تقدیم به استاد شاعر نیک آهنگ کوثر به خاطر عمق کـُسبینی اش

افشا می کنم قربان
من
افشا می کنم
من
دشمنان اخلاق را
من
مفسدین را
من
زنان جنده را افشا می کنم

من
نماز می خوانم قربان
من
طرفدار خانواده ام
من
کونی ها را محکوم می کنم

و از آسمانها و زمین
درختان و جندگان
ملا ها و کونی ها
برای اثبات جهانبینی ام
استفاده می کنم

من کاریکاتوریست ام قربان
منجی بشریت

نازلی کاموری
شاعر معاصر

خدا الهی پدر جمهوری اسلامی را بيامرزد که این مغز ها را فراری می دهد که بيايند تورنتو. این بهداد اگر نبود تمپلت من هم اکنون به فاک فنا بود. بنده خدا هميشه شب و نيمه شب به دادم می رسد و نه تنها خراب کاری های از روی ندانم اچ.تی.ام.ال کاری من را راست و ريست می کند، بلکه اگر به دليل زياد بودن مواد مخدره در خون ناگهان احتياج به همان تنها آهنگ ابی که درش کم اربده نمی کشد پيدا کنم-هرجای دنيا که باشم- سيم سوت در وب سايتش آپ لود می کند و لينک می فرستد.
انصافاً مغز های کامپيوتری مملکت به چه درد می خورند جز اینکه در خدمت نيمچه روشنفکر های افيونی باشند!
commenting and trackback have been added to this blog.


عصر مردان، عصر شیران(سماور) یاد باد

من عاشق این طرح پندار برای لباس طرفدارن تيم ملی ایران در جام جهانی شده ام. چرا که همچون دوستان "کونی" ما که نمی خواهند از گنجه بيرون بيايند از این رو به خانواده هاشان لباس پوشيدن "چيتان فيتانشان" را اینگونه توضيح می دهند که "ما متروسکشواليم نه هموسکشوال،" این دلير شير طرح پندار هم ناجور متروسکشوال است. بد هم نيست والّله عکس های که از ایران می رسد هم دال بر این است که پهلوان مردان تهرانی روز به روز دارند ناناز تر می شوند و زير ابرو بر می دارند، ناف بيرون می اندازند، و فاق شلوار هاشان هم کوتاه است.
چه بهتر! ما که زن سيبيلو اش هستيم، آنها هم اگر کمی عشوه اضافه کنند باهم بلکه ایرانی بسازيم طرحش از نو.
اگر خوب دقت کنيد، شير پندار کمی هم عشوه ای است. با نوک پنجه اش توپ را همچين ناناز در آغوش گرفته، دومش را پيچی داده و يال ها را هم همچون زلفان دلبری به عقب افشانده که من اولين بار ديدمش نا خود آگاه گفتم "آی جون!."

طرح پندار را که دیدم، ياد دغدغه های دکتر سيبيلو افسانه نجم آبادی افتادم که يک بخش کتابش زنان سيبيلو مردان بی ريش را اختصاص داده به همين شير خورشيد خودمان و بلاهای تاريخی که بر سرش آمده که زنانگی و مردانگی اش کم و زياد شود. از زمانی که محمد شاه قاجار رسما شير و خورشيد را نشان دولت ایران کرد قرار بود که شير مرد باشد و مردانه و خورشيد خانم هم زن زنانه. خورشيد خانم قاجاری چشمان بادامی، ابروان پيوسته، و زلفان افشان داشت و شير ژيان هم زيرش می غريد. به مروز زمان اما خورشيد خانم ما چشمان بادومی اش را از دست داد و به جايش دوجفت نقطه سياه گرفت و زلفان انبوهش هم پاک شد و این رضا خان مير پنج مازندرانی پدر سوخته عشق مدرنيته هم اصلا داد چشم چال خورشيد بدخت را پاک کردند و تنها نشان های زنانگی هم از چهره پرچم ملی مان حذف شد. بالاخره انسان های مدرن که چشم و ابروی نانازشان را نمی گذارند روی پرچم مملکت که این دهاتی ها با آن جلق بزنند. اصلا انسان هات مدرن جلق نمی زنند يا اگر هم بزنند به کسی نمی گويند. خلاصه در این روند هتروسوشال کردن جامعه به قول نجم آبادی خورشيد ما هرچه بيشتر عمومی شد خاصيت های زنانه اش را از دست داد. ورشيد خانم پندار هم که گويا پشت زلفان افشان آقا شيره پنهان است و تشعشعات دلبرانه اش ناجور دارد جنسگونگی آقا شيره را انگولک می کند. رضا شاه فلان فلان شده شير ما را هندسی کرد اما هرگز مردانگی اش را کم و زياد نکرد. شير ژيان ایران کشور دلیران نمادی بوده است برای مردانگی شيرمردان ایرانی. این شير ما همه چيز بوده الا کونی! افسانه که ربطش داده بود به شيعه بودن پادشا هان صفوی و عشق شان به مولای متقيان اسدالّله ژيان امام علی. بی خود نيست که هرزگاهی دست این شیر مان شمشير دوسر، ذولفقار، هم داده اند که "نور خورشید ولایت تاجدار هشت و چار...لا فتا الا علی لا سیف الا ذولفقار".

این طرح پندار هم اگر کارش بگيرد (که کاش بگريد) می رود در ته سلسله شمايل های که در طول تاريخ برای شير خورشيد سمبل ایران دخت دليران و شيران طراحی شده است. این بار اما گويا جنسيت و مردانگی آقا شيره با زنانگی خورشيد خانم قاطی پاتی شده است و يک چيزی ساخته است مابين هردو. بدم هم نيست اصلاً. شايد وسط این همه گفتمان های ملی-فاشيستی مردسالارانه ای که با هر جام جهانی روانه بازار های تبليغاتی می شود همين شير ناناز يال سبز مان مبارزه بکند از نوع انفعالی.


يک بار داشتم برای يک بابايی تعريف می کردم که فلان دکتر رو خيلی دوست دارم . می گفتم که دکتر فلانی خيلی شبيه بابو،بابا بزرگم، هست که کارگر کفاش بود و يک کاره مهمی تو حزب توده که قاط زد که حزب فاسد هست و زد بيرون و بعد هم درس خوند و وکيل دادگستری شد و بعد هم چون سيستم مثل هميشه فاسد بود نرفت سر کار وکالت و به جاش رفت کارمند بانک ملی شد و خلاصه آدم خوبی بود ولی فکر نکنم اسمش تو کتابی چيزی باشه. فلانی که طرف صحبتم بود يک نميچه پوزخندی زد که آره چپ ها همه بی عرضه اند. خلاصه من هم اون موقع برای خايه مالی يک سری تکون دادم که بعله اصولاً پراگماتيسم...
چند وقت بعدش رفته بودم این آبجو سازی قديمی که خير سر آيدا رقص مدرن زنان فمنيست کاليفرنايی لباس عروس پوش بدون داماد ليبرال و فاکينيگ سيسترهود بولشت رو ببینم که يکهو ديدم اون دکتر که فلانی بهش گفت بی عرضه خموده واستاده يک گوشه داره رقص و تماشا می کنه. اول خواستم هر جور شده از زير سلام گفتن در برم که يک وقت این مرض مسری بی عرضه گی بهم سرايت نکنه. بعد ديدم نمی شه بابا طرف استادم هست بايد برم سلام کنم.
خلاصی ترسان لرزان و پراگماتيک رفتم جلو که سلام سفر کرده بوديد به ترکيه و کردستان عراق و فلسطين و اینها خوش گذشت؟ يک نگاهی بهم کرد که يعنی کس خل بی مزه خايه مال. اصولاً چون آدم مودبی هست احتمالا نگاهش همچين معنی نمی داد ولی خوب من برداشتم این بود.
گفت چه جور بهم خوش بگذره!! من يک نگاهی کردم که جان من پرگامتيسم و اینها ما رو بی خيال شو، بریم. گفت بد دنيايی ایيه بابا. ترکييه اینجوری شد، کرد ها بدبختند، وضعيت زنان عراق هم که خودت خوندی، فلسطين هم که نگو ملت حق حرکت ندارن تو خاک خودشون. خلاصه همينجوری داشت مي گفت از بدبختی های دنيا و من نگاهش می کردم و تمام مدت داشتم فکر می کردم که من چقدر این آدم و دوست دارم و تو دلم به خودم فحش و لعنت می فرستادم که چرا اون روز به اون جاکش فلانی نگفتم که " بی عرضه است که بی عرضه است، لااقل وسط این کثافت سياست آکادميک از همه شما پراگماتيک ها انسان تره
.

و اندر فوايد مدرنيته و پول تازه به جيب زدن اینکه در خانواده پدری ما رسم است که هرچه کمتر به هم محل بگذاريد، مدرن تريد. انگار نه انگار که دو نسل قبلمان با صفا و صميميت در رودبار خر سواری می کردند و بعضی از اقوام همچنان هم می کنند. بعد نشسته اند زانوی غم گرفته اند بقل که چرا بچه های ما همه افسردگی دارند؟ خوب بم بم جان يک عمر برای هم چس-کلاس گذاشته ايد و هی مدرن بودن خود را ثابت کرده ايد که الان بچه های آمريکايی، انگليسی، کانادایی، فارس، و ترک عرب تان اصلا حرفی با هم ندارند. دختر عمو/عمه پسر عمو/عمه هايم که از من بزرگترند را که اصلا نمی دانم کجا هستند. هم سن و سال های خودم هم در دو سال اخیر به لطف اورکوت پيام های عاشقانه می فرستمشان که

Oh my….
It’s your birthday, thank god I remembered. Hope to see you soon.
Luv ya

این "سی يو سون"هم برای خودش جوکی است. بعضی هاشان را ده سالی است نديده ام و باقی را هم يک پنج سالی می شود. نه که راهمان به هم دور باشد، نه. بعضی هاشان در همين تورنتوی خودمان هستند. لندنی هامان هم صد سال يک بار همديگر را نمی بينند.
تابستان ها معمولاً دو هفته هم که بود می رفتيم ایران که با هم باشيم. آن هم به مرور زمان به فاک فنا رفت. عموی بزرگم که برای لاغر شدن خام خوار شده بود تئوری جديدی ارائه داد که " من اصلا نمی فهمم در دوران مدرن و آگاهی های علمی مردم چرا در خوردن غذا زياده روی می کنند. این خيلی دهاتی است که آدم چاق باشد." بنده هم از ترس این دهاتی-فوبيای خانواده گرامی این چند سالی که چاق شده ام را از ترسم ایران نرفته ام.
ديروز عيال غر می زد که "این جاکش محمد رضا شاه گند زد به اقتصاد ایران و پول نفت را ريخت در حلقوم این جهان سومی هايی که نود درصد شان بی سواد بودند و هفتاد درصد شان روستا نشين و همه را شيفته فرهنگ مصرفی (به قول داريوش آشوری مصرفدمان) کرد، رفت. حالا در عرض چهل سال مصرفدمان مابعد بحران نفت، امر به تمامی تازه به دوران رسيده های وطنی مشتبه شده که جهان اولی های هستند که از بد روزگار کارشان بيخ ريش يک مشت دهاتی جهان سومی گير کرده است. می گوييد نه، یک نگاه به بيلبورد های تبليغاتی طهران بياندازي.رولکس!!! پشت کوهی های مدرن، کدام کشور جهان سومی ای با دموگرافيک ایران مردمان پايتختش فتیش رولکس دارند؟
خدا آن دلاری هفت تومان را بيامرزد. هر بار که به "کلبه" حقير خانوادگی مان در علمده می رفتيم که بدن لختمان را به دريای خزر بزنيم و خوشحال باشيم که عمو جان و رفقای پولدارشان بالای دريای خزر بدون حجاب به روش مدرن ماهانه کلی رشوه نثار نيروی انتظامی جمهوری اسلامی مازندران می کردند، بحث داغ، بحث اتوبان تهران -شمال بود. آخر قرمساق ها (این کامپيلمان است)، کدام کشور جهان سومی با دموگرافيک ایران دغدغه اش کشيدن اتوبان از وسط کوه است که پايتختيان به یيلاقشان زود تر برسند؟
بگذريم...
خدا پدر مادر این اورکوت را هم بيامرزد که پلی مجازی شده است بين تمام انسان های مدرن. اصلاً گور بابای آزادی های مدنی ما. اگر اورکوت عشقش کشيد از جانب من اجازه دارد تمام اطلاعات شخصی من را در اختيار دولت شريفه ايالات متحده نيز قرار دهد. من شکايتی ندارم. همان که هرزگاهی برای فک فاميل ام "تولد مبارک" می فرستم،کلی احساس زيادی محبت می کنم.
از همه بهتر امروز صبح که شاکی سری به پروفايل برادرم زدم که ببينم چرا جواب "ای ميس يو" ی چند روز پيش ام را نمی دهد ديدم که عين الداداش ته تاقاری ما هم متأهل شده است. برايش پيغام گذاشتم:
What thaa fuck!!

ملت من سر این جريان کاريکاتور که همشهری ها قاط زده اتد، کمی گيج ام. اولا این کار مانا نيستانی بوده؟
من خبر ها رو که می خوندم همه نوشتن "طراح این کاريکاتور" بعد امروز می بينم
پرستو نوشته مانا نيستانی رو گرفتن چون ترک ها در خواست اشد مجازات کردند. اگر این کار ماناست (که اصولا شبيه کار های اساسی اش نيست) که ملت شهيد پرور ترک واقعاً شما ها آخرش هستيد ديگه.
مانا بیزیمم يولداشيم دی. آناسين دا، آذری دی. سيز بجور اعتراض السيز، بوجور اعتراض لار باعث اولار که بی پيس آدم بی اشک کپگ اوغلی مرتضوی-آ سيز فرصت ولرسيز که بی هنرمند آدم آزار و اذيت السون.
همشهری لر، ترک لر، عزيز لر،
سيزين بی عملن باعث اولاجک فرصت توکسن اشک قاضی مرتضوی الينا که بير هنرمند روزنامه نگاری بنده چکسين و آزار و اذيت السين. خواهيش اليرم، متحد اولير. خواهش ایليرم بير ذره پراگماتيک الوز. بی مساله چوخ پيچيده دی. بيجور دوير که بير هنرمند عمدا ترک خلق-ا بی احترامی السين. "نمنه" تازه بی احترامليخ دوير. بی لغت "نمنه" اينترنشنال" لغت دی. بو اشک بوش دا دیير. ترک لرچين بی افتخار دی که "نمنه" هر یير د، هر دل د استفاده الوپ و هامی دا آنليرلار.
ولی از ترکی گذشته، از مانا نيستانی کار درست تر کارکاتوريست پيدا نمی شه. این واقعاً مسخره است که به خاطر يک مشت بيلمز بازی های قومی يک همچين هنرمندی در درد سر افتاده. من يکی که خيلی ناراحتم. این نيک آهنگ هم که قربونش برم با این همه آزادی خواهی اش برای رفيقش يک انجام وظيفه ای کرده که کار به ایثار نکشه. مرد حسابی بنويس ديگه


لوگو کرتسی نگفتنی ها
بهمن گفته این نامه ای رو که برای نشنال پست کانادا نوشتن اینجا چاپ کنم که اگر خواستيد شما هم امضا کنيد. من نمی دونم چقدر يک همچين نامه ای به اديتور نشنال پست فايده داره. اینها آخر پدر سگ هستند و این جور خبر چاپ کردن هاشون هميشه حساب شده است. والّله رفقای فلسطينی ما که ديگه عادت کردند به این خزعبلات نگاری های نشنال پست. به بهمن هم گفتم اینجا هم می نويسم. در این روزنامه پسران آقای اسراييل اسپر همه کاره اند. نامه را می خوانند و با قهقه به زباله حواله می دهند. می خواهيد خيلی پدرشان را در بياوريد صد نفر جمع کنيد برويد دم درشان داد و بيداد راه بياندازيد و به سی بی سی هم خبر دهيد. پس این فريد سی بی سی به چه دردی می خورد.¿
در هر حال اگر می خواهدی امضا کنيد به بهمن ايميل بزنيد
bahmankalbasi@gmail.com

The Editor, National Post

In your 19 May issue in a front page article by C. Wattie, you claim that the Iranian regime's parliament has passed a law demanding Jews and other religious minorities wear coloured badges to be easily identifiable. This is false information, as the dress code law that passed on May 15 th has no such reference. You claim that "Iranian expatriates living in Canada" have confirmed this.

We, Iranian expatriates, are aware that with the heightened tension over Iran's nuclear crisis, and taking advantage of the outrageous and unacceptable remarks of the new President of the Islamic Republic, Mahmoud Ahmadinejad, denying the Holocaust and wanting to wipe out Israel from the map, there is a concerted effort on the part of some groups in the US, Europe, Israel, and here in Canada to compare today's Iran with Nazi Germany, and Ahmadinejad to Hitler. These groups, among them some Iranians, including royalists and the Islamic Mujahedin-e Khalq, hope to push the United States and its allies to invade Iran and bring about yet another regime change in the Middle East. A basic tool in this process is propaganda through misinformation.

In the first Persian Gulf War, misinformation about incubators stolen by Saddam Hussein's army in Kuwait and the highly publicized testimony of a young Kuwaiti girl who later turned out to be the daughter of the Kuwaiti Ambassador to Washington helped rally public support for US military action. The rhetoric over weapons of mass destruction was effectively used to justify the most recent war in Iraq. It is disheartening that your newspaper should either choose to be a mouthpiece for war propaganda, or not verify the accuracy of the information it publishes.

The Islamic Republic of Iran is a failed regime embroiled in deep economic, social and political crises. Passing laws for unified dress codes is itself a sign of desperation. Heightening international tensions and rhetoric are all to divert attention from internal problems, and with the hope of mobilizing Iranian people. State-led newspapers in Iran are bombarding their readers with false and fabricated information.

We are astonished that your paper also chooses to misguide and misinform its readers. It would only be appropriate that you correct the misinformation on the same page that published the misleading article.

A war with Iran will be disaster for its people; it will invigorate the decaying fundamentalists, and will intensify the catastrophic situation in the Middle East, with devastating consequences for the whole world.

Signatories

(will appear in alphabetical order, when we have the first round of the signatories)


Saeed Rahnema (Professor, York University)
Shahrzad Mojab (Professor, University of Toronto)
Haideh Moghissi (Professor, York University)
Amir Hassanpour (Professor, University of Toronto)
Hassan Zerehi, (Publisher, Editor in Chief, Shahrvand)
Nasrin Almassi (Editor, Shahrvand)
Mohamad Tavakoli-Targi (Professor, University Toronto)
Bahman Kalbassi (BA Political Science, York University)
Parvin Samadzadeh (VAW Councillor)
Mohamad Tajdolati (Journalist, Managing Director Persian Circle)

فرح خانم نخوانند. بقيه هم به تخمکم!

کامپيوتر عيال
start
my computer
(c:)
for the masses
all power to the soviets
erotic
Russiaxxx
Goodstuff
Movie123
آی جون
fuck man
shit
no way
are u shitting me
youuuuuuu fucker
this is good
sheeeeeeesh
sheeeeeeeesh
akh
akh
fuck
no
why?
what the fuck!!!
Ctrk+Alt+del
لنين؟
لنين؟
ل.....نين!
...لنين....لنين...لنين...لنين...لنين...لنين...لنين........لنين
ل
ن
ه
ه
ه
ه
ه
این


اهالی تورنتو بدانيد و آگاه باشيد که دوستان عزيز آگورايی يک گردهمايی برای آزادی رامين ترتيب ديدند که من اطلاعيه را همين جا چاپ می کنم. خواهش می کنم برويد و از طرف من هم برويد

Vigil for the imprisoned Canadian-Iranian Scholar Ramin Jahanbegloo

The ad-hoc committee for the freedom of Ramin Jahanbegloo asks all Canadians to gather on Sunday, May 14, 2006 at 4:00pm in front of OISE, 252 Bloor St. West (right next to St. George subway station), to demand the immediate release of this Canadian-Iranian academic currently held in Iran’s Evin prison.

Iranian-Canadian academic, Ramin Jahanbegloo, was arrested on 27 April at Tehran's Mehrabad Airport. He is now believed to be held incommunicado in Evin Prison, in Tehran, where he is at risk of torture or ill-treatment.

The Canadian government is believed to be making representations on his behalf. However, Zahra Kazemi, another Canadian-Iranian national, died in custody in hospital in June 2003 allegedly as a result of torture after being detained in Evin Prison. To date, no one has been brought to justice in connection with her death.

Amnesty International, PEN Canada, and his colleagues in Canadian and European universities are extremely concerned over the arrest and detention of Ramin Jahanbegloo and demands that he be released immediately and unconditionally. Please visit the following web page for updates on his recent arrest and current situation:

http://raminj.iranianstudies.ca/

We also call on Iranian government to disclose the reasons for his arrest. We also seek assurances that Jahanbegloo not be tortured while in custody and that he receives any medical attention that may be required.

=======================================================



A short biography of Ramin Jahanbegloo

Jahanbegloo received his PhD in philosophy from the Sorbonne in 1997, and then spent four years at the University of Toronto as lecturer and visiting scholar. While in Toronto, he established a vibrant intellectual forum, Agora, which for many Iranian-Canadians has remained synonymous with the name of Ramin Jahanbegloo, their charismatic and passionate teacher and friend.

After a year at Harvard, in 2002 he left for Iran, where he heads the Department of Contemporary Thought at the Cultural Research Bureau, in Tehran, Iran. For his complete profile, please visit the following websites: http://raminj.iranianstudies.ca/ and http://releaseraminjahanbegloo.blogspot.com/

RECOMMENDED ACTION:

Please send appeals to arrive as quickly as possible in Persian, Arabic, English or your own language, expressing concern for the safety of Ramin Jahanbegloo, who is detained incommunicado in Evin prison;

* seeking assurances that he is not being tortured or ill-treated;
* seeking full details of the reasons for his arrest, including any charges that may have been brought against him;
* calling on the authorities to release him immediately and unconditionally if he is not to be charged with a recognizably criminal offence and given a prompt and fair trial.

WRITE TO:

The Right Honorable Stephen Harper

Prime Minister of Canada,

Office of the Prime Minister,

80 Wellington Street, Ottawa, Ontario K1A 0A2

The Hon. Peter MacKay

Minister of Foreign Affairs

Lester B. Pearson Building, Room A-10

125 Sussex Drive

Ottawa ON K1A 0G2

Fax: (613) 996 3443

E-mail: peter.mackay@international.gc.ca

Supreme Leader of the Islamic Republic :
His Excellency Ayatollah Sayed ‘Ali Khamenei,
The Office of the Supreme Leader
Shoahada Street, Qom, Islamic Republic of Iran
Email: info@leader.ir or istiftaa@wilayah.org
Head of the Judiciary :

His Excellency
Ayatollah Mahmoud Hashemi Shahroudi
Ministry of Justice, Park-e Shahr,
Tehran, Islamic Republic of Iran
Email: via Judiciary website: Iranjudiciary.org/feedback_en.html
Salutation: Your Excellency

President:
His Excellency Mahmoud Ahmadinejad
The Presidency,
Palestine Avenue,
Azerbaijan Intersection,
Tehran, Islamic Republic of Iran
Fax: Via Foreign Ministry: +98 21 6 674 790
(mark: "Please forward to H.E. President Ahmadinejad")
Email: dr-ahmadinejad@president.ir
via website: www.president.ir/email

commenting and trackback have been added to this blog.
و من پسر عمه ای دارم
با بينی تيز
و چشمان ريز
که هرگز به زنش حق طلاق نداد
و شکمش را جلو داد و خنديد
که
شاعری هم شد کار؟

و آقای محترم
دوست دارم
شما را روزی
به پسر عمه خود نشان دهم
و بگويم
آقای محترم، عشقم، شاعر
.
ملت وات-د-فاک...ساعت چهار صبح به وقت اینجاست و هوا هوای لواطه اون هم هوای لواط زير بارون و من هم با اجازه جد بزرگوارم های هایم

چراکه مردانگی مردمان ما
در سوراخ
کونشان نهفته است


يک شاعر مورد علاقه دارم اون هم احمد رضا احمدی . معمولاً هم جایی نمی گم که خيلی دوستش دارم برای اینکه انصافاً غيرتی می شم اگه کسی بحث را باز کنه که "این اصلا شعر نيست" و "ادبيات مسؤل" و "شاملو..." این کس و شعرها. چند روز پيش هم داشتم برای خودم در خلوت خودم "هزار پله به دريا مانده است" احمد رضا را می خوندم که متوجه طرح روی جلدش شدم که يک اناری بود پاره و دانه هاش هم به هوا پريده بود. در دلم گفتم "آخه این هم هم شد طرح روی جلد واسه این شاهکار ادبيات؟ آخه از این کليشه ای تر و ايکبيری تر نمی شه؟ يک انار شکسته!" بلند بلند توی دلم غر می زدم ديدم به امضای پای طرح نوشته آيدين. صفحه اول رو باز کردم ديد طرح روی جلد که مال آيدين آغداشلو هست که هچ، کتاب هم تقديم شده به آييدين آقا نگاش. پيش خودم گفتم لابد من تُرک ام نمی فهمم. لابد يک حکمتی توش هست! امروز ديدم تکين پسر آيدين آغداشلو از احمد رضا احمدی نوشته:

دیشب یک فیلم مستند دیدم به اسم "وقت خوب مصائب" به کارگردانی ناصر صفاریان و تدوین بهمن کیارستمی. قبلاً هم ازش یک فیلم مستند خوب در مورد فروغ فرخزاد دیده بودم که این هم به همون خوبی بود. فیلم راجع به احمدرضا احمدی شاعر معاصر بود و کل فیلم مصاحبه با خودش بود و دوستان و همکارانش و خانواده اش. خیلی حال و هوای خودمونی و خوبی داشت فیلم و در مجموع جذاب درش آورده بود. یکی از نکات جالب فیلم این بود که خیلی از جاها فیلم بردار دوربین را روشن و بدون این که مصاحبه شونده بدونه کاشته بود و رفته بود، در نتیجه مثلاً احمدرضا احمدی و مصاحبه گر راجع به یک مسئله بی ربط یا خاطره ای صحبت می کردن و همین باعث می شد با شخصیت روزمره اون آدم (ها) هم آشنا بشی.

کلاً احمدرضا از دوست های قدیمی بابامه (نمی نویسم پدرم چون بهش می گم بابا) و توی این فیلم هم یکی از مصاحبه شونده ها در مورد احمدرضا بود. از بچگی احمدرضا رو گاه گداری می دیدم. یا وقتی خونمون میامد یا من می رفتم تولد یا دیدن دخترش و دوست من ماهور. آدم خیلی شوخ و مهربانی بود و همیشه سر ترک بودن من که "مثل باباشه" سر به سرم می ذاشت یا سر "دختربازی زیاد نکنی بزرگ شدی ها". آدمی دلنشین و جذاب اما کمی غمگین به نظرم می آمد و دوباره با دیدن این فیلم یاد اون دوران افتادم و فهمیدم که احساسات بچگی آدم همیشه درسته.
از وقتی هم که کانادا اومدم ندیدمش و چه خوب که این فیلم باعث شد یادش بیفتم و دلم بخواد شعرهاش رو بخونم.

برگردم به فیلم که قصد داشت دو نکته ای که تقریباً بدون استثنا همه افراد نزدیک به اون توی فیلم بهش اشاره کردن رو به تصویر بکشه: طنز و حزن وجود احمدرضا. بابام یک حرف جالبی زد (پارتی بازی نیست ها) در موردش، گفت طنز احمدرضا مثل لایه شیرینی می مونه که روی قرص های کپسولی می کشن. شیرینی که قراره باطن تلخ و محزون اون رو پنهان کنه. اما همین تلخی و حزن اندرون اون برای بقیه شفابخشه.

یک جای فیلم بود که برای احمدرضا همسرش یک لیوان قرص جوشان (دوا چون احمدرضا مشکلات قلبی جدی داره) میاره و احمدرضا با خنده اون رو جلوی دوربین می گیره و می گه: "ببین! توی خونه ما دوا هم شامپاین می شه!" نقطه

از هرار پله به دریا مانده:

روزهای اول از دو پرنده
آغاز شد
دو پرنده کنار پنجره
آمدند
شما پرنده ها را دانه
داديد
پرنده ها هردو رنگ سياه
داشتند.
من شما را صدا کردم
پرنده ها پر زدند
از کنار پنجره گذشتند
در پهنه آسمان گم شدند
شما آسمان را ديديد
آنروز آسمان آبی بود
ولی تکه های سفيد ابر
داشت
پرنده ها رفته بدند
من و شما به کنار ميز ناهار
رسيديم
مهمانان ديگر هم بودند
من آن روز مهمان بودم
من و همه مهمانان از پشت
پرده های خانه شما
درختان را می ديديم
که سبز بود
در خانه شما انبوه چمنها
بسوی گلها جاری بود

روز 29 اسفند نيست
فردا روز 29 اسفند است
هنوز باران پايان نگرفته است
ولی شما امروز خواهيد گفت:
مرا دوست داريد.


مادر معنوی ام و "م" (آخر این هم شد اسم که برای این بنده خدا گذاشته ای!!) دو روز پيش آمده بودند نويورک گردی که باهم سری به دهکده غربی در منهتان زديم که هم عرق خوری ای کرده باشيم و هم باهم به پيشواز روز جهانی مبارزه با هوموفوبيا برويم. همی قدم زديم و آخر سر از يک مکانی به نام دوپلکس سر در آورديم که از قضا کريوکی کونی ها هم بود. خلاصه برداران همجنس خواه مان سبکبالانه می‌رقصیدند و آواز های عاشقانه می خواندند و من با نگاهی مغموم و لبریز از حسرت، چهره سرشار از شادی سیما و "م" را می نگریستم و همچون دختران مستعصل عروسی فک و فاميل خانم دکتر احمدی نيا می انديشيدم که کی آخر تا کی چشم انتظار سوار اسب سفید که قرار بود بیاید د و شاید هم هرگز نیاید، بمانم؟
مادر معنوی ما که الکل نمی خورد و "م" هم يکی با من آمد و ديگر بستش بود و کريوکی کونی ها هم قانونش این بود که تا نشسته ای بايد بنوشی. خلاصه جای شما خالی که با شکم خالی بسی می گساری کردم و به مشکلات همسريابی انديشيدم. زانوی غم به سينه گرفته بودم که چه کسی من را خواهد گرفت که ناگهان صدای خش دار کلفت سکسی يکی خانم کپل مپل لات لوت با موهای بلند سياه من را از فکر شوور بيرون پراند. ديدم که خانم ساقی (بار-تندر) که لحظه ای پيش محرم راز مان بود رفته است روی سن و حالا بخوان کی بخوان. عجب کارکتری بود این ساقی سيمين ساق بارونی ما و انصافاً هم صدايش از تمامی برادران همجنس خواهمان بهتر بود.
نگاه ساقی کپلی می کردم و پيش خودم فکر می کردم که این بنده خدا با این ادا ادفار های نرينه اش (با اجازه آقای آشوری) اگر ایران بود عمراً کسی او را نمی گرفت. ياد خودم افتادم که این فرح خانم از بچه گی کله ام را از ته می زد که همبازی پسر بچه ها باشم. به جان عزيز تان چند بار مجبور شدم که نشانشان دهم تا که دوستانم باور کنند که دخترم. خلاصه وسط دوگانگی های نرينگی و زنانگی گير کرده بودم، شديد. پيش خودم گفتم چه باک، اگر خيلی سرگيجه گرفتم يک سر می روم ایران پيش خانم دکتر احمدی نيا. لابد ایشان که جامعه شناس هستند و به آسيب شناسی شوهر يابی/زن يابی [زبانم لال کدام آسيب] می پردازند يک دکتر روان شناسی چيزی بشناسند که این بيماری نرينه-نمايی من را هم حل کنند که انشالّله من هم کمی عشوه ای شوم و در های خانه بخت به رویم باز شود.
ولی ناگهان ترس همه وجودم را گرفت. راستش چند روز قبلش در فستيوال فيلم تريبيکا، يک فيلمی ديدم از وضعيت ترانس سکشوال ها در ایران. سارا خانمی بود بدتر از من نرينه. بنده خدا را برده بودند دکتر که خانم شما "همجنس بازی". سارا خانم هم ديده بود ای داد بی داد دچار بيماری "همجنس بازی" شده و کلی ناراحت شده بود و خلاصه به يک بيماری بی درد سر تر و با آبروتر به نام ترنس سکشوالی رضا داده بود. خلاصه از آخوند مجوز گرفته بودند و سارا خانم فرستاده بودند زير چاقو و يک سامان آقا ساخته بودند مثل دسته گل. سامان آقا هم که بيماری اش درمان شده بود همچون بچه آدم رفته بود عاشق مريم خانم شده بود و باهم ازدواج کرده بودند و همه چيز نرمال و خوب حل شده بود. احتمالا هم روز عروسی شان کلی دختره دم بخت با نگاه های مغموم به مریم و سامان، عروس و داماد، نگريسته بودند که مرد سوار بر اسب سفيدشان کی می رسد از راه!
ترس من از این بود که حالا ما با این نرينه نمايی و با این سيبيل های کلفتمان برويم ایران ديگر به خاله خايه داری ما راضی نمی شوند و از آخوند کاغذ می آورند و می دهند ما را دست حکيم باشی که دل و روده مان را در بياورد که آخرش برويم زن بگيريم؟ خوب همين جوری زن می گيريم، نمی شود؟
مستند خانم زهره شايسته به مساله همجنس گرايی نمی پرداخت. مضمونش این بود که اینها از بدنشان خوششان نمی آمد، ببينيد چقدر شيک و متمدن در يک کشور اسلامی داديم بدنشان را عوض کردند. به عبارتی عقل سالم در بدنی است که اگر مرد است زن می خواهد و اگر زن است مرد می خواهد. اگر مردی، مرد خواست و زنی، زنی ديگر کار خراب است و بايد يکی شان را تکه پاره کرد و دوباره ساخت که همه چيز خوب و خوش و اسب سفيدی تمام شود. من نمی خواهم عامليت را اینجا از افرادی که می خواهند جنسيت شان را تغيير دهند بگيريم، اما به نظر می رسد این تغيير جنسيت ها در ایران راه فراری شده است برای همجنس خواهان [مخصوصاً زنان] برای اینکه جايگاه هنجاری در جامعه پيدا کنند و بالاخره پای آن سفره عقد کذايی بنشينند.
در کل فيلم خوبی بود این فيل خانم شايسته. کريوکی کونی های بار دوپلکس در دهکده غربی منهتان را هم اگر در نويورک هستيد از دست مدهيد که اینها همگی خوانندگان حرفه ای هستند که به اميد يافتن تقشی در موزيکال های برادووی، اجالتاً، در بار آواز می خوانند.
ساعت سه صبح که با خانه رسيدم داشتم از معده درد عرق خوری با شکم خالی می مردم. همه حادثه های طبيعی از سونامی تا نئوارلان را که گردن کونی ها می اندازند، این معده درد ما هم تقصير کونی ها. خوشبختانه عيال بود و کلی از من تيمار داری کرد من خدا را هزار بار شکر کردم که به جای شوور، يک عيال دست گل دارم.

مهرم حلال جونم آزاد: عيال هم عيال مهندس

بابا ملت من بدبخت شدم از وقتی که دارم به بر و بچه های کمپين آزادی رامين کمک می کنيم. عيال که از بدبختی روزگار زيادی به مارکس ارادت داره، صبح به صبح بلند می شه و بنده را با این آهنگ از خواب بيدار می کنه " که بيا...بيدار شو! آهنگ جريان اصلی (مين-استريم) به مناسبت این روز فرخنده که نازلی خانم يک قدم از حاشيه دورتر می شود و به جريان محبت آميز اصلی می پيوندد. تبريک می گم که به طبقه حاکمه پيوستين، خانم"!
بعد هم خودش اعصباش از آهنگی که گذاشته خورد می شود و خاموشش می کند که:

Shut up bitch, fucking Reaganist!

(لازم به تذکر است که این عيال ما به ريگان علاقه بسيار زيادی دارد و خلاصه ريگانيست بودن از صد تا فحش خواهر مادر بد تر است. و البته ناگفته نباند که تنها آرزوی این عيال مجنون ما این هست که گلاب بر روی ماهتان روزی بر قبر آقای ريگان کار خرابی کند).
يک نگاهی عاقل اندر سفيه به من می اندازه که: "جهانبگلو برای تو همان کاری رو که کرد که يازده سپتامبر برای کونی ها." پوزخند می زنه که
:
"Welcome to the nation darling, let me introduce to you Cyrus the Great!"
)لازم به تذکر است که این عيال ما شديداً شاکی می شود وقتی حاشيه ها از جريانهای حاشيه ای خارج می شوند و به جريان های اصلی می پيوندند و خلاصه خيلی شاکی هست که بعد از يازده سپتامبر کونی ها را سمبل آزادی آمريکايی کردند و اقلیت های جنسی را به زور جزو وطن پرستان ملی)

من با چشمان خواب آلود می گم که "بابا گوز به شقيقه چه ربطی داره؟"
می گه: "همچی می گوزم که شقيقه هات پاره شه ها!"
می گم: "تهديدمی کنی؟"
می گه: "برات روز تولدت يک ماکت مجسمه آزادی می خرم!"

بگذريم این برنامه این چند روز ما بوده، که من امروز انتقامم را گرفتم و عيال را با این آهنگ از خواب بيدار کردم. البته اگه نمی فهميد چی می گه به خاطر این هست که انگليسی همه جای دنيا يک صدا نداره و این مال خاک پاک جامایيکا است. من قصد داشتم این این شعر از آقا لينتن جاهانسن را ترجمه کنم که بعد ديدم نه لهجه گيلکی نه لهجه لری حال و هوای این انگليسی جاماييکا را ندارند.
(لازم به تذکر است که اگر این شعر را در فلان مدرسه بچه پولداری در آمريکا به بچه ها برای تحليل بدهيد اولين نفر خواهد گفت: "این شعر چرا این همه غلط املايی دارد؟" می گوييد نه، این ادبيات شاهکار را در ماکروسافت وورد کاپی-پست کنيد و حال اسپل چک کردن را ببريد)!

این هم متن شعر:

mi revalueshanary fren is nat di same agen
yu know fram wen ?

fram di masses shata silence
staat fi grumble
fram pawty paramoncy tek a tumble
fram Hungary to Poelan to Romania
fram di cozy cyassle dem staat fi crumble
wen wi buck-up wananada in a reaznin
mi fren always en up pan di same ting
dis is di sang im love fi sing :

Kaydar
e ad to go
Zhivkov
e ad to go
Husack
e ad to go
Honnicka
e ad to go
Cauchescu
e ad to go
jus like apartied
wi av to go

awhile agoh mi fren an mi woz taakin
soh mi seh to im :

wat a way di eart a run nowadays, man
it gettin aada by di day
fi know whey yu stan
cauz wen yu tink yu deh pun salid dry lan
wen yu cteck a stack yu fine yu ina quick-san
yu noh notice ow di lanscape a shiff
is like valcanoe unda it an notn cyaan stap it
cauz tings jusa bubble an a bwoil doun below
strata seperate an refole
an wen yu tink yu reach di mountain tap
is a bran-new platow yu goh buck-up

mi revalueshanary fren shake im ed an im sigh
dis woz im reply :

Kaydar
e ad to go
Zhivkov
e ad to go
Husack
e ad to go
Honnicka
e ad to go
Cauchescu
e ad to go
jus like apartied
wi av to go

well mi nevah did satisfy wid wat mi fren mek reply
an fi get a deepa meanin in di reaznin
mi seh to im :

well awrite
soh Garby gi di people dem glashnas
an it poze di Stalinist dem plenty prablem
soh Garby leggo peristrika pan dem
canfoundin bureacraetic strategems
but wi haffi face up to di cole facks;
im also open up pondora's bax
yes, people pawa jus a showa every awa
an eyrybady claim dem demacratic
but some a wolf an some a sheep
an dat is prablematic:
nah tings like dat yu woulda call dialectic ?

mi revalueshanary fren pauz awhile an im smile
den im look mi in mi eye an reply :

Kaydar
e ad to go
Zhivkov
e ad to go
Husack
e ad to go
Honnicka
e ad to go
Cauchescu
e ad to go
jus like apartied
wi av to go

well mi couldn elabarate
plus it waz gettin kinda late
soh in spite a mi lack af andastandin
bout di meanin a di changes in di eas
fi di wes nonediless
an aldow mi av mi rezavayshans
bout di cansiquenses an implicashans
espehsaally fi black libaraeshan
to bring di reaznin to a canclushan
ah ad woz to agree wid mi fren
hopein dat wen wi meet up wance agen
wi coulda av a more fulla canvahsaeshan

soh mi seh to im, yu know wat ?
im seh wat ? mi seh :

Kaydar
e ad to go
Zhivkov
e ad to go
Husack
e ad to go
Honnicka
e ad to go
Cauchescu
e ad to go
jus like apartied
soon gaan

به اسم ملت پدر ملت را درآوردن!

یک چیزی سخت اذیتم می کند. من رامین جهانبگلو را نمی شناسم و نمی دانم اتهاماتی که به او زده اند بر چه اساسی
است. تا جایی که عقایدش را خوانده ام هم با دید او موافق نیستم (همین بازداشتش باعث شد کمی بیشتر درباره عقایدش بخوانم). اما چیزی که من را آزار می دهد تهمت های بی اساس جاسوسی بر علیه اوست. نمی دانم این ها واقعاً مدرکی هم دارند که چنین تهمتی به او زده اند؟ برای من مهم نیست که رامین جهانبگلو چه کسانی را برای سخنرانی به ایران دعوت کرده. کار او تدریس است و نوع فلسفه اش هم به نظر من تجلیل از مدرنیته است که خب من به آن نقد دارم. اما این دعوت کردن سخنران و عقایدش که دلیل بر جاسوس بودنش نیست، هست؟ حتی اینکه جهانبگلو مایکل ایگنتیف را دعوت کرده هم او را مجرم نمی کند. شاید من و شما بگوییم که ایگنتیف با حمایتش از گسترش سلطه امریکا و سیاست های بوش و جنگ عراق، بهترین مهمان برای سخنرانی نباشد (که نیست!). اما دعوت جهانبگلو از این شخص من را قانع نمی کند که او با این سیاست ها موافق است، چه برسد به اینکه ثابت کند که او جاسوس هم است! این همان تنگ نظری و دگماتیک بودنی است که من در یکی دو پست پیش در موردش نوشتم: اینکه کنفرانس های فمینیستی سکولار ایرانی خارج از ایران، هیچگونه دعوتی از فمینیست های اسلامی نکنند چون دید آنها را قبول ندارند از نظر من دگماتیک بودن است. خب اگر قرار بر دیالوگ است که من فکر می کنم دانشجویان ایرانی که پای صحبت امثال ایگنتیف می نشینند، آنقدر عقل دارند که بتوانند نوع گفتمان حقوق بشری که ایگنتیفِ طرفدار سیاست های گسترش طلبی امریکا ترویج می دهد را نقد کنند!
من هم مثل
نیکی اعصابم خرد شده چرا که از طرفی این لاشخورهایی که منتظرند در راه هدف های جنگجویانه شان پروپاگاندای ضد ایران راه بیندازند و با پول هایی که از واشنگتن می گیرند نقض حقوق بشر در ایران را ثبت کنند تا پرونده سازی کنند، در کمین نشسته اند و از طرفی هم نهادهایی در دولت ایران که همینطور الکی کسی را با اتهامات ساختگی به زندان می اندازند اینقدر به فکرشان نمی رسد که بابا جاسوس های راست راستی بدون اینکه کسی بداند دارند کارشان را در ایران می کنند. والله شاید هم به فکرشان می رسد و هنوز هم این کار را می کنند. نمی دانم... این وسط هم آنهایی که کاره ای نیستند معمولاً طعمه می شوند.
عجب بلایی شده این "امنیت ملی" هم در ایران و هم در امریکا! از این سو به اسم امنیت، آزادی آنهایی را که "شبیه تروریست" هستند (بخوانید مو سیاه و پوست تیره) را می گیرند و به آنهایی که در آکادمی بر ضد بوش حرف می زنند پیله می کنند، از آن سو هم به آکادمیک هایی که نقدی از دولت می کنند گیر می دهند... همه هم تحت گفتمان "امنیت"... آن هم امنیت "ملت"! این "ملت" چه چیز خوبی است که به اسمش می شود پدر ملت را درآورد
!

نقد مارکسيستی عيال ما بر ما...خيلی هم پرت نگفته است:
"به طور کلی انسان ها می خواهند خوب باشند، اما نه زیادی خوب و نه همه ی اوقات."جرج ارول
آه که چه با شکوه است کمپین جانانانه ای که برای آزادی آقای جهانبگلو در حال به راه افتادن است. استاد مظلوم و دوست داشتنی فلسفه که ظاهرا به گردن همه ی دنیا هم دین دارد به دست جمهوری بدجنس اسلامی گرفتار شده و حالا سیل همبستگی ست که به حمایت از او روان است. ناگهان تمام دنیا از دولت کانادا گرفته تا عفو بین الملل، از بی بی سی گرفته تا روشنفکران بسیار بسیار هوادار حاشیه ی ایرانی، که اصلا و ابدا با قدرت میانه ای ندارند و دلشان قنج می رود برای حاشیه های جامعه، گرد هم آمده اند و مانند خانواده ای مقدس از عضو تحت ستم خود دفاع می کنند.این که هر خانواده ای تنها از اعضای خود دفاع کند امر تعجب انگیزی نیست. کسی از کلکسیون فوق انتظار ندارد برای غریبه های غیر روشنفکر مثل سمیعی نژاد یا سیگارچی که حقی هم به گردن کسی ندارند این چنین خون به جگر شود و طبع شاعرانه اش گل کند. نخیر قربان آن ها رفرمیست اند و فقط و فقط از انسان های بی گناهی دفاع می کنند که صدایی جز صدای رسمی حکومت بلند کرده اند. طفلکی جهانبلگو اگر سر و سری هم با جناح هایی از حکومت ایران داشته اهمیتی ندارد به هر حال منتقد حکومت هم کسی ست که خانواده ی مقدس می گوید؛ هر چه باشد منصور اسانلو رییس سندیکای شرکت واحد که با دالایی لاما گفتگو نکرده بود که زندانی شدن چند ماهه اش شایسته ی سر و صدا به پا کردن باشد.خانواده ی مقدس بخشی از هژمونی فرهنگی معاصر ماست. فرهنگی که همان جور که نیاز به مدیا و فعال حقوق بشر دارد به فیلسوف هم نیازمند است و هرازچندگاهی یک بار از گرفتن ژست های ضد قدرت هم بداش نمی آید. برای خانواده ی مقدس زندانی سیاسی بد است اما بعضی زندانیان سیاسی از بعضی دیگر بدتراند. باور نمی کنید از اکبر خان گنجی بپرسید که مانیفست جمهوری خواهی هم نوشته و برای کاپیتالیسم و بازار آزاد سینه چاک کرده است.نوشته ی بالا را می توانید ادامه ی این یادداشت حساب کنید. نخواستید هم نکنید.+ و + و این یکی هم سه نوشته ی مرتبط

رامين در بيمارستان است.

این هم منبع از سی بی سی کانادا...يا همان شهرام خلدی خودمان که دستش درد نکند دارد خيلی زحمت می کشد.

پست قبلی را برداشتم برای اینکه ديشب احساساتی شدم و ظاهراً دوستی خاله خرسه کردم[فکر کسانی که مکمن است در ایران نگران شوند نبودم]. دوست مان حالش خيلی بهتر است و ظاهراً جای نگرانی خيلی کمتر شده. . اگر نگرانيد به بهمن ایميل بزنيد.


رامين را در فرودگاه گرفته اند وقتی از سفر هند بر می گشته . احتمال زياد دست اطلاعات است که خوب نسبتاً جای شکرش باقی است. این هم منبع که لوس آنجلس تايمز است.
----------------------------

نه خير اشتباه فکر کرده بودم! رامين جهانبگلو با حکم قضايی در اوين است! گاومان زاييد. ملت دست به کار شويد سر و صدا!
گفته‌ مي‌شود رامين‌ جهانبگلو با حكم‌ قضايي‌ بازداشت‌ و به‌ زندان‌ اوين‌ منتقل‌ شده‌ است‌.يك‌ منبع‌ آگاه‌ قضايي‌ در گفت‌وگو با خبرنگار اعتماد ملي‌ با تاييد اين‌ خبر گفت‌:چندين‌ اتهام‌ در پرونده‌ مطرح‌ است‌ كه‌ پس‌ از پايان‌ بازجويي‌ها و صدور كيفرخواست‌، اتهام‌ اصلي‌ مشخا و اعلام‌ مي‌شود.او در مورد محل‌ نگهداري‌ جهانبگلو توضيحي‌ نداد و فقط‌ تاييد كرد كه‌ وي‌ به‌ زندان‌ اوين‌ سپرده‌ شده‌ است‌.رامين‌ جهانبگلو، نويسنده‌ و سرپرست‌ گروه‌ انديشه‌ معاصر در دفتر پژوهش‌هاي‌ فرهنگي‌ ايران‌ از 4 روز پيش‌ بازداشت‌ شده‌ است‌.

سکوت به ضرر جهانبگلو است، حتی اگر مادرش خلاف آن را بگوید...از هودر

نگران رامين هستم. اگر می خواستند گوش مالی اش بدهند که " هری! زيادی دور گرفتی ای، جمع اش کن و بزن بيرون از ایران" که يکی دو روز می گرفتندش و بعد هم آزادش می کردند. اصلا معلوم نيست کدام نهاد دستگيرش کرده است. اگر دست اطلاعات باشد که خوب لااقل می شود خدا را شکر کرد که کتکش نمی زنند و شکنجه هم در کار نيست. اگر قضاييه باشد که خدا به او رحم کند. خانواده و اطرافيان را هم که گويا ناجور ترسانده اند. خبرنگاران که زنگ می زنند خانه رامين جوابی نمی گيرند. دوستان هم که زنگ زده اند احوال رامين را جويا شوند جوابشان سکوت بوده و بس. اصلا هيچکس مسؤليت قضييه را هم به عهده نمی گيرد. رسانه های رسمی هم دچار مشکل شده اند، چراکه خبر از هيچ منبع رسمی مخابره نشده که بتوانند به اصطلاح خودمان شلوغش کنند. باز دم بی بی سی و همه کسانی که پشت این خبر بوده اند گرم که با وجود این همه مشکلات خبر را مخابره کرده اند.
کاش کسانی که دست رسی به آذين همسر رامين و خجسته خانم مادر رامين دارند به ایشان بگويند که اصلا سکوت جايز نيست. این پدر سوخته ها هرکه را که می گيرند، اطرافيانشان را به سکوت دعوت می کنند و از آنها مي خواهند که به کسی اطلاعات ندهند. ولی نبايد ترسيد و بايد اساسی شلوغ کرد. اگر بشود فهميد که رامين دست اطلاعات است يا قضاييه هم خوب می شود. این که کجا گرفته اند اش هم مهم است. يعنی در فرودگاه گرفته اند اش يا که فرستاده اند عقبش.
جدا از همه این حرف ها اصلا من نمی فهمم که چرا رامين را گرفته اند. امروز با دوستی اندر خارجه کلی در سر کله سناريو های مختلف زديم و به هيچ نتيجه ای نرسيدم. يکی می گويد که ديگر کارش تمام شده است. رامين را می خواستند که در مقابل روشنفکران دينی و اصلاح طلب ها بياستد و از سکولاريزم دم بزند. حالا که روشنفکری دينی و اصلاحات را به خيال شان به چاه فاضلاب سپرده اند، سکولار ها را هم می فرسنتد ته همان چاه و سيفون را هم می کشند. يکی می گويد به خاطر روابط سياسی اش است و مي خواهند به اين ترتيب به افراد ديگری فشار بياورند. يکی ديگر می گويد، اصلاً اینها به کسی که هی کنفرانس خارجی می رود مشکوک اند و آخر سر در و تخته را به هم می چسبانند که از آن برای طرف اتهام بتراشند.
خدا می داند.
داور نبوی در شوی استند آپ کمدی اش می گفت: "دمار از روزگار مغز های کشور در می آورند و هزار بلا به سرشان می آورند بعد که فرار کردند آمدند خارج از ایران می روند دنبالشان که مغز های عزيز شما چرا فرار کرديد؟" يکی نيست بگويند که آخر خودتان هستيد که فراری می دهيد. این بنده خدا هم هميشه می خواست برود ایران زندگی کند و کار کند. این را هم این طور جان به لب می کنند.

برای رامین جهانبگلو-از مهر نوشت...

در همان اولین و آخرین دیدار ما در واشنگتن تو مصرانه مرا به پیوستن به "اگورا" فراخواندی. آن روزها من سردرگم تر از آن بودم که به خود بیاندیشم. شاید تنها برای حفظ احترام به دعوت تو پاسخ گفتم. بگذار اعتراف کنم که شاید یافتن "اگورا" و پیوستن به آن یکی از بهترین اتفاقات پس از مهاجرتم بود. برای مدت های مدید تنها دلخوشی من و بسیاری از جوان های تازه مهاجر جمع هفتگی "اگورا" بود. جوانان تحصیلکردۀ ایرانی تورنتو با مشارکت در جلسات هفتگی "اگورا" زخم های غربت خود را تسکین می دادند. بحث های فرهنگی – اجتماعی داغ که گاه باحضور مهمانی افتخاری برگزار می شد و گاه بحث آزاد گروهی بود، همگی ما را از سراسر شهر در سرما و گرما به زیر سقف یکی از کلاس های کوچک دانشگاه تورنتو می کشاند. بحث ها ادامه می یافت و گاه درگروه کوچکتری به کافی شاپ روبروی دانشگاه می کشید و گاه حتی طولانی تر که به یکی از رستوران های اطراف دانشگاه ختم می شد.
"اگورا" برای ما محفلی بوده و هست که در آن تمرین دموکراسی همان چیزی که دغدغه ات بود کردیم. هفتگی دور هم جمع شدیم، حرف زدیم و شنیدیم، اززبان یکدیگر آموختیم، بحث کردیم، متقاعد شدیم، عصبانی شدیم وگاه حتی برای اثبات عقیدۀ خود پرخاش کردیم ولی هیچ گاه فکر نکردیم چون کسی با ما هم عقیده نیست دیگر در جمع شرکت نخواهیم کرد. این تمرینی بس با ارزش برای ما بود. "اگورا" باعث جمع شدن جوان های تازه مهاجر شهر گرد هم شد. دوستی های بسیاری از همین جلسات هفتگی آغاز شد. خوب است بدانی، "اگورا" باعث جوانه زدن علاقه های عاطفی جوانان شهر نیز شد که تعدادی هم به ازدواج و زندگی مشترک ختم شد. از سوی دیگر بسیاری نیز پس از تجربه و خطا دانستند که نمی توانند دوستان خوبی برای یکدیگر باشند و به آشنایی بسنده کردند ولی هیچ کدام از این دلایل مانعی برای حضور ما در زیر سقف کوچک کلاس دانشگاه نبوده و نیست. هستۀ اولیه بسیاری از حرکت های فرهنگی – اجتماعی داوطلبانۀ جوانان ایرانی مقیم تورنتو، "اگورا" بوده. هر کس بنا به معیارهای خود دوستان هم فکر خود را یافت و بار تنهایی را از شانه زمین گذاشت. باور کن اقرار نمی کنم. "اگورا" به جوانان تحصیلکردۀ ایرانی مقیم تورنتو بسیار خدمت کرده و می کند
رامین عزیز، می دانم که در سال های اخیر در ایران نیز بسیار تلاش کرده ای تا جوانان را به گرد مباحث فلسفی، فرهنگی و اجتماعی فراخوانی. خسته نباشی.... دستمزدت این نبود ولی بدان هرکس در ایران قدمی مثبت و ماندگار در طول زندگی فرهنگی خود برداشته، آب خنکی هم نوش جان کرده. بدان آنچه امروز بر سرت آمده، ارزش تلاش ها و خدماتت را صد چندان خواهد کرد.
از لحظه ای که خبر دستگیری ات علنی شد، "اگورا" با نام تو بمباران شد. همه در صدد پشتیبانی و حمایت هستند. با هم مشورت می کنند و نظرهای گوناگون رد وبدل می شود. برخی به واکنش سریع معتقدند و برخی به سکوت....کمبود اطلاعات همگی را دست بسته کرده است. دیشب ، هنگامی که ایمیل ها را مرور می کردم، احساساتم به خروش آمد . وقتی حس کردم که تعدادی از اعضا نه به دلیل بی توجهی یا کوتاهی بلکه به دلیل بی تجربگی در گذراندن این لحظات در زندگی شخصی، پیشنهاد سکوت و دست به عصا راه رفتن را داده بودند به خود لرزیدم. چند تجربۀ دیگر را باید پشت سر بگذاریم تا باور کنیم آنچه زندانی و خانواده اش بیان می کنند آن چیزی است که زندانبانان می خواهند؟!!!! آنقدر دلم گرفت که گریستم. من و آنانی که متأسفانه در زندگی شخصی خود زهر تلخ این روزها را زیر دندان مزه مزه کرده ایم، قواعد این بازی نا عادلانه را با جان و دل می شناسیم.
من می دانم همسر و مادر تو چه روزگاری را می گذرانند. آن ها تنها به تو می اندیشند و وحشت و هراس و تهدید وخفقان سایه ای است سنگین بر زندگی شان. چگونه می توان از همسرت انتظار داشت که حرف بزند!!!! گریۀ او مهمترین دادخواهی و درخواست کمک است. او با گریستن می گوید می ترسد، می گوید نمی تواند یا نمی خواهد حرف بزند و می گوید فریادش در گلو خفه شده .... مگر همسر تو چندبار تابه حال همسر زندانی آزادی بیان و عقیده بوده؟؟؟ که استخوان هایش لابه لای چرخ های سنگین خانوادۀ زدندانی بودن، نرم شده باشد؟؟؟ به زودی خواهد آموخت همان طور که دیگران آموختند ولی امروز باید به او فرصت داد و دیگران باید برخیزند. فردا او در کورۀ جانسوز این راه، پخته تر از ما خواهد شد....
آنگاه که از خواندن نکات مختلف برای واکنش در مقابل دسگیری تو به ستوه آمدم، به خاطر آوردم که این محصول تلاش توست. تبادل آزادانۀ عقیده و تمرین دموکراسی...انصافا که خوب آموختیم!!!
می دانم که امروز دغدغۀ آزادی تو بسیاری را دل مشغول کرده. آزادی که حق مسلم انسان است. انسانی که عقیدۀ صلح جویانه و آزاد منشنانۀ خود را در نوشتار و گفتارخود بلند بلند فکر کرده است. آزادی که نبود آن حقوق شهروندی انسان را مخدوش می کند و پایه های قواعد حقوق بشر را لرزان می کند.