این پندار واقعا موجود عجيبی هست. خيلی خوشحالم که پل ارتباطی ای به این خوش سليقه گی به يک مشت فضا هایی که اصلا حال و حوصله پرسه زدن در آنها را ندارم در وبلاگستان وجود دارد. خوشحالم دوباره بيشتر می نويسه. دو مطلب اخيرش درباره آهنگ جام جهانی و تام و جری-موش کثيف رو از دست نديد.

پندار وسوسه ام کرد که در کليپ های بياتو پرسه ای بزنم. از خوبی روزگار کليپ این آقا تريپ انصار حزب الّله رو پيدا کردم که من موندم آدم چه جوری می تونه این آهنگ به این دامبول و ديمبولی رو بخونه ولی نه صورتش نه بدنش يک نمه هم تکون نخورن...(آخی، ولی خيلی تپلی با کارکتره ها)

يکی هم این آقا جوات نيما رو پيدا کردم که با وجود اینکه باقی کليپ هاش همه افتضاح بودن این عشق اينترنتيش، ترانه اش با نمک بود و خوب موضوعيت وبلاگستانی هم داره. از سفره ابالفضل به بعد که به خاطر پخش آهنگ های عربی/جوادی لقب الدی جی الجوات را گرفته ام، کم کم دارم باور می کنم که استعداد دارم.


تقديم به سوپرمن وبلگستان نقطه جونم که سپس بسرعت تمام ادبيات فارسی، تاريخ ایران زمين و باقی زمين ها، عرفان اسلامی، فرهنگ عامه، اديان ابراهيمی و غير ابراهيمی، تاريخ جغرافيای جنسی را به يکباره از نظر گذرانده اند و به این نتيجه رسيده اند که:

" فرهنگ آزادي جنسي از اين لحاظ هيچ گاه متعلق به ما نبوده و نمي‌توانيم چنين چيزهايي را به عنوان آزادي جنسي بپذيريم چون آزادي جنسي از نوع نرمالش (زن+مرد) را هم نداريم و نتوانسته‌ايم آن را حل كنيم چه رسد به نوع آنرمالش (مرد+مرد و زن+زن). بنابر اين نبايد فريفته و مسخ تبليغ همين اندك گي و لزبين‌ها شد كه فكر مي‌كنند چون در محيط آزادي از اين نظر هستند ما هم بايد داخل ايران اين‌طور باشيم! (كاش يك نفر مقاله‌اي تحقيقي در مورد انحرافات جنسي و هموسكچواليسم ميان برخي ايرانيان خارج از كشور و ارتباط آن با فرهنگ و پارادوكس‌هاي رواني در اين رابطه مي‌نوشت. منظور نمونه‌هاي خودخواسته است كه منحرف شده‌اند نه افراد بالفطره)."

و خدا این سرنج های مجازی را زياد کند که آقا نقطه گويا آزمايش ژنتيکی-مجازی انجام داده اند و به این مهم پی برده اند که این جندگان، کونيان، و بارونیان وبلاگستانی همگی از نوع انحرافی و غير فطری/ژنتيکی می باشند.

اميد است در زندگی آينده، علاوه بر شنبول طلا به نقطه جون يک عدد اضافه* نير ببخشايند که ایشان دچار گه گيجه در زمينه انحرافات جنسی بشوند و به این ساده گی قضاوت های شکمی/تحقيقاتی نفرمايند (البته به این معنی نيست که ایشان اکنون دچار گه گيجه روانی نيستند.)

و با توجه به این که نقطه جونم آزادی جنسی از نوع (زن+زن+زن+زن+مرد) را از نوع آنرمالش حساب نکرده اند، من از نقطه جونم در خواست می کنم که علاوه بر سه زن ديگر من را هم لطف کنند و بگيرند تا من انحراف جنسی ای نشان دهم که که رويش يک وجب روغن باشد.
-----------------------------

*فرج را گويند در سالن های مومک-اندازی در ایران (خانم اضافه ات هم بندازم؟)

وای از دست این کلنگ
از خورشيد بخوانيد آن متن را که به این متن ربطی ندارد
از سيما
بخوانيد پراداکس گی های نامحرم را
از گلناز بخوانيد


ای کونیان ای کونیان بر فرق خود کوبان زنید
گوش خران را بر کنید بر کله خوبان زنید
دنیا به آخر چون رسد افعی و حوری کاسب اند
سوی بهشت ار می روید بر چیز خود روبان زنید

(با اندکی تصرف از تفتستان)

و اندر سياست های حقوق بشری اینکه اگر کونی هستيد، کاملا بی خيال قهرمان شدن شويد. که اگر روزی خواهران برومند کلی دلار به جيب زدند که اسناد حقوق بشری ایران را جمع آوری کنند، در محل تحصيلاتتان به جای دکترای علوم سياسی يک خط فاصله دراز خواهند گذاشت، شغلتان را هم از شغل بی آبرویِ آوازه خوانی به شغل شريف نويسندگی تغيير می دهند، و نمی نويسند هم که روزی در شهر بن زبانتان را از حلقومتان با چاقو بيرون کشيدند که ديگر زبان درازی نکنيد. این است سياست که فريدون فرخزاد صفحه حقوق بشری اش از دختر خاله ناشناس مادر من حقير تر است.

از فريدون فرخزاد ترانه ناياب دل زارم را بشنويد


و اندر فوايد فيلتر این که بابام ديگر نمی تواند سيبيل را از ایران مطالعه کند و من را روزی صد بار از ارث محروم کند.
زبانم لال: در سوگ فرح خانم

فرح خانم را برديم ديروز بيمارستان عملش کنند. اولين بار بود که زير چاقو می رفت و طبق معمول اصلا خيال نداشت خودش را لوس کند. این فرح خانم، ننه آقای من، از آن ياغی های کله شق است. اگر به ناز صورتش را ببوسی با قلدری معترضانه می گويد که "اه...ولم کن." بی نوا بابام هم بايد هميشه منت يک بوس ناقابل را بکشد. عين الداداش "بوس-بوسی" هم ديگر بی خيال فرح خانم شده و باقی خانواده را ناز و نوازش می کند.
این فرح خانم ما از سوسک هم نمی ترسد، چه رسد به تيغ جراح. سوسک را درجا با دستش می کشد و می گويد "اها...کشتمش." بعد با افتخار شجاعتش را نشانت می دهد و تا که دست هايش را بشورد حسابی حال آدم را بهم می زند. همه این ها تقصير دوران چريک چروکی اش است. کوه که می رفته، شجاع شده! آنچنان چريکی هم نبوده، همان فقط کوهش را می رفته که با عمو پيروزم صفا کند. البته آخر سر زن بابام شده است و از زندگی چريک-چروکی عمو پيروز فاصله گرفته.
با بابام اما زمين تا آسمان فرق دارد. فرح خانم خود را از طبقه کارگران می داند و بابا جانم شديدا "چوخ بختياری" است. اصلا در خيابان که راه می روند قيافه هاشان به هم نمی آيد. فرح خانم با آن دست های کت و کلفت کارگری اش، لب های به زور ماتيک زده اش و لباس های گل و گشادش، اصلا با کت شلوار فلان مارکی اتو کشيده بابام که بوی ادکلنش فضا را پر کرده، سنخیتی ندارد. هرچقدر این بابای ما دوست دکتر-مهندس و وکيل-وزير دارد، این ننه آقای ما همه دوستانش کارگران ساختمانی، لوله کش ها، باغبانان ، نجار، بقال، دربان، و امثالهم است. نقطه مقابل بابای رمانتيک ما، این فرح خانم خشن است. فقط عاشق فيلم های عشقی/جاسوسی است. حوصله عشق خالی هم ندارد، بايد کمی هيجان انگيز باشد. می نشيند پای تلویزیون تا ته فيلمی را که زن به مرد خيانت می کند و عاشق ديگری می شود و طرف جاسوس از آب در می آيد را نگاه می کند و بعد با هيجان برای من تعريف می کند. تا من می آيم بل بگيرم و نظام خانواده را به به گند بکشم با من دعوا می کند که "خيانت بد است." انگار نه انگار که دو ساعت داشته اشک رومانتيک برای زن خيانتکار فيلم می ريخته! این فرح خانم ما کاراکتری است به والّله. از آن مهم تر بهترين اتفاق است در زندگی من.
بابام هميشه مشکلات اخلاقی ام را گردن فرح خانم می اندازد. راست هم می گويد. فرح خانم، حامی هميشگی ديوانگی هايم، زنی است که همه چيز برای او ممکن است. يا بهتر بگويم همه چيز برای من، در نظر او ممکن است. بعضی اوقات حس می کنم تمام تلاشش این است که من آنچنان زندگی کنم که برای او ناممکن بوده. ديروز که برده بودندش اتاق عمل، مدام هراس داشتم که بميرد. جراحی اش ساده بود، اصلا هم قرار نبود مشکلی پيش بيايد. ولی من به خودم آمدم و حس کردم که این ترس هميشگی من است. هر روز زندگی ام را با ترس از دست دادن مادرم شروع می کنم. ديريدا می گويد که "عشق با بازماندگی آغاز می شود. زنده ماندن نام ديگرش سوگواری است[....]"
از ترس مردنش، جان می دهم. دو ساعتی است که در اتاق عمل است و من تنها به این می انديشم که اگر فرح خانم ما اینجا در این بيمارستان نمیرد، کجا خواهد مرد؟ مدام خودم را لعنت می فرستم که این افکار بد را از خودم دور کنم. تمام خرافه هايی را هم که بلدم به کار گرفته ام. به تخته می زنم، زبانم را گاز می گيرم، نذر می کنم و بر شيطان تف و لعنت می فرستم.
همه در فاميل مان از سرطان می ميرند. زبانم لال نکند فرح خانم ما هم سرطان بگيرد؟ شمال ایران همه از سرطان می ميرند، می گويند يک ربطی به نيروگاه اتمی چرنوبيل دارد. عمه ام که همه روده هايش را بريده اند، عموی و خاله مادرم هم که از سرطان مردند. فرح خانم ما هم که عين دودکش سيگار می کشد. با بی ميلی ناشنال جغرافی کنار دستم را بر می دارم که ذهنم را مشغول کنم. صفحه ای که باز کرده ام، بزرگ نوشته است "چرنوبيل ". فورا این نشان بد را می بندم. نمی دانم چرا خرافاتی شده ام. پرستار صدايم می کند، که به اتاق بعد از عمل بروم. مجله نشنال جغرافی را بلند می کنم. می پرسم که ایرادی ندارد من این را بدزدم؟ سرش را تکان می دهد....
فرح خانم...خوب است. آنقدر نگران مرگش هستم که يادم می رود ببوسمش و او هم اصلا متوجه نمی شود.

آقا فيلتری جانم به قربانت،
من غلط بکنم ديگر از حق و حقوق گی و لزبين ها حمايت کنم يا که به مقامات مقدس کشور اسلامی مان جام زهر بنوشانم. به خدا ديگر عکس پستان زنان و ماتحت برهنه مردان را اینجا پست نخواهم کرد. باور بفرماييد این وبلاگ تنها وسيله شوهر يابی من هست. شما خودتان که اینجا را خوانده اید؟ با این اخلاق گند فاسد، آخر چه کسی من را خواهد گرفت؟ من به اميد يک چند عدد ازدواج موقت است که این وبلاگ را می نويسم. شما را به خدا این فيلتر من را برداريد. شما تصور بفرماييد که خرجیِ زنی بدکاره چون من را که حتی ريخت و قيافه تن فروشی هم ندارد، چه کسی خواهد داد؟ این ازدواج های موقت منبع درآمد من هستند؛ به وسيله آنها امرار معاش می کنم. يا این فيلتر لعنتی را برداريد، يا که خودتان دست به کار شويد برای من يک شوهر دست گل دائمی پيدا کنيد.
در ضمن تا شما لطف کنيد و فيلتر من را بر داريد بنده يک عدد وبلاگ آلترناتيو درست کرده ام که همين جا آدرسش را خدمتتان می دهم که لطفا مرما آن را فيلتر نکنيد. حالا که من اهل شفافيت هستم و شما هم دينداريد، لااقل آزاده باشيد.

تقديم به مسوؤل محترم فيلتر کردن سيبيل در ایران.


لازم به تذکر است که مقام معظم رهبری وبلاگستان فارسی حسين آقا درخشان نيز همين نظر را دارند.

عکس از غزل خانم ميم.

Posted by Picasa

تحلیل خاله زنکی/عمو مردکی اتحاد

مقاله اندرو سلووان که در آن وعده وعید های رییس جمهور های آمریکا در مورد مساله استقلال انرژی را بررسی می کند را، از دست ندهید. طنز تند و تیزی دارد این مردک، اگرچه همیشه اعصاب من را خورد می کند و اصلا از او خوشم نمی آید. همیشه یک نگاهکی با اکراه به وبلاگش می اندازم. در ضمن خواهشمند هستم که روی وبلاگش از طریق سیبیل چند بار کلیک کنید که از آمار وب سایتش به سیبیل برسد و با دیدن حروف عربی وحشت کند که مسلمانان وحشی که همگی جمیعا ضد همنجس گرایان هستند، می خواهند از طریق وبلاگ چوب در ماتحتش کرده و او رابکشند

وسط این شلوغ بازی های کارتون پیغمبر قسمت مورد علاقه من در وبلاگ سلووان استفاده ابزاری اش از افاضات بانوی مکرمه ارشاد خانم مانجی هست. این ارشاد خانم که کانادایی هست و من هزرگاهی باید قیافه نحسش را تحمل کنم، یک فاندیمنتالیست به تمام معنی است. داستان از این قرار که ارشاد خانم در خانواده شیعه به دنیا می آید و وقتی به مقام فخیم لزبینی نایل می آید متوجه می شود که فک و فامیل مسلمانش با لزبین بودن او مشکل دارند. از آنجایی که ارشاد خانم شدیدا نان را به نرخ روز می خورند، ایشان تصمیم می گیرند که با دیدگاه شریف فمنیسیم (تا کدام رنگ رنگین کمان باشد) یک راست بروند سراغ نص صریح قرآن و کتاب مقدس را نقد کنند. البته یک وقت فکر نکنید که ارشاد جان مثل فاطمه مرنیسی با دانش علم تفسیر و زبان عربی این کار را می کنند، خیر! ارشاد جان یک کلمه عربی هم بلد نیستند و یک عدد ترجمه انگلیسی قرآن را زیر بغل می زنند (احتمالا با وضو) و دنبال دلیل و مدرک الهی برای فراجنس گرایی می گردند و خوب یافت هم می کنند. بگذریم که ارشاد خانم این بی سوادی خود را با حمله با عرب ها توجیه می کنند. به نظر ارشاد خانم، عرب ها اسلام را به انحصار خود در آورده اند و سایر مسلمانان را آدم حساب نمی کنند و به همین دلیل هم هست که مانند متحجران مسیحی دوران میانه اصرار دارند قرآن را به زبان اصلی آن بخوانند و تفسیر کنند. دریغ از یک نیم نگاه به تفسیر طبری، که وقتی در جلسه ای من از ایرانی بودن طبری در تاریخ اسلام گفتم، ارشاد خانم خندیدند و گفتند من به ماقبل تاریخ سفر نکرده ام (من هم با چشم غره گفتم که شاید باید بکنی!). اما نون به نرخ روز خوری ایشان وقتی معلوم می شود که اسم کتابشان را می گذارند "مشکلی که اسلام دارد" و شدیدا پاچه خواری صهیون گرا ها را می کنند که مسلمانان جنایتکارند و در هلوکاست هم نقش داشته اند (خدا به دور که اگر کتاب را امروز می نوشت، لابد می خواست پای اجداد احمدی نژاد را هم وسط بکشد.) بگذریم که پول پروژه های تحقیقاتی اش را هم بعضا از صهیون گرا های در درون اسراییل دریافت می فرمایند. یک بار دوستم ایمان سر همین پول با او گیر داد خانم با آن قیافه خشنش بحث را فورا به حجاب کشاند و ایمان دوستم را به خاطر لچکش کلی مسخره کرد تا که ایمان به او گفت: " شاید اگر من هم کلان کلان پول از اسراییل می گرفتم عاملیتم را برای پوشیدن حجاب از دست می دادم، ولی من از دید تو (یعنی ارشاد) نمی توانم عاملیت داشته باشم چون به عنوان یک زن مسلمان تصمیم گرفته ام حجاب داشته باشم."

همه این خاله زنکی ها عمو مردکی ها را گفتم که یک راز بزرگ گی/لزبینی را فاش کنم. اصولا (حکم کلی نیست ولی خوب کلیشه ای است که همه می دانند)، مردان گی چشم دیدن زن های لزبین را ندارند و برعکس. یک جایی در موج دوم فمنیسم، مرد های گی با زن های لزبین چپ افتادند و دعوا هم تاریخی است. اینها که غیر از بار ها و دیسکو هاشان، کارنوال گی پارید و دایک مارچ شان هم جدا از هم برگذار می کنند، سر مساله اسلام و مسلمین ناگهان با هم یار دیرینه می شوند و به مبارزه با ظلم و استباد مسلمانی کمر می بندند. بعد از یازده سپتامبر هم که همین آقا آندرو سلووان و رفقا لزبین شان ناگهان وطن پرستی شان گل کرد و شروع کردند به دفاع از ارزش های دمکراتیک غرب مانند آزادی (ع). حالا این اتحاد گی ها و لزبین ها بر علیه اسلام را داشته باشید که خنده دار تر از این اتحاد بین مسیحیان، یهودیان، و مسلمانان است.

تنها یک بار در تاریخ معاصر مسیحیان ارتاداکس بی خیال آن شدند که یهودیان عیسی را کشتند و یهودیان بی خیال هلوکاست شدند و مسلمانان بی خیال فلسطین. و آن هم روزی بود که تصمیم گرفتند همگی باهم به جنگ گی ها و لزبین ها بروند و بر ضد ازدواج همجنس گرایان تظاهرات کنند. به جان خودم عجب دنیای گل و بلبلی است این دنیا
------------
در ضمن ظاهرا من با این محمد ناگفتی ها تله پاتی دارم. سیما الان به من گفت که او هم از ارشاد مانجی نوشته است. چند روز پیش هم که من خیال داشتم از فوکویاما بنویسم، محمد زود تر اقدام کرده بود که مقاله خوبش را اینجا بخوانید.

جام زهر

از الان تا پرونده ما تشریف ببرد شورای امنیت، یکی از آقایان باید لطف کنند هرچه سریع تر جام زهر را بنوشند تا که به کل بی خیال غنی سازی شوند یا که غنی سازی شان را ببرند خاک اجنبی بکنند. حالا اینکه من کله خر با این نوشیدن زهر موافقم یا نه که از کی تا حالا سی دل من کسی سیاستمداری می کند؟ .مساله این است که حالا چه کسی باید جام زهر را بالا بکشد؟ آقا که خوب عمرا تن به این خفت نمی دهند. مصباح که تازه گی ها کارت من هیچ کاره ام را بازی می کند. رفسنجانی هم که خوب خودش منتظر است جام را پر کند بدهد دست داوطلب مورد نظر. لاریجانی هم که زهر خوردنش به هیچ دردی نمی خورد و سر و صدایش کافی نیست. به جان خودم همین روز هاست که آقا احمدی نژاد را به زور داوطلب کنند یک زهری نوش جان کند. فکر کنم بهترین کاندیدا برای اعلام غلط کردیم جهانی شخص شخیص احمدی نژاد باشد. فقط خدا کند قبل از کنفرانس هولوکاست نباشد که من خیال دارم مقاله بدهم [چشمک.]

من غلط بکنم دیگر اینجا وعده مقاله بدهم. هروقت وعده وعید در سیبیل می دهم هزاران بلای آسمانی و کار بر سرم خراب می شود و افسردگی ناشی از آن که نمی گذارد تمرکز کنم. به هر حال مقاله حقوق بشری تا سه شنبه که من یک کار باید تحویل استاد کس خل دیوانه ام فعدی جون بدهم به تعویق افتاد.

امروز از طریق
علیرضا به وبلاگ لیلی الحداد که یک ژورنالیست است و پسرش یوسف را در غزه بزرگ می کند (ظاهرا هم تنهایی این کار را می کند) رسیدم و از آنجا هم به عکس هایش در فلیکر. حسین هم که گویا اصلا خیال ندارد یک کلام هم راجع به یک مساله مبهمی به نام فلسطین در سفرنامه اش توضیحاتی بفرماید. باز همراهش سارا گلدمن با اینکه هنوز نمی داند که طرفدار صهیونیسم هست یا نه، لااقل فراموش نمی کند که بلاخره همان نزدیکی ها یک تکه هایی از زمین وجود دارند که در آن فلسطینیان زندگی می کنند. نمی دانم در مغز حسین چه می گذرد، لابد منافع ملی (کدام ملت؟) ایجاب می کند که حسین فلسطین را نبیند. یا مثلا دم در اورشلیم برود، از اورشلیم خوشش نیاید، و بعد هم درست و حسابي ننویسد چرا! لابد دیواری که عملا فلسطینی ها را زندانی کرده و دور اورشلیم غربی کشیده شده، باعث شده کمی دل حسین بگیرد. نمی خواهم به حسین گیر احمقانه بدهم. می دانم دارد چه می کند، و مطالبش هم جالبند. ولی گویا به دلایلی بی خیال هر نوع انتقادی شده و همه چیز را دارد خوب خوش جلوه می دهد.
حسین جان، مگر به عنوان ژورنالیست نرفته ای؟ امیدوارم برگردی بیشتر فرصت کنی در باره وضعیت فلسطینی ها هم بنویسی. فراموش نکن که چه بخواهی، چه نخواهی احمدی نژاد با حماس قبل از انتخابات ملاقات کرده بود. حالا هر چه قدر هم آقای سریع القلم بنویسد که به نفع منافع ملی ما نیست که در دنبال مساله فلسطین باشیم، مساله فلسطین مساله منطقه است و ما هم در همان خاور میانه منافع داریم.

از دیوار گفتم و یاد آسید مراد سنجدی افتادم که می گفت در نویورک
قانون جدیدی بر علیه هنر گرافیتی (ژانر نقاشی روی دیوار) گذراندن که به افراد زیر بیست و یک سال ماژیک و رنگ و وسایل نقاشی روی دیوار را نمی فروشند. واقعا هوووووراااا دمکراسی غربی که چشم دیدن هنر فقیر، هنر اقلیت ها، هنر سیاه ها را ندارد. و البته شعار اصلی دمکراسی غربی این هست که هرچیزی که چشم دیدنش را نداری حذفش کن. درست مثل بی خانمان های نویورک که شهردار جولیانی تصمیم گرفت از شهر بیرونشان کند که یک وقت خدای ناکرده قیافه پایتخت هنری آمریکا بی ریخت نشود. لابد نصف بیشتر این بی خانمان ها هم هنرمندانی بودند که به عقلشان نمی رسیده کله آیت الله خمینی را روی بوم هوا کنند و به خاطرش نا قابل بیست هزار دلار بگیرند.

گفتم دیوار، یادم افتاد به شهردار بلومبرگ بگم که این همه زمین و آب و هوا را که رفقا در اسراییل به فلسطینی ها حرام کرده اند، خوب یک زحمتی بکشند رنگ و قلم را هم ممنوع کنند که فلسطینی ها خدای ناکرده هوس نکنند که روی دیوار آپارتایت که آسمانشان را خراش داده آسمان بکشند. ای وای، یادم رفت. اسراییل که قانون ندارد. همان یک کتاب قانون شان هم به درد خود اسراییلی شان می خورد. چون نوبت فلسطینی ها که می شود، قانون بی قانون. مگر پارسال که
آقا بنکسی رفته بود روي دیوار آسمان بکشد که آقایون و خانم های ارتش اسراییل تیر نثار آسمان نکردند؟ مگر همین پارسال نبود که تفنگ نشانه گرفتند به سر آقا بنکسی که یک وقت روی دیوار نقاشی نکشد؟

دلم برای یک جو آزادی بیان لک زده....کاش امروز نیک آهنگ در تلویزیون می گفت به خاطر یک کاریکاتور شارون که کشیده بود در دانشگاه چه مسخره بازی در آورند که آخر سر نیکان مجبور شد کاریکاتور شارون را بردارد و من هم بعد از آن هروقت خواستم گالری کتاب خانه را رزرو کنم
هزار قول و وعده دادم که ما به خدا ضد سامی نیستیم. مقاله توپس سیما در باب نفرت در آزادی بیان را بخوانید.گفتم من با قدرت مشکل دارم؟ راستی تمرکز چه؟ گفتم که نمی توانم تمرکز کنم؟

جلسه سیما را یادتان نرود. این بار گویا سفره ابولفضل است و بعد از دعا و شام خانم ها جمیعا مورچه داره وحمومی و ....خواهیم رقصید.
Posted by Picasa

این طور نباشد که ما انقلاب کنیم و شما همه مشکلات دنیا از جمله تروریسم جهانی را گردن انقلاب ما بیاندازید!!

این مقاله را که در انستیتو عباس آقا چاپ شده، از دست ندهید. فعلا از خواب دارم می میرم.


The challenge confronting the West today is at once less than a full-fledged clash of civilizations and more than some unspecified war on terrorism: It is first and foremost an insurgency within Islam, which began in earnest in 1979, and for which the West remained, at least until 2001, a secondary theater of operations. From 1979 on, the revolution in Iran, the invasion of Afghanistan, the re-Islamization from above in Pakistan, the surge of Saudi activism in the Broader Middle East and the concurrent marginalization of Egypt within the Arab world (following the Camp David accords) combined to give birth to a qualitative and quantitative change of paradigm whereby pan-Arabism — the main movement in the Middle East since 1945 — was supplanted by pan-Islamism. But precisely because this insurgency within Islam is an insurgency, the terrorism paradigm — with its traditional focus on the criminal nature of the act and its exclusion of the political dimension — is largely irrelevant, save at the tactical level. The West is no more at war with terrorism today than it was at war with blitzkrieg in World War II or revolution during the Cold War. The West is at war with a new totalitarianism for which terrorism is one technique or tactic among many. At the operational and theater-strategic level, then, counterinsurgency is a more relevant paradigm than counterterrorism; and at the national-strategic level, the nexus between insurgency and weapons of mass disruption will have to be given at least as much importance as the much-discussed nexus between terrorism and weapons of mass destruction.