استاد عزيزم آقای امير تيمور پورتراب معتقد بود من هيچوقت نميتوانم در کاری حرفه ای شوم. يکبار ازمن خواست که گيتارم را بفروشم تا ويلوای بهتری بخرم، من نتوانستم گيتارم را بفروشم. خريدار داشت ولی من سازم را دوست داشتم و نميتوانستم بفروشمش. بگذريم که اولين گيتار زندگيم را روزی برادرم بر سر برادر ديگريم خورد کرد و از آن جز دسته ای باقی نماند. اما من هميشه این مشکل را داشته ام که با آثار و آلات هنری ارتباط احساسی عجيب و غريبی دارم. به همين دليلی نميتوانم آلتو ام را که الان ده سال است زير تخت خاک ميخورد را بفروشم. نقاشی هايم را نه ميتوانم هديه بدهم نه ميتوانم بفروشم. این هم يکی از ديوانگی هايم است
امروز در گالری موديليانی (راستی این اسم را چگونه به فارسی مينويسند؟) اتفاق جالبی افتاد. در يکی از اتاق ها ميتوانستی که پرتره بکشی. اگه خانم معلمی که پرتره کشی ياد ميداد از کارت خوشش ميامد نقاشيت را به ديوار ميزدند. خلاصه که نقاشی من قرار شد برود روی ديوار. از خانم معلم پرسييدم که این نقاشی ها را کی بر ميداريد، گفت امشب. پرتره ای را که کشيده بودم از او پس گرفتم و با خود به خانه آوردم. راستش دلم نيامد، ولی تصورش را بکنيد که تنها شانس خود را برای نمايش اثر هنريم بر ديوار مهمترين گالری شهر را از دست دادم. استادم حق داشت، من هرگز حرفه ای نميشوم