گفت‌و گويي در زمستان



ليلی فرهادپور را در این کنفرانس زنانی که چند ماه پيش در شهر ما برقرار بود يافتم. پديده ای بسيار دوست داشتنيست این ليلی، انگار که سالهاست ميشناسمش. تازگی ها شعری سروده بود که مرا بسيار خوش آمد. من از کودکی در گدايی محبت بی رقيب بودم و این شعر مرا به ياد این گدا صفتی خودم انداخت.
مي‌بيني
چه خاكستري است زمستان تهران؟
ـ مهم نيست

كافيست دستم را دراز كنم
پس مي‌زندم يا پسش مي‌زنم؟
ـ مهم نيست

برف‌هاي قله البرز سفيد سفيدند
ببين رد پاهايم را
حضور دارم، وجود دارم
ـ مهم نيست.

كافيست دست دراز كنم
برف‌ها تا سفيدي لحاف مي‌رسند
هنوز رد هم‌آغوشي بر رختخواب است
ـ مهم نيست

پس، بر انجماد تن‌ات
ببين هرم نفس‌هايم را
كه حضور دارم، وجود دارم
ـ مهم نيست

آري پس مي‌زني يا پس مي‌زنم، مهم نيست
وقتي از فراز تاريخ زمستاني
كسي فرياد مي‌زند: دوستت ‌دارم
پس هست!
ـ ...

و هيچ چيز مهم نيست
چون دوستت دارم
و هستم!
و تا آب شدن يخ‌هاي تن‌ات، به خواب زمستاني خواهم رفت
و بهار از پشت همان نارون خواهد آمد
چون خواب ديده‌ام
پس هستم


ليلي/ هفته اول زمستان 83