من يک عمه دارم که شوهرش دکتر هست. عمه ام خودش معلم زبان انگليسی هست و فکر نکنم خيلی هم انگليسی بلد باشه. این عمه هروقت داشت داستانی تعريف ميکرد به خودش ميگفت خانوم دکتر. مثلاً ميگفت داشتم با مريم حرف ميزدم بهم گفت:" خانوم دکتر حال آقای دکتر چطوره؟" غزل مصدق يک داستان کوتاه نوشته که منو ياد عمه نيمچه دکترم انداخت. با عرض معذرت این سافتور من گند میزند به نقطه گذاری ها


یک دامن تنگ حنایی به پا داشتم و در میهمانخانهء منزلمان با آقای دکتر، آقای دکتر و آقای دکتر نشسته بودم
دکتر رفته بود بچه ها را از مدرسه بیاورد
آقای دکتر گفت: پس دکتر کجا ماندند؟
گفتم: سر ساعت 5:20 می آید
و آن سکوت معروفِ چند ثانیه ای را کردم که اثر حرفم را در صورتشان ببینم. بعد در حالیکه نوک دامنم را به پایین می کشیدم که به سر زانویم برسد اضافه کردم: در بیست سال زندگی مشترک، دکتر نه تا به حال یک ثانیه دیر کرده نه بد قولی
دیدم آقای دکتر با آن سن و سال سرش را کج کرده و یواشکی به آقای دکتر و آقای دکتر چشمک می زند
برای عوض کردن بحث هم شده، از آقای دکتر پرسیدم
پس چرا خانم نیامدند؟
آقای دکتر رو به آقای دکتر کرد و گفت: با خانمِ آقای دکتر رفته اند مجلس حنا بندان
آقای دکتر هم به نشانهء تاکید سر تکان داد
آقای دکتر گله مند گفت اِه! هر دو با هم رفته اند؟ پس چرا به زیور خبر ندادند؟
آقای دکتر و آقای دکتر سرشان را انداختند پایین
در همان هنگام در باز شد. دکتر و بچه ها آمدند. مهمانها هر سه با هم بلند شدند و فریاد کشیدند: به به! سلااااام، آقای دکتر
دکتر گفت: با عرض معذرت از تأخیر
بچه ها پریدند روی سرم و مامان دکتر مامان دکتر گویان ماچم کردند

آقای دکتر گفت: راستی خانم دکتر، تز دکترای شما چه بود؟
نفس عمیقی کشیدم و با ژست عینک پنسی ام را بالازدم، زیر چشمی نگاهی به دکتر انداختم. دیدم او هم لبخند کجی زده و با افتخار نگاهم می کند و سر تکان می دهد. بادی به غبغب انداختم و گفتم : حنا بندان


غزل مصدق
16 ژوییه 2003
تورنتو