تنها يک نادان آن هم از نوع نادان های مهندس است که می تواند در خانه اش بنشيند و مغز متفکراش را به کار بياندازد و بگويد بعد از اينکه رژيم اسلامی عربی ايران سرنگون شد بايد قبر خمينی را نابود کرد!

بنده تنها روزی را تصور خواهم کرد که آمريکا به ايران دمکراسی آورده است و آقای کمانگير هم با روش دمکراتيک و به کمک علم يک روش رای گيری سوپر مدرن اختراع می کنند و سرنوشت قبر خمينی را به رفراندوم می گذارند! چرا که قبر خمينی سمبل "اسلاموفاشيزم" است و "ايران در آينده جايی برای هيچ مسلمان-عرب نفهمی (جک اس)" ندارد!

بگذريم که تمام عرب های خوزستان و مسلمانان ايرانی کلاه شان پس معرکه است اگر اين شازده کاره اي شود، چون ايشان در راه مبارزه با اسلاموفاشيسم ممکن است نه تنها قبر هفت و جد و آباد هرچی عرب در ايران هست را نابود کنند بلکه ممکن است که حتی مسلمان های زنده را هم در راه مبارزه با فاشيسم به کوره های آدم سوزی بفرستند!

و البته اين حماقت مخصوص مهندس های نادان همه کاره که فکر می کنند اسلام يک ساختمان است که می شود ساختش بعد خراب اش کرد، نيست. يک مشت احمق ديگر مثل همين بابا، چاقو به دست تمام شاه های موجود در اشعار فردوسی بر ديوار های مقبره اش را در يک اقدام انقلابی خط خطی کردند! مثال تاريخی اينقدر می توانم بياورم که بالا بياوريد!

يادش به خير آن روز سرد زمستانی که برای در رفتن از امتحان هندسه همه کلاسمان داوطلب شديم که به مرقد امام برويم. هيچکدام مان چادر نداشتيم و مقنعه های مان همه آبی کم رنگ بود. با اين حال مسئولين اسلاموفاشيست مقبره امام ما را راه دادند. در مقبره امام پر بود از زنان و دخترانی که احتمالاً مثل ما برای در رفتن از امتحان هندسه آمده بودند زيارت! من که به عمر ام زيارتگاه نرفته بودم هيجان داشتم که در ضريح پول بياندازم. آمدم بروم يک دويست تومانی را خدمت امام تقديم کنم که معلم شيمی ام من را صدا زد. پرسيد: "چقدر داری پول می اندازی؟" گفتم: "دويست تومن!" پرسيد: "کمتر نداری؟" گفتم: "نه! همينو دارم!" يک پنجاه تومانی به من داد و گفت: "بياا اينو بنداز..زيادش هم هست!"

حالا شما می خواهی بروی ساختمان و گنبد طلايی امام را نابود کنی که مثلاً با آن عقل ناقص ات دچار ارگاسم انقلابی شوی!

تمام خيابان های شهرک غرب هر کدامشان جدا يک هئيت سينه زنی امام حسين دارند. همه آدم هايی که برای امام حسين سينه می زنند اگر سوار تاکسی شوند خودتان می دانيد به مرقد امام چه می گويند، آنوقت شما می خواهيد برای مبارزه با اسلاموفاشيسم قبر نابود کنيد. شما عزيز جان خودتان تبلور اسلاموفاشيزم هستيد! شما خودتان باز توليد فرهنگی اين اسلاموفاشيزيمی هستيد که خودش باز توليد فرهنگی فلانوفاشيزم فلانی بود!

(عکس از نیلگون)

-----------------------

اين آقای کمانگير اين نوشته همان آقای کمانگير کانادای خودمان گويا نيست به گفته خودشان:
توضیح: این نوشته از من نیست. قابل توجه حسین خان درخشان


به ياد محسن:ضد جمهوری اسلامی اي ها نخوانند

پشت بند اين ياداشت ام که خودم خيلی دوستش داشتم اين ويديو کيوسک (که نمی دونم خودشون ساختن يا نه) خيلی می چسبه!
ظاهراً اين کليپ حسابی "تريپ مشکل دار" شده! ببخشيد من اينو قبلاً نديده بودم: در سايت بالاترين بحث و جدل های مربوط به کليپ رو بخونيد.

(اين رفيق روشنفکر های ما خيلی خنگ اند به مولا....يکی آمده رو چت می گه "اينچیه من نمی فهمم!!" بابا جان آخر هر سکانس تصويری اين آرش يک عدد فحش ناموسی که با کلمات قبلی يک هم وزنی و هم آوايی و خلاصه يک جناسک خطی و غير خطی اي داره، حواله اون سکانس تصويری می کنه، يا که نمی کنه؟

مثلاً:
دروغگو جاکش
آی بچه کونی
زنيکه جنده يا پتياره هرچی عشقتون ميکشه
و.....)





انصافاً ولی داشتيم که به محسن هم گير بديد!!! بابا يک صدا و سيما و يک قرائتی....
به قول يکی از دوستان که شاهکار ادای قرائتی رو در می آره:
ما گی را قبول داريم اما لزبين ها رو؟ قبوووووووول؟ چيی؟ بيگيد....بيگيد...بيگيد...قبووووووول؟ دااااااااااااااريم!

باز هم به قول همون دوستمون:
[unfortunately the totally awesome motion of the man's double chins cannot be sinulated by writing and it's hidden under the beard anyway]

تمام انقلاب و جنگ و کشتار و سانسور و آخوند و گند و کثافت به خوشی ديدن محسن و درس هايی از قر آن در! ما که بخشيدم! تا بزرگان ببخشند!


تحريم های اقتصادی از زمان جنگ اول خليج در عراق باعث مرگ بيشتر از نيم ميليون کودک عراقی شده است. بيشتر اين کودکان وقتی جنگ خليج شروع شد هنود به دنيا نيامده بودند. فيلم مستند بهای سنگين: قتل کودکان عراقی را ببينيد.

Paying The Price: Killing The Children Of Iraq

A documentary film by John Pilger

Sanctions enforced by the UN on Iraq since the Gulf War have killed more people than the two atomic bombs dropped on Japan in 1945, including over half a million children - many of whom weren't even born when the Gulf War began.

اگر نازک دل هستيد فيلم ها ناراحت کننده است

فيلم را اينجا می توانيد ببينيد

در گوگل ويديو هم می توانيد ببينيد
--------------------

همه فيلم ها و مصاحبه های جان پيلگر در مورد عراق

مریم حسین خواه روزنامه نگار، عضو کمپین یک میلیون امضا برای تغییر قوانین تبعیض آمیز زنان و فعال جنبش زنان بازداشت شد.

بازپرسی از مریم حسین خواه,روزنامه نگار به اتهام نشر اکاذیب و تبلیغ علیه نظام / کانون زنان ايراني

مریم حسین خواه روزنامه نگار و عضو کمپین یک میلیون امضا بازداشت شد / کانون زنان ايراني

مريم حسين خواه، از فعالان جنبش زنان بازداشت شد / خبرنامه اميرکبير

مجموعه لينکهاي مربوط به بازداشت مريم حسين خواه در سايت بالاترين

اوين براي تمام همه زنان آزاديخواه جا دارد؟/ وبلاگ پرگاس

مریم حسین خواه فعال جنبش زنان بازداشت شد/ ادوار نيوز

مريم حسين خواه فعال جنبش زنان بازداشت شد/ گويا نيوز

در غياب زنستان/وبلاگ فصل زن

فریده غیرت ،حقوقدان:بازداشت مریم حسین خواه غیر قانونی است / کانون زنان ايراني

وطنم، وطنم

آدمی هيچ کنترلی روی وجود اش ندارد و تا زمان مرگ اش بايد قاعدتاً حال‌َش را ببرد و اين را اگر از فيلسوف های اگزيزستنشاليست ياد نگيريد، قطعاً يک آدم سر‌درگمِ هيچ‌انگاری سر راه آدم سبز می شود که اين مهم را به انسان گوشزد کند. اما شما خودتان بنشينيد فکرتان را بکنيد و ببنيد که يک "بچه انقلاب" مثل من چه انتخاب هایی می تواند داشته باشد. دقيقاً چطور می تواند حال‌َش را ببرد؟ گور پدر من بچه خرده بورژوای کامپيويتر دار بی همه چيز....فلان بچه عراقی که الان در اين وضعيت گايمان همه جانبه به وجود می آيد چه انتخاب هایی می تواند داشته باشد؟

چند وقت پيش داشتم مصاحبه یکی از محققين عراقی راگوش می دادم که با صدای بسيار بی تفاوت از قول عمه نابينای از بين رفته اش می گفت که "همه اين پل ها و ساختمان ها و جاده ها را دوباره می سازند و دوباره خراب می کنند، ولی چيزی که از بين رفته حرمت انسانی است، کرامت انسانی است، منزلت انسانی است."

چهار سال ام بيشتر نبود که خاطر ام هست که پدرم و يک عده از مهندسان انقلابی تصميم گرفته بودند که باهم بروند خرم آباد پروژه ناتمام کارخانه نخ ريسی پارسيلون را راه اندازی کنند. اينها همه دوست بودند. خيلی هاشان سال ها بود که همديگر را می شناختند. خيلی هاشان باهوش ترين ها و با سواد ترين ها در تخصص شان بودند. و البته به سبک تمام فرهنگ های مرد سالار ديگر اين مردان انقلابی دست زن و بچه هايشان را گرفته بودند و برده بودند شان پشت کوه و کمند های لرستان که برای انقلاب کارخانه راه اندازی کنند. شعار های انقلابی هم کم نمی دادند. چه در گفتارشان و چه در رفتارشان. شعار هم نبود آن روز ها برايشان ايمان بود. همه اين مهندسان انقلابی رفته بودند کنار کارگران مثل کارگران در خانه های کارگری زندگی می کردند.

برای من البته بزرگترين تفريح پيدا کردن عقرب در درون کفش های پلاستيکی ام بود و رفتن به کوه نوردی با همکاران بابام. در کوهنوردی احساسات انقلابی و ميهن پرستی بيداد می کرد. از همان اولش که راه می افتاديم تا به دشتی پر از شقايق برسيم همه از وطن و شقايق و لاله و خون و شهيد و سپيده و اميد و امثالهم می خواندند و موی را بر تن من بچه چهار پنج ساله سيخ می کردند. احساس غرور تمام وجود ام را بر می داشت که بر دوش چنين شير مردانی سوار بودم و مدام به آينده بسيار پر اميد وطن ام می انديشيدم (به جان مادرم اگر خالی ببندم که از همان چهار سالگی بنده بسيار تحليل گر نخبه اي بودم):

ايران اي سرای اميد .... بر بامت سپيده دميد

بنگر کز اين ره پر خون.... خورشيدی خجسته دميد

پانزده سال، پانزده سال ام بيشتر نبود که آن دوست پدرم که انسان شريفی بود و همه بر شرافت اش ايمان داشتند خانه اي گرانقيمت در فلان محله خريد و به ديدارش رفتيم. از شرافت اش چيزی کم نشده بود. هنوز همه به شرافت اش ايمان داشتند. منتهی ديگر مجال بحث های انقلابی نبود. اينها ديگر معتقد بودند که به عنوان متخصص های نخبه حتی بايد بيش از اينها هم سرمايه داشته باشند و مگر تفاوت شان با متخصص های نخبه کشور های در حال توسعه ديگر چه بود؟!

پانزده سال، پانزده سال از عمر من و عمر انقلاب اسلامی مان گذشت که مسلمانان شريف همگی با استاندارد های من دزد شدند. چندی طول نکشيد که همه روابط ها هم تيره شد. تمام اين مديران دولتی و مدير عاملان خصوصی و معاون های وزيران صنايع و معادن و کشور و هر کوفت ديگر سر هم را کلاه گذاشتند ، به هم نارو زدند، حق رفاقت را ادا نکردند، حق القدم را ادا نکردند، و همين، تمام شد.

امروز که هرکدام شان پيرمردانی هستند بدون آن شرافت انسانی اي که با آن کارخانه نخ سازی پارسيلون را راه اندازی کردند و با خاطرات شرافتمندی هاشان زندگی می کنند. به هم زنگ می زنند و حال پرسی می کنند و برای حفظ آبرو هم که شده است برای ديگران توضيح می دهند که فلانی خيلی انسان شريفی است شما نبوديد وقتی ما پارسيلون را راه اندازی کرديم....

اين روز ها هر کس و کارم که می ميرد يک راست می روم سايت بهشت زهرا. آنجا می توانی اسم متوفی را بدهی و آدرس قبرش را بگيری. مثلاً می توانی بنويسی پوران کاموری مقدم و بعد قبر عمه ات آدرس اش به طور ديجيتال بر صفحه کامپيوتر ظاهر می شود و تو می توانی برای عمه مرده ات فاتحه بخوانی و بیانديشی که چه آدم شريفی بود!

همه اين آدم های شريفی که خاطرات کودکی و نوجوانی من با آنها شکل گرفته شده است دارند يکی يکی می می میرند. همه شان آدم های شريفی بودند حتی اگر دزدی های کلان کردند. اينها تازه خوشبخت هاشان بودند. متخصص های تکنوکرات بودند که سيستم را می چرخاندند چرخ های اقتصادی را می چرخاندند تا خودشان سرمايه بياندوزند و آنها که برايشان کار می کنند از گشنگی نميرند. لااقل خودشان سرمايه اندوختند و جان چندين و چند انسان بدون سرمايه را که اگر اينها و سيستم کاری شان نبود محتمل می مردند را نجات دادند. اينها همچنان شرفتشان باقی است اما آن که به معنی واقعی کلمه دزديد که شکمش را سير کند که ديگر شرف ندارد. منزلت انسانی خودش و هفت پشت بچه و نوه و نتيجه و ...همه و همه به باد رفته است.

عمو های پيمانکار من و پدر صنعتگر من و هزار هزار تکنوکرات ديگر، مدام ساختند و ساختند و ساختند و هرگز به اين فکر نکردند که اين شرافت انسانی را چطور می شود دوباره ساخت! هيچ کدامشان به اين فکر نکردند که در اين دزد بازار سازندگی تکليف حرمت انسان چه می شود! با اين آدم های دزد، دروغگوی، فرصت طلب، بی شرف چه می شود کرد؟ با بچه های اين آدم های دزد، دروغگوی، فرصت طلب، بی شرف چه می شود کرد؟

آن زن عراقی روستايی, آن عمه نابينای از بين رفته, به نظر من تحليل اش از بسياری از همه اين سرداران سازندگی و مسئولين پيشرفت جامعه و توسعه همه جانبه عميق تر بود. او با تمام وجود اش موقعيت وجودی انسانی که در اين دنيای استعماری بايد زير سلطه استبداد های داخلی جان بکند، دزدی کند، فرصت طلبی کند، و بی شرف باشد تا از غافله عقب نماند و بتواند زنده بماند را در يک جمله بی تفاوت بيان کرد.

وقتی سال دو هزار و چهار سرود ملی (فعلی) عراق را انتخاب کردند و خوانندگان عراقی از هر شکل و جنس آن را خواندند موی بر تن ام ايستاد. انگار اين سرود های انقلابی دوران کودکی ام من را به هرچه سر و صدای ملی همراه با تپل و پرکاشن حساس کرده بودند. موسيقی و شعر هم نا آشنا نبودند. قبل از اينکه سرود ملی عراق شود عملاً سرود ملی فلسطين بود و در تظاهرات های فراوانی که رفته بودم آن را ياد گرفته بودم. شعر از ابراهيم طوقان شاعر فلسطينی است و اگر به از "وطن ام، وطن ام" خودمان نباشد يک چيزی هست در همان مايه ها و از وطن بدبخت و بيچاره اي می گويد که که ما قرار است با خون خود نجاتش دهيم و با شرف و انسانيت از آن پاسداری کنيم و او را به گذشته باشکوه اش باز گردانيم (که نمی دانم اين مملکت های بدبخت و بيچاره چرا همگی گذشته با شکوه دارند).

تنها خوبی اش اين است که طوقان شعر را در سال 1934 در ارتباط با دوران حاکميت بريتانيا در فلسطين و اعتراض به دولت های استعماری و مهاجرت صهيونيست ها به فلسطين نوشته شده است. در نفس اش شعر شديداً ضد استعماری و ملی است و خلاصه لابد اين بزرگترين دهن کجی به حضور آمريکاست در منطقه...! همين شده است به والّله، خوشی ما بين وجود و مرگ. اين که "حالش را داريم می بريم" يعنی سعی می کنيم هرزگاهی يک دهن کجی مضحک مستأصلانه اي بکنيم و در رويم! مانده ام اگر حالا همين بلای که سر عراق آمد سر ما هم بيايد، بعد اش که آزاد شديم کدام يک از اين سرود های سوزناک اميد دهند می شود سرود ملی مان؟ حالا گيرم که سرود ملی مان را عوض کردند و آخوند های بی شرف هم رفتند، با مردمان بدون شرافت مان چه خواهيم کرد؟

اين شما و اين "موطنی موطنی" آقای ابراهيم طوقان با صدای الهام المدفعی خواننده محبوب من:

اين هم متن شعر عربی طوقان که همه تان با عربی هايی که در ايران خوانده ايد بايد بتوانيد بفهميد اش:


الجـلالُ والجـمالُ والسَّــناءُ والبَهَاءُ
فــي رُبَـــاكْ فـــي رُبَــاكْ


الحياة والنجاة والهـناءُ والرجـاءُ
فــي هـــواكْ فــي هـــواكْ

هـــــلْ أراكْ هـــــلْ أراكْ

سـالِماً مُـنَـعَّـما وَ غانِـمَاً مُـكَرَّمَاً
هـــــلْ أراكْ في علاك

تبـلُـغُ السِّـمَـاكْ تبـلـغُ السِّـمَاك
مَــوطِــنِــي
مَــوطِــنِــي

الشبابُ لنْ يكِلَّ هَمُّهُ
أنْ تستَقِـلَّ أو يَبيدْ
نَستقي منَ الـرَّدَى
ولنْ نكونَ للعِــدَى
كالعَـبـيـــــدْ
كالعَـبـيـــــدْ
لا نُريــــــدْ لا نُريــــــدْ
ذلَنـا المُـؤَبَّـدا وعَيشَـنَا المُنَكَّـدا
لا نريد بل نعيد
مَـجـدَنا التـليـدْ مَـجـدَنا التّليـدْ

مَــوطِــنــي
مَــوطِــنِــي

موطني ....موطني
الحسام و اليراع لا الكلام و النزاع رمزنا...رمزنا
مجدنا و عهدنا وواجب الى الوفاء يهزنا...يهزنا
عزنا...عزنا
غاية تشرف و راية ترفرف
غاية تشرف و رايه ترفرف
يا هناه..ياهناه
في علاه...في علاه
قاهرا عداه قاهرا عداه
موطني...موطني

معذرت خواهی عمومی و معذرت خواهی شخصی:

موناهيتای جوانه ها از نوع برخورد ام با انتقادش به من انتقاد کرده بود و حق هم داشت.

مونا جان
شما حق داريد من به هيچ وجه حق ندارم به شما به خاطر انتقادی که من داشته ايد بی حرمتی کنم. اما مساله اين است که من همانطوری که در بخش نظرات هم توضيح دادم فکر نمی کنم که انتقادات شما انتقادات منصفانه يا که سازنده اي باشند. با اين حال حق با شماست و بنده در اين مقام نيستم که هيچ کس را خنگ بخوانم حتی اگر حس می کنم که مطالب يا نکاتی که من به آنها اشاره می کنم را نمی فهد يا سو تفاهم دارد.

و حالا ادامه مطلب بی حرمتی ...که متاسفانه چون يادم رفته کد آن خط ها که آدم می تواند بکشد روی مطلب چه بود همچنان بر سر جايش باقی است:

وقتی بچه بودم فکر می کردم "بايد" بچه دار شوم و مدام آرزو می کردم که خداوند مرا با بچه اي هوشمند خوشبخت کند. فکر می کردم بدترين چيز دنيا بچه "خنگ" است. حالا متوجه شده ام که از آن بد تر آن است که آدم بنويسد و از بد روزگار گير يک مشت خواننده خنگ هم بیافتد.

ببينم، پس اين ادبيات فلان هزار ساله فارسی که پر از تمثيل و ايهام و اشاره و صنايع ادبی است را مگر شما در مدرسه هاتان نخوانده ايد؟

داستان دکتر رفتن ام را استفاده می کنم که نشان دهم "زاييدن" و "زن بودن" آنچنان هم رمانتيک نيست و به اندازد همان "کار-خانه" و"کار تيمار داری" سخت و پيچيده است که انجمن پزشکان شاکی می شوند که "چرا به به پزشکان بی حرمتی کرده ايد!"

جنگ را به مسخره می گيرم و می گويم "گيرم که جنگ شد، به من زن می خواهد چه کاری بدهيد جز زرشک پاک کردن؟" که ملت فکر می کنند بنده اينجا نشسته ام آماده که به سپاه لابد الان چهل میليونی بپيوندم برای دفاع مقدس!

ذهنيت هايی که مدرنيسم برایشان مقدس است را نقد می کنم که شما خود فرهنگ مردسالاريد در اين دوگانه آفرينی "زن مدرن" و "زن سنتی" و محکوم می شوم که در ناف کانادا با قوانين جماران زندگی می کنم.

موناهيتا نوشته است:

راستش نمیدانم کسی که بدن خودش را به جمهوری اسلامی، برای اینکه بتواند به این جنایتکاران رای بدهد، اجاره میدهد، و در کانادا آنطوری رفتار میکند و لباس میپوشد که آقا در جماران از وی طلب کرده ...میداند رهایی و آزادگی یعنی چی؟ ...
کسی که نمیداند چادر مظهر چیست و میخواهد برای دفاع مقدس چادر سر کند و برود زرشک پاک کند فهمیده است تبعیض جنسیتی یعنی چی؟
مونا جان شما که گويا چادر سر کردن بنده را با چشمان خودتان ديده ايد به من بگويد تکليف من چيست، بالاخره جنده ام يا خواهر زينب؟
---------
عجب بدبختی شده اين وبلاگ ها...
وسط امتحان و بدبختی و کار های عقب مانده هی اعصاب خطی خطی می کنند مجبور می شوم بيايم بنويسم خودم را تخليه روحی کنم.
چند وقت پيش در يک کنفرانسی دکتر شهرزاد مجاب داشت يک مقاله می خواند در باب تحقيقاتش در باره مساله شکنجه و تاديب زنان در زندان های جمهوری اسلامی. اتفاقاً از فوکو ملعون و کتاب تنبه و تاديب هم استفاده تئوريک کرده بود و به نکات بسيار ريز اما پر اهميت زندگی زندان زن توجه کرده بود.
اينکه اثرات روانی چه می دانم نداشتن نوار بهداشتی چيست. اينکه مثلاً کافور در خوراک زندانيان چه تأثيراتی بر زندگی روزانه آنها داشته است يا اينکه چطور بدون خود ارضايی می شود زندگانی کرد.
اين وسط يک آقای بسيار شريفی از دوستان کومونيست کارگری ما بلند شد داد و بيداد که بعله شما با اين تحقيقات تنها داريد به جمهوری اسلامی کمک می کنيد و بايد ما همگی بدانيم و آگاه باشيم که کاری که جمهوری اسلامی با زنان ما کرد قتل و تجاوز (از لفظ ريپ به معنی تجاوز جنسی استفاده کرد) بود و شما نبايد اين را نگوييد...
خدا رو شکر شهرزاد همانجا حال اين بنده خدا را گرفت که "بهتر است فعالين چپ دست از اين دگماتيسم بی سوادانه شان بر دارند."
واقعاً کی می خواهيد دست از اين دگماتيسم احمقانه بر داريد و هی شعار بدهيد که زنان ايران در چنگال دژخيمان رژيم آخوندی فاشيستی...بابا اينها را همه ما می دانيم و لازم نيست در تحليل های تحقيقی مان اولش شعار های شما را بنگاريم تا شما را راضی کنيم.
اضافه بر اين ...اين دژخيمی و فاشيستی و هر چيز ديگری که شما اسمش را می خواهيد بگذاريد قابل بررسی است و برای بررسی آن نمی شود هر دو خط يک بار اين ايده را تکرار کرد که بعله حجاب سرکوب است و جمهوری اسلامی هم سرکوبگر!!


واقعاً چه ربطی دارد که آدم هرچه می نويسد شما بياييد به مساله "سرکوب" در حجاب بپردازيد آن هم با آن ادبيات شب نامه اي به درد نخور شعاری!

سال ها پيش يکی از قوم خويش هايم آمد خانه عصبانی که اين مجاهدان ديوانه اند؟ پرسيديم و توضيح داد که داشته در خيابان (در لندن) راه می رفته که يک خانم با حجابی جلويش را می گيرد که آقا ايرانی هستيد؟ می گويد بعله و خانم می پرسد که "ايران چه خبر؟" اين بنده خدا فکر می کند قصد سلام احوالپرسی است و می گويد" خيلی خوب." خانم داد و بی داد راه می اندازد که مگر می شود در مملکت آخوندها همه چيز خوب باشد!!
بعضی از اين دوستان تبعيدی ما که حتی يک هفته هم در ايران ما بعد جنگ زندگی نکرده اند و با بچه مذهبی ها سر و کار نداشته اند فکر می کنند که مثلاً ايران چه خبر است! بابا مردم دارند زندگی شان را می کنند و بدبختی ها شان هم سر جايش است!

"همزبانی و همزمينی با مردانی خشک مغز"

اين دکتر ها احمق اند يا که ما را احمق گير آورده اند!

مريض می شوی نه از نوع سر درد و گلو درد بلند می شوی می روی دکتر. طرف مثل خدا آنجا نشسته است چهار تا سئوال از تو می پرسد چهار تا آزمایش می نوسيد ده دقيقه به تو دستور می دهد می روی آزمايشگاه.
دو روز بعد می آيی، دکتر نگاه ورق کاغذ ها می کند انگار که دارد اسرار قرآن برايت کشف می کند و دوباره ده دقيقه سئوال پيچت می کند و بعد فلان قرص را می دهد بخوری.
می آيی در انترنيت نگاه می کنی می بينی دارو درد فلان جايت را درمان می کند و جايش صد درد ديگر اضافه می کند پس می خوری چرا که از بچه گی فلان دوستت گفته است که دايی اش که آقای دکتر است گفته است که فلان چيز حق است، پس هست!
مثلاً اين فلان جای ما با تمام دم و دستگاه های مربوطه يک شش ماهی پشت هم خونريزی می کرد. بعد دادند آزمايش کرديم و دهنمان صاف شد و گفتند يک عدد پوليپ روی فلان جای فلان جايت هست که در می آريم روی دهانه اش هم يک فلان چيز هست که آن را هم در می آوريم. در آوردند. چرک کرد. آنتی بيوتيک دادند. قارچ زد. باز هم درست نشد. حالا نمی دانم چه بلايی سر ما آورده اند ديگر حالا خونريزی نمی کند. رفته ام دکتر که سلام اين فلان جای ما ديگر خونريزی نمی کند. می گويم نه که شاکی باشم چه بهتر که نمی کند، اما خواستم چون شما دکتريد و خداييد ببينيد يک وقت خدای ناکرده "غير طبيعی" نباشد که ما همه عمر سعی کرده ايم "طبيعی" باشيم.

محض اطلاع آنها که نمی دانند بگويم که هر بار که برای درد فلان جا به دکتر مراجعه می کنی، می خوابانندت روی تخت، لنگ ها را بايد هوا کنيد، يک عدد چنگک مانندی می کنند آن تو و درش را باز می کنند و هزار کوفت و درد و چوب و پاک کن مانند هايی را می کنند آن تو و بعد پنج دقيقه سئوال پيچت می کنند و می گويد برو! اگر خيلی اوضاع ات خراب باشد و پزشک عمومی سوادش نکشد می فرستندت پيش متخصص زنان و زايمان که آن از همه بد تر است. گور پدر چنگک و چوب که حواله فلان جای آدم می کنند. بد تر از همه منتظر ماندن در مطب است.

زنان زيبا روی با انگشتر های الماس درشت می آيند فرت فرت می نشينند. يا حامله اند يا دارند با خوشحالی به همراه شان خبر خوشايند بچه دار خواهی شان را می دهند. ديوار ها صورتی است و بنفش و سقف را گل های سفيد آرايش می دهند. راديو آهنگ های عاشقانه دارد و روی ميز مجله ها تنها چيزی که يافت می شود بچه داری است و خانه داری و چگونه انسان کار کند و بچه داری و خانه داری و باغچه داری و اوه مای گاد فاکينگ اوپرا تو!


هموطنان از همه بدتر اند. به غير از انگشتر الماس درشت هیکل که دست های نازک شان را آذين می دهند نفری يک آقا بالا سر هم با خودشان می آورند، از بوی عطر اودکلنشان اگر خفه نشوی از مکالمات شان ديوانه می شوی:

منشی: اين فرم ها را پر کنيد!
زن: مرسی [با لهجه خارجی می گويد فرم را با تخته زيرش می گيرد به سمت مرد دراز می کند.]
مرد: کارت بهداری تو بده [فرم را با اخم پر می کند انگار که دارد شق القمر می کند.]
زن: ببين اينجوری اخم نکن همه می فهمن برای کورتاژ اومديم.

و اينجاست که من به شهرام فحش می دهم که آن مقاله بهنود را برای من فرستاد. عصبانی می شوم. به منشی می گويم من می روم بيرون من را صدا کنيد. می ترسم اگر نروم بيرون يقه زن را بگيريم که:

همين کار ها را می کنيد که اين استاد ميانمايه (ببخشيد استاد گرانقدرم آقای دکتر مسعود بهنود) می نويسد:

بزنيدش دلارام را!
پس هی بزنيدش، صد نه هزار ضربه شلاق، برای کسی که نمی خواست تنها هنرش شستن رخت و لباس باشد، زندانی خانه شود به فرزندداری قلچماقی.

اگر از اول فرم هايتان را خودتان پر می کرديد و رخت شب تان را هم خودتان می شستيد اين آقا نمی آمد شما را بچپاند در يک دو گانه "رخت شور خانه نشين" و "کارمند آزاده!"

پنداری من رهايی يافته، ديگر رخت نمی شویم! گيرم که من زن "رهايی" نايافته "رخت شور" باشم، پس مستحق کتک خوردن ام؟

بزنيد ام، هی بزنيدم ام، صد نه هزار ضربه شلاق بزنيدم، من تمام هنر ام رخت و لباس شستن است، پس بزنيد ام...من مثل دلارام نيستم پس بزنيد ام....من همان ام که دلارام نيست..چرا که دلارام:
گوشه چارقد به دندان نگرفته، تا مانند هزاران هم جنس خود کتک بخورد و دم بر نياورد. اما شما زن ايرانی را چنان نمی پسنديد. او را از متجاوز هم فرمانبر می خواهيد و البته بی صدا. اين تصويری است که از زن ايرانی می پسنديد.

اما تصوير دلارام که "استاد عزيز ام" دکتر مسعود بهنود می کشد چيست؟

اهورائی. از نژاد همان ها که سوخته اند تا مردمی ساخته شوند. از تبار همان ها که به جان، از تن خود، هيمه ای برای آتش غضب ستمکارگان ساخته اند. و سياووش وار پاک و مطمئن بدان آتش پا نهاده اند

آدم می ماند که اين دلارامِ مسعود بهنودی وقتی دکتر می رود فرم اش را خودش پر می کند يا که می دهد آقا بالا سرش که او را اهورائی می بيند برايش پر کند. آدم می ماند که اين دلارام اهورائی که با ظلم شب مبارزه می کند اگر روزی روزگاری خوشبختی در خانه اش را زد و يکی از اين آقای دکتر های معروف (مثل اوس مسعود خودمان) دستش را گرفتند بردند خانه بخت، رخت اش را که می شوید؟ فرم اش را که پر می کند؟ که کتک اش خواهد زد؟

به هر حال زن "طبيعی" ازدواج می کند، بچه دار می شود و خوب برای اینکه "از نژاد اهورائی مردمی بسازد،" پيش دکتر زنان می رود، فرم پر می کند، لنگ هايش را هوا می کند، در فلان اش چنگک می اندازند که درونش چوپ و پنبه فرو کنند...همه اينها را می کند و سر کار هم می رود، سر راه يک کپی از مجله اوپرا را هم می خرد، شب که آمد خانه رخت هم می شورد و بعد مثل تمام زنان کارمند مدرن ديگر ده پند اوپرا را برای داشتن رابطه سالم با همسر و سپری کردن زمان با هم می خواند و بعد با نگاهی عاشقانه به شوهرش می گويد: "دفعه بعد رفتم بيا با من دکتر اين فرم مرم ها رو پر کن من اصلاً حالی ام نمی شه!"

اينها احمق اند يا که مارا احمق گير آورده اند؟ همه، همه زنان می دادند از "آزادی خواه" تا "رخت شور" که اگر آن فرم را ندهيم که پر کنيد طلاق مان می دهيد! به حق نژاد اهورائی تان طلاق مان می دهید.

آزادی خواهی شان گل می کنند می خواهند از زن آزادی خواه دفاع کنند می زنند چشم و چال "زن رخت شور گوشه چارقد به دندان گرفته" را کور می کنند. بعد هم اسمشان هست آقای دکتر و استاد محترم پس لابد می دانند....

لابد دکتر است که ده دقيقه در مورد "مساله زنان" می انديشد و بعد برای زنان نسخه می پيچد که همانا زن آزادی خواه آن است که هم مثل شخصيت های تاريخی و اسطوره اي مردانه ايرانی قهرمان باشد که "انگار دلارام منصورست، همان که دار از نام او بلند آوازه شد" یا که سیاوش است که "سياووش وار پاک و مطمئن بدان آتش پا نهاد،" و هم ظريف و نرم باشد تا با "ظرافت و نرمی" زندان را بگذراند!!

يکی نيست به اين آقای بهنود بگويد برادر من، پدر من، ما که از زندان خانه رهايی يافته ايم و به زندان جمهوری اسلامی راه پيدا کرده ايم، کی قرار است از اين زندان "ظريف" و "لطيف" و "اهورائی" و "سياوشی" و اساطيری" و "عروسکی" و "مادرانه" شما خلاص شويم؟ کی قرار است از اين "همزبانی و همزمينی با مردان خشک مغزی" چون شما خلاص شويم؟

منشی صدايم می کند. به درون اتاق دکتر می روم. می نشيند کلی از آسمان و ريسمان می بافد و با يک قيافه غم انگيزی به من می گويد که ممکن است به طور موقت نتوانم حامله شوم. می گويم پس می توانم بی خيال قرص حاملگی شوم و با خيال راحت بدون کاندوم...؟
می گويد نه نمی توان پيش بينی کرد!
می آيم خانه ظرف ها را می شویم، رخت ها را هم می شویم...کامپیوتر را بر می دارم و می نويسم...


به دليل ازدواج دوستان و نبودن عيال دم دست به يک عدد پا برای خوردن چلوکباب نيازمنديم.
از ديروز که اين عکس به شکل مرموزی به دستمان رسيد که خدا بگويم صاحب اش را چکار نکند که روز ما را خراب کرد و اين شکم ما آنچنان افسردگی اي گرفته است که نگو!
مساله اين نيست که در کانادا چلوکباب پيدا نمی شود، که می شود و بيست و چهار ساعته اش هم پيدا می شود اما مساله اين است که من هرچقدر خودم را بکشم اين کباب های اينجا مثل کباب متری های البرز نمی شود. به همین دلیل همگان بدانند و آگاه باشند که من تنها به يک دليل آن هم به يک دليل ممکن است موافق حمله نظامی آمريکا به ايران باشم و آن هم در صورتی است که متفقين تضمين کنند که بلای بر سر چلوکبابی های محبوب من در تهران و قزوين و رشت و شيراز و اصفهان نخواهد آمد و با وجود چپو کردن منابع خام ملی ما ايشان بايد قول بدهند که روی چلوکباب سوبسيد می دهند.
چلوکبابی هايی که بايد منطقه امن باشند و بمب بر سر آنها نخورند از اين قرار اند:
تهران: تمام شعبه های چلوکبابی جوان مخصوصاً بازار و زير پل گيشا
تمام شعبه های نايب
تمام شعبه های رفتاری
البرز
سعيد
رستوران هانی
کبابی باغچه ونک
تمام کبابی های دربند و درکه و اوين و فرحزاد.
کرج:
بنفشه
قزوين:
اسمش يادم نيست ولی بعداً آدرسشو می فرستم ولی اون هم يک چيزی تو همين مايه های بنفشه بود.
شيراز:
رستوران درويش
و کبابی گلپايگانی به درخواست حاج قرتی
انزلی:
اون کبابی کثيفه دم تلفونخونه!
رشت:
کته کباب جهانگير و محرم.
اصفهان:
رستوران هتل جلفا
کبابی هتل خوانسار
کباب تاک...ولی خودمونيم اينو اگه خواستيد هم بزنيد بزنيد من از اصفهان و اصفهانی ها خوشم نمی آد (غير از آنها که انحرافات جنسی دارند).

از ديروز اين عکس را برای هر که فرستاده ام او هم افسردگی گرفته است و طرفدار جنگ شده است.
بنابر اين برای اينکه ما انسان دوستی مان به خطر نيافتند، از يک انسان انسان دوست تقاضا دارم که هرچه سريعتر با ايميل من :

nazli.kamvari@gmail.com

تماس حاصل کند که برويم چلوکباب بخوريم.

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت يا [خنده مشمعز کننده]

برای به دست آوردن يک ساعت وقت اداری ذوق می کردم که تصميم گرفتم کمی وقت بسوزانم و رفتم سراغ جی جی و ديدم که نانام يک عدد ياداشت اکسپريمنتال گذاشته است از اين قرار که:

سه جور در داریم: در کیری، در کونی، در قفل.
در کیری دری یه که باید هلش بدی واز بشه ولی ما می کشیم
در کونی دری یه که باید بکشی واز بشه ولی ما هل می دیم
در قفلم، قفله.

ما تو ایران هر سه نوع درو داریم
در کیری مون دولته
در کونی مون ملته
در قفلمونم قفله!

حالا می خوایم صادرات و وارداتم داشته باشیم. رضا نگهبان، عقل کل، رو می یاریم و می گیم چکار کنیم. می گه به وارداتتون بگین ادبیات، به صادراتتون، زندانی سیاسی- مسئله حل می شه. می گیم فقط بگیم؟! می گه هم بگین هم بگاین. و می گایم و دُرُس می شه.

نصر من الله و فتح قریب
زنده نگهبان که نخورده فریب!

Adult Philosophy 101

۴. مسئله ی سکس با کاندوم خیلی بیشتر از آنچه که فکر می کنید به بحث ما نزدیک است:

با کاندوم می کنی ولی ایدز می گیری.

ایدز دارد، بی کاندوم می کنی، ولی ایدز نمی گیری.

این همه ی مسئله ی حضور است. باشی، بودن می شود کاندوم.

این را اگر ادامه بدهم فلسفه می شود و فاسفه که شد می شود پارگی کاندوم!‌


Adult Psychology 101

خوابیدن با یک زن
و خوابِ خوابیدن با دو زن را دیدن
خوابیدن با دو زن
و خوابِ خوابیدن با سه زن را دیدن
خوابیدن با سه زن
و الخ!

خوابیدن با خود و خوابِ خوابیدن را دیدن
دیدنِ خوابیدن
که راست راست در پاریس راه می رود
و پریدن و پرسیدن که «رویا چیست؟»
و خُر و پُف شنیدن.

خوابیدن با خواب
و خوابِ خواب دیدن دیدن.

Adult Sexuality 101

Porn فقط مسئله اش را با کیر در میان نمی گذارد- یا اگرکس دارید٬ با کس.
Porn نمی گاید، ساک نمی زند٬ انگشت در کون نمی کند
ساکت می نشیند یک گوشه
و خونش را آزمایش می کند. همین.

Anti-Adult

فراموش نمی‌کنم که هستیِ ما بر اين کُره در چيزی پيچيده است سياه مثل کيسه‌ی زباله، سفيد مثلِ کيسه‌ی زباله، نارنجی و قرمز و زرد مثل کيسه‌ی زباله.
فراموش نمی‌کنم که رنگ function نيست و که function پشتِ رنگ پنهان است
Capitalism is all form, all terminology!
يک روز داشتم می‌رفتم جنگ، جنگ برگشت، برگشتم جنگ
يک روز برخلافِ روز به در گفتم دربان. گفت من قفل ندارم (يعنی سواد)
من اسم ندارم ولی می‌توانم اسمم را بردارم و روی ميزِ رئيسم بکوبم
من دندانم ولی می‌توانم شير بمکم به قيد مع ع ع ع ع ع

ماهی که می‌گيريم به‌دنبالِ کیرش نمی‌گرديم. ما را گرفته‌اند و به دنبالِ فلسمان می‌گردند!

فراموش نمی‌کنم که برای شنا کردن بايد آب دانست
و برای ماهی‌بودن بايد ندانست

The search goes on


داشتم سعی می کردم با حالی که از خواندن اين خطوط به من دست داد حال کنم که قسمت نظرات را خواندم و ديدم يک بابايی نوشته است:

من شاید از زیبایی شناسی چیز زیادی سر درنیاورم و حق نداشته باشم که این چیزها را زشت و کریه بنامم، اما به عنوان یک ایرانی فکر می کنم که اینگونه نوشتارها فقط و فقط به بقا رژیم آخوندی کمک می کند چرا که در تضاد کامل با ارزش های ملی و میهنی مااست. رکاکت، دفاع از پورنوگرافی، و جنسی کردن مقوله های سیاسی تنها به جمهوری اسلامی کمک می کند که به مخالفانش در خارج انگ انحراف و انحطاط بزند و مبارزه برحق آنها را زشت و بد جلوه بدهد.

شهرت و افتخار را نباید به هر قیمتی کسب کرد و نویسنده باید هر بار که قلم بر کاغذ می گذارد به امر اخلاقی و ایرانی نیز بیندیشند. من از نانام (یاهر نویسنده دیگری) انتظار نکته ارجمند و حرف نغز ندارم. اما دست کم انتظار دارم که مقوله ها و مباحث مهم و جدی را لوث نکنند.

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت


قهقه اي زدم آن چنان که بيمار روانی بی آزاری که همسايه ديوار به ديوارم است (و هردو با بيماری های روانی هم کنار آمده ايم) به ديوار کوبيد که "خفه شو من خوابيده بودم!!"

در همين زمينه ( کامنت تفکر بر انگيز) اين یاداشت از ياداشت های چاپ نشده يک فرزند کوروش کبير را بخوانيد.