الان داشتم با بی رحمی فراوان يکی از مقالات لؤنارد عالي شان را به افتضاح ميکشيدم. برای پيدا کردن مطلبی نامش را گوگل کردم و فهميدم که چهار ماه پيش در آتش سوزی جان خود را از دست داده. ناخود آگاه از خودم بدم آمد. يک- دو صفحه ای نقدش کرده بودم، به سبک خودش تند و تيز. این مرگ هم پديده عجيبی هست. خانمی را ميشناختم که معشوقه مردی بود. مرد و معشوقش بسيار به هم نزديک بودند و مرد نيز جدا از همسر قانونی اش زندگی ميکرد. اما وقتی همسر قانونی مرد از سرطان مرد، رابطه این دو معشق نيز از هم پاشيد. بيشتر بخاطر احساس گناه خود مرد، چراکه خودش و اطرافيانش زن قانونی اش را قربانی ميدانستند. فرق مابين قربانی و قهرمان هم در ادبيات تراژيک ما يک قدم هست. معشوقه مرد و خود مرد هرگز با مرگ این قربانی قهرمان کنار نيامدند. من هم بعيد ميدانم این دو صفحه را که در نقد عالی شأن فقيد نوشته ام بتوانم استفاده کنم. روحش شاد

من خواب ديده ام من خواب بوده ام
ديروز به مدت خيلی کوتاهی استاد پناهيان را ملاقات کردم. راستش کمی ازش ترسيدم- به دلايل واضح کلی هول کرده بودم. شب که خوابيدم، خواب ديدم که در روز سخنرانی (که فردا باشه!) اتفاقات عجيبی مي افتد. استاد پناهيان که از سؤالات و گستاخی های ما عصبانی شده، دستور ميدهد که همه ما را دستگير کنند. موقعی که من به او اعتراض ميکنم که اینجا کاناداست و شما حق نداريد ما را در کشور ديگری دستگير کنيد! به من نگاه هوشمندانه ای انداخت و گفت اینجا کانادا نيست، اینجا ماتريکس [ماتريس] هست ! خلاصه نتيجه اینکه ظاهرا ما همه در ماتريس در خواب زندگی به سر مي بريم و دوستان اصولگرا از انرژی بدن ما برای ماشين هاشان استفاده می کنند. خواب بسيار وحشتناکی بود، مخصوصا به خاطر اینکه بنده مسؤليت نجات تمام دوستان اصلاح طلب را داشتم. در ميان نجات دوستان از ماتريکس من به این نتيجه مهم رسيدم که نکند همه اینها سر کاری هست و حاج آقا پناهيان بلف زده اند و ما در واقع در کانادايم. تا صبح مردم از
ترس

مهدی جامی اصلا آدم ترسناکی نبود. کلی هم باحال بود البته از نوع سيبستانی. من بقدری درس دارم که نميتونم وبلاگ نويسی کنم اما گزارش نيکان و سليمان را درباره نشست وبلاگ نويسان با اینگليس ها بخوانيد
در ضمن من هم به این زشتی عکسم در وبلاگ نيک آهنگ نيستم، و این هم- کار کار اینگليس هاست
سخنرانی حجت الاسلام پناهينان را از دست ندهيد
در جلسات هفتگی آگورا، در روز ۳۰ آوریل ساعت ۵ بعدازظهر، حجت‌الاسلام علیرضا پناهیان درباره‌ی وضعیت حوزه‌ی علمیه‌ی قم پس از انقلاب سخنرانی خواهند کرد

Hojat al-Islam Alireza Panahiyan is leading lecturer, teacher, andresearcher both in Qum seminaries and Tehran University. He has been a professor in Tehran University, and Art University for more than ten years. Aside from his theological trainings in the seminaries he holds and MA in psychology. His area of research interests are methodological research in spirituality.While he will briefly go over his ideology as a Muslim, he will examine the state and status of the Qum seminaries after the Islamic revolution.
Date: Sat Apr 30, 5:00pm
Location: OISE 4422(Ontario Institute of Studies in Education, 252 Bloor St W)

در ورودی دفتر يکی از استادهای دانشکده ما که کرد-ایرانی هست با لوگو ها و پوستر های مختلف کاغذ ديواری شده. هرچی پوستر ضد کاپيتاليسم، جنگ، گلوبليزسيون، کوکا کولا، و طرفدار سلح و چپی بازی هست روی این درب ورودی يافت ميشه. من از این در خيلی بدم مياد. انگار که ارگان تبليغاتی ایدولوژيک شوروی در جنگ سرد هست. بگذريم که خيلی هم بی ريخت و بی سليقه هست. از بچگی از عکس و پوستر زدن رو در و ديوار اتاقم متنفر بودم. خيلی هم از اینکه جهانبينی کلی ام را توسط عکس . بيرق، لوگو ، و هماند اینها به دنيا اعلام کنم خوشم نمياد (شرمنده گرافیستها). برای گنجی احترام قائلم و هميشه معتقدم که این جنبش مدرن اصلاحات گنجی را حمايت درست و حسابی که نکرد، از موقعيت گنجی استفاده سياسی مناسب هم نکرد. من به شدت خواهان آزادی گنجی و ساير زندانيان سياسی عقيدتی هستم، اما لوگو نمی گذارم، شرمنده

من دچار پيری زودرس شدم. ديروز با این بهزاد بلور از روز هفتم بی بی سی رفته بودم بيرون که بقول خودش بافت شهر رو بهش نشون بدم. بهزاد دچار بيمار خوشحالی غير قابل کنترل هست. بعد هم این واقعا کارش رو دوست داره. من این يکی رو ديگه باورم نمي شد. همين جوری راه ميرفت این آهنگ های پاپ ایرونی رو بلند بلند ميخوند. تمام فکر و ذکرش این بود که چطوری فلان سی دی جديد مثلا اصغر جی رو تو برنامه بگنجونه. برای من که هيچوقت به فرهنگ پاپ علاقه نداشتم خيلی جالب بود که این پسر خيلی جوون چهل ساله اینقدر عاشق کارش هست. تئوری های جالبی هم داشت. ميگفت که موسيقی پاپ ایرانی بعد از انقلاب و در لوس آنجلس بود که پاپ شد. معتقد بودکه موسيقی پاپ ایرانی قبل از انقلاب کارکتر ایرانی نداشت. تم ها و ريتم ها آمريکای لاتينی،ارمنی، عربی، اروپای شرقی و غيره بيشترين طرفداران رو داشت. بهزاد ميگفت که بعد از مهاجرت به لس آنجلس بود که تم های ایرانی، ضرب های ایرانی، و ساز های ایرانی به موسيقی پاپ اضافه شد و این موسيقی کم کم کارکتر جديد ایرانی خاص خودش رو پيدا کرد. من که این تئوری های بهزاد رو گوش ميکردم مدام داشتم فکرميکردم که کاش موسيقی ایرانی این پيشرفت های عظيم رو نميکرد چون من هنوزم "اگه يه روز بری سفر" رو به "امشب دل من هوس رطب کرده" ترجيح ميدم. ولی من فاقعا از برنامه روز هفتم و ديدگاه های بهزاد به فرهنگ پاپ خوشم مياد. بهزاد من رو خيلی ياد فريدون فرخزاد دامت برکات مياندازه. يک جوری نو آوری همراه با يک ديد انتقادی به قضييه داره که خيلی برنامه روز هفتم را متفاوت از برنامه های پاپ لوس آنجلسی ميکنه که مدام پاچه خواری هنرمندان رو ميکنند. از اونجايی که من واقعا معتقدم نقش فريدون فرخزاد در متحول کردن فضای فرهنگ پاپ در ایرانی بسيار قابل برسی هست مخ بهزاد را در هاون کوبيدم که يکی از برنامه هاش رو به فرخزاد اختصاص بدم که گفت تو فکرش هميشه بوده این کار رو بکنه. در ضمن توصيه کردم که يک برنامه آموزشی همراه با پرسش و پاسخ در مورد سؤالات جنسی مردم بگذارند. این رو هم بهزاد گفت که تو فکرش هستند. خلاصه بنده پيشنهاد کردم که يک خانم باحال کمی تا اندکی لات و لوت رو که متخصص آموزش جنسی باشه استخدام کنند و هرچه سريعتر این برنامه رو راه بياندازند که احتياج داريم به خدا. ديگه از بهزاد خوشم اومد برای اینکه خيلی متفاوت بود و مدام در حال جدال با ستريو تايپ های فرهنگ ایرانی که این خودش فکر ميکنم از دلایل موفقيتش در این کار هست. بهزاد اهل تابو شکستن هست و این هميشه چيز خوبی هست. در ضمن بهزاد شديدا دنبال این هست که زن بگيره، دختر های لندنی اینقدر خودتون رو نگيريد از این بهزاد بهتر شوهر گيرتون نمياد. اگر باهاش ازدواج کنيد ، عمری را به خوشی سپری خواهيد کرد و پوست تان هم خوب ميمونه. من دچار افسردگی شدم چون این بهزاد از من 14 سال بزرگتر هست ولی خيلی از من جوون تره و به مراتب خوش تره. خدا رحم کنه فردا پس فردا با این آقای مهدی جامی کار داريم...که امروز يک چند دقيقه ديدمش و شديدا آدم جدی بود. من هم هيچوقت هيچ چيزی رو جدی نميگيرم و آدم های جدی معمولا ازم خوششون نمياد


من خيلی کار و درس دارم....بيايد و مراماً این وبلاگ من رو تا 12 روز تحريم کنيد. من معتاد وبلاگنويسی شدم و دارم حسابی از کارهام عقب ميفتم


يدالّله را در بی بی سی فارسی دريابيد
يدلّله پول نداره لباس بخره و همين ژاکت آديداس سبز دست دوم رو از مال دنيا داره. البته دچار ماليخوليای خوشتيپی شده، من حتی در هذيان هايش شنيده بودم که ميگفت که ژاکت ژنده اش دختر رباست. به جان خودم يدی جون خيلی چيک مگنت شدی...بيگی منو

وقتی هيتلر دستور کشتار يهوديان را ميداد سؤال کرد که چه کسی امروز از نابودی ارامنه سخن ميگويد؟

خدا را شکر که این معماريان مجبور هست هرزگاهی در شرق مقاله بنويسد تا که من سوژه وبلاگ نويسی داشته باشم. مقاله اميد را در شرق در باب نسل کشی بخوانيد
اتم ایگويان از ارامنه مصر در بريتيش کلمبيا بزرگ شد و در دانشگاه فعلی من، تورنتو، در رشته روابط بين الملل و گيتار کلاسيک فارغ التحصيل شد. نهايتا هم جزو معروفترين فيلم سازهای کانادایی هست. کار مهمی که از نظر سياسی انجام داد ساختن فيلم آرارات بود. این فيلم درباره کشتار دست جمعی ارامنه در جنگ جهانی اول توسط ارتش ترک عثمانی هست تنها فيلم سياسی گونه اتم هست و بخاطر سياسی بودن فيلمش کلی از منتقدين فحش خورد
اهميت فيلم برای من ارتباطی بود که به عنوان يک شخص با فيلم برقرار کردم. فيلم يک فاجعه تاريخی و تاثير این فاجعه بر بازماندگانی که تاريخش را به ارث برده اند را به تصوير ميکشد. اینکه کشتار ارامنه در جنگ جهانی اول چه تاثيری روی زندگی يک کانادايی ارمنی در سال 2002 دارد، برای من شگفت انگيز بود. فجايع تاريخی به نظر من روی هرکس با هر پيشينه تاريخی خاصی تاثير کم و بيش يکسان دارند: زخم روانی می شوند برای نسل های آينده. و اما وقتی سيستم های سياسی دنيای مدرن مانع ميشوند و جلوگيری ميکنند از بيان يک زخم مشترک، درد مشترک آن زخم چه تاثيری بر وارثين درد دارد. زندگی آرشيل گورکی نقاش ارمنی نقش مرکزی در فيلمنامه دارد. گورکی که از بازماندگان این نسل کشی هست از نقاشان معروف و بنيانگذار سبک آبستره سوراليستی هست. برای گورکی نقاشی اش يک نوع ارتباط با ضمير ناخوداگاهش و آشفتگی های درونی اش بوده. درد ناخوداگاهش را در نقاشی اش منتقل ميکند. اینکه گورگی به عنوان يک قربانی استبداد و ترس چرا این سبک نقاشی را بر گزيده قابل برسی است. اینکه اميد معماريان به عنوان يک قربانی (خدا میداند که چه بر سرش رفته!) چه ارتباطی با این نسل کشی برقرار ميکند هم جالب است. در دنيای مدرن امروز هرکسی با هر تعلق گروهی درد مشترکی دارد. فکر کنيد به آنچه درد مشترکتان هست با ديگران. آنچه نمی توانيد آزادانه بيان کنيد را چگونه بیان میکنید؟
من خودم بازمانده هيچ نسل کشی نيستم، ولی بيداد ديده ام. دوستم آرش، مريم، خضوع از خانواده های بهايی مقيم ایران بودند. پدرانشان را اعدام کرده بودند. نويد، نسيم، احسان، خواهران محقق، سولماز و خيلی ها که در عمر کوتاهم شناخته ام. همه درد مشترک داشتند. به دلايلی نامعلوم پدر و مادرنشان را محبوس کرده بودند و بعد هم کشتند. نميخواهم نق بزنم که چرا و برای چه؟ مي خواهم بدانم که این فجايع چه تاثيری بر زندگی دوستانم داشته! و اینکه که این دوستان کی ميتوانند با خيال راحت با دنيا درد و دل کنند-آنچنان که اتم ایگويان ميکند. تفاوت کارکتر من و ميليون ها ایرانی ديگر با دخترک کانادايی که در تورنتو بزرگ شده، همين دردهای مشترک است. مسؤليت بار سنگين روحی که دانسته و يا ندانسته با خود حمل ميکنیم . بهمن قبادی هم همين درد مشترک را در فيلم هايش بيان ميکند. اینکه صدام چه بلايی سر هزاران کرد عراقی آورده و این که بازماندگان این کردها امروز چه ميکشند. آنچه بر سر کردهای ایران آمده، هنوز ضمير ناخوداگاه هزاران کرد ایرانی را آشفته ميکند
در يکی از سخنرانی های اتم ایگويان در دانشگاه تورنتو، به او خيره شده بودم به طرز رفتارش، خلاقيت فکريش، و جهانبينی کلی اش. احساس کردم که با او ميتوانم ارتباط برقرار کنم. همين ارتباط را به بهمن قبادی حس کردم. آنچه که بهمن قبادی و اتم ایگويان رو به هم ربط ميدهد همان درد تاريخی هست. هردو آنها بازماندگان کشتار های دست جمعی قومی هستند. هردو آنها به نوعی از این ميراث تاريخی رنج می برند. هردوی آنها ميخواهند با ساختن فيلم با دنيا درد و دل کنند، مردم را آگاه کنند، و درد خود را تسکين دهند

من سرم را به کدام ديوار بزنم؟
خانم ميرحسينی در سخنرانی دو هفته پيشش در تورونتو گفت که دادگاه های شريعه برای زنان مسلمان کانادايی ميتواند باعث درد سر مضاعف باش چراکه تحقيقات انسان شناسانه در ممالکی که مسلمان ها اقليت مذهبی به شمار ميايند نشان داده که اسلام محافظه کارانه افراطی بيشتر رواج دارد. و از همين رو این اسلام محافظه کارانه، بيشتر گريبان زنان مسلمان اقليت مذهبی را در حوزه خصوصی شان ميگيرد. توجه داشته باشيد که خانم میرحسينی از طرفداران فمينيسم پراگماتيزم اسلامی هستند و معتقدند در کشور هايی که زنان مسلمان در اکثريت مذهبی به سر ميبرند، نوعی پراگماتيزم اسلامی از طريق فقه پويا ميتواند نجاتگر زنان مسلمان باشد. این حرف خانم ميرحسينی را من تا حدودی قبول دارم. اما حرف این فمنيست های سکولار ایرانی را که برای مقامات استان عزيزم انتاریيو نامه خواهند فرستاد را من نمي فهمم
اگر فهميدید اینها حرف حسابشون چيه به من هم بگيد. من که نظراتم را راجع به این دادگاه ها چهار ماه پيش نوشته بودم. اینجا را بخوانيد، این را هم بخوانيد. مساله این هست که من مطمئن هستم این بانوان فمينيست ایرانی از چند و چوند این قضيه اصلا خبر ندارند و خلاصه هرکسی که این اخبار را به اینها رسانده خلاف به عرض شون رسانده. من پيشنهاد ميکنم این نامه ضايع را هم به مسئولين مملکت بنده نفرستند، يا که اگه ميخواهند بفرستند يکمی درستش کنند اینقدر ضد اسلامی به نظر نياد. به خدا خوبيت نداره، مثلا ناسلامتی این نامه داره از يک کشور اسلامی صادر ميشه. از شوخی گذشته اگر ميخواهيد این نامه را امضا کنيد این راپورت خانم بوید را قبل از امضا این نامه بخوانيد. توجه داشته باشید که خانم بويد بقدری در این مملکت من برای حق و حقوق زنان و خشونت بر عليه زنان زحمت کشيده که واقعا صالح ترين آدم برای سنجش خوب و بد این دادگاه ها بوده. من فقط از این دوستان فمنيست ایرانی ميخواهم که هر 192 صفحه این راپورت را بخوانند و تصميم هات جدّی خود را به اساس صحبتهای دوستان فمينيست ایرانی ساکن تورونتو نگذارند. وای که چقدر همه چز کشکی است در این ایران عزيز -این ربطی نداره، ولی اونهايی که بايد بفهمند خودشان ميفهمند
شوفر تاکسی به نام کوثر
امروز داشتم فکر ميکردم که این گير های نيک آهنگ به معين خيلی مثل گيرهای شوفر تاکسی های تهران به اوضاع کلی جامعه و سیاست هست. داشتم فکر ميکردم که این جور نقد سياسی شوفری کار جالبی هست يا نه! نيک آهنگ تحليل سياسی نميکنه، خيلی هم جوانب کار رو در نظر نميگيره، فقط تخته گاز گرفته يک بند داره نق ميزنه. در کل به نظر من دانسته و يا ندانسته داره کار جالبی ميکنه. داره به همه از ما بهترون ها ميگه که بابا بيخيال لغات قلمبه سلمبه و تحليل های که فقط خودتون ميفهميد شين. من ميخواهم این مشروعيت الکی رو که معين و دار و دسته دارند روش سرمايه گذاری ميکنند رو به سؤال بکشم. مطمئن هستم که معين اگر انتخاب بشه این مشروعيت دوچندان ميشه و مشارکتی ها نه تنها هيچ کاری رو در بازی قدرت نميتونند پيش ببرند بلکه بدتر پررو هم ميشن. این گفتمان شوفری نيکانی و این سؤالاتی که مطرح ميکنه به دليل نوع برخوردش با مساله خيلی از مردم عادی رو تحت تاثير گذاشته. مامان بنده از ایران مدام ميگه که" نه بابا من رای نميدم، فايده نداره!" واقعا دوستان طرفدار معين بجای خفه کردن نيک آهنگ بايد يک راه حل پيدا کنند که سؤالات و عيبجوئی های شوفری اش را با همان زبان شوفری اش پاسخ بگویند. مساله این هست که عيبجوئی های نيکان از مشارکت و باقی احزاب (بگذريم که از راست ها واقعا ميترسه) درست و بر مبنی وجود مسلم يک سری واقعيتهای تاريخی هست. با وجود اینکه من هم با این تند رويش حال نميکنم، داره حرف حساب ميزنه، هر وقت تونستيم بدون پوزش خواهی توجيهی جوابش رو بديم، رای نيکان، مامان من، و بقيه شوفر تاکسی ها رو خواهيم داشت
ميخواستم وبلاگ رو بخاطر مشکلات روانی تا يک مدتی تعطيل کنم که به این نتيجه رسيدم که این نوشتن جزو معدود کارهايی که ازش لذت ميبرم. نميدونم کجای کار خراب کردم، ولی يک جايی این وسط ها گند زدم. من ایران که بودم مدرسه مهدوی ميرفتم، که ازش خيلی بدم ميومد. راستش با همکاری مامانم فرح خانم دامت برکاته بنده اصلا سر کلاس ها نمي رفتم. خانم نوبخت ناظم عزيزم هم هميشه غيبت هام رو موجه اعلام ميکرد. عوضش بنده بجای درس خوندم هنر مي آموختم. همش کلاس ساز. آواز، سلفژ، هارمونی، کنترپوان ...بودم. اینقدر ساز ميزدم که نوک انگشتام همش کبره مي بست. زير چونه ام هم عرق سوز بود. خيلی خوشگل بودم. ناخن های دست راستم اندازه دست بيل بلند بود، دست چپم کوتاه. سيبيلم هم که اینقدر کلفت بود که هيچ پسری مرا عاشق نبود. ولی بهترين دوران زندگی ام بود. بقدری از زمانم خوب استفاده ميکردم و چيز ياد ميگرفتم که نگو. الان نصف روزم به افسرده بازی ميگذره، باقيش رو هم سعی ميکن خودم رو از افسردگی نجات بدم. امروز رفتم گيتارم را از زیر تخت درآوردم و بجای مقاله نوشتن اینقدر سوئت اسپانؤل آقا گاسپر رو زدم که الان انگشت های دست چپم گز گز ميکنن. خيلی درد خوبی هست. يک جای کار گند زدم، مطمئن نيستم کی و کجا ولی بعد از اون گند عظمی، ديگه خوشحال نبودم. این گيتارم هم اینگار قهر کرده بود با من، خيلی طول کشيد تا کوک شد، هی هم کوک در ميداد. با این وضع فکر نکنم که اون ويولای بدبختم که زير تخت مامانم 10 ساله که داره خاک ميخوره اصلا حال آشتی با من رو داشته باشه
بعضی آدم ها در زندگی آدم تاثير عجيب غريب دارند، خودشون هم خبر ندارن. بابام اگه نمره هام خوب نميشد، نميگذاشت که به موسيقی ادامه بدم. من هم فقط شب امتحان هام درس ميخوندم. نت های دوستام رو ميگرفتم و درس ميخوندم. هميشه هم نمره هام از ترس جونم خوب ميشد. اما بعضی آدم های دیگر هم در زندگی آدم تاثير های عجيب غريب دارند. این مجيد سينکی به من يک مدتی آواز ياد ميداد. خودش هم فلوت ميزد، هم کر تالار ميخوند. هر وقت من رو در حال خر خونی شب امتحان می ديد، بهم ميگفت بچه خودت را مسخره نکن، با این علوم مسخره تو به جايی نميرسی، همين الان این کتاب مسخره ات را بده به من فردا برو صفر شو ببينم بابات ميذاره موسيقی بخونی يا نه! عاقلانه ترين حرفی بود که به عمرم شنيدم. فقط حيف که 14 سال بعد به حرفش رسيدم. هنوزم که هنوز دارم این قدم های مورچه ای رو بر ميدارم که برگردم به اصل خودم. اول ميرم که نیمچه دکتری بخونم که سر کار راحت به موسيقی گوش کنم.، بعد وسط کار میروم مطالعات خاورميانه ميخونم که يک قدم باز نزديکتر بشم به هدف. اشکال اینکه هدف بقدری از من دور شده که من دارم هميجوری دنبالش ميدوم که پيداش کنم

من يک هيپوکريت بسيار راست گو هستم. به اعتقادات درونی ام کاملا واقفم، اما رفتار بيرونی ام خلاف اعتقادات درونی ام هست، مهم اینکه به این مساله نيز واقفم. يک عمر سنگ حقوق زنی به سينه زده ام و حقوق زن بودن خودم را به خاطر اینکه به همه و خودم ثابت کنم که ميدانم پايمال کرده ام. اگر هم خودم حق خودم را پايمال نکرده ام، حقم را دو دستی داده ام خدمت دوستان که آنها لقد کوبش کنند. این هم نوعی فمينسيت بازی هيپوکريتی صادقانه است.آی دهن این فمنيست بازی سرويس که هرچی ميکشم از این فمنيست بازی هام هست


آدم هايی که در ممالک ابری زندگی ميکنند، به دنبال آفتاب ميگردند. آنها که ژن رشتی دارند، به دنبال باران
هوا، هوای رشته. دل گرفته بنده هم داره باز ميشه
به ميمنت این روز بارانی مراتب عشق و احترام خود را به هپلی رشتی نيز اعلام ميدارم. چراکه همه بلاگستان به يک ور، هپلی به اون ور

این هم شعر مونتاژی بنده. شعر دوزبانه ميشه گفت؟ خواهش ميکنم نظرات و پيشنهادات خود را حتما اعلام کنيد، بلکه من بتونم تا قبل از کلاسم يک شعر از این ***و شعر بسازم

در درون من زنی بود
يافته بودمش سالها
نميابمش امروز
گم شده در ميان دو رانم

نميتوانم ایمان بياورم به آغاز این فصل سرد
نميخواهم که ایمان بياورم
فصل سرد من زودرس بود

امروز آيينه بر داشته بودم به دنبالش ميگشتم
در ميان عکس هايم
اوراقم
در ميان دو رانم

زن درونم صدايی خوش داشت
عاشق ميشد
حتی اگر عاشقش نبودند

سکوت
صدايش را ميشنوم
گویی که آواز ميخواند

She was a pretty little gosling
And a gay young gosling he
And I loved you he said so dearly
And I love you too, said she
But at last we must part, she whispered
I am off to the world, so long

آينه ام کو
صدايش را ميشنوم
صدای نوازش سيلی کذايی را
نامرد!

دو ران پروارم خفه اش کردند
دستهای زمختم هم نجاتگر نبود
صدايش را ميشنوم
نمي بينمش
فرياد مي زنم
برگرد

شششش
صدای کلفتم صدايش را خراشيد

زن درون من گم شده
به آينه مي نگرم
مردی می بينم
در آستانه ای فصلی سرد
تنها

این شعر گفتن من هم شده مساله غامض. دفعه پيش به استادم توضيح دادم که من شعر نميتونم بگم. من اصلا آدم شاعری نيستم. بجاش براش متن طولانی شده "زمانی برای مستی سوسک ها" رو برده بودم. قبول کرد از من که من جزو آدمهايی هستند که اهل بحث و تحليل هستند و نمی توانند در زمينه ادبی خلاق باشند. اما راستش کمی بهم بر خورد. احساس کرم که ميتونم خلاق باشم و از هيچ و پوچ لغات اثر هنری خلق کنم. الان اینجا ساعت چهار بامداد روز پينجشنبه است و من در حال مونتاژ شعر هستم. خيلی کار سختی هست. من آدم وحشتناک احساساتی هستم که از بس از احساساتی بودنم بد ديدم بيخيالش شدم- مسدودش کردم. این طنز موجود در نوشته هام هم ناشی از احساساتی بودن زياديم هست. الان که در حال مونتاژ شعرم هی گريه ام ميگره و بعد در حال گريه ميخندم.
اگر این فيلم ملیندا و ملیندا آقا وودی الن رو نديدید، حتما ببينيد. راجع به کمدی-تراژدی هست و اینکه مرزی که بين کمدی و تراژدی وجود داره خيلی باريکه. من البته معتقدم که این وودی آقا هم بدتر از خود من قسمت کمديکش قوی تره. البته ديدگاه کمدی داشتن به همه چيز يک جور سيستم دفاعی روحی هست. يادم يک مرض روانی هم بود که بیمار بعد از يک واقعه دردناک برای جلوگيری از ضربه روحی با ديدگاه کميک قضيه را باز نگری ميکرد
-------------------------------------
يادم افتاد این فيل مليندا و مليندا رو با يدالّله ديدم. خيلی خوش گذشت و کلی خنديدم. بعد از ديدن فيلم يدالّله به این مهم پی برد که فت فتيش داره و در واقع عاشق من هست. يدی جون، جات اینجا هنوز خالی نيست. اميدوارم از 29 لذت برده باشی

اگر من به زبان شيرين فارسی به اندازه امید مسلط بودم همين ميگفتم فقر زبانی در روابط جنسی. اینقدر هم فحش نميخوردم که دختره پر رو.من مقدار قابل توجهی تحقيقات انجام دادم (ديشب). به عنوان مثال به قسمت داستان های سکسی ایرانی در اینترنت رجوع کردم. در گوگل هم به دنبال گزينه هایی که مفهوم روابط جنسی دارند گشتم.
در گوگل برای هر يک از واژه های زير که معادل سکس ميتوانند باشند این تعداد مطلب یافتم

سکس-- 13،800 مطلب
همخوابگی--481 مطلب
همبستری--222مطلب
فعل های کمکی کردن و دادن (کمتر به عنوان لغت بيانگر روابط جنسی و بيشتر به عنوان فعل کمکی) -- 17،000 مطلب
نزديکی (که بيشتر به معنای نزديک بودن و نه در معنای روابط جنسی بکار گرفته شده) --20،400 مطلب
داستانهای سکسی-- 338 مطلب
شهوت (که البته به احساس شهوانی اطلاق ميشود نه خود رابطه جنسی)--18،200 مطلب
شهوانی--634 مطلب

اما اگر ميخواهيد به فقر زبانی ما پی ببريد در گوگل واژه داستان های سکسی را جستجو کنيد. بعد هم مقداری از اینها را بخوانيد. لغتی که بيشتر از هر چيز به چشم ميايد سکس است. کسی از عشق بازی، همبستری، نزديکی، روابط جنسی، و باقی لغات تابو و نامانوس استفاده نميکند. لغت فرنگی سکس در زبان فارسی بقدری جافتاده که جايگزين تمام لغات عجيب فارسی که به نوعی ناقص روابط جنسی را توضيح ميدهند شده.
چند وقت پيش به دليل نوع مطالب ام در وبلاگم، دوستی از ایران به این نتيجه رسيده بود که بنده علاقه به ایجاد روابط جنسی از نوع اینترنتی و مجازی هستم. به این دوست عزيز توضيح دادم علاقه به این کار ندارم. امروز اما برای تحقيقات به سراغش رفتم. يکی از این بقول خودش "چت سکسی ها" را برايم کپی پيست کرد. بسيار متفاوت از چيزی بود که من انتظارش را داشتم. تمامی لغت های تابو و معروف فحاشی بکار برده شده بود (کير، کس، گایيدن، ساک،...). از فقر زبانی هم خبری نبود. مفاهيم بيان شده کاملا واضح و آشکار منظور چت کننده را بيان ميکرد. از لغت سکس نیز استفاده شده بود. وقتی از این دوست عزيز سوال کردم که معمولا همیشه این برخورد را در روابط جنسی دارد پاسخ داد
" نه! با زنم که اینجوری حرف نميزنم. اصلا حرف نميزنيم...خودش معلومه ديگه. توی اینترنت اینجوری هست. همه همين کار رو ميکنن." سوال کردم که قربان شما چگونه درخواست ایجاد روابط جنسی اینترنتی ميکنيد؟
جواب: بهشون ميگم اهل دادن پای چت هستی يا نه؟
سوال: بعد این کار ميکنه-جراب میده؟
جواب: آره
سول: يعنی کسی از دست شما با این برخورد ناراحت نميشه؟
جواب: چرا بعضی دختر ها ناراحت ميشن، ولی خوب اونها اهل دادن نيستند
سوال: پس شما این کار رو با يک قشر خاصی انجام ميدی که از کلمه دادن ناراحت نميشن؟
جواب: قشر خاصی نيست. در اینترنت همه مخفی هستند. فقط اگر با ای.دی واقعی شون باشن کلاس ميذارن
سوال: فکر ميکنيد راه ديگری و يا لغت ديگری وجود داشته باشه که شما بتونيد منظورتون رو بيان کنيد ولی به کسی بر نخوره
جواب: مثلا بگم به قصد ازدواج ميدی؟ نه بابا این زنها خودشون هم بدشون نمياد
سوال: خوب ممکن که واژه دادن، بعضی ها رو ناراحت کنه....مثلا واژه نزديکی چطوره؟
جواب:علامت خنده
سوال: نميشه؟
جواب: اگه بخوای بری پيش اقا صيغه کنی چرا که نشه؟
این بخشهايی از مصاحبه مجازی بنده با اقايی بود که ادعا ميکرد از "چت سکسی" خيلی لذت ميبرد. کلا این اقا به من توضيح داد که حريم خصوصی اش در اینترنت از حريم خصوصی اش در خانه شهوانی تر است. او معتقد بود که زبانی را که در روابط جنسی اش در فضای مجازی اینترنت استفاده ميکند ، هرگز نميتواند در خانه استفاده کند. به این موضوع خيلی علاقه مند شدم. شايد مساله را با استادم در ميان بگذارم. مطمين هستم که مرا تشويق به تحقيقات بيشتر ميکند. چون خيلی علاقه مند به تاريخ نگاری حوزه خصوصی ایرانيان است. يک کنفرانس هم در آکسفورد در جون 8-10 هست که در همين رابطه تاريخ نگاری خصوصی است. باز هم عشق عميق من به فضای اینترنت. هم خصوصی است، هم عمومی و این خيلی جالب است. بهترين قسمتش هم این که به لطف فرنگی ها کلی تئوری های حوزه خصوصی/عمومی وجود داره که این ها رو اگه با تئوری های سکسواليتی درهم کنی کلا فکر کنم تحقيق خوبی از آب دربياد

آقای بی نام و و نشان کامنت ها که هميشه به من گير ميدهيد که چرا عين آدم نمينويسی و وبلاگت تبديل به آشغال بلاگ شده و فکر کردی خلاقی! اقا شما به من يک تحقيقات درست و حسابی در زمينه مساله سکسواليتی و زبان فارسی معرفی کنيد. من که پيدا نکردم. حالا مساله دنيای مجازی اینترنت و سکسواليتی هم در ميان ایرانيان بايد برسی بشه که نشده. اگر ما در زبان شيرين فارسی با اندازه کافی لغت برای ارتباط جنسی داريم چرا اینقدر از لغت سکس استفاده ميکنيم؟ آيا این لغت مفهموی از رابطه جنسی بيان ميکند که غير تابو است؟ آيا سکس زيباتر از عشق بازی است؟ آيا سکس همان مفهوم همخوابگی را بيان ميکند؟ اگر این سوالات به نظر شما "آشغال نويسی " است به من بگوييد چرا؟

من، بهمن و دگر دوستان دگرجنسگرا که مطب این آقای شرح را راجع به همجنس بازی و يا که گرايی خوانديم کلی حرص خورديم که این بابا عجب دوستی خاله خرسه ای کرده. از اونجايی که خودمان خيلی سوات سکسوالیتی نداريم، منتظر دکتر فرانگوپولیس بوديم: نقد توپ بدون هيچ حرف مفت با تحليلی اساسی از مساله نرماليزه کردن همجنسگرايی. الان وسط بدبختی های ناشی از نظام برده داری آکادميک هستم. بعدا پز اون چهار کلاس سواتی را که در زمينه گند زدن به تاريخ سکسواليتی فوکو (چه غلط ها) دارم را خواهم داد-گرچه فرنگوپوليس هم همين کار را کرده
در ضمن من يکمی مشکلات لغت يابی در زبان شيرين فارسی دارم. من ميخواهم بدانم که آدم اگر بخواهد با کسی روابط جنسی برقرار کند به زبان شيرين فارسی چی باید گفت؟ مثلا-عزيزم بيا روابط جنسی برقرار کنيم؟
قربونش برم نصف لغاتی که به عضو تناسلی زن و مرد اشاره ميکنند که فحش های چاله ميندانی اند. باقی اسامی هم اصولا علمی اند و برگرفته از زبان های غربی، بطور مثال لغت واژن. من ميخواهم بدانم که وقتی دو نفر ایرانی باهم روابط جنسی ایجاد ميکنند، در ديالوگ ماقبل این رابطه، در هنگام این رابطه، و در پايان این رابطه از چه لغاتی استفاده ميکنند. آيا منظور خود را با تمام این لغاتی که در زبان فارسی مجود هست ميتوانند بیان کنند؟
وقتی دو فارسی زبان باهم روابط جنسی از طريق مجازی همچون چت در اینترنت و يا تلفن برقرار ميکنند، تکليف چيست؟ آيا اگر از تمام لغات عامیانه موجود در زبان فارسی هم استفاده کنند، ميتوانند منظور خود را بيان کنند؟
به نظرم رسيد که این تابو بودن مساله سکسواليتی (من دارم عمدا این لغت را استفاده ميکنم)، ريشه فرهنگی-زبانی دارد. امتحان کنيد! هنگامی که در حال برقراری ارتباط جنسی هستيد، سعی کيند فقط و فقط از لغات فارسی استفاده کنيد. موفق باشيد ...کمی سخت است

از آنجايی که بنده ساکن قطب شمال هستم، اینجا تازه بهار شده. امروز اولين بنفشه ها را در جعبه های سياه پلاستيکی ديدم. ياد کوچ بنفشه های شفيعی کدکنی افتادم، و دلم گرفت
در روزهای آخر اسفند
در نیم‌روز روشن
وقتی‌ بنفشه‌ها را
با برگ و ریشه و پیوند و خاک
در جعبه‌های کوچک چوبین جای می‌دهند
جوی هزار زمزمه‌ی درد و انتظار
در سینه می‌خروشد و بر گونه‌ها روان
ای کاش آدمی
وطن‌اش را هم‌چون بنفشه‌ها
می‌شد با خود ببرد هر کجا که خواست
...
در روشنايی باران
در آفتاب پاک

این تيتر خبری را بخوانيد
نام کورش بزرگ و سرافرازی ايرانيان در امريکا جاودانه شد
خوب حالا که چی؟ خودتون را برای چه گول ميزنيد... ایرانی ها در آمريکا سر افراز شدن چون به دنيا بار ديگر اعلام کردند که ما با این مسلمان های تروريست نيستيم. ای وای داشت يادم ميرفت. ما که مسلمان نيستند....اسلام رو با خون و خون ريزی به زور به ایرانی ها چپاندن. برای همين ما در طول تاريخ هی با مسلمان ها کلنجار رفتيم که فرهنگ زرتشتی خود را با چنگ و دندان حفظ کنيم. آمريکايی های عزيز به ما بگويد پرژن، آخر ما قبلا خودمان هم مثل شما امپرياليسم پرژنی داشتیم. در ضمن ما فارسی حرف نميزنيم، پرژن سخن میگوییم
ایرانيان عزيز که در آفتاب گرم کاليفرنيا روياهای هخامنشی خود و برنامه تلويزونی آقای هخا را دنبال ميکنيد، توجه داشته باشيد ، فک و فاميل ایرانی تبار شما برای ديدار شما همچنان انگشت نگاری خواهند شد. تازه ممکن هست اف بی آی هم در به در تعقيب تان کند
این را در نظرات اميد معماريان هم نوشتم.من نميدونم که این منشور چقدر نمادی از فرهنگ ایرانيان هست. نماد فرهنگ باستانی هخامنشی، شايد. نماد فرهنگ ایرانی، فکر نکنم! ليبراليسم باستانی کوروشی اگر نمادی از فرهنگ ما ایرانيان مدرن بود که ما الان غمی نداشتيم. مساله این هست که دنيا مدرن ما را کشوری دمکراتيک نميدونه، حالا هر چقدر هم دوستان تبليغات و پراپگندا کنند فايده نداره. چرا که این تنبليغات با واقعيت هايی و مشکلاتی که ایران در جهان با آن روبروست مطابقت نداره
يک مساله ديگری هم که من را آزار میدهد این ناسيوناليسم ایرانی- ضد اسلامی هست که کاملا يک جور واکنش به مسايلی هست که ایرانیان امروز با آن طرف اند. يک جور احساس ناستالژی به گذشته غير اسلامی زرتشتی شکوهمند. فروهر بر سينه جوانان هم مصداق همين مساله است. تقويت کردن و پروردن این ایده که ما ایرانيان هرچه داريم از دوران پيش از اسلام داريم و اصولا فرهنگ ایرانی هم ميراث دوران شکوهمند هخامنشی و...هست، چه سودی برای ایرانی قرن 21 داره؟ این برخورد پوزش خواهانه از دنيای مدرن چه مفهومی داره؟ ميخواهيد از همه دنيا معذرت بخواهيد که مسلمانيد؟ وقتی این مقالات را ميخوانم اهميت کار تاريخی شيرين عبادی را تحسين ميکنم: اینکه خود را زنی مسلمان به دنيا معرفی کرد. در قرن 21 گفتمان اسلام با حقوق بشر تناقض ندارد بيشتر به درد ميخورد، يا که گفتمان ببخشيد ما مسلمان شديم؟


من رای ميدهم...دو دو دو دو
تو رای ميدهی...دو دو دو دو
ما رای ميدهيم...
پراگماتيزم رای دادن از نوع شايانی اما سيبيل پسند
دوستان اصلاحاتی، خبر نگاران، نويسندگان، روشنفکران زيادی در سالهای اخير به کانادا آمد و شد ميکنند. از چند نفر از همين ها بود که شنيدم که زيبا کاظمی از اقوام بهزاد نبوی بوده و برای گرفتن عکس از خانواده های زندانيان سياسی احتياج به مجوز داشته. بهزاد نبوی برای او مجوزش را درست ميکند، مرتضوی و دوستان که متوجه ميشوند کاظمی را مورد تعقيب و بررسی قرار ميدهند. خلاصه آنکه کاظمی را ميگیرند که بهزاد نبوی را ناکار کنند، کاظمی که پشتش به نبوی گرم بوده در هنگام بازجويی زياده روی ميکند و نتيجه را هم که همه ميدانيم. حال من صحت و سقم این داستان را نمیدانم. جايی هم نخوانده ام که کسی به این مساله اشاره کند. فرض کنيم که این داستان درست است و بگذاريمش به حساب تاريخ شفاهی.به عبارتی مرگ کاظمی را يک بازی سياسی جناحی رقم زد. تاريخ شفاهی ایران هم پر از چنين قربانيان است. تفاوت این قربانی با باقی قربانی ها کانادايی بودنش بود
مرگ کاظمی در کانادا هم گرد و خاک سياسی عجيب غريبی به پا کرد. در پارلمان کانادا روزی نبود که دولت ليبرال مورد حمله جناح مخالف قرار نگيرد. مرگ کاظمی تبديل شد به يک بازی سياسی مثل هر چيز ديگر در کانادا. مخالفين دولت ليبرال بارها از نخست وزير مارتين خواستند که توضيح دهد که چرا فشار بيشتری به ایران نياورده...و جناح محافظه کار هم که هميشه پيشنهاد های و اتهامهای عجيب و غريب در آستين داشت. اخيرا هم رهبر حذب محافظه کار حزب ليبرال را به همکاری با جمهوری اسلامی متهم کرد
در این ميان هم جوانی سرگردان به نام استفان هاشمی متوجه شد که مادر ميانسالش را از دست داده و بازيچه دست سياستمداران کانادايی شده. استفان هاشمی را دوبار تا کنون در جمع دوستان ملاقات کرده ام. قبلا مدل بوده و بايد بگويم بسيار آدم معمولی است. با وجود اینکه از کودکی در کانادا بوده به هيچ کدام از زبان های فرانسه و يا انگليسی مسلط نيست. نميتوانم بگويم که کند ذهن است ولی نه زبان سياسی را ميداند و نه حتی با راهنمايی وکلايش توانايی پيش بردن پرونده مادرش را در ميان این همه سياست بازی دارد. به دنبال عدالت است، ولی مطمئن نيست چه عدالتی ميخواهد. اگر مادرش در کانادا بطور تصادفی توسط پليس مونتريال به قتل ميرسيد قضيه خيلی متفاوت بود. تمامی مسئولين محاکمه ميشدند و استفان هم در آخر مقدار زيادی پول برای جبران خسارت روحی و جانی دريافت ميکرد. شايد هرگز مجبور نبود کار کند. استفان هاشمی انتظار چه عدالتی را ميتواند داشته باشد؟
بحث عدالت برای کاظمی بحث بسيار پيچيده ای شده. مانند مرگ کاظمی، عدالتش هم بازی سياسی شده. آنها که به فکر اصلاحات در ایران اند و جانشان از دست مرتضوی به لبشان رسيده، به هر بهانه ای نام آقا مرتضوی را به عنوان قاتل علم می کنند و خواستار برکناری مرتضوی اند. دست راستی های فرنگی و اپوزيسيون هايی که خواستار برکناری جمهوری اسلامی هستند هم مرگ کاظمی را سرمايه سياست های نيو کانسروتيوی خود کرده اند. آنها که دلشان از حزب ليبرال کانادا خون است، به هر بهانه ای نحوه برخورد این حزب با پرونده کاظمی را نقد ميکنند.اهميت سياسی این پرونده، بسيار است. اهميت انسانی این پرونده است که تحت شعاع مسايل سياسی قرار گرفته
در سخنرانی خصوصی فيليب مک کينون سفير سابق کانادا در ایران در ميان جمعی در دانشگاه تورنتو يکی از حضار از او پرسيد : "آقا شما با ایران فلان قدر معامله ميکنيد، و فلان رابطه و ضابطه را با جمهوری اسلامی داريد، آيا ممکن است که به این دلايل اقتصادی شما به عنوان نماينده دولت کانادا در ایران در پيگيری این پرونده کوتاهی کرده باشيد؟" آقا فيليپ مک کينون جواب دادند که :"خانم شما مثل اینکه از وضعيت مملکت خودتان خبر نداريد. ما با مملکت شما روابط تجاری داريم و روابط تجاری مان هم بر سر جايش است. همه ميدانيم که خانم کاظمی چرا کشته شد و چه کسانی مسؤل این قتل هستند. خودمان را گول نزنيم ما هیچ کاری نميتوانيم بکنيم."
سؤال من این است...آيا دولت کانادا واقعا هيچ اقدامی نميتوانست بکند؟ يا اصولا بايد چه ميکرد؟ قطع و يا کم کردن روابط تجاری با ایران چه سودی برای کانادا دارد؟ چه سودی برای ایران و وضعيت حقوق بشر ایران دارد؟
داد و ستد کانادا با ایران قابل توجه است. اگر به وب سايت دفتر خدمات بازرگانی کانادا برود درباره وضعيت روابط بازرگانی ایران و کانادا ميخوانيد
Iran has had one of the fastest growing economies in the Middle East and North Africa region during the first three years of its Third Five-Year Development Plan (2000-2005), during which Iran is expected to import about US$123 billion of goods and services, thus presenting an opportunity for Canadian companies to tap this market for goods and services the country needs.. Real GDP has grown by an average of 5.8%, and the overall macroeconomic situation has also improved. On the negative side, employment creation is insufficient to meet the rapid increase in the labour force, inflation is high and rising, and structural impediments to private sector development remain. The ever-present caveat to Iran's recent impressive economic performance is the one-dimensional nature of its economy: oil provides 80% of its export earnings and 20% of its GDP.
With respect to the volume of trade between Iran and Canada, Iran's imports from Canada during 2003 totaled over $230 million, representing an increase of 38.3% over 2003 and ranking Iran fifth among the countries in the region and 43rd in the world. Its exports to Canada totaled just over $63 million, ranking Iran 8th among countries in the region and 75th as a source of imports into Canada.
It is noteworthy that Iran's investment risk rating has fallen for the 5th consecutive year, according to the OECD.
As a result of improvements in Iran's economic standing, Iranian letters of credit are much better received now than they were two years ago. With respect to Canada, an agreement between the Export Development Corporation and Iran's Central Bank has paved the way for new exports to Iran.

من با آقای ميک کينون موافقم که کم کردن روابط بازرگانی برای هيچ کدام از کشور ها سياست مناسبی نخواهد بود. اما معتقدم که دولت کانادا ميتوانست و ميتواند برای يک نفر در ميان این همه بازی سياسی کاری کند. استفان هاشمی که ناخواسته در ميان این بهبوهه افتاده - شايد نتواند آن عدالت سیاسی را که هر کسی از ظن خود ميجويد کسب کند. اما اگر دولت کانادا درست عمل کنداستفان به کمک وکلايش شايد بتواند جبران خسارت های روحی ،جانی، و ماليش را از دولت ایران به شکل جريمه نقدی کسب کند. واقيعت امر این است عدالت سياسی برای کاظمی بسيار دشوار مينمايد و در این ميان استفان هاشمی قربانی پيچيدگی پرونده سياسی مادرش شده

این فيلم بابک و دوستان رو قبلا ما خودمون در این وبلاگ تبليغش کرده بوديم، بعدم رفتيم ديديم خوشمون نيومد. چرا؟ جای آرش خالی نباشه خيلی زيادی ناسيوناليستی بود. بعد هم خيلی بد رنگ بود. کارکتراشم خيلی خنگولی و غير خلاق بودن- غير از يک قسمت ایران باستانش. بعد هم ماکه حاليمون نيست يکی اونجا بود گفت این کارکترها باهم همخونی ندارند و انگاری چند نفر مختلف اینها رو طراحی کردن و این خيلی چيزه بدی هست. بعد ما ديدم اگه این کارتون رو برای آروين بخريم ممکنه بعد ناسيوناليست بشه و نتونه در جوامع کازموپوليتن امروزی زندگی کنه. بعد گفتين نکنه آروين از این بچه ایرونی خر ها بشه که سر تا پا سياه ميپوشن و به همه چپ چپ نگاه ميکنن و يک فروهرم نشون سينه های پر موشون ميکن. بعد گفتيم آروين دم کمرش مو داره ولی سينش پر مو نميشه. خلاصه در راه کمک کردن به صنعت کارتون ایرانی دی وی دی رو خريديم و داديم آروين نگاه کرد و عاشقش شد. و خلاصه همين که آروين عاشق کارتون عمو نوروز شده کافی هست که بگم بسيار کارتون باحالی هست حتما برای بچه های فک و فاميلتون بخرين

بروفسور سندلر، زنی بسيار مسن و سر حال از اهالی تورنتوست که در نوجوانی به دلايل نامعلوم تصميم گرفته دکترای ادبيات فارسی بگيرد تاکه در سن هفتاد سالکی استاد من شود و باهم کلی حال کنيم. در ماه گذشته در کلاس ادبيات معاصر زنان بنده مدام در حال گند زدن به اشعار شاعره شهير استاد اعظم بانوی کاريزماتيک سيمين بهبانی بودم. استاد گرامی ام که جانم فدايش (مطمئن هستم در سن هفتاد سالگی از من سر به حال تر است)، برای اینهمه ناشکری که من در حق اشعار سيمين بهبهانی کرده ام مرا سرزنش ميکند. پروفسر سندلر گفته است که شاعری کاريست دشوار. به من گفته قبل از اینکه مقاله نقد ادبی خود با عنوان "سيمين بهبهانی برو کشکت را بساب" را بنويسم لازم است که قدری خودم شعر بگويم. در نتيجه برای روز پنجشنبه بايد بنده شعری به زبان شيرين فارسی بسرايم و سپس آنرا به زبان انگليسی بترجمانم
بايد بگويم که امشب بعد از نوشيدن مقدار قابل توجهی مأالشعير (حزب الّلهی های گرامی کور خوانده اید بنده در این وبلاگ اعتراف نخواهم کرد) به این نتيجه رسيدم که امشب شب شاعری است. و اما شاعری....بر پدر مادر آنان که به دروغ ميگويند: "شعر گفتن که کاری نداره...من همينجوری شعر ميگم ...خودش مياد!." ده نمياد.....خودش نمياد...بنده الان سه ساعت که دارم فکر ميکنم و شعر گفتنم نمياد. سلام درود بر بانو بهبهانی که با وجود اینکه ***و شعر مسرايد، باز لااقل شعر ميسرايد. من که همان ***و شعرش را هم نميتوانم
امروز از روبروی عشرت کده (همان استريپ کلاب را گويند) روبروی آپارتمانم با دوستی گذر ميکرديم که ناگهان خاخامی يهودی با زلفين فرفری و دم و دستگاه با سرعت نور از عشرت کده خارج شد. باورتان نميشود ولی در سه ساعت گذشته هر شعری که راجع به معشوق، عشق، عشق بازی، آفريدگار، پول، مقام، دروغ، قمار، عرق خوری، هيپکراسی، چراغ قرمز، تابلو ایست، خط سفيد، لوبيا، لاله،رنگ، سر درد، و ... گفته ام به خاخام يهودی در عشرت کده و در-قوری ختم شده
دوستان شاعر گرامی، نيمشب گرامی...کمک..کمکم کنيد من بلد نيستم شعر بسرايم و اگر شعر نسرايم نميتوانم عنوان مقاله ام را "سيمين بهبهانی، برو کشکت را بساب" بگذارم

ديشب این ایميل خاک تو سر جايی که براش کار ميکنم خراب شده بود و من هم بايد کلی نامه برقی مهم ميفرستادم. خلاصه تا کله سحر طول کشيد تا درست شه. در این ميان بنده نشستم مراسم سوراخ سپاری (خاکی فکر کنم در کار نباشه!) پوپ رو نگاه کردم. بعد هم چون بلاگر خراب بود نتونستم چاپش کنم...مزخرف زياد نوشتم حوصله نداشتيد نخونيد
------------------------------------

تلويزيون داره الان تشييع جنازه پوپ رو نشون ميده، آقا- خاتمی يک عينک آفتابی ديزاينر زده و خلاصه با خنده هميشگی همه عربها رو بوس کرد. با اسما خانم زن بشار اسد کلی خوش و بش کرد بعد هم رفت سراغ يک خانم خوشگل ديگر. همه زنهايی که در مراسم مس سوگواری پوپ شرکت کردن يک جورهايی يک لچکی-توری روی سرهاشون دارند و در نتيجه همه با حجاب هستند. خلاصه خيال خاتمی راحته و داره کلی این ور اون ور رو نگاه ميکنه. در ضمن این شبکه گلوبال که خيلی دست راستی و يهودی اند کلی دوربين رو گرفته بودن رو خاتمی. فکر کنم خاتمی از بقيه دولتمردان بيشتر کاورج گرفت. ظاهرا خاتمی با ريس جمهور اسراييل هم دست داده که من نديدم.
نه به اون قايم شدنش در دستشويی سازمان ملل نه این دست دادنش با اسرائیلی ها. من بودم دست کلينتون رو ترجيح میدادم. این يارو مجری گلوبال خيلی هيجان داره و ميگه اینها با خاطر پوپ اختلافات رو کنار گذاشتن
الان تصميم گرفتم که باقی تشيع جنازه رو بلاگم. خيلی خوابم مياد ولی همه عمرم عاشق موسيقی کليسايی بودم (گاسپل)، ميخواهم بيدار بمونم گوش کنم. يک باد عجيب غريبی مياد در رم که نگو. انجيلی که رو تابوت پوپ گذاشتن که بايد قانوناً باز بمونه هرزگاهی بسته ميشه. این کاردينال هایی که برای ادای احترام ميان همگی رنگ قرمز پوشيدن. رنگ قرمز نشانه شهادت هست. اصولا رنگ بنفش، سياه، سفید و قرمز برای کاتوليک ها رنگ عزاست. رنگ قرمز مال شهداست، نميدونم چرا قرمز پوشيدن...این پوپ که شهيد نشده! خدا انگار با مردان خدا نیست...این باد ناجوره! دم دستگاه این کاردنال ها رو باد داره ميبره. در ضمن تابوت فعلی پوپ بسيار ساده است و از چوب سرو ساخته شده، خيلی خوش رنگه... روی تابوت صليب ماری که صليب مخصوص پوپ بوده حک شده. کاتوليک ها هم مثل مادر بزرگم که هميشه دست به دامن حضرت عباس بود، معمولا دست به دامن يک نفر از افراد مقدس ميشوند. جان پول دوم هم عشق مریم باکره بوده. از بچگی مادرش رو از دست داده و تقريبا مطمئن بوده که مريم باکره هما جا هواشو داره. وقتی هم در سال 81 ک.گ.ب يک تفنگدار استخدام کرد و پوپ را ترور کردند، پوپ معجزه زنده موندنش را به گردن مريم باکره انداخت. برای همين هم صليب مورد علاقه اش صليب مريم باکره است
این بوش هم اومده. خيلی خنگه کتاب برنامه را گذاشته کنار. فکر نکنم بلد باشه سرودهای مذهبی رو به لاتين بخونه. بوش از طرفداران کليسای متوديست هست. رابطه بوش با پوپ خيلی خوب نبود. بعد از ماجرای زندان ابوغريب پوپ کلی بوش را سرزنش کرد. پوپ هم آدم خيلی صلح جويی بود و خلاصه در اعتراض به جنگ چند بار به بوش تذکر داد. خلاصه پارسال برای پاچه خواری بوش مدال آزادی رياست جمهوری آمريکا رو به پوپ اهدا کرد. این همون مدالی هست که آمريکا به مادر ترزا نيز داد. ولی کلا پوپ بوش روی خيلی مسايل همچون تحقيقات روی سلول های پايه، سقط جنين، و اهمييت دين مسيح در زندگی مدرن باهم موافق بودند
با وجودی که آدم بی دينی هستم عاشق کليسا رفتنم، خيلی احساس خوبی داره. به نظر من موسيقی کليسا خيلی باعث پر طرفداری دين مسيح شده. موسيقی سوگواری گاسپل خيلی زيباست. خوشحالم که بيدار موندم. غير از موسيقی- کليساها محيط های جالبی هستند که خيلی از مردم برای دختر بازی -پسر بازی ميرند. خيلی ها هم همون جا باهم آشنا ميشن و ازدواج ميکنند، کليسا کاتوليک سکس قبل از ازدواج رو قبول نميکنه ولی تا دلت ميخواد ميتونی با جنس مورد علاقه لاس بزني. کليسا های ديگری هم هستند مانند کليسای متحده (يوتنيتد) که همجنسگرايی رو قبول دارند و حتی کشيش های همجسگرا دارند. زنهای کاتوليک نميتوانن کشيک شوند. این مهم رو خدا پوپ بارها تاييد کرده که خدا زن ها را لايق ميدونه ولی لطفا زنهای کاتوليک بيخيال کارهای مردانه ای چون کشيش شدن وکاردينال شدن و غيره شوند. معمولا هم بحث –منطقی بحث کتاب اجتماعی ایران هست که زنها احساساتی اند و منطق ندارند بهتره کارهای کليدی به اونها تعلق نگيره. این پندارم که ديگه اصلا خوشتيپ نيست ظاهرا با جان پول دوم موافق هست. بسياری از کليسا ها به زنها اجازه ميدهند که مراتب مذهبی را پا به پای مردان طی کنند
در ضمن این تابوت پوپ را گذاشتن روی گل وسط يک فرش که فکر کنم فرشش ایرانی هست. نقشش برام آشنا نيست. اگه کسی شناخت این نقش فرش رو بعدن برام پيغام بگذاريد
نميدونم هرج و مرج مراسم شادمانی و عزای ما بهتره يا مراسم مرتب منظم اینها. يک جورهايی هردوش خوبه. نميدونم چرا عروسی های شلوغ اعصاب خورد کن خودمون رو به مراسم منظم کليسايی ترجيح ميدم ولی فکر کنم مراسم عزا مرتب باشه بهتره. مرگ خيلی پديده عجيبیه من هنوز باهاش کنار نيومدم، ولی ترجييح ميدم با آرامش و نظم همراه باشه. هنوزم که هنوز وقتی تشيع جنازه آيت الّله خمينی يادم مياد عصبانی ميشم. به نظرم آدمی به اهميت آيت الّله خمينی با اون همه کاريزما ليقات تشيع جنازه آرام و مرتبی داشت. مردان خداوند... عجيب هست! هنوزم که هنوزه از آوردن نام آيت الّله خمينی ميترسم. این اسم برام خيلی تابو شده، هميشه در بکار بردنش محتاتم و ميترسم. خيلی از دوستانم با عشق ميگن امام خمينی. داشتم فکر ميکردم کاش ميشد يک تاريخ نگار سکولار مثل عباس ميلانی زندگی نامه امام رو مينوشت. فکر کنم اونم از ترس این کار رو نکنه.. از پوپ به کجا رسيدم
برنامه ای که الان داره بر روی تابوت پوپ اجرا ميشه مس در فضای آزاد هست. اصولا مس يک سری تشريفات مذهبی شامل خواندن سرود، دعا ، نصيحت و غيره هست که مستحب هست به جماعت برگزار بشه. مس برای همه مراسم مذهبی به کار ميره شامل عروسی، تولد مسيح، و يکشبه پاک. مس عزا که قبلا بهش رکوييم می گفتند و این رکوييم هايی هم که موتزارت و وردی نوشتن هم همينه. اصولا ولی رکوييم های آهنگساز های ناب رو در کليسا پخش نميکنن که هيچ از بس این کاتوليک ها قربون خودشون ميرن اسم مس عزا رو از رکوييم به يک مشت اسامی عجيب غريب تغيير دادند. بالاخره رفتن به مدرسه کاتوليک يک جا به درد من خورد
من این يکی رو ديگه نمی دونستم ولی پوپ سه عدد تابوت داره. اولی از چوب سرو هست و نشانه تواضع جناب پوپ هست. دومی از روی هست و سومی از بلوط. با بدن پوپ در تابوت اول يک مشت سکه و مدال سمبليک هم دفن ميشه. مردم لهستان درخواست کرده بودند که خاک لهستان هم با پوپ دفن بشه که مثل اینکه مسؤلين قبول نکردند. این کاتوليک ها خيلی در کار حفاظت از بدن پوپ ها و جلوگيری از پوسيدگی بدن هستند. پوپ قبلی رو چند سال پيش از قبر کشيدن بيرون و کلی سلام صلوات فرستادن که ماشا الّله اصلا بدن پوپ پوسيده نشده و خلاصه این رو هم گذاشتن به حساب تقدس پوپ و همراهی خداوند. این کاتوليک ها به هر بهانه ای ميخواهند تعداد مقدسين اوليأ شان رو بالا ببرند. فقط وقتی نوبت مادر ترزا بدبخت شد، همين جان پول آقا خدا بيامرز کردش يکی مونده به سينت. خيلی از کاتوليک ها معتقدن که مادر ترزا زندگی مقدس و سينت گونه داشته ولی آقا جان پول گفتند نه هنوز
ديگه دارم از خواب ميمرم و این مراسم هم داره تموم ميشه. راستی این لاگيدن مستقيم چه حالی ميده. برای آدم پر حرفی مثل من خيلی خوبه چون انگار با دوستات نشستی داری تلوزيون ميبينی و يک دم ور ميزنی

َ


این تمپلتم خرابه برای اینکه این وارتان دوستی خاله خرسه کرده و زده خرابش کرده. قول داده زود درستش کنه
از خورشيد خانم زشت بد اخلاق لزبينم خوشتون مياد، کاش سيبيل داشت؟


برزو درگاهی که خودش به خودش با لهجه آمريکايی ميگه دره گاهی ، فيناليست پوليتزر بود، اما نبرد. این برزو آقا دره گاهی که در آمريکا بزرگ شده زندگی مرفه غربی اش را بيخيال شده و فعلا در عراق فلاچی بازی در مياورد. ماه پيش يک مقاله با مزه راجع به زندگی اش در عراق و مشکلات زندگی فلاچی وارش نوشته بود. ظاهرا برزو الان ساکن ایران است. من يک بار يک نامه برقی برايش فرستادم که تشويقش کنم به وبلاگ نويسی و در همين حين به او پيشنهاد کرد که تلفظ صحيح نام خانواديگيش را از همسايه بقلی اش در ایران بپرسد. خلاصه اینکه برزو آقا گفت حال وبلاگ نوشتن نداره ولی اگر خيلی دوستش داريد ماهی يک بار نامه برقی ميفرسته براتون. بد شد که پوليتزر نگرفت، آدم خيلی با حالی است
بعد از سه سال فعاليت رسمی و چندين سال فعاليت غير رسمی در گروهای دانشجويی ایرانی من غلط بکنم اگر بار ديگر کاندید اینگونه فعاليت های داوطلبانه شوم. من همين جا ابراز گه خوری مفرط کرده و از تمامی همکارانم در این سالها ممنونم که اخلاق بسيار گند مرا تحمل کردند
این مطالب را در حالی مينويسم که از دارم از خواب ميميرم و تمام ديروز و ديشب را مشغول ميرزا قاسمی درست کردن برای 350 نفر فرنگی و ایرانی بودم. اگر مايل هستيد دست پخت مرا همراه با چاشنی عصبانيت و جنون ميل بفرماييد امروز تشريف بياوريد به برنامه رنگهای ایران در هارت هاوس. برنامه شامل فسنجان، خورشت کرفس، زرشک پلو، باقالی پلو،مرغ، ماست و خيار، کو کو سبزی و البته ميرزا قاسمی من خواهد بود. ساير غذا ها را مارکو سر آشپز هارت هاوس با همکاری بنده پخته. برنامه رقص و موسيقی هم براه است
و اما من از این شاکی هستم که این گروهای دانشجويی ایرانی شاهکارند. موقع انتخابات که ميشويد کلی آدم خود را داوطلب به همکاری ميکنند. وقتی موقع کار ميرسد، خيلی ها با کمال خونسردی دو دری ميکنند، دودرستان. جالب اینکه همين دوستان که اهل دودر کردن هستند، روز انتخابات برای رای گرفتن سر و دستی ميشکنند که بيا و بين. از همه با مزه تر بقيه اعضا هستند که مدام در حال کارند. اینها هم دو دره بازی دوستان را با هزار تعارف ایرانی بيخيال ميشوند و همه چيز به خوبی و خوشی ميگذرد
خيال دارم اگر خلاف قانون اساسی انجمن نباشد يک راپورت بنوييسم و این دوستان دودر را نصيحت کنم که ديگربه هيچ کار داوطلبانه ای تن در ندهند. چراکه نه تنها خودشان هيچ غلطی نميکند، باقی همکاران را هم به جنون رسانده و از هرچه کار داوطلبی بيزار ميکنند


اگه يک وقت به کسی برخورديد که نام فاميلش محمدی بود و اسم کوچکش هم علی، محمد و يا که متعلق به ساير پنج تن بود بدانيد که اطلاعاتی است. اگر روزی از يک آقايی نامه برقی دريافت کرديد با اسم سهند سهيلی، بدانيد که کارمند وزارت اطلاعات در زمينه های هنری است. اگر روزی دوستی ديديد که از روی محافظه کاری نام مستعار برگزيده و مطلب مينويسد، ابتدا او را نصيحت کنيد، سپس مسخره کنيد، و در نهايت شيرش کنيد که با نام شخص شخيصش نويسندگی کند. حالا این گزارش پيمان رزاقی را در مورد وبلاگ های تورنتو بخوانيد.ما که نديده ایم ولی گوييند پيمان رزاقی حتی از پندار نيز خوشتيپ تر است.خودش هم وبلاگ باز است ولی از آنجا که ممکن است محافظه کار باشد، وبلاگش را بعدا با اسم مستعارش معرفی خواهم کرد

اين البته دروغ آوريل بود که من و حسين با سر کله زدن در هم نوشتيم....يعنی من می نوشتم او فحش می داد. يک عکس مسخره از او داشتم سر درش بود کلی دعوايم کرد آن را برداشتم. يادش به خير!
-------------------
سفر ناگهانی حسين درخشان به ایران و همکاريش با مقامات
اولین باری که حسین درخشان را دیدم در کنفرانس سیرا بود. حالا که از آن زمان حدود 5 سال می گذرد فکر می کنم که او را خوب می شناسم اما دیروز مدارکی به دستم رسید که شک چند ماهه من را به حسین درخشان به یقین تبدیل کرد. سید یدالله عالمی که در زمان مسولیت سعید امامی به علت هوش سرشار و توانایی هایی که از خود نشان داد در سال 78 از دانشکده نظامی وزارت اطلاعات در رشته امنیت نوین فارغ التحصیل شد در سال 2000 از طریق مرز سیستان بلوچستان پاکستان برای انجام یک پروژه امنیتی به کانادا اعزام می شود . هزینه ی این عملیات را بنیاد 15 خرداد که وابسته به هاشمی رفسنجانی می باشد پرداخت می نماید
مهمترین هدف این سازمان گمراه نمودن حرکتهای اپوزسیون و تشکیل اپوزسیون حکومتی می باشد که با عملکرد خود منافع هاشمی و دوستانش را تامین نماید. سید یدالله عالمی - که سعید امامی او را یدی می نامید - با عنوان مستعار حسین درخشان فعالیت می نماید. او در راه اندازی چندین وبلاگ از جمله هودر ، ارهابیون سپاه اسلام ، گروه حکری حدید نقش کلیدی داشته و از این وبلاگها و با حضور در کنفرانسها و بر نامه های مختلف پروژه خود را پیش برده است
امروز با همسر حسین درخشان - مرجان - تماس گرفتم و در مورد صحت این اطلاعات پرسیدم و دلیل سفر حسین به ایران را جویا شدم او با اشاره به دروغ بودن این اخبار مدعی شد که حسین را ربوده و به ایران منتقل کرده اند.
مرجان جان سلام
سلام-
حالت خوبه؟
وا الّله چی بگم-
بهم بگو چی شده؟
هيچی ديروز صبح با صدای زوزه کارامل از خواب پريدم و ديدم حسين نيست. کامپوترشم نبود. همه خونه رو بهم ريخته بود. هيچ وقت تو کارهای خونه به من کمک نميکرد. همه فايل های محرمانه و سی دی ها و فرم های مالياتی من را هم برده بود
اولين واکنشت چی بود مرجان جون؟
زود به پليس زنگ زدم و گفتم که حسين رو دزديدند-
شما فکر ميکنيد که حسين را دزديدند؟
من مطمئنم که این طوره-
فکر ميکنيد کی این کار رو کرده؟
حسين دشمن خيلی داره. هيچ بعيد نيست کار این چپول های اروپا باشه. اینها در پال تاک چند بار سعی کردند حسين رو ترور کنند. اینها حسين را دزديده اند و به زور به ایران برده اند
مرجان جان، من اسناد و مدارکی در دستم هست که نشون ميده که حسين با هاشمی رفسنجانی همکاری ميکرده و اخيرا هم پول زيادی از این طريق به جييب زده
جدی؟ چون اخيرا حسين از تيفينی که يک جواهر فروشی خيلی معروفه يک جفت گوشواره عين گوشواره های دوست پسر سياه پوست سامانتا تو سکس اند ده سيتی برام خريد که خيلی گرونه
بله جدی ميگم، و البته نميدونم شنيدی يا نه ولی اسم واقعی حسين يدالّله عالمی و حسين در واقع پسر عموته
الو مرجان جان، الو، صدامو ميشنوی؟
الو-
بله سلام، شما؟
من پندارم-
بله، مرجان چی شد؟
مرجان از هوش رفت-