عمو بهرنگ امشب بدجوری هوس برف کرده بود، ميگفت وقتی هوا منفی 30 درجه است لااقل برف بباره. از رنگ خاکستری آسفالت يخ زده خيابون ها هم دلش گرفته بود. خلاصه این عمو بهرنگ ما پارتيش خيلی اون با لا ها کلفته. به جون خودم يک برفه نازی داره مياد که نگو. از اون برف عشوه ای های رقاص (ببخشيد، رقصنده)، که کلی ناز دارن و هزار بار بالا پايين ميرن تا برسند به زمين. من هم که عاشق برفم بيدارمونده ام، چراغها رو خاموش کردم، دم پنجره نشستم، جاز گوش ميدهم، و يک عدد شومينه خيالی هم در ديوار روبرويم ساخته ام. بقول خود عمو بهرنگ صفا سيتی. اما چشمتون روز بد نبینه الان يک آدم بی احساسی با اتومبيل چهار چرخش اومد و کلی خط و خال بيريخت رو برفهای سفيد کشيد. تو محوطه پارکينگ دم خونمون هی گاز ميداد هی ترمز ميکرد، فکر کنم ميخواست این چهار چرخش سر بخوره و بچرخه که نميشد که نميشد. از بچگی هر وقت روی برف راه ميرفتم قدمهام رو جای پاهای قبلی ميگذاشتم که برفها خراب نشن