقتی این خبرگزاری سیما-پرس آمده تورنتو، دیگر خبر دست اولی برای نوشتن ما نمی ماند. خانم فورا همه را به چاپ می رساند. دیشب رفتیم جلسه سخنرانی استاد (گل ماه درختم) محمد توکلی طرقی در باب "طهارت بدن و نجاست وطن." دمش گرم سیما حسابی نوشته چی شد و کی چی گفت، شما هم بخوانید.

در این کتاب جدیدش که در دست تکمیل هست، توکلی طرقی به رساله های توضیح المسایل به شکل سند های تاریخی نگاه می کند(البته قبلا هم درتحقیقاتش از این منابع استفاده کرده) . توکلی معتقد است که تاریخ نگاری ایرانی بیشتر توجه و تمایلش به این بوده که تاریخ را در چهارچوب مساله دولت بنگارد. این مرکزیت دولت در تاریخ نگاری باعث شده که مردم از مرکزیت تاریخی خارج شوند. برای همین امروزه چیزی که ما به عنوان تاریخ داریم، تاریخی است عمومی-سیاسی، و فضای خصوصی زندگی مردم ایران را در بر نمی گیرد. و اما به اعتقاد توکلی، رساله های توضیح المسایل می تواند سند های خوبی برای درک این فضای خصوصی باشد. در ایران قرن نوزده مردم برای رفع مشکلات روزانه به روحانیون پناه می بردند. اگرچه امروز کمتر مردم برای گرفتن حکم به مرجع تقلید خودشان مراجعه می کنند، این امر در ایران قرن نوزده رایج بوده و بنابر این رساله های توضیح المسایل مجموعه از احکام موجود برای مشکلات مطرح شده توسط مردم وقت است. در تحقیقات فعلی اش توکلی به مساله سال وبا و بازتاب آن در رساله های وقت می پردازد. اینکه که چگونه ناپاک شدن آب که خود پاکترین است یک بحران معنوی ایجاد می کند و به عبارتی آقایان آخوندان کم می آورند. توکلی معتقد است که مساله ناپاکی آب یک "پردایم شیفت" در ادبیات رساله ها به وجود می آورد که در نتیجه آن علم با قدرت بیشتری وارد مسایل دینی مذهبی می شود. بحران وبا و مساله میکروب در زندگی خصوصی مردم تبدیل می شود به یک بحران عمومی/سیاسی که در نهایت مساله قدرت روحانیون بر زندگی خصوصی/عمومی مردم را تحت شعاع قرارمی دهد. توکلی معتقد است که این شکافی که بین روحانیون ومردم ایجاد می شود راه را برای اتوریته روشنفکر دینی باز می کند. روشنفکر دینی، تنها کسی نیست که متوجه مشکلات وطن شده. روحانیون هم به نوبه خود بر این مساله واقفند، و بنابرین از ادبیات رساله ای استفاده کرده و نجاتگر وطن می شوند، وطنی که گناه آنرا فرا گرفته، وطنی که بی دینی در آن غوغا می کند، وطنی که نجس است. وطنی که به دلیالی دیگر آن شادابی های مطلوب را ندارد، وطنی که بیمار است، نجاستی وطنی که محتاج حکم است. این حکم اما این بارتنها از جانب مجتهد وقت نیست، که روشنفکر دینی هم خود را مسول می داند که نجاست از وطن پاک کند. و اما روشنفکر هم "چه از فرنگ برگشته، چه برنگشته" انسانی است دیندار، عالم به علوم وقت، و احتملا آشنا با گفتمان های پیرامون مدرن شدن. بنابر این روشنفکر دینی هم برای خود مجتهده شده و با ابزار دم دستش که همانا دینش و علمش است به جان نجاست زدایی می افتد. روشنفکرانی مثل احمد کسروی (که خیلی ها معتقدند بی دین بوده) از اولین هایبرید های این روشنفکران دینی اند که آتوریته روحانیت را به چالش کشیدند. کسروی با "آخوند جماعت" میانه خوبی نداشت، ولی دیندار بود. در کتاب" آیین" کسروی برای مبارزه با مشکلات ناشی از مدرنیسم در افرنگ (فقر، گرسنگی ، افسردگی ، ....) مساله "پاک دینی " را مطرح می کند. این یک دین جدید نیست، اسلامی است که فلسفه اش کمی تا قسمتی جهانی تر، مدرن تر، و علمی و عملی تر شده. کسروی معتقد است که پیروی کورکورانه از اروپاییان، آنچه او "اروپایی گری" می نامد، عواقب خطرناکی دارد، مگر آنکه با "پاک دینی" همراه باشد. به دنبال کسروی است که ما روشنفکران چون جلال ال احمد، علی شریعتی....می انجامد.

دکتر توکلی با وجود آنکه به مساله ناسیونالیسم اشاره نکردند (ولی یقین دارم که در نظر دارند)، گفتمان ها و نقد های مجود بر ناسیونالیسم و شکل گیری یا شکل دادن یک هویت ملی به عنوان یک پدیده مدرن برای بررسی این پردایم شیفت ادبیاتی ضروری است. این که وطن اصلا چیست و هموطن کیست بحث های است که روشنفکران (دینی و غیر دینی) از زمان مشروطه با آن کلنجار می روند. روند شکل گیری یا شکل دادن این هویت ملی هم جدا از تحولات جهانی پیدایش مساله دولت/و ملت نبوده است. درست است که ما می خواهیم دولت را از مرکزیت تاریخی خارج و ملت را به جای آن بگذاریم، ولی آنچه که هویت "ملی" این ملت را تعیین می کند (مثلا اسلام) می تواند خود یک پروژه سیاسی باشد کماینکه با ظهور روشنفکرانی چون آل احمد و شریعتی...می شود.
آیا آن ناسیونالیسم دینی که روزی وطن را نجس خواند با انواع ناسیونالیسمی که امروزه ما بطور عمومی با آن مواجه هستیم یکی است. اتفاق با مزه ای که افتاده بود این بود که عنوان سخنرانی از "طهارت بدن و نجاست وطن" به "طهارت بدن و بیماری وطن" تغییر کرده بود. برگزارکنندگان گفتند که نگران حساس بودن مساله "نجاست" وطن بودند و اینکه این عبارت ترکیبی ممکن است از تقدس وطن کم کند و حساسیت بر انگیز باشد .

و اما گیر کوچولوی من
غیر از اینکه من فکر می کنم این قضیه آب و وبا بسیار هیجان انگیز است و احتمالا هم برای همین مورد توجه دکتر توکلی قرار گرفته است، معتقدم که چه آب چه بی آب این مساله "تغییر دین با زمان" نهفته در فلسفه اسلام شیعه است. من البته غلط بکنم گیر بدهم اما گیر کوچولویی من این بود که چه چیزی مساله سال وبا و آب میکروب دار را از باقی تحولات تاریخ شیعه متمایز می کند که این پردایم شیفت را در ادبیات شیعه ایران ممکن می سازد؟ تازگی ها برای کلاس تاریخ شیعه برای اولین بار در عمرم قسمت هایی از تاریخ طبری (ترجمه های انگلیسی) را می خواندم و خوب این مساله فقه و پویا بودنش در فلسفه شیعه را طبری در قرن دهم (بعد از میلاد ها) مطرح می کند. احادیث و تفاسیری که از منابع شیعه نقل می شود را اگر بخواهیم با گفتمان های امروزی مقایسه کنیم به مراتب "لیبرال" تر و پرگماتیک تر از احادیث اهل سنت هستند. مساله به زمان کردن دین و پویا بودن فقه را لزوما عبد الکریم سروش برای اولین بار کشف نکرده است و این محصول روند فکری/تاریخی روشنفکران دنیای اسلام است. به عبارتی به نظر من با پیشرفت علم و تکنولوژی، اسلام هم خود را تطبیق می داد، چه با آب ناپاک چه بی آب ناپاک. البته این حرف من هیچ منافاتی با حرف های دکتر توکلی ندارد و من همان حرف را یک جور دیگر می زنم یک ابراز وجودکی کرده باشم. و آلبته و صد البته در تاریخ طبری هم دولت ها، شاه ها، خیلفه ها، ....مرکزیت تاریخی دارند. یعنی شما نمی توانید تاریخ طبری بخوانید و بفهمید که مردم در جهان اسلام چگونه زندگی می کردند (البته اینکه مثلا یهودیان چگونه توسط علی پسر طالب قتل عام شدند و امثالش زیاد است).
نیک آهنگ هم یک چیزکی نوشته در همین باب....بخوانید

زنان دیوار و گوش خدا
دیروز بعد از دو روز کم خوابی و بدبختی قسمت اول مقاله ام در "باب خانم کار اسراییل شدن و کتاب قانون اسراییل به افتضاح کشیدن" را تمام کردم. بعد که رفتم مقاله را تحویل استاد یهودی ارتداکس فمنیست "شیر مرغ-جون آدمیزادم" دهم... متوجه شدم که روز مقدس یوم کیپور است و کلاس بی کلاس. خلاصه گناهان تمامی یهودیان دنیا پاک شد غیر از زنان بدبخت دیوار!.......
کدام دیوار؟
همان دیوار غربی حیاط معبد کوه اورشلیم که رومی ها -هفتاد سال بعد از تولد مسیح- بعد از اینکه کل معابد یهودی ها را درب و داغان کردند به جای گذاشتند...همان دیوار که یهودی ها معتقدند به گوش خدا وصل است. ...همان دیواری که یهودی های ارتاداکس سر می برند که جلویش یک نمه آواز و دعا بخوانند...همان دیوار که زنان یهودی اگر جلویش دعا با صدای بلند بخوانند ممکن است گوش خدا نجس شود ...همان دیوار.....
دیوار که سر جایش است ولی زنان دیوار دیگر اجازه دعا خواندن با صدای بلند روبروی دیوار را ندارند. ظاهرا یک جایی در تاریخ و قوانین شفاهی یهودی (تالمودی) یک خاخامی به این نتیجه می رسد که صدای زنان شهوت بر انگیز هست و حتی موقع خواندن دعا هم نباید شنیده شود. آقایان جهود های ارتاداکس هم همگی بر این باورند که صدای ناز خانم جهود های ارتاداکس یک جوریشان می کند و برای همین زنان را همان به که با دهان بسته دعا گویند یا که اگر خیلی اصرار دارند لب تکان دهند ولی جیکشان در نیاید. بگذریم که محل دعای خواهران پشت باسن برادران یهودی در دور ترین فاصله از دیوار و بنابراین گوش خداست. این هم به خاطر این هست که حتی خدا هم ممکن است از شنیدن صدای خواهران یک جوری شود.
البته خوشبختانه و یا که بدبختانه آنکه گل آدم بسرشت گل حوا هم سرشت و او را موی دماغ آدم کرد.زنان دیوار، فمنیست های یهودی ارتاداکس مذهبی هستند که اگر بخواهیم مقایسه کنیم می شوند یک چیزی تو مایه های خانم اعظم طالقانی خودمان. اینها که تعدادشان یک صد نفری می شود با کمال پررویی می روند بیخ گوش خدا بغل دیوار های-های می زنند زیر آواز و آی دعا می کنند که تمام خاخام های قسمت مردانه بقدری یک جوریشان می شود که یا مجبورند مقدس ترین دیوار دنیا را ترک بگویند و یا با تف و لعنت این "جندگان" دعا گو را مشت و لگد بزنند. البته این را من نمی گویم که در یک مستندی که من به تازگی مشاهده کردم، همین مردان خدا، همین خاخام های خام درست بقل گوش مقدس خداوندگار اسراییل لقب های زشتی چون "کافر"، "بی دین"، "لزبین"، و "جنده" را به زنان دیوار اطلاق کردند...بی تربیت ها!
و اما غروب این یوم کیپور، صدای زنان دیوار گوش شنوای خدای اسراییل را نمی خراشاند. چرا که دادگاه عالی اسراییل برای زنان دیوار "خدایی دیگر گونه" آفریده بود. بعد از چهارده سال دعوا و مرافه قانونی، دادگاه عالی اسراییل دو سال پیش به زنان دیوار گفت سکولاریزم....زکی!!
بنا به حکم صادره از این دادگاه اگر زنی صدایش را در مقابل دیوار غربی بلند کند ممکن است به هفت سال حبس در زندان محکوم شود. زنان نه در مقابل دیوار غربی، بلکه در مقابل دیوار رابینسون که یک هزارم دیوار غربی هم مقدس نیست، می توانند صدای غیر مقدسشان را بلند کنند
زنان دیوار همچنان دارند برای حق حقوق دعا خوانی شان می جنگد. هر سال درخواست ها برای تجدید نظر رد می شود. ظاهرا خدای جدید اسراییل که خیلی هم ادعای سکولاریزمش می شود، نمی تواند تحمل کند که قوانین دوهزار ساله مقدس آن کشور تغییر بیابند، حتی اگر حقوق شهروندی/مدنی نصف شهروندان اسراییل به خطر بیافتند. و البته این جواب هر ساله دادگاه به زنان دیوار هست..

A strong secular state which happens to have a Muslim majority

من دارم این قضییه ترکیه و اتحادیه اروپا را دنبال می کنم. حالا درست و حسابی خواهم نوشت . اما هفته پیش که داشتم سخنان آقا جک سترا را گوش می دادم، مردم از خنده. وسط سخنرانی به و چه چه اش از ترکییه گفت که :
"دوستان، با پیوستن هر عضو جدید به اتحادییه اروپا، هم کشورهای فعلی هم کشور جدید قوی تر وموفق تر می شوند. بی شک این پیوستن سودهای فراوان دارد و دولتی سکولار را که تصادفا اکثریت مسلمان دارد، به ارمغان می آورد."
این توجیه سترا من را کشته.....تصادفا اکثریت مسلمان دارد...
اصل سخنرانی سترا!
Colleagues, every enlargement that has taken place within the European Union has made both the existing and the new member states stronger and more prosperous. I'm in absolutely no doubt that these benefits will follow from this enlargement and it will bring a strong secular state which happens to have a Muslim majority in to the European Union. Proof that we can live, work and prosper together and we are all much stronger for being united than for, for being divided.
بابو جونم، کجایی؟ امروز سقز جویدم. این همه دنبال سقز گشتیم، ببینیم چه مزه ایه! تو ایران که نبود، در کانادا یافتم. مزه آرشه ویولون می داد.
بابو جونم...دلم برات تنگ شده، خیلی.

خانم کار" اسراییل"
خیلی وقت هست که ننوشتم. وقت ندارم، اما کلی حرف برای نوشتن دارم. راستش همه اش تقصیر این سیما است. چند روزی من را زیر نظر داشت بعد تجویز کرد که مشکل اعتیاد به اینترنیت دارم (خودش را ندیدید حالا!!). من هم دیدم بزرگتری-کوچکتری، باسواتی-بی سواتی، خلاصه اینترنت را نسبتا بوسیدم و گذاشتم کنار. و اما در این مدت کلی دعوا معوا شد که این نیک آهنگ شانس آورد من سرم به کار مشغول بود و الله به روش های چاله میدانی فمنیستی وارد عمل می شدم....
بگذریم....این چند روز اخیر شده ام "خانم کار" اسراییل. افتاده ام به جان قانون اساسی تنها دموکراسی (زکی) خاورمیانه و دارم دمار از روزگارش در می آورم. و البته مطالعات اسراییلی-گونه، بسیار حرص آور است. بنده که مدام کنار این کتاب قانون بر چسب فحش و بد و بیراه چسپانده ام که "آی بر پدرتون لعنت"، "آی بی شرف ها"، "آی معنی دمکوراسی را هم فهمیدیم"، "وای رو که نیست!"
داستان که همان داستان معروف هست که سال به سال این قانون ورود به اسراییل را عوض می کنند و دموگرافیک یهودی یک وقت خدای ناکرده از هفتاد درصد اسراییلی کمتر نشود. اسراییلی هم که می گم یعنی اسراییلی یهودی، نه عرب ها...آخه عرب ها اخن! در جولای 2003 هم دیگر این قانون گل و بلبل به کمال دمکراتیکش رسید. در حال حاضر اگر شما عرب مقیم اسراییل باشید و با فلسطینی های مناطق اشغالی ازدواج کنید، حق ندارید با همسر خود زندگی کنید. به عبارتی همسر شما حق ندارد با شما در اسراییل زندگی کند. یا هردو سر عربتان را پایین می اندازید می روید در مناطق اشغالی زیر سلطه اسراییل زندگی می کنید و هر روز مرگ را به چشم خود می بینید، یا اینکه اصلا غلط می کنید که ازدواج می کنید.
دولت بسیار دمکراتیک اسراییل وجود این قانون دمکراتیک را این همان گونه توجیه می کند که دولت بوش هر غلطی که دلش می خواهد را توجیه می کند. به عبارتی وجود اعراب در اسراییل خطرناک است، "چون آنکه عرب هست، تروریست هست. پس ما سعی باید بکنیم، کم کمک و آرام آرام دخل هرچی فلسطینی هست را در بیاوریم. دیوار که کشیده ایم دور شهر. هرچه عرب هست بیاندازیم آنور دیوار، خودمان این ور دیوار".
حالا اشکال کار این هست که بنده باید فمنیستی مساله را بررسی کنم. اینجاست که "خانم کار شدن چه مشکل!" فعلا- ایراد حقوق زنانی که به قانون قابل وارد شدن هست، این هست که قبلا مردان عرب اسراییلی می توانستند از مناطق اشغالی زن بگیرند...اما زنان عرب اسراییلی نمی توانستند از مناطق اشغالی شوهر اختیار کنند. قانونگذاران گرامی هم دلیل را اینگونه توضیح داده اند که با توجه به عرف عرب ها اصلا زن ها آدم نیستند، پس ما چرا آدم حسابشان کنیم؟ ما قانون عرب ها را بر مبنی عرفشان می سازیم. اگر زنی که عرب اسراییلی است (مسلمان یا مسیحی و نه یهودی) با مردی از مناطق اشغالی ازدواج کند، با مشکلات فراوان می تواند نام کودک حاصله از این ازدواج را در کشور اسراییل ثبت کند. بگذریم که با پدر کودک اصلا نمی تواند زندگی کند.اگر کودکی که هم پدرش هم مادرش عرب اسراییلی هستند در مناطق اسغالی به دنیا بیاید، نمی تواند در اسراییل زندگی کند..و هزاران هزار قانون مزخرف دیگر.
ادوارد سعید خدا بیامرز در یک فیلمی که از او دیدم، می گفت:"اینها آمده اند، به جای اینکه خانه را اشغال کنند، تقسیمش کرده اند به ده قسمت. هفت دهم خانه را اسراییلی ها برداشته اند، سه دهم اش را داده اند به فلسطینی ها. آن سه دهم را هم نکرده اند بقل هم بدهند. یک پنجره داده اند، یک لولای در، و یک حمام." خلاصه همانجور که زمین ها را تکه پاره کردند، دارند خانواده های عرب را هم تکه پاره می کنند.
بگذریم که قانون ازدواج شان برای اسراییلی ها هم کلی درد سر ایجاد کرده . آنها که به شکل همزیستانه باهم زندگی می کنند و از دولت اجازه برای زندگی نمی گیرند، حق و حقوق همزیستیشان پایمال می شود.....
من حوصله ندارم الان به منافع ایران در ارتباط دوستانه با اسراییل بپردازم....از این دمکراسی اسراییلی بی شرف تر و کثافت تر و تهوع آور تر در دنیا پیدا نمی شود
در ضمن زیبایی قضیه در این هست که من عمرا جرات نخواهم کرد این گونه که اینجا می نویسم، مقاله ام را تحویل بدهم. و به همین دلیل الهی قربان وبلاگ بگردم که من اینجا نسبتا آزادم....که زندانی بدتر از سیاست بازی آکادمیک وجود ندارد.
در این باره باز هم خواهم نوشت....خوابم می آید
راپورت آمنستی را بخوانید......

عشق، قلب، و شکم
شاملوی چاپ آلمان عمو پیروزم را که ورق می زدم، هر وقت به شعر دوقلب می رسیدم، خنده ام می گرفت. قلب مرغ را دیده بودم، حتی آن را در سوپ میل هم کرده بودم. عکس بر گردان قلب قرمز هم داشتم. می گفتند نشان عشق است. تنها ایرادش این بود که همان یک باری که عاشق شدم، عشق را در دلم حس کردم، نه در سمت چپ سینه ام. شاید کار من ایراد داشت، شاید از همان اولش از روی شکمم عاشق می شدم.
شاملوی چاپ آلمان عمو پیروزم می گفت:

برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من، قلبی برای انسانی که میخواهم
تا انسان را در کنار خود احساس کنم
بعضی آدم ها برای زیستن دو قلب می خواهند. بعضی ها چند قلب و بعضی ها هم چند دل. روزی که این وبلاگ را شروع کردم، همزی ام را از دست دادم. امروز که از او خداحافظی کردم فهمیدم که همزی ام برای زندگی فقط و فقط دو قلب می خواست و من قلبم همان شکمم بود.

و اما جواب دندان شکن حسین شریعتمداری:
بنده دیشب که خبر مسرت بخش شورا را خواندم، همانند یک زن خوب که لیاقت قضاوت و وزارت ندارد نشستم یک پرس آب غوره گرفتم. بعد از انتخابات که حماقت حقیر بر خودم ثابت شد، قول دادم در مورد سیاست ایران دیگر مزخرفات نبافم. اما ظاهرا نمی توانم.
این آقا دکتر هوشتنگ خان امیر احمدی، دلال گرامی روابط ایران-آمریکا، حرف خوبی می زد. می گفت جمهوری اسلامی در "بده-بستون" های بین المللی اش خسیس و کنس است. به عبارتی آقایان متوجه نیستند که موقعیت جهانی شان چیست و مدام چانه بی خود می زنند. بعد از آن افتضاحی که احمدی نژاد در نیویورک بالا آورد- تنها راهی که مانده همین هست که شریعتمداری می گوید: "راه دومي نيست. حق خود را بايد زنده كنيم."
تا جایی که مساله هسته ای ایران مطرح است، هیچ چیز قبل و بعد از انتخابات ریاست جمهوری عوض نشده بود. تنها ایراد خود شخص شخیص احمدی نژاد بود که باید می رفت به دول کله گنده دنیا اطمینان می داد که اهل دیپلماسی است. احمدی نژاد هم که قربانش گردم، رفت و لات بازی در آورد. حالا هم که تا دو ماه آینده اینها ایران را خواهند "نمود". بنابراین...عقل کل های گرامی، سیاست دانان ایرانی، دانشمندان فناوری هسته ای، خواهشمندم که هرچه سریع تر قوای خود یگانه کرده و این غنی سازی تان را به پایان رسانید و بعد روز هسته ای شدن ایران را با بوق و سرنا جشن بگیرید و آنگاه ببینید که این دول کله گنده استعماری آنچنان به پایتان بیافتند از برای مذاکره که نگو.
راستی...مردم چه می شوند؟ اگر همین جور پیش برویم که تحریم های اقتصادی کمر مردم را خواهد شکاند.....اگر هم کره شمالی شویم که خود احمدی نژاد ها کمر مردم را خواهند شکاند. در حال حاضر به نظر بنده گور پدر مردمی که به گور پدرشان خندیدند و به این ابله رای دادند

قسمت هایی از مطلب شریعتمداری:
انگار كه ما فناوري هسته اي را از صدقه سر روسيه و چين يا هند به دست آورده ايم يا به پشتگرمي آنهاست كه طي 2 سال گذشته روياروي قدرتمندان جبهه غرب ايستاده ايم و اعلام مي كنيم با تهديدها و فريب ها و تطميع ها، از حقوق قانوني خود نمي گذريم.مگر چيني ها تعهد خود را براي ساخت تاسيسات يوسي اف اصفهان را در همان اوايل كار زير پا نگذاشتند و پا پس نكشيدند؟ آيا نخبگان و متخصصان باكفايت ايراني گفتند كار تعطيل؟ مگر نه اينكه همان پروژه 11ساله را طي 3 سال ساختيم تا آنجا كه چشمان محمد البرادعي در بازديد از آن تاسيسات گرد شد و گفت اين واقعا حيرت آور و باورنكردني است.مگر ملت ما نهضت مشروطيت، ملي شدن نفت، انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي را به پشتوانه قدرت هاي خارجي اداره كرد كه حالا با شل و سفت كردن آنها، ترديد در دلش راه يابد و دل آشوبه بگيرد؟ اگر قرار بود به تعبير شهيد سعيد آيت الله مدرس از ترس مرگ خودكشي كنيم و توكل به اين يا آن دولت را به جاي توكل به ايمان و اراده ملت خود بنشانيم كه در اين سده پرفراز و فرود، بايد آب خوش از حلقوم انگليسي ها و آمريكايي هاي مسلط بر ايران پايين مي رفت و طومار سيطره و چپاول آنها درهم پيچيده نمي شد؟
راه دومي نيست. حق خود را بايد زنده كنيم همان گونه كه با ناباوري تحليل گران چند دهه قبل، مالكيت و حاكميت خويش را بر نفت خود زنده كرديم. مفهومي ندارد 2سال و نيم پس از رفتارهاي اعتمادساز و اذعان به همكاري كامل ايران و سلامت فعاليت هاي اتمي آن، ناگهان همه چيز را زير پا بگذارند و بي هيچ سندي ادعا كنند كه ايران پنهانكاري و قصور در عمل به تعهدات هسته اي و نقض متعدد معاهده ان پي تي داشته است.
آيا آنها مايل به برخوردار كردن ما نسبت به حقوق قانوني مان هستند تا ما هم چارچوب مذاكرات و يا عضويت در آژانس و ان پي تي را سودمند به حال خود بدانيم و در آن چارچوب بمانيم يا نه برعكس، دنبال تراشيدن تخلف و محروم كردن ما از فناوري پيشرفته هسته اي هستند كه با وجود اذعان به سلامت فعاليت هاي ايران پس از 2 سال بازرسي فشرده، نقصان فهم از ابعاد هسته اي ايران را نگران كننده مي خوانند و مي گويند تعليق بايد دائمي و كامل -تعطيلي مطلق برنامه هاي هسته اي- شود؟! ملت ما چه كنند كه آنها ذره اي تخلف پيدا نمي كنند تا خاطرشان جمع شود و آرام بگيرند و بتوانند ما را از حق مان محروم كنند.
*****
در پرانتز داشته باشید که بنده جگرم حال اومد از خواندن این مطلب برادر شریعتمداری....
ایران-ایران که می گن...جای قشنگی یه؟
وزرای خارجه سه کشور اروپايی به همراه خاوير سولونا مقاله مهمی در وال استريت ژورنال (22 سپتامبر) در توجيه اقدامات خود به چاپ رسانده اند:
ما هفته گذشته در سازمان ملل هم به طور علنی و هم به طور محرمانه، تمايل خود را برای همکاری با ايران در زمينه های سياسی، اقتصادی، علمی و فنی و آمادگی خود را برای بررسی روشهای ادامه مذاکرات مجدداً اعلام کرديم. عليرغم اينکه ايران معاهده پاريس را نقض نمود، اما ما تلاش کرديم مانع از انتشار نظرات عمومی شويم که باعث افزايش تنش می شدند. اما احمدی نژاد در سخنرانی خود در مجمع عمومی سازمان ملل هيچگونه اشاره ای به انعطاف پذيری نکرد، از " آپارتايد هسته ای " صحبت کرد و تأکيد کرد که ايران صرف نظر از نگرانيهای جامعه بين الملل، از حق خود برای توسعه فناوری چرخه سوخت استفاده خواهد کرد.
اکنون نوبت شورای حکام آژانس اتمی است که واکنش نشان دهد. گزارش اخير مدير کل آژانس اتمی محمد البرادعی نتيجه گيری می کند که " پس از دو سال و نيم بررسی و بازرسيهای فشرده، شفافيت کامل از سوی ايران ضروری است و از موعد خود هم گذشته است. " اگر ايران به روش فعلی خود ادامه دهد، ريسک گسترش هسته ای اين کشور بسيار بالا خواهد بود. اميدواريم کليه اعضاء جامعه بين الملل با يکديگر متحد بمانند. ما همگی در برابر مقابله با اين چالش مسئول هستيم
بازی با ایران را هم بخوانید