به لطف خدا و بعد از گوش ندادن به حرف اطبا و نخوردن دارو ها، گويا به سلامتی باروری ما هم برگشته است سر جايش و حالا من با خيال راحت می توانم بدانم که با وجود اينکه اجاق بنده بسيار بسيار داغ است بنده خودم با عامليت خودم کورش کرده ام.اين را دارم برای دوستان و اساتید تورونتويی ام می نويسم که هر ماهی يک بار احوال باروری/سلامتی بنده را می پرسيدند. نتيجه اخلاقی اينکه علم پزشکی مزخرف است و دکتر نرويد که اگر دست به دامن اجنه و ديد زدن زيبارويان شويد، بيشتر شانس زنده ماندن داريد. خدا را شکر البته همراه با نشانه های باروری، ميگرن هميشگی هم بازگشته و من هم اکنون خود را در کمد بی نور فرح خانم در بوستن حبس کرده ام و بانور بسيار کم کامپوتر وبلاگ می نويسم.

يک بابايی تازه گی ها به من غر می زد که تو بايد کمی مصمم و منظم بشوی که بتوانی مفيد باشی! خنده ام گرفته بود که مصمم و منظم دو خاصيت است که من هرگز نخواهم داشت پس لطفاً خواب مفيد واقع شدن ما را ببينيد. من نهايت خوشبختی ام اين است که يک غذای فوق العاده بخورم، يک نوشيدنی فوق العاده بنوشم، رويش يک دسر فوق العاده بخورم و بعد ساعت ها با آدم های فوق العاده اي که روی اين کره خاکی پيدا کرده ام حرف بزنم، لذت ببرم، موسيقی گوش کنم، از خلاقيت های ادبی و هنری و فکری لذت ببرم و بخوابم و فردا هم خدا کريم است...مفيد واقع شدن کار من نيست چون من حاضر نيستم لحظه اي از اين خوشی ها را برای مفيد واقع شدن بزنم!

و بزرگترين لذت زندگی به نظر من "کس شعر " گفتن است که من در آن تبحر دارم.

به هر حال به جای اينکه هزار کار عقب افتاده را انجام دهم نشسته ام دارم در فضای مجازی چرخ می زنم و دنبال "کس شعر" ناب می گردم که برخوردم به يک برخورد تاريخی با سردار رادان.

ديدم آقای تونی پروته از ماتيو سوييت نقل قول کرده است که در سال 1837 يک کاپيتان انگليسی (فردريک مريات) که در سفر به آمريکا راه اش به شهر ناياگرا افتاده بود به يک مدرسه مذهبی دخترانه رفته و با تعجب بسيار مشاهده کرده بود که پايه های پيانوی اين مدرسه توسط شلوارک های گشاد و ساده اي پوشانده شده اند. بعد از پرس و جو کاپيتان انگليسی متوجه شد که با اينکه ساده گی دوران ويکتوريا از انگليس به آمريکا صادر شده بوده است، حالا آمريکايی ها کاسه های داغ تر از آش شده اند و به اين نتيجه رسيده اند که انحنای پايه های پيانو ممکن است شهوت بر انگيز باشند و به همين دليل تُنبان پای پيانو کرده بوده اند. ادامه اين ياداشت کوچک را خودتان بخوانيد که يک قسمت بانمک هم در باب جان راسکن متفکر دوران ويکتوريا دارد که گويا طرف ناجور از پشم فرج زن اش در شب زفاف ترسيده بوده و در رفته بوده است.

حالا سئوال کليدی اين است که اين شهوت آقای سردار رادان برای پا و پاچه، يک مساله بومی است؟ گفتمان ماخوذ (دريويتيو ديسکورس يعنی از غرب گرفتيم مثلاً) است؟ اسلامی است؟ ايرانی است؟ ايرانی-اسلامی است؟ مدرن است؟ سنتی است؟ دموکراتيک است؟ و اما اصولاً چقدرش مربوط به اين اخلاق ويکتوريان مدرن است که با مدرنيته رفته است در پاچه مان که حالا پاچه هايمان را هم نمی توانيم با خيال راحت بيرون بياندازيم.

من دوست دارم که باور کنم (که البته شواهد تاريخی اش هم هست) که اواسط قرن نوزده ام که در دهات ناياگرا برای پيانو تنبان می دوختند ما در ايرانی که آن زمان بيشتر از نود درصد جمعيت اش شهر نشين نبودند (ده درصد شهر نشين، بيست و پنج درصد کوچ نشين، شصت و پنج درصد رعيت)، ملت آنچنان در حال بکن بکن بوده اند که ديگر نمی آمدند ببينيد آخوند و رساله و محتسب نظرشان در مورد پا و پاچه چيست! حالا گيرم که آن ده درصد شهر نشينان گير محتسب و قاضی و آخوند و شيخ بوده اند، رعيا و عشاير که ديگر محال است تنها خوشی خود را فدای اخلاق از هر شکل و بويش کنند!

اما در مورد محتسب فعلی دوران مدرن ما جناب سردار رادان انسان بايد تفکر کند و ببينيد که ايشان اول چکمه را ديده اند و حشری شده اند و رفته اند اینترنت گوگل کرده اند فوت فتيش يا اينکه اول رفته اند اینترنت پورن نگاه کنند و چکمه را ديده اند و خوششان آمده است و بعد غيرت ملی شان عود کرده است!

در هر دو حال اين مساله گفتمان ماخوذی (يا مشتقی يا هر کوفت ديگری که دوست داريد بگذاريد که اين هنوز به دکتر آشوری نرسيده است) مساله است. چرا که بالا برويم، پايين بياييم، ما در ايران قرن نوزده ام از اين قرتی بازی ها نداشتيم که يکی چکمه بپوشد و محتسب شق کند و بنابر اين هر طور که نگاه کنيم، نگاه سردار رادان شديداً غرب زده است.

من بوستن ام و امشب می خوام برم مس شب کريسمس! کسی پيشنهادی چيزی داره؟ و کلاً کسی هست که بخواد بياد بريم کليسا امشب؟

فعلاً به نظرم اين کليسای ترنيتی خوب چيزيه مخصوصاً که معماری اش به نظرم خيلی خوشگله و سال های پيش که يک بار رفته بودم داخل اش، خوندم که از روی اياسوفيا طراحی شده ولی من هرچی نگاه می کنم نمی فهمم چطوری چون تا اونجايی که من می دونم اين کليسای اياسوفيا کلاً فقط می شه حدس زد که قبلاً چه ريختی بوده! حتی فکر کنم که نقشه کلی اينکه چی کجا بوده هم خيلی دقيق نيست و معلوم نيست وسط بناهايی که ترک ها اضافه کردن چی از زمان بيزانتين بوده و شکل کلی اش چی بوده، ولی خوب گويا اين آقای هنری هابسون ريچاردسون معمارِ اين کليسا يک حدس هايی زده است!

تنها ايراد بسيار بزرگ اين کليسا فکر کنم اين باشه که با توجه به اينکه خيلی معروفه، احتمالاً خيلی شلوغ می شه و آدم از موسيقی و همخوانی گروه کر هيچی نخواهد فهميد. بنابر اين اگر کسی اينجا وارده و يک کليسای نقلی با گروه کر خوب و ارگ نواز شايسته می شناسه خبر کنه لطفاً اجرش با جيزز عزيز!

به رسم هر سال اين هم پاشن سنت ماتيوی باخ، گوش بديد تا زندگی تان عوض شود!

Fuck Jesus & Matthew
به اين گوش کنيد:


درباره حسين درخشان و ژست "چپ‌گرايي"اش

از وبلاگ اینجا و اکنون:

واضح است كه درخشان از اصل دروغ مي‌گويد؛ او وصله‌اي را مي خواهد به جمهوري اسلامي بچسباند كه از اصل به آن نمي‌چسبد؛ به‌همان ‌اندازه كه جمهوري اسلامي در تمام حيات خود "آگاهانه" با چپ مرزبندي داشته است، هر چپ سر عقلي نيز تاكنون بايد فهميده باشد كه جمهوري اسلامي چيزي نيست جز يك حكومت اسلامي كه بزرگ‌ترين شاخصش همان اسلامي بودنش است و نه هيچ‌كدام از چيزهايي كه درخشان مي‌خواهد به آن نسبت دهد.

درخشان در زمانه‌اي مي‌خواهد اين وصله‌هاي ناچسب چپ بودن و ضدسرمايه‌داري را به جمهوري اسلامي بچسباند كه قطار اعتصابات چند ساله كارگري از پس ماه‌ها محروميت از مزد و حقوق حداقلي اوج گرفته؛ زماني كه رهبران اندك حركت‌هاي سنديكايي در زندان‌اند؛ زماني كه حتي اگر چند فعال كارگري در پارك جمع شوند به سرعت جمع‌شان مي‌كنند؛ و مهم‌تر از همه زماني كه يكي از بزرگترين برنامه‌هاي خصوصي‌سازي دنيا با توافق همه گروه‌هاي درون نظام، از مشاركت و كارگزاران گرفته تا دولت حاضر، كليد خورده و تنها مسئله مورد اختلاف "سرعت" آن است.

نزديك به سي‌سال تاريخ جمهوري اسلامي گواهي بر اين است كه نمي‌توان به اين حكومت ديني چنين برچسب‌هايي زد؛ از يادمان نرفته كه حزب توده و گروه‌هايي از فداييان مصالحه‌جو و حزب رنجبران و نظريه "اسلام مبارز"اش به همان جايي فرستاده شدند كه طيف‌هاي مبارزه‌جوي چپ. و آن چه در دهه‌ي هفت ساله شصت گذشت، نيازي به‌باز سرايي ندارد.

امروز هم پس از گذشت سال‌ها و با وجود دست دادن‌هاي مجدد مقامات جمهوري اسلامي با چپ آمريكاي لاتين و غيره و غيره، هنوز جمهوري اسلامي با وقوف تمام مرز خود را با هر گونه چپ‌گرايي مشخص مي‌كند؛ چه گواهي بهتر از اين كه احمدي‌نژاد وقتي روايت ديدارش از بوليوي را مي‌گويد از اين ستايش ميكند كه مردمان آن‌جا "دلِ پاكي داشتند" و اين را دليل پيوندش با ايشان مي‌گيرد؛ چه گواهي بهتر از اين كه در اطلاعيه رسمي وزارت اطلاعات جمهوري اسلامي درباره دستگيري بيش از بيست نفر از دانشجويان چپ دانشگاه‌هاي تهران و شهرستان‌ها از جمله مهم‌ترين اتهامات ايشان داشتن "كتب ضاله" عنوان مي‌شود... و مگر جز اين است كه همه ميراث نوشتاري چپ، چيزي نيست جز انبوهي از "كتب ضاله"؟
ادامه

اين سردار رادان اين روز ها که بنده در سانفرانسيسکو به سر می برم شده است جوک ما. اگر سردار رادان هم اينجا بود- در اين شهر که پر از "مردان" و "زنان" چکمه پوش است که معلوم نيست "زن" اند، "مرد" اند، "زن-مرد" اند، ...اند- احتمالاً گه گيجه عجيبی می گرفت.

همه مان تا حالا بايد فهميده باشيم که جناب سردرا رادان يکی از بسيار انسان های شريفی است که روی اين کره خاکی زندگی می کنند و فتيش پا، احتمالاً ساق پا، ران پا و در نهايت چکمه دارند. خوب اين در نوع خودش هيچ اشکالی ندارند .بسياری از ما هستيم که يک شئی، يک عضو بدن، يک نوع آدم خاص را به عنوان سمبل شهوت جنسی در ذهن خودمان می پرستیم. خوب سردار رادان هم يکی از همه ما. منتهی سردارادان از آن دسته از مردان است که "حجابشان همان غيرت شان است" و شرف شان همان بی شرفی شان، که هر "زنی" که چکمه بپوشد خود به خود می شود شئی مورد پرستش ايشان، ايشان حشری می شوند و خوب چشم ندارند ببينيد که باقی خلق الّله هم از ديدن ناموس ايشان حشری شده اند. پس دو کشيده می کوبند در گوش ناموس شان و می گويند "بتمرگ در خانه و از اين به بعد با کفش رو بسته بی پاشنه فقط حق بيرون رفتن داری!"

در خانه هم احتمالاً سر دار رادان يواشکی در اتاق را می بندند و چکمه های مورد نظر را در می آورند، آنها را بو می کنند، با نوک زبانشان چکمه ها را می چشند، با دستانشان آنها را لمس می کنند و .....(مانده ام اينهمه کاريکاتوريست با استعداد چرا هيچکدامشان به عقلشان نرسيده همچين چيزی بکشند).

اما خوب حالا ملت شهيد پرور ايران با اينهمه چکمه که روی دستشان باد کرده است چه کنند؟ با اين وضعيت وخيم اقتصادی که احتمالاً اين چکمه ها (حتی اگر پلاستيکی باشند) احتمالاً پول خورد و خوراک يک ماه يکی از همين زنانی است که با اين پاشنه های بلند بايد بدوند سر کار، کار کنند، شب بيايند خانه شام درست کنند و ...و خوب حالا هم که عشقشان کشيده کمی سکسی باشند، سر دار رادان شق کرده و چکمه ها شان را ممنوع کرده است.

من فکر می کنم که تنها راه از بين بردن اين مشغوليت ذهنی جناب آقای رادن و البته از بين بردن معنی "زن" بودن و "مرد" بودن اين است که اين خانم ها با خيال راحت چکمه هاشان به مردان خانواده هديه دهند تا بالاخره از اين پول های از دست رفته يک استفاده اي بکنند. وقتی سردار داران هم مردان کارمند بانک ملی را ببيند که کت و شلوار و کيف سامسونت به دست دارند تلک و تلک با چکمه های پاشنه بلند به سر کار می روند از خر شيطان پايين می آيند و می روند برای خودشان يک فيکسايشن جديد و يک فتيش بهتر جور می کنند.

اما خودمانيم مردم، چرا خودتان را به کوچه علی چپ می زنيد؟ بنده خدا سردار رادان حق دارد. اين چکمه های چرمی پاشنه بلند که تمام انحنای پا را نشان می دهند و در ضمن پا را طوری نگاه می دارند که ماهيچه های باسن را به سمت عقب می کشاند و ما می مانيم دو لپ باسن قلمبه، سکسی ترين اختراع بشری هستند حالا چه مردان آنها را بپوشند چه زنان:

محمد نگفتنی های نآکس قبلاً يک پست خيلی خوب در باب اين سردار رادان حشری و چکمه ها نوشته بود که اين آهنگ معروف نانسی سيناترا با عنوان "اين کفش ها برای راه رفتن است" را استفاده کرده بود. من برای اينکه در کار ساختار گشايی و کلاً "گشايی" هستم، ورژن "مردانه" اش را از فيلم "چکمه های لوند" خدمتان تقديم کردم.

حجاب و عفاف


بدن من، از فرق سرم تا نوک انگشت پاهايم را اگر بخواهم برای شما تصوير کنم:

پوست سرم، ريشه های سياه طبيعی موی سرم همراه با موهای سفيد تازه در آمده، موهای قهوه اي رنگ کرده، پوست صورتم که هر ماه يک بار موهای آن را به همراه آذر دوستم بند می اندازم.

اَبروهای سياهم که آنها را هر دو روز يکبار با موچين به شکل دلخواهم در می آورم و عموماً سعی می کنم از آنها دو حلال با فاصله حدود يک سانتیمتر از هم بسازم. چشمانم که قهوه ای و يا شايد سياه اند، مژه های سياهم.

بينی ام که رويش و تويش دارای موست که دو مو ها یش را من با موچين و يا با قيچی های مخصوص می کنم.

پشت لبم سيبيلی است که به بند ماهيانه نمی کشد و خودم بايد با موچين و يا دستگاه های موکن به جانشان بيافتم.

لب هايم که شکل لب هستند.

زير لبم ریش کوچکی دارم که آنرا هم بايد بکنم.

چانه ام که ريش های بسيار کلفتی دارد و من بايد آنها را هم هر هفته بکنم.

چپ و راست دماغم گونه دارم که آن هم پشمالوست ولی لااقل رنگش کمی سرختر از باقی صورتم است.

گوشهايم بزرگند و آنها را با موهای کوتاهم می پوشانم.

غب غبم که نشانهء چاقیم هست و چانهء دوگانهء من است که قسمتی از گردن کلفتم را می پوشاند اگر از مقابل نگاهم کنيد.

گردن کلفت و کوتاهم سرم را به بدنم وصل می کند.

مابين گردنم و پستان هايم، پوستم نرم است.

پستان راستم از پستان چپم بزرگتر است، و هردو اندازهء قابل قبول با استاندارد های بشری برای شيردهی (بخوانيد مجسمه های باروری باستانی و نقاشی های دوران رنسانس) دارند.

پوستی نرم که تمام قفسه سينه ام را پوشانده و روی سينه هايم نرمتر می شود.

سينه هايم، دارای نوک های کوچک و پر رنگتر از باقی پوست اطراف سینه ام است.

دور ِ نوک سينه هايم را پوستی تيره تر از پوست قفسه سينه ام پوشانده.

مرز بين پوست ِ گردنم با پوست ِ سينه ام را يک خط از موهای ريز نشان می دهد.

هردو سينه هايم دو تار موی بلند دارند که از باقی مو هایم بلند ترهستند.

پوست زير پستانم که پستانم را به شکمم وصل می کند تيره تر است.

پوست شکمم سفت تر ازپوست قفسه سينه ام هست.

زير هر دو سينه ام يک قسمت پر از چربی وجود دارد که يک برآمدگی کوچک روی دنده هایم ايجاد کرده است.

وقتی می ايستم سه شکم دارم.

وقتی می خوابم يک شکم دارم امّا جايی که سه شکمم تا می خورند و بر آمده می شوند پوست تيره تری ايجاد می شود که خطــّی می اندازد و مرز های شکمهايم را حتــّی در حالت خوابيده نیز آشکار می کند .

نافم به دليل چاقی دراز شده است و ديگر گرد نيست.

يک خط از موهای باریک- چاک سينه ام را به نافم و سپس به فـــرجم وصل می کند.

کمرم همچنان از باقی بدنم باريکتر است اما يک کــُــپــّه چربی در هر دو طرف کمرم هست که وقتی می نشينم بيشتر بيرون می زند.

فرجم مابين دو کشالهء رانم و بزرگی شکمم پنهان است و پر از مو، و حتـّـی پوست داخلی آن هم مو دارد. عضو تناسلی خارجیم پنهان
در ميان مقدار زيادی مو و پوست است و برای ديدن آن من حتماً بايد رانهايم را باز کنم.

موهای فرجم تا سوراخ باسنم ادامه دارند که آنجا هم پر است از مو، و اين مو ها تمام ِچاک باسن مرا می پوشانند. اينرا خودم بارها به
سختی و با استفاده از دوربين و آينه های متعدّد ديدم و شاهدش بودم.

کشاله های رانم بسيار چاق و بزرگ هستند و مو های روی پوست شان از باقی بدنم کمتر است.

پاهايم هرچه به سمت پايين می رويم پر مو تر می شوند و در آخرين تست من و آلکس رفيق بسيار پر موی ايتاليايیم تقريباً يک مقدار مو روی پاهايمان داشتيم.

پاهايم سايزشان ده و بعضی اوقات يازده است.

امروز که نگاه می کنم روی موی انگشتان شست پايم بازمانده لاک ناخن آبی رنگی مانده است.

شستم چاق و باقی انگشتهایم هم به نسبت چاق اند.

کف پایم کمی زرد است و پاشنه ام گرد با حلالی از انحناء به شستم وصل می شود.

پشت پاهايم موهایی کمتر از جلوی پاهايم دارند کشالهء رانم تقريباً بی موست امّا کمی جوش های چرکين دارد.
باسنم با انحنای قابل قبول برای مادر بودن (با توجّــه به سمبل های باروری هزاران ساله) به کشالهء رانم وصل می شود و پوست باسنم هم موهای نازک سياه دارد.

خيلی وقت است که کمرم را نديده ام.

پوست کمرم هم مو دارد و به گفتهء مادرم موهايش بیشتر از قبل نیز شده است.

پوست پشت سرم کمی تيره است و سرم گرد و از رشتی ها هيچ ارث کلـّـه پخی را نگرفته ام.

چهار شانه ام، يعنی شانه های نسبتاً تنومندی دارم.

زير شانه هايم در جايی که دستم به بدنم وصل می شود مو زياد دارد که حتــّی وقتی تيغش می زنم پوست بدنم سياه می ماند.
بازو هايم خيلی کلفت و بدون ماهيچه و پر چربی است و به آرنج هميشه سابیده ام وصل است.

مچ دست هايم کلفت است، هميشه در تمام مسابقات مچ، دست بنده به عنوان کلفت ترين مطرح بوده است.

دستانم خيلی قوی هستند و اين را در تنها باری که سعی کردم تنيس ياد بگيريم ثابت کردم یا زمانی که گيتار می زنم و يا زمانی که مجبور شدم از خودم با خشونت دفاع کنم.

انگشتانم کشيده اما خپلند و روی همه آنها مو يافت می شود.

دستانم به اندازهء پاهايم مو ندارند ولی به اندازه کشاله های رانم دارند.

اين يک نمای کلــّی از بدن من است که البتــّه می تواند بدن هر زن ديگری هم باشد. اگر بخواهم که دست به دامن توضيح های اضافه بشوم بايد مکان خالهای بدنم و زيگيل های کوچک را هم برای شما روشن کنم تا همين الان نیز خارج از حوصله شده است.

هر روز صبح بنا بر عرف جامعه اي که در آن زندگی می کنم من ابتدای فرج و باسنم را با پوشيدن شورت گله گشادی که بدن بزرگ من را بپوشاند، پنهان می کنم. روی شورتم معمولاً شلوار جين می پوشم. سينه هايم را با سينه بند می بندم که نوک آنها از زير لباس بيرون نزند و در ضمن به جای اينکه همچون دو کــُپــّه چربی در حال لق لق خوردن و تکان خوردن باشند سفت و محکم سر جايشان بایستند. روی پستان بندم معمولاً بلوزی يا بعضی اوقات لباسی ( اين را از آشنايیم با خانمی ياد گرفتم که راه لباس پوشيدن را بلد بود) می پوشم.

می دانم که مجموعهء البسه اي که من برای پوشاندن خودم هر روز استفاده می کنم نتيجه يک مشت قوانين و عرف های اجتماعی هستند که من تقريباً هيچکدام از آنها را در پوشيدن لباس زيرِ پا نمی گذارم. يعنی وقتی در فضای عمومی راه می روم هرگز توجّه کسی به من جلب نمی شود که نگاهی حواله ام کند و يا اينکه برايش عجيب باشم. وقتی لباس تنم هست نهايت جلب توجّه اي که ممکن است بکنم همسفران مهربانی هستند که جای خود را در مترو به من تعارف می کنند چرا که بدن بزرگم را به سختی می توانم در متروی متحرّک سر پا نگاه دارم.

اما اين جامعه اي که من در آن زندگی می کنم برای برهنه بودن هم عرف های خودش را دارد. مثلاً برای استفاده از استخر مجتمعی که در آن زندگی می کنم بايد «لباس معمول» شنا بپوشم و اين را تابلو مقرّرات استخر تاکيد می کند. اين لباس معمول شنا به صورت عرفی آن بايد حداقل سينه ها، فرج، و باسن مرا بپوشاند. در سال های اخير عدّه اي از زنان توانستند دادگاه ايالتی آنتاريو( جايی که من در آن زندگی می کنم) را راضی کنند که سينهء زن با سينهء مرد تفاوتی ندارد و زن ها بايد بتوانند با سينهء برهنه در مکان های عمومی ظاهر شوند. من هنوز مطمئن نيستم که اين قانونِ ساختمان ما هم هست يا نه؟، اگر کسی در استخر نباشد من معمولاً پستانهايم را در آب رها می کنم چونکه در آب ولو می شوند و من لذّت می برم و احساس خوبی دارم.

اگر کسی در استخر باشد من به هر حال احساس ناراحتی می کنم چرا که الان چندين ماه است که موهای بدن ام را نتراشيده ام ( اين را هم مديون همان خانمی هستم که به من دامن روی شلوار پوشيدن را ياد داد)؛ راستش به اين نتيجه رسيدم که نداشتن مو به درد مومک و خارش تيغ و پول زيادی برای ليزر نمی ارزد. يک بار يکی از همشهری های ايرانی که در جکوزی با همسرش بود ابراز تعجب کرد و اعلام کرد که: "اين ( یعنی بنده که در جوار آنها در استخر بودم) خيلی کثيفه و ما بايد حتماً به دفتر ساختمان گزارش بديم!" خانم همشهری مطمئن بودند که من يکی از اين "پاکستانی ماکستانی های کثيفم"
بايد اين را قبول کنم که بدن برهنهء من و پاهای پر مویم با عرف های جامعه ای که من در آن زندگی می کنم بسيار جلب توجّه می کنند و اين موضوع مرا ناراحت می کند. چرا که نمی توانم به راحتی دامن بپوشم يا که با شلوار کوتاه بيرون بروم.

اگر تا الان نفهميده ايد، اين متن قسمتی از انشاء من برای مسابقه وبلاگ نويسی توليدات حجاب و عفاف است که قرار است قسمتی از جشنواره بين المللی با همين عنوان باشد. اين جشنواره به همّت دفتر امور زنان صدا و سيمای جمهوری اسلامی ايران، باشگاه خبر نگاران، مرکز امور زنان و خانواده رياست جمهوری، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران، ستاد احيای امر به معروف و نهی از منکر، سازمان زيبا سازی شهر تهران، و سازمان تبلیغات اسلامي برگزار می شود.
شرايط شرکت در مسابقه اين است که با پر کردن فرم اين مسابقه اوّل از همه، شخصيّت حقيقی و حقوقی خود را معين کنيد. اين مشتمل بر اطـــّـلاعات

1. شماره شناسنامه

2. اسم پدر

3. جنسيت

بعد هم بايد يک مطلب مربوط به حجاب و عفاف بنويسيد که همين کاری است که من کرده ام. در نهايت بايد اين مطلب را به زبان فارسی بنويسيد که زبان رسمی کشور ايران است (يعنی مثلاً به زبان های کردی يا آذری نمی شود در اين مسابقه عفاف و حجاب شرکت کرد(.

مسابقه بين المللی است و شما برای شرکت در آن نبايد ايرانی باشيد و يا اينکه حتــّی از مسالهء حجاب و عفاف در ايران بنويسيد.
چون علما بر سر مسالهء عفاف باهم اختلاف نظر دارند و هنوز من هيچ رساله توضيح المسائلی را باز نکرده ام که در آن کلمه عفاف را توضيح داده باشند من در انشاء ِخود به مسالهء حجاب بسنده می کنم.

در کانادا حجاب به شکل قانونی آن همان يک قواره شورت است که فرج و باسن را برای زنان و آلت مردانه و باسن را برای مردان می پوشاند. يعنی يک شخص حقيقی و حقوقی در فضای عمومی که متعلــّق به مردم است با پوشاندن باسن و آلت جنسی خود قوانين را زير پا نمی گذارد. با توجّه به اينکه مساله پستان حل شده است ديگر افراد دو جنسی که هم زن هستند و هم مرد دیگر مشکلات سابق را ندارند چرا که اين افراد هميشه ورای قانون هستند و قانون هرگز آنها را آدم حساب نمی کند.

امّا در اينجا قوانين حجاب به معنی اين نيست که انسان می تواند با حجاب يعنی با همان شورت خودمان در خيابان راست راست راه برود. عرف جامعه ايجاب می کند و انسان را مجبور می کند که هر روز صبح همان کار هايی را که من می کنم انجام دهد تا به فضای عمومی برود. محل های غير عمومی مانند يک هتل يا يک رستوران می توانند قوانين خودشان را وضع کنند و در پيشتر اين مکان ها زن ها نمی توانند با پستان های برهنه ظاهر شوند. به عبارتی حجاب عمومی به مراتب سخت گير تر از حجاب حقوقی است. بسياری از اين حجاب های تعريف شده در حوزه عمومی هم بر مبنای جنسيت دوگانه زن و مرد ساخته شده است. مثلاً زنها اجازه دارند که کشاله رانها و پاهای خود را از زير دامن های کوتاهشان نشان دهند امّا اين پاها نبايد که مو داشته باشند؛ اگر اين پاها مو داشته باشند عرف عمومی را بهم می ريزند و مردم را دچار شک و ترديد و يا شايد ناراحتی می کنند. مرد ها به همين ترتيب اجازه ندارند پاهای پشمالوی خود را از زير دامن بيرون بياندازند اما همان کار را با شلوار کوتاه می توانند بکنند. به همين ترتيب بیرون انداختن چاک سينه توسّط زنان از نشانه های زيبايی جنسی محسوب می شود امّا توسّط مردان، مردود و از نشانه های علاقه به همجنس می تواند باشد.

اينجا البتــّه خيلی از اين زن بودن ها و مرد بودن ها با «موی» بدن مرتبط است. اين صنعت مو پرانی از بدن! برای خودش يک صنعت کــلـّـه گنده است. محصولات از بين بردن موهای زائد بسيارند و با قيمت های مختلف به بازار عرضه می شوند. مومک که از آب و شکر ساخته می شود برای هر ظرف دويست ميلی ليتری آن حدود ده دلار ارزش دارد و پارچه های کفنی مخصوص کندن مو هم حدوداً هفت دلار برای مومک انداختن يک دست کفايت می کنند. برای از بين بردن موهای زائد توسط ليزر بايد بين هزار تا ده هزار دلار با توجّه به ميزان مو و سطح بدن پول بدهيد. برای آرايش موی سر خانم ها به طور متوسّط حدود سی دلار و آقايان حدود ده دلار بايد خرج کنند. آرايش ابرو و از بين بردن موهای «زائد» صورت حدود بيست دلار خرج بر می دارد. من آخرين باری که تمام بدنم را مومک انداختم در جايی که بسيار بسيار ارزان بود حدود صد دلار خرج کردم و اين شامل صورتم و فرجم نمی شد.


بسياری از نزديکان من ماهانه برای دلايل زيباشناسانه اي که به آنها تحميل شده است مقدار زيادی وقت و انرژی روانی و فيزيکی صرف می کنند. آنها برای اينکه زن يا مرد باشند بايد خريد کنند و روی بدنهايشان عمليّات زيبايی انجام دهند. اينها همگی نهايتاً به آنها کمک می کند که رُل اجتماعی که دوست دارند داشته باشند را بهتر بازی کنند.

مثلاً اگر دوست دارند که مردی خوشتيپ با اندامی پر از ماهيچه داشته باشند بايد روزانه زمان برای ايجاد اين ماهيچه ها صرف کنند.
يا اگر می خواهند زنی زيبا با استاندارد های زيباشناسانه امروزی باشند بايد در خوردن مراعات کنند، ورزش کنند، اندام سازی کنند، موهای زائد خود را مرتــّب از بين ببرند، آرايش موی مناسب داشته باشند و ظريف باشند و "زنانه!" اگر مرد همجنسگرا هستند بايد يک نوع خاصّی از رُل اجتماعی را ايفا کنند که شامل حجاب و مو داشتن و مو نداشتن می شود. اگر زن همجنسگرا باشند باز همين داستان است و اگر هم دوجنسی و ترانس باشند هم که ديگر پدرشان در می آيد تا اين رُل های اجتماعی را ايفا کنند.

شخصِ شخيص بنده مثلاً با اين هيکل گنده ام، پاهای پر از مو و دستان تنومندم سخت می توانم رُل زنِ زيبای ظريف را ايفا کنم و برای اين کار بايد دست به دامن عمليّات زيبايی شونده بشوم. يعنی بايد بدنی که در بالا به طور کلــّی توضيح دادم را تغييراتی دهم. امّا اين تغييرات تا يک حدّی ممکن است. مثلاً من نمی توانم اندازه کلی بدنم، طول قدّم، يا رنگ چشمانم را عوض کنم. اما مثلاً می توانم يا جايی که می شود تغيير جنسيّت دهم و با کمک هرمون و جراحی مو های بدنم را بيشتر کنم و پستان هايم را هم ببرم. بنابر اين تمام خصوصيّات بدن من چه برهنه، چه پوشيده، شامل حال اين حجاب اجتماعی کلــّی می شود. يعنی اين عرف مرا مجبور می کند که هر بار دزدکی وارد استخر شوم و پاهای پشمالویم را به آب بسپارم جايی که مو های آنها کمتر ديده می شوند. اگر که نسبت به شکل بدنم و چاقیم هم مشکل داشتم (که هنوز هم دارم) می بايستی کلـّی زحمت روانی بيشتری برای ظاهر شدن در فضای عمومی می کشيدم.

حالا شما اين بدن من را بگيريد و همانجوری لخت و مادر زاد بگذاريدش روی ميز داوران مسابقه حجاب و عفاف و از آقای شمقدری مشاور رئيس جمهور بخواهيد که به اين بدن برهنه من حجاب و عفاف را اضافه کند.


به نظر شما!؟ آقای شمقدری اوّل از همه چه می کند؟!

حالا گيرم که حجاب و عفاف را با تعريفی که خودش از آن دارد به بدن من اضافه کرد با مساله مهمّ ظرافت چه خواهد کرد؟ چرا که تعريف آقای شمقدری از بدن زن همراه با حجاب و عفاف شامل ظرافت هم می شود و ايشان می گويد:

« موضوع حجاب و عفاف نه تنها پدیده متحجّــرانه در کشورهای اسلامی از جمله ایران نیست بلکه امری پیشرفته در حوزهء شناخت انسان به ویژه آگاهی از شخصیّت موجودی ظریف به نام زن است»!

حالا گيرم که اين حجاب و عفاف اجباری به بدن من اضافه شد بعد امّا تازه قرار است از اين بدن محجــّبه و با عفــّت من استفاده تبليغاتی هم بکنيم؟

« از نظر زیباشناسی در بحث رسانه ای نیاز است به موضوع حجاب و عفاف بیشتر توجّه شود تا تصویری که از یک زن در ذهن داریم به درستی ارائه دهیم تا در ذهن مخاطب یک تأثیر مثبت ایجاد کنیم اما امروزه متأسفانه استفاده از تصویر یک زن با حجاب در کار تبلیغاتی به عنوان عقب ماندگی تلقـــّی می شود.»


خدا را شکر که البتــّه اگر بدن برهنه رفيق عزيز من بهمن را روی ميز آقای شمقدری بگذارند برای بهمن حجاب و عفافی در نظر نمی گيرند چرا که بهمن مرد است و طبق نظر آقای شمقدری:
« حجابی که در اسلام مطرح می شود بیشتر زن را در بر می گیرد و در مورد مرد حجاب بیشتر در حیا و غیرت معنا پیدا می کند.»

لابد حالا آقای شمقدری در حالی که دارد به بدن من حجاب و عفاف را اضافه می کند و زير لب غر می زند: « که بابا اين چه زنی است که اين همه پشم دارد و هيچ ظرافت ندارد؟» می خواهد به من توضيح دهد که ببينيد ما يک کشور اسلامی هستيم و اينجا هم مثل همان استخر خانه شما عرف های خودش را دارد.
که در اينجا من بايد با زبان بی زبانی سخنان خودش را به خودش تحويل دهم که:

« حجاب و عفاف یکی از شریعت های اسلامی است و در انقلاب اسلامی موضوع حجاب و عفاف مورد دستاویز قرار می گیرد و به فرهنگ و عقاید و شریعت اسلامی مرتبط می شود »


و خوب در ادامه بايد به آقای شمقدری بگويم که برادر من بدن بنده دستاويز شماست شما هرچقدر که الان برای اضافه کردن حجاب و عفاف بدن من را دستمالی می کنيد، برای اينکه شريعت اسلامی را در آن مملکتتان به خيال باطلتان زنده نگاه داريد، بايد دست به بدن زنان مسلمان بکشید و آنها را هم دستمالی کنيد. حالا چه اين دستمالی را شخص شخيص شما در اين مسابقه متين حجاب و عفاف انجام دهد، چه ماموران انتظامی در خيابان ها به زور کتک و باتوم!

آنچه بر لبان مسلمان من لبخند تلخی را می آورد اين است که اين حجاب و عفافِ دستمالی شده شما کارکرد اجتماعی اش يک چيزی است در مايه های همان پشم من، که برای زن شدن در اين جامعه بايد آن را از بين ببرم! فرقش اين است که پشم من در اين جامعهء «مدرن» کانادايی، شده است يک رکن اجتماعی که نقش مرا به عنوان يک زن تعيين می کند، و آن حجاب و عفاف شما در آن جامعه "اسلامی" تبديل شده است به يک رکن سياسی که موقعيّت وجودی کلّ نظام «اسلامی» شما را تضمين می کند. غافل از اينکه موقعيّت سياسی شما و يا حداقل موقعيّت ایدئولوژيکتان آنچنان به خطر افتاده است که به زور باتوم و کتک آنرا زنده نگاه داشته ايد.

به قول خيلی از اساتيد لحظه اي که شما کلمه الله را به روی پرچمتان اضافه کرديد و مساله عفاف و حجاب زنان شد مساله الله روی پرچم تان، شما معنی حجاب را عوض کردید و از اين به بعدش هم بايد سر اين معانی حجاب و عفاف تا عمر داريم باهم دعوا کنيم.

در آخر می خواهم متذکــّر شوم که اين زن بی عفــّت که بدن خودش را اينچنين دست آويز عقايد فمينيستی اش کرده است، يکی از حاميان برهنه حق زنان در کانادا برای انتخاب پوشش اسلامی است. چرا که اينجا مثل همان مملکت اسلامی شما پوشش زنان دستاويز سياست های بين المللی مردانی است که تا امکان دارد می خواهند از اين بدن استفاده سياسی کنند.

در نهايت اميد وارم از بدن من لذّت کافی برده باشيد.
با تشکـّر
نازلی کاموری به شماره شناسنامه ... (واقعاً نمی دانم چیست( و فرزند پدری که احتمالاً دوست ندارد اسمش را اينجا بياورم و مادری که نگران وضعيّت من بعد از نوشتن همه نوشته هايم است.



مورّخ 19/آذر/86
بهانه اين مطلب اين مطلب نسرين بود

داغون



Something insatiable, something insatiable inside me that hungers to be heard
Zanbagh Lotfi

برای تمام دوستان دوران کودکی که اين شخصيت برجسته را هرگز فراموش نخواهند کرد.
عکس از اينجا
---------
اين هنرپيشه آلمانی-ترک- سيبل ککيلی که در فيلم "در مقابل ديوار" (دووار کارشی) توسط کارگردان آلمانی-ترک فتيح آخين کشف شد من رو خيلی ياد اين زنبق بانو رفيق گرمابه و گلستان کودکی ام می اندازه. اگر تا حالا اين فيلم محشر را نديده ايد، پيشنهاد می کنم که حتماً ببينيد. يک چيزی در مايه های قيصر دادشتو کشن خودمان
است-منتهی ورژن جهانی شده اش . در فيلم يک صحنه شاهکار هست که اين خانوم سبيل که در بار-رستورانی در استامبول کارگری می کند، مست می کند، و می رقصد و از هوش می رود. بدن از هوش رفته اش که صورت به روی زمين افتاده است زير دو طيف از نور که در تقابل با هم يک مثلث ايجاد کرده اند، نورانی می شود. صاحب-کارش که مردی تنومند است با ديدن سيبل در اين وضعيت به سمت او می رود. شلوارش را پايين می کشد. کمرش را به سمت خودش خم می کند. و از پشت او را می کند. اين صحنه به حدی تاثير گذار است که آدم در آن لحظه فکر می کند که دارد خودش کرده می شود و هيچ راه فرار هم ندارد که از چه فرار کند!
قسمتی از اين صحنه در اين ويديو کليپ هست



اگه خيلی اين ترانه پاپ رو دوست داشتيد بگيد تا دو روز ديگه براتون ترجمه اش کنم که خيلی متن تيره و تاريک و تلخی دارد!
پارامپارچا به فارسی می شه داغان و شکسته و خرد

عجب وضعی شده است ها...بيست تا دانشجوی چپ گرا را گرفته اند لابد می خواهند قضيه تخريب حسينه دراويش گنابادی را گردنشان بياندازند:

لحظه ی تنظیم این خبر در "آوای دانشگاه" دست کم 20 تن از فعالان دانشجویی چپ گرا در دانشگاه های تهران و شهرستان های بابلسر و اهواز و... بازداشت شده اند.

همچنین گزارشات ضد و نقیض دیگری مبنی بر ادامه بازداشت ها به "آوای دنشگاه" می رسد که سعی می کنیم بعد از تایید این اخبار آن ها را منتشر کنیم.

تا لحظه ی تنظیم این خبر و قبل از آغاز تجمع امروز 13 آذر در دانشگاه تهران بنا به گزارشات موثقی که به دست "آوای دانشگاه" رسیده است می توان نام دست کم 18 تن از فعالان دانشجویی بازداشت شده را به شرح زیر به اطلاع عموم رساند:

میلاد معینی-بهرنگ زندی-حامد محمدی-انوشه آزادفر-الناز جمشیدی-احسان آزادفر-مهدی گرایلو-نادراحسنی-سعید حبیبی-آرش پاکزاد-حسن معارفی-بهروز کریمی زاده-کیوان امیری الیاسی-نسیم سلطان بیگی-علی سالم-مجید اشرف نژاد-محشن ثقفی-محسن غمین

و ۲ تن از رفقای اهوازی که نام شان مشخص نیست.

دو نکته:
از اين ايرانيان کانادا بی عرضه تر و کاسب مسلک تر هيچ کس نيست. اين دولت جديد محافظه کار کانادا الان هرچی ايران سفير پيشنهاد می کند برای سفارت ايران در کانادا را رد صلاحيت می کنند. حالا ايران هم برای اينکه حال کانادا را بگيرد سفير کانادا را از ايران اخراج کرده است. شما بگوييد در اين ايميل ليست های ايرانيان کانادا اگر يک نفر خبر دار شود نخواهد شد.
بعد می نشينند شاکی که چرا کانادا به دانشجو های ايرانی ويزا نمی دهد و چرا با فک و فاميل های ما بد رفتاری می کنند. جمهوری اسلامی بد يا خوب اگر شما ايرانيان کانادايی با ايران در حال رفت و آمد و تجارت هستيد نمی توانيد کف پا را بگيرید بی تفاوت به اين طور بی عدالتی های دولت کانسروتيو کانادا بنشينيد. اينجا کلی مهاجر ايرانی کانادايی دارد که بايد از سرويس های سفارت ايران در اتاوا استفاده کنند. کدام يک از شما تا به حال نامه اعتراضی به نماينده تان در پارلمان فرستاده ايد! هرکی از ننه اش قهر می کند يک گيری به ايران می دهد! اين را هم اضافه کنم که بيشتر کسانی که در تورونتو به فکر جمع کردن ايرانی ها برای مشارکت سياسی بيشتر در مسائل کانادا هستند به شکلی ضديت شان با جمهوری اسلامی از نوع تبعيدی های آمريکايی است و می خواهند زبان ام لال اگر شد از اين طريق در سياست آينده ايران هم کاره اي شوند. مثلاً خيلی از اعضای پر پا قرص ايرانيان ليبرال پارتی از طرفداران حزب جمهوری خواهان و حزب مشروطه ايران هم هستند. در نتيجه عمده فعاليت های اين افراد برای بالارفتن در نظام سياسی کانادا برای داشتن قدرت بيشتر در تأثير گذاشتن روی سياست خارجه کانادا ست. پس اين سياستمداران ايرانی کانادایی به هيچ وجه دلشان برای رفت آمد شهروندان ايرانی کانادا به ايران نمی سوزد. تازه اين سياستمداران ايرانی که عمدتاً عضو ليبرال پارتی هستند بايد قاعدتا به رفتار های حزب مقابل شان يعنی حزب محافظه کار اعتراض کنند اما گويا جمهوری اسلامی دشمن بزرگتری است.

دوم اينکه آدم هايی مثل حسين درخشان خودمان که خيلی هم با هوش و ذکاوت به اين نتيجه رسيده اند که آمريکا به ايران هرگز حمله نخواهد کرد سخت در اشتباه اند. شما الان ببينيد اين خبری که امروز صبح همه جا مثل بمب پيچيد که بعله شورای اطلاعات ملی آمريکا گفته است ايران برنامه اتمی اش را چهار سال است متوقف کرده است و بنابراين تهديد نيست چطور عصرش تبديل شد به اينکه نه خير ايران همچنان قصد غنی سازی دارد!! در مورد عراق هم جنابان آقايان نيوکان های مشهور به گروه "پروژه برای آمريکای قرن جديد"، اطلاعات سيستم های اطلاعاتی برای حمله به عراق را به تخم مبارکشان هم نگرفتند.
خوب اين همچين هم بر خلاف رفتار کلی اين فلان فلان شده ها نبوده است. مثلاً پال ولفوويتز (جاکش اعظم) سال نود و دو برای جناب آقای ريچارد چينتی (که اون موقع وزير دفاع بوش اول بود) يک راپورت می نويسه که در اون راپورت پيشنهاد می کنه که سياست خارجی آمريکا در خاور ميانه بهتره طوری تنظيم بشود که از قدرت نظامی آمريکا برای مقابله با کشور هايی که توليد سلاح های کشتار جمعی می کنند استفاده شود حتی در مواردی که به طور مستقيم به منافع آمريکا مرتبط نيستند. دليل اين کار را جاکش اعظم جناب آقای ولفويتز ايجاد برتری بی رقابت جهانی برای آمريکا دانستند و اصرار هم داشتند که تنها راه استفاده مدام از نيروی نظامی برای پيشگيری از جنگ (بخوانيد جنگ های خيالی) است. اين هم انگليسی اش با ماخذ دقيق از يکی از ايميل هايی که به اين ايميل ليست ها فرستادم:

... in the 1992 commissioned writings of Paul Wolfowitz (a good friend of Iran and Iranians) for then secretary of defense Richard Cheney where he argued that that American military power can be used to punish the use of weapons of mass destruction even in conflicts that otherwise do not directly engage US interests" (Tyner, 2006, p.50). Further Wolfowitz suggested that "an unchallenged American Hegemony in the world" is needed and "pre-emptive military force can be used to maintain this position (ibid).


بنابراين توجه داشته باشيد که در سال نود و دو ولفوويتز نشسته است نحوه حمله به عراق و دلايل آن را از قبل تئوريزه کرده است. حالا هی سازمان های اطلاعاتی بگويند که صدام سلاح های کشتار جمعی ندارد!! مگر اينها آن موقع به به تخم شان بود که الان به تخم شان باشد. دير يا زود همين بساط عراق را برای ما هم خواب دیده اند، بايد ديد که چطور می شود از پس شان بر آمد که اين هم باز به روند مذاکرات و هزار چيز ديگر بستگی دارد...
بنابراين به رفيق بسيار باهوش و بعضی اوقات خنگ ام حسين جان درخشان که به اين نتيجه رسيده است اين جمهوری اسلامی حالا حالا ها در خدمت همه مان هست، بايد بگويم که بابا جان خيلی هم مطمئن نباش!
اوضاع برای مردم ايران وحشتناک خواهد بود و وحشتناک تر هم خواهد شد!
همين الان اش ببينيد دارند روزی چند نفر را در ايران دستگير می کنند...اينها همه اش نظرات لطف آمريکا به منطقه و فشار ها به اين لعنتی جمهوری اسلامی با تمام درز و سوراخ ها و لايه های مختلف اش است.
بنابراين آدم هايی مثل حسين که اين روز ها شديداً شخصيت تاريخ سازی شان گل کرده و هوس تاريخ سازی دارند بايد بداند و آگاه باشند که برای تاريخ سازی آدم بايد اول تاريخ را خوب بشناسد. نمی شود آدم به ساز احمدی نژاد برقصد و ساز کثافت های لجنی مثل ولفوويتز را در نظر نگيرد!

اگر تا حالا اين قسمت از فيلم رضا علامه زاده رو نديد...الان ببينيد که لااقل بدانيد که اين آقای موسويان چه تريپی داشتند وقتی به قول حسين در اوج دوران رفسنجانيست ها اينها مخالفانشان را در سطح دنيا ترور می کردند!



اين برای اون دسته از دوستان که دارند خودشون رو خفه می کنند که منافع رفسنجانی رو در آمريکا نگه دارند و ابله های سوخته اي مثل موسويان که می روند برای فاک فنا دادن احمدی نژاد دست به دامن انگليسی ها می شوند. از اون ور هم يادمون نره که فعلاً هم به خاطر عدم موفقيت جناب آقای احمدی نژاد در مبارزه با "فساد اجتماعی" خود دولت شده است عامل فساد اجتماعی و وقتی آدم با بسيج و سپاه رو هم می ريزد نمی تواند انتظار نداشته باشد که اوضاع نظامی نشود و به يادتان می آورم صحنه های حمله به اراذل و اوباش و فعالين اجتماعی و زنان و معلمان و کارگران شرکت واحد و حالا هم که دانشجو ها و کرد ها و .....
مقاله بسيار مهم آقای دکتر ايرج سيف در باب همين
واقعاً خدا به دکتر سيف عزيز عمر بده که باور بفرماييد که مقاله های به اين خوبی که ايشون می نويسند و اين طور مفت و مجانی در اختيار شما خوانندگان فارسی زبان قرار می دهند رو کلی بايد وقت و انرژی صرف کنند که بنويسند. شما ارزش اين کار را وقتی درک می کنيد که اگر ايشون همين وقت و زمان را فقط برای مقاله های انگليسی شون می گذاشتند می شد کلی کاپيتال در جيب ايشان. پس اين کارگری مفت و مجانی ايشان خيلی خيلی خيلی ارزشمند هست در حالی که بيشتر دانشمند های ايرانی به طور کلی ترجيح می دهند دنبال پول و پرستيج در محيط های آکادميک انگليسی زبان باشند.
اين رو صميمانه می گم که آقای دکتر سيف يکی از شخصيت های بسيار مورد احترام من است.
----------
وبلاگ امير هسته اي هم يک تحليل خوب در باب اين راپورت جديد که می گويد ايران چهار سال است دست به بمب سازی نزده است دارد.

اين از وبلاگ امير فرشاد ابراهيمی چون خودش گفته که:
وبلاگ من در ایران فیلتر است! لطفا با کپی کردن این مطلب در وبلاگتان به بیشتر خوانده شدنش کمک کنید.
حالا بگذريم که وبلاگ من هم در ايران صد سال سياه است که فيلتر است اما بيشتر قصد از کپی کردن اينکه من هم موافقم که اين رسانه های خنگ ايرانی دارند اين قضيه موسويان را تبديل به يک مساله حقوق بشری می کنند انگار مثلاً ما با يک فعال اجتماعی طرف هستيم!! بابا جان طرف رفته به انگليسی ها کمک کرده که چه جوری بزنند احمدی نژاد را سرويس کنند که بعداً هاشمی بيايد قدرت را به دست بگيرد حالا هم که لو رفته و احمدی نژاد هی تهديد می کنه که من رو می کنم بايد نشست ديد زور کی به کی می چربه!! اين نهايت اهميت سياسی اين موضوع است...چه خبر هست اين طرف را کرده ايد حسين مظلوم؟ يارو اگر خودش قاتل نباشد مسئول مرگ و ترور های ميکونوس که هست!
اين وسط واقعاً نگران زنان فعال در کمپين يک مليون امضا هستم. بابا جان بشينيد خانه هاتان يک کم فعاليت نکنيد. مگر نمی بينيد اينها هار شده اند. به قول عيال وقتی جمهوری اسلامی در شورای امنيت پرونده دارد که ديگر آدم موی دماغ شان نمی شود! اين هم خواهد گذشت ولی به خداهيچ ارزشی، ارزش جان و زندگی رو نداره!
در عين حال خدا عمرتان بدهد که هستيد!
اين شما و اين مطلب امير فرشاد ابراهيمی

موسویان این مسیح بر مصلوب


اول خواستم یه پست مفصل درباره این آقای موسویان بنویسم که فعلا این روزها مد شده است ، اما فعلا خیلی درگیرم .
هیچ اظهار نظری نمی کنم ولی ببینید ماجرا چقدر احمقانه بودار و مشکوکه ! ؛ در حالیکه مامور نیروی انتظامی مقابل خانه آقای موسویان هست تا کسی آسیبی به جان ایشان نرساند شبانه انگار کارلوس یا بن لادن را شناسایی کرده اند ، می ریزند خانه ایشان و وی را بازداشت می کنند بعد چند روز بعد با وثیقه آزادش می کنند آقا که به سنگین ترین اتهامات متهم شده بود برای خودش همینجوری راست راست قدم می زند و می رود مجمع تشخیص مصلحت نظام و مرکز تحقیقات استراتژیک ( که در آنجا سیاستهای کلان مملکت پالایش می شود !) بعد از مدتی قوه قضائیه می آید و سخنگویش اعلام می کند آقای موسویان همچون یوسف معصوم هست و بیگناه ! دوباره بعد مرتضوی دادستان تهران می آید می گوید نه ایشان متهم هست حالا این لابه لا پارازیت های احمدی نژاد و محسنی اژه ای بر علیه موسویان و پشتک و وارو انداختن هاشمی و ایادی اش را هم در دفاع از موسویان شما داشته باشید دست آخر هم که در هفته بسیج اوسکول هایی با پلاکارد بسیج دانشجویی ( و طبق معمول بسیج دانشجویی کجا و کدام دانشگاه هم معلوم نیست همین جوری گتره ای "بسیج دانشجویی " می ریزند جلوی دفتر قوه قضائیه که جاسوس اعدام باید بشه ! خبرنگاران داخلی و خارجی هم از اعتراضات شدید الحن با اشتیاق عکس می اندازند و خبر تهیه می کنند و به قولی نفت بر آتش می پاشند ! ، حالا این وسط داشته باشید رسانه های فارسی زبان داخلی و خارج از کشور را هم که همه متفق القول دارند از موسویان یک بت معصومیت میسازند که وای گرفتنش این مسیح بر مصلوب را ! مثلا از رادیو زمانه چون مهدی جامی بلکل از اتفاقات ایران پرت هست و الان برید مثلا تو آجودانیه تهران ولش کنید چون طفلی سالیان ساله ایران نبوده فکر میکنه آمده رم در ایتالیا ! از ایشان هیچ توقعی نیست ولی بی بی سی چرا داره پیاز داغ ماجرا را هی زیاد میکنه ؟! یکی نیست بیاد بگه بابا این آقای موسوی من کاری ندارم الان جاسوس هست یا نه این خودش یه پا متهم بالفطره هست این برادر موسوی کم گند نزده ؟ ، در زمان سفارت همین ایشان بود که اطلاعاتی های ایران و از جمله کاظم دارابی (که به مدد الطاف خانم مرکل که این روزها داره هی هارت و پورت میکنه که ایران رو تحریم کنید ، تا بیست و چند روز دیگه آزاد میشه ! ) در یک عملیات تروریستی زدند رهبران حزب دموکرات کردستان رو کشتند و همین آقای موسویان تا لحظه آخر نه تنها اظهار بی اطلاعی می کرد و بر عدم دست داشتن ایران در این ماجرا تاکید، بلکه می گفت ما می دانیم کار خودشان بوده و این یک تسویه حساب سیاسی هست و ربطی به جمهوری اسلامی نداره ! همین آقای موسویان بود که در آلمان گروههای عملیات علیه مخالفان جمهوری اسلامی در اروپا را راه اندازی و تجهیز نموده ،همین آقای موسویان اولین تکنولوژی هسته ای را از دلالهای آلمانی و اتریشی خرید و برد ایران ! ، حالا همه این روزها همچین واویلا سر میدهند که انگار باباشونو جلو چشمشون دارند سر می برند ! من شک ندارم که همه اینها یه بازی هست از گرفتنش تا آزاد کردنش و راه انداختن این بازیها پس تعجب نکنید اگه همین فردا پس فردا یکهو این آقای موسویان یک حزب جدید سیاسی راه انداخت و یا نه اصلا شد کاندیدای ریاست جمهوری آینده کارگزاران ! از این آقایان هر چی بگید بر میاد ! .
از همه اینها که بگذریم خودم هم فهمیدم این پست خیلی عصبی شده پس بگذارید کمی بخندیم ! این نیروی انتظامی رو که همه می بینید با چه قدرتی مقابل یه مشت معتاد و کارتون خواب می ایسته ویا با چک و لگد اجتماع آرام زنان را تارو مار می کنه و باتوم میکشه و چنگ و دندون نشون میده که ما اینیم و ما ذوالفقار علی دوران هستیم ، فقط نگاه کنید که در یکی از مانورهای مبارزه با اغتشاش و جنگ شهری در مقابل چشمان فرمانده هان و مدعوین در مصلای تهران امسال چه گندی زده، اینجا را ببینید و حال کنید !
لینکدونی :
باز هم فشار بر جنبش زنان دیگر مسلم است بخش امنیتی برای این جنبش نقشه های زیادی دارد و برای سرکوب جدی اینها آمده است
دلیل دیگری بر اینکه همین اقلیت ایرانی آواره که غالبا اکثرشان هم زخم دیده دیکتاتوری هستند خودشان چقدر دموکرات هستند
این روزها ، دل آرام ما را به بند می کشند ، گلهای مریم را پشت حصار و سیم نهان می کند و حالا جلوه عشق را هم می خواهند از ما دریغ کنند،غافل از اینکه این " جلوه " کدر نمی شود،



تنها يک نادان آن هم از نوع نادان های مهندس است که می تواند در خانه اش بنشيند و مغز متفکراش را به کار بياندازد و بگويد بعد از اينکه رژيم اسلامی عربی ايران سرنگون شد بايد قبر خمينی را نابود کرد!

بنده تنها روزی را تصور خواهم کرد که آمريکا به ايران دمکراسی آورده است و آقای کمانگير هم با روش دمکراتيک و به کمک علم يک روش رای گيری سوپر مدرن اختراع می کنند و سرنوشت قبر خمينی را به رفراندوم می گذارند! چرا که قبر خمينی سمبل "اسلاموفاشيزم" است و "ايران در آينده جايی برای هيچ مسلمان-عرب نفهمی (جک اس)" ندارد!

بگذريم که تمام عرب های خوزستان و مسلمانان ايرانی کلاه شان پس معرکه است اگر اين شازده کاره اي شود، چون ايشان در راه مبارزه با اسلاموفاشيسم ممکن است نه تنها قبر هفت و جد و آباد هرچی عرب در ايران هست را نابود کنند بلکه ممکن است که حتی مسلمان های زنده را هم در راه مبارزه با فاشيسم به کوره های آدم سوزی بفرستند!

و البته اين حماقت مخصوص مهندس های نادان همه کاره که فکر می کنند اسلام يک ساختمان است که می شود ساختش بعد خراب اش کرد، نيست. يک مشت احمق ديگر مثل همين بابا، چاقو به دست تمام شاه های موجود در اشعار فردوسی بر ديوار های مقبره اش را در يک اقدام انقلابی خط خطی کردند! مثال تاريخی اينقدر می توانم بياورم که بالا بياوريد!

يادش به خير آن روز سرد زمستانی که برای در رفتن از امتحان هندسه همه کلاسمان داوطلب شديم که به مرقد امام برويم. هيچکدام مان چادر نداشتيم و مقنعه های مان همه آبی کم رنگ بود. با اين حال مسئولين اسلاموفاشيست مقبره امام ما را راه دادند. در مقبره امام پر بود از زنان و دخترانی که احتمالاً مثل ما برای در رفتن از امتحان هندسه آمده بودند زيارت! من که به عمر ام زيارتگاه نرفته بودم هيجان داشتم که در ضريح پول بياندازم. آمدم بروم يک دويست تومانی را خدمت امام تقديم کنم که معلم شيمی ام من را صدا زد. پرسيد: "چقدر داری پول می اندازی؟" گفتم: "دويست تومن!" پرسيد: "کمتر نداری؟" گفتم: "نه! همينو دارم!" يک پنجاه تومانی به من داد و گفت: "بياا اينو بنداز..زيادش هم هست!"

حالا شما می خواهی بروی ساختمان و گنبد طلايی امام را نابود کنی که مثلاً با آن عقل ناقص ات دچار ارگاسم انقلابی شوی!

تمام خيابان های شهرک غرب هر کدامشان جدا يک هئيت سينه زنی امام حسين دارند. همه آدم هايی که برای امام حسين سينه می زنند اگر سوار تاکسی شوند خودتان می دانيد به مرقد امام چه می گويند، آنوقت شما می خواهيد برای مبارزه با اسلاموفاشيسم قبر نابود کنيد. شما عزيز جان خودتان تبلور اسلاموفاشيزم هستيد! شما خودتان باز توليد فرهنگی اين اسلاموفاشيزيمی هستيد که خودش باز توليد فرهنگی فلانوفاشيزم فلانی بود!

(عکس از نیلگون)

-----------------------

اين آقای کمانگير اين نوشته همان آقای کمانگير کانادای خودمان گويا نيست به گفته خودشان:
توضیح: این نوشته از من نیست. قابل توجه حسین خان درخشان


به ياد محسن:ضد جمهوری اسلامی اي ها نخوانند

پشت بند اين ياداشت ام که خودم خيلی دوستش داشتم اين ويديو کيوسک (که نمی دونم خودشون ساختن يا نه) خيلی می چسبه!
ظاهراً اين کليپ حسابی "تريپ مشکل دار" شده! ببخشيد من اينو قبلاً نديده بودم: در سايت بالاترين بحث و جدل های مربوط به کليپ رو بخونيد.

(اين رفيق روشنفکر های ما خيلی خنگ اند به مولا....يکی آمده رو چت می گه "اينچیه من نمی فهمم!!" بابا جان آخر هر سکانس تصويری اين آرش يک عدد فحش ناموسی که با کلمات قبلی يک هم وزنی و هم آوايی و خلاصه يک جناسک خطی و غير خطی اي داره، حواله اون سکانس تصويری می کنه، يا که نمی کنه؟

مثلاً:
دروغگو جاکش
آی بچه کونی
زنيکه جنده يا پتياره هرچی عشقتون ميکشه
و.....)





انصافاً ولی داشتيم که به محسن هم گير بديد!!! بابا يک صدا و سيما و يک قرائتی....
به قول يکی از دوستان که شاهکار ادای قرائتی رو در می آره:
ما گی را قبول داريم اما لزبين ها رو؟ قبوووووووول؟ چيی؟ بيگيد....بيگيد...بيگيد...قبووووووول؟ دااااااااااااااريم!

باز هم به قول همون دوستمون:
[unfortunately the totally awesome motion of the man's double chins cannot be sinulated by writing and it's hidden under the beard anyway]

تمام انقلاب و جنگ و کشتار و سانسور و آخوند و گند و کثافت به خوشی ديدن محسن و درس هايی از قر آن در! ما که بخشيدم! تا بزرگان ببخشند!


تحريم های اقتصادی از زمان جنگ اول خليج در عراق باعث مرگ بيشتر از نيم ميليون کودک عراقی شده است. بيشتر اين کودکان وقتی جنگ خليج شروع شد هنود به دنيا نيامده بودند. فيلم مستند بهای سنگين: قتل کودکان عراقی را ببينيد.

Paying The Price: Killing The Children Of Iraq

A documentary film by John Pilger

Sanctions enforced by the UN on Iraq since the Gulf War have killed more people than the two atomic bombs dropped on Japan in 1945, including over half a million children - many of whom weren't even born when the Gulf War began.

اگر نازک دل هستيد فيلم ها ناراحت کننده است

فيلم را اينجا می توانيد ببينيد

در گوگل ويديو هم می توانيد ببينيد
--------------------

همه فيلم ها و مصاحبه های جان پيلگر در مورد عراق

مریم حسین خواه روزنامه نگار، عضو کمپین یک میلیون امضا برای تغییر قوانین تبعیض آمیز زنان و فعال جنبش زنان بازداشت شد.

بازپرسی از مریم حسین خواه,روزنامه نگار به اتهام نشر اکاذیب و تبلیغ علیه نظام / کانون زنان ايراني

مریم حسین خواه روزنامه نگار و عضو کمپین یک میلیون امضا بازداشت شد / کانون زنان ايراني

مريم حسين خواه، از فعالان جنبش زنان بازداشت شد / خبرنامه اميرکبير

مجموعه لينکهاي مربوط به بازداشت مريم حسين خواه در سايت بالاترين

اوين براي تمام همه زنان آزاديخواه جا دارد؟/ وبلاگ پرگاس

مریم حسین خواه فعال جنبش زنان بازداشت شد/ ادوار نيوز

مريم حسين خواه فعال جنبش زنان بازداشت شد/ گويا نيوز

در غياب زنستان/وبلاگ فصل زن

فریده غیرت ،حقوقدان:بازداشت مریم حسین خواه غیر قانونی است / کانون زنان ايراني

وطنم، وطنم

آدمی هيچ کنترلی روی وجود اش ندارد و تا زمان مرگ اش بايد قاعدتاً حال‌َش را ببرد و اين را اگر از فيلسوف های اگزيزستنشاليست ياد نگيريد، قطعاً يک آدم سر‌درگمِ هيچ‌انگاری سر راه آدم سبز می شود که اين مهم را به انسان گوشزد کند. اما شما خودتان بنشينيد فکرتان را بکنيد و ببنيد که يک "بچه انقلاب" مثل من چه انتخاب هایی می تواند داشته باشد. دقيقاً چطور می تواند حال‌َش را ببرد؟ گور پدر من بچه خرده بورژوای کامپيويتر دار بی همه چيز....فلان بچه عراقی که الان در اين وضعيت گايمان همه جانبه به وجود می آيد چه انتخاب هایی می تواند داشته باشد؟

چند وقت پيش داشتم مصاحبه یکی از محققين عراقی راگوش می دادم که با صدای بسيار بی تفاوت از قول عمه نابينای از بين رفته اش می گفت که "همه اين پل ها و ساختمان ها و جاده ها را دوباره می سازند و دوباره خراب می کنند، ولی چيزی که از بين رفته حرمت انسانی است، کرامت انسانی است، منزلت انسانی است."

چهار سال ام بيشتر نبود که خاطر ام هست که پدرم و يک عده از مهندسان انقلابی تصميم گرفته بودند که باهم بروند خرم آباد پروژه ناتمام کارخانه نخ ريسی پارسيلون را راه اندازی کنند. اينها همه دوست بودند. خيلی هاشان سال ها بود که همديگر را می شناختند. خيلی هاشان باهوش ترين ها و با سواد ترين ها در تخصص شان بودند. و البته به سبک تمام فرهنگ های مرد سالار ديگر اين مردان انقلابی دست زن و بچه هايشان را گرفته بودند و برده بودند شان پشت کوه و کمند های لرستان که برای انقلاب کارخانه راه اندازی کنند. شعار های انقلابی هم کم نمی دادند. چه در گفتارشان و چه در رفتارشان. شعار هم نبود آن روز ها برايشان ايمان بود. همه اين مهندسان انقلابی رفته بودند کنار کارگران مثل کارگران در خانه های کارگری زندگی می کردند.

برای من البته بزرگترين تفريح پيدا کردن عقرب در درون کفش های پلاستيکی ام بود و رفتن به کوه نوردی با همکاران بابام. در کوهنوردی احساسات انقلابی و ميهن پرستی بيداد می کرد. از همان اولش که راه می افتاديم تا به دشتی پر از شقايق برسيم همه از وطن و شقايق و لاله و خون و شهيد و سپيده و اميد و امثالهم می خواندند و موی را بر تن من بچه چهار پنج ساله سيخ می کردند. احساس غرور تمام وجود ام را بر می داشت که بر دوش چنين شير مردانی سوار بودم و مدام به آينده بسيار پر اميد وطن ام می انديشيدم (به جان مادرم اگر خالی ببندم که از همان چهار سالگی بنده بسيار تحليل گر نخبه اي بودم):

ايران اي سرای اميد .... بر بامت سپيده دميد

بنگر کز اين ره پر خون.... خورشيدی خجسته دميد

پانزده سال، پانزده سال ام بيشتر نبود که آن دوست پدرم که انسان شريفی بود و همه بر شرافت اش ايمان داشتند خانه اي گرانقيمت در فلان محله خريد و به ديدارش رفتيم. از شرافت اش چيزی کم نشده بود. هنوز همه به شرافت اش ايمان داشتند. منتهی ديگر مجال بحث های انقلابی نبود. اينها ديگر معتقد بودند که به عنوان متخصص های نخبه حتی بايد بيش از اينها هم سرمايه داشته باشند و مگر تفاوت شان با متخصص های نخبه کشور های در حال توسعه ديگر چه بود؟!

پانزده سال، پانزده سال از عمر من و عمر انقلاب اسلامی مان گذشت که مسلمانان شريف همگی با استاندارد های من دزد شدند. چندی طول نکشيد که همه روابط ها هم تيره شد. تمام اين مديران دولتی و مدير عاملان خصوصی و معاون های وزيران صنايع و معادن و کشور و هر کوفت ديگر سر هم را کلاه گذاشتند ، به هم نارو زدند، حق رفاقت را ادا نکردند، حق القدم را ادا نکردند، و همين، تمام شد.

امروز که هرکدام شان پيرمردانی هستند بدون آن شرافت انسانی اي که با آن کارخانه نخ سازی پارسيلون را راه اندازی کردند و با خاطرات شرافتمندی هاشان زندگی می کنند. به هم زنگ می زنند و حال پرسی می کنند و برای حفظ آبرو هم که شده است برای ديگران توضيح می دهند که فلانی خيلی انسان شريفی است شما نبوديد وقتی ما پارسيلون را راه اندازی کرديم....

اين روز ها هر کس و کارم که می ميرد يک راست می روم سايت بهشت زهرا. آنجا می توانی اسم متوفی را بدهی و آدرس قبرش را بگيری. مثلاً می توانی بنويسی پوران کاموری مقدم و بعد قبر عمه ات آدرس اش به طور ديجيتال بر صفحه کامپيوتر ظاهر می شود و تو می توانی برای عمه مرده ات فاتحه بخوانی و بیانديشی که چه آدم شريفی بود!

همه اين آدم های شريفی که خاطرات کودکی و نوجوانی من با آنها شکل گرفته شده است دارند يکی يکی می می میرند. همه شان آدم های شريفی بودند حتی اگر دزدی های کلان کردند. اينها تازه خوشبخت هاشان بودند. متخصص های تکنوکرات بودند که سيستم را می چرخاندند چرخ های اقتصادی را می چرخاندند تا خودشان سرمايه بياندوزند و آنها که برايشان کار می کنند از گشنگی نميرند. لااقل خودشان سرمايه اندوختند و جان چندين و چند انسان بدون سرمايه را که اگر اينها و سيستم کاری شان نبود محتمل می مردند را نجات دادند. اينها همچنان شرفتشان باقی است اما آن که به معنی واقعی کلمه دزديد که شکمش را سير کند که ديگر شرف ندارد. منزلت انسانی خودش و هفت پشت بچه و نوه و نتيجه و ...همه و همه به باد رفته است.

عمو های پيمانکار من و پدر صنعتگر من و هزار هزار تکنوکرات ديگر، مدام ساختند و ساختند و ساختند و هرگز به اين فکر نکردند که اين شرافت انسانی را چطور می شود دوباره ساخت! هيچ کدامشان به اين فکر نکردند که در اين دزد بازار سازندگی تکليف حرمت انسان چه می شود! با اين آدم های دزد، دروغگوی، فرصت طلب، بی شرف چه می شود کرد؟ با بچه های اين آدم های دزد، دروغگوی، فرصت طلب، بی شرف چه می شود کرد؟

آن زن عراقی روستايی, آن عمه نابينای از بين رفته, به نظر من تحليل اش از بسياری از همه اين سرداران سازندگی و مسئولين پيشرفت جامعه و توسعه همه جانبه عميق تر بود. او با تمام وجود اش موقعيت وجودی انسانی که در اين دنيای استعماری بايد زير سلطه استبداد های داخلی جان بکند، دزدی کند، فرصت طلبی کند، و بی شرف باشد تا از غافله عقب نماند و بتواند زنده بماند را در يک جمله بی تفاوت بيان کرد.

وقتی سال دو هزار و چهار سرود ملی (فعلی) عراق را انتخاب کردند و خوانندگان عراقی از هر شکل و جنس آن را خواندند موی بر تن ام ايستاد. انگار اين سرود های انقلابی دوران کودکی ام من را به هرچه سر و صدای ملی همراه با تپل و پرکاشن حساس کرده بودند. موسيقی و شعر هم نا آشنا نبودند. قبل از اينکه سرود ملی عراق شود عملاً سرود ملی فلسطين بود و در تظاهرات های فراوانی که رفته بودم آن را ياد گرفته بودم. شعر از ابراهيم طوقان شاعر فلسطينی است و اگر به از "وطن ام، وطن ام" خودمان نباشد يک چيزی هست در همان مايه ها و از وطن بدبخت و بيچاره اي می گويد که که ما قرار است با خون خود نجاتش دهيم و با شرف و انسانيت از آن پاسداری کنيم و او را به گذشته باشکوه اش باز گردانيم (که نمی دانم اين مملکت های بدبخت و بيچاره چرا همگی گذشته با شکوه دارند).

تنها خوبی اش اين است که طوقان شعر را در سال 1934 در ارتباط با دوران حاکميت بريتانيا در فلسطين و اعتراض به دولت های استعماری و مهاجرت صهيونيست ها به فلسطين نوشته شده است. در نفس اش شعر شديداً ضد استعماری و ملی است و خلاصه لابد اين بزرگترين دهن کجی به حضور آمريکاست در منطقه...! همين شده است به والّله، خوشی ما بين وجود و مرگ. اين که "حالش را داريم می بريم" يعنی سعی می کنيم هرزگاهی يک دهن کجی مضحک مستأصلانه اي بکنيم و در رويم! مانده ام اگر حالا همين بلای که سر عراق آمد سر ما هم بيايد، بعد اش که آزاد شديم کدام يک از اين سرود های سوزناک اميد دهند می شود سرود ملی مان؟ حالا گيرم که سرود ملی مان را عوض کردند و آخوند های بی شرف هم رفتند، با مردمان بدون شرافت مان چه خواهيم کرد؟

اين شما و اين "موطنی موطنی" آقای ابراهيم طوقان با صدای الهام المدفعی خواننده محبوب من:

اين هم متن شعر عربی طوقان که همه تان با عربی هايی که در ايران خوانده ايد بايد بتوانيد بفهميد اش:


الجـلالُ والجـمالُ والسَّــناءُ والبَهَاءُ
فــي رُبَـــاكْ فـــي رُبَــاكْ


الحياة والنجاة والهـناءُ والرجـاءُ
فــي هـــواكْ فــي هـــواكْ

هـــــلْ أراكْ هـــــلْ أراكْ

سـالِماً مُـنَـعَّـما وَ غانِـمَاً مُـكَرَّمَاً
هـــــلْ أراكْ في علاك

تبـلُـغُ السِّـمَـاكْ تبـلـغُ السِّـمَاك
مَــوطِــنِــي
مَــوطِــنِــي

الشبابُ لنْ يكِلَّ هَمُّهُ
أنْ تستَقِـلَّ أو يَبيدْ
نَستقي منَ الـرَّدَى
ولنْ نكونَ للعِــدَى
كالعَـبـيـــــدْ
كالعَـبـيـــــدْ
لا نُريــــــدْ لا نُريــــــدْ
ذلَنـا المُـؤَبَّـدا وعَيشَـنَا المُنَكَّـدا
لا نريد بل نعيد
مَـجـدَنا التـليـدْ مَـجـدَنا التّليـدْ

مَــوطِــنــي
مَــوطِــنِــي

موطني ....موطني
الحسام و اليراع لا الكلام و النزاع رمزنا...رمزنا
مجدنا و عهدنا وواجب الى الوفاء يهزنا...يهزنا
عزنا...عزنا
غاية تشرف و راية ترفرف
غاية تشرف و رايه ترفرف
يا هناه..ياهناه
في علاه...في علاه
قاهرا عداه قاهرا عداه
موطني...موطني

معذرت خواهی عمومی و معذرت خواهی شخصی:

موناهيتای جوانه ها از نوع برخورد ام با انتقادش به من انتقاد کرده بود و حق هم داشت.

مونا جان
شما حق داريد من به هيچ وجه حق ندارم به شما به خاطر انتقادی که من داشته ايد بی حرمتی کنم. اما مساله اين است که من همانطوری که در بخش نظرات هم توضيح دادم فکر نمی کنم که انتقادات شما انتقادات منصفانه يا که سازنده اي باشند. با اين حال حق با شماست و بنده در اين مقام نيستم که هيچ کس را خنگ بخوانم حتی اگر حس می کنم که مطالب يا نکاتی که من به آنها اشاره می کنم را نمی فهد يا سو تفاهم دارد.

و حالا ادامه مطلب بی حرمتی ...که متاسفانه چون يادم رفته کد آن خط ها که آدم می تواند بکشد روی مطلب چه بود همچنان بر سر جايش باقی است:

وقتی بچه بودم فکر می کردم "بايد" بچه دار شوم و مدام آرزو می کردم که خداوند مرا با بچه اي هوشمند خوشبخت کند. فکر می کردم بدترين چيز دنيا بچه "خنگ" است. حالا متوجه شده ام که از آن بد تر آن است که آدم بنويسد و از بد روزگار گير يک مشت خواننده خنگ هم بیافتد.

ببينم، پس اين ادبيات فلان هزار ساله فارسی که پر از تمثيل و ايهام و اشاره و صنايع ادبی است را مگر شما در مدرسه هاتان نخوانده ايد؟

داستان دکتر رفتن ام را استفاده می کنم که نشان دهم "زاييدن" و "زن بودن" آنچنان هم رمانتيک نيست و به اندازد همان "کار-خانه" و"کار تيمار داری" سخت و پيچيده است که انجمن پزشکان شاکی می شوند که "چرا به به پزشکان بی حرمتی کرده ايد!"

جنگ را به مسخره می گيرم و می گويم "گيرم که جنگ شد، به من زن می خواهد چه کاری بدهيد جز زرشک پاک کردن؟" که ملت فکر می کنند بنده اينجا نشسته ام آماده که به سپاه لابد الان چهل میليونی بپيوندم برای دفاع مقدس!

ذهنيت هايی که مدرنيسم برایشان مقدس است را نقد می کنم که شما خود فرهنگ مردسالاريد در اين دوگانه آفرينی "زن مدرن" و "زن سنتی" و محکوم می شوم که در ناف کانادا با قوانين جماران زندگی می کنم.

موناهيتا نوشته است:

راستش نمیدانم کسی که بدن خودش را به جمهوری اسلامی، برای اینکه بتواند به این جنایتکاران رای بدهد، اجاره میدهد، و در کانادا آنطوری رفتار میکند و لباس میپوشد که آقا در جماران از وی طلب کرده ...میداند رهایی و آزادگی یعنی چی؟ ...
کسی که نمیداند چادر مظهر چیست و میخواهد برای دفاع مقدس چادر سر کند و برود زرشک پاک کند فهمیده است تبعیض جنسیتی یعنی چی؟
مونا جان شما که گويا چادر سر کردن بنده را با چشمان خودتان ديده ايد به من بگويد تکليف من چيست، بالاخره جنده ام يا خواهر زينب؟
---------
عجب بدبختی شده اين وبلاگ ها...
وسط امتحان و بدبختی و کار های عقب مانده هی اعصاب خطی خطی می کنند مجبور می شوم بيايم بنويسم خودم را تخليه روحی کنم.
چند وقت پيش در يک کنفرانسی دکتر شهرزاد مجاب داشت يک مقاله می خواند در باب تحقيقاتش در باره مساله شکنجه و تاديب زنان در زندان های جمهوری اسلامی. اتفاقاً از فوکو ملعون و کتاب تنبه و تاديب هم استفاده تئوريک کرده بود و به نکات بسيار ريز اما پر اهميت زندگی زندان زن توجه کرده بود.
اينکه اثرات روانی چه می دانم نداشتن نوار بهداشتی چيست. اينکه مثلاً کافور در خوراک زندانيان چه تأثيراتی بر زندگی روزانه آنها داشته است يا اينکه چطور بدون خود ارضايی می شود زندگانی کرد.
اين وسط يک آقای بسيار شريفی از دوستان کومونيست کارگری ما بلند شد داد و بيداد که بعله شما با اين تحقيقات تنها داريد به جمهوری اسلامی کمک می کنيد و بايد ما همگی بدانيم و آگاه باشيم که کاری که جمهوری اسلامی با زنان ما کرد قتل و تجاوز (از لفظ ريپ به معنی تجاوز جنسی استفاده کرد) بود و شما نبايد اين را نگوييد...
خدا رو شکر شهرزاد همانجا حال اين بنده خدا را گرفت که "بهتر است فعالين چپ دست از اين دگماتيسم بی سوادانه شان بر دارند."
واقعاً کی می خواهيد دست از اين دگماتيسم احمقانه بر داريد و هی شعار بدهيد که زنان ايران در چنگال دژخيمان رژيم آخوندی فاشيستی...بابا اينها را همه ما می دانيم و لازم نيست در تحليل های تحقيقی مان اولش شعار های شما را بنگاريم تا شما را راضی کنيم.
اضافه بر اين ...اين دژخيمی و فاشيستی و هر چيز ديگری که شما اسمش را می خواهيد بگذاريد قابل بررسی است و برای بررسی آن نمی شود هر دو خط يک بار اين ايده را تکرار کرد که بعله حجاب سرکوب است و جمهوری اسلامی هم سرکوبگر!!


واقعاً چه ربطی دارد که آدم هرچه می نويسد شما بياييد به مساله "سرکوب" در حجاب بپردازيد آن هم با آن ادبيات شب نامه اي به درد نخور شعاری!

سال ها پيش يکی از قوم خويش هايم آمد خانه عصبانی که اين مجاهدان ديوانه اند؟ پرسيديم و توضيح داد که داشته در خيابان (در لندن) راه می رفته که يک خانم با حجابی جلويش را می گيرد که آقا ايرانی هستيد؟ می گويد بعله و خانم می پرسد که "ايران چه خبر؟" اين بنده خدا فکر می کند قصد سلام احوالپرسی است و می گويد" خيلی خوب." خانم داد و بی داد راه می اندازد که مگر می شود در مملکت آخوندها همه چيز خوب باشد!!
بعضی از اين دوستان تبعيدی ما که حتی يک هفته هم در ايران ما بعد جنگ زندگی نکرده اند و با بچه مذهبی ها سر و کار نداشته اند فکر می کنند که مثلاً ايران چه خبر است! بابا مردم دارند زندگی شان را می کنند و بدبختی ها شان هم سر جايش است!

"همزبانی و همزمينی با مردانی خشک مغز"

اين دکتر ها احمق اند يا که ما را احمق گير آورده اند!

مريض می شوی نه از نوع سر درد و گلو درد بلند می شوی می روی دکتر. طرف مثل خدا آنجا نشسته است چهار تا سئوال از تو می پرسد چهار تا آزمایش می نوسيد ده دقيقه به تو دستور می دهد می روی آزمايشگاه.
دو روز بعد می آيی، دکتر نگاه ورق کاغذ ها می کند انگار که دارد اسرار قرآن برايت کشف می کند و دوباره ده دقيقه سئوال پيچت می کند و بعد فلان قرص را می دهد بخوری.
می آيی در انترنيت نگاه می کنی می بينی دارو درد فلان جايت را درمان می کند و جايش صد درد ديگر اضافه می کند پس می خوری چرا که از بچه گی فلان دوستت گفته است که دايی اش که آقای دکتر است گفته است که فلان چيز حق است، پس هست!
مثلاً اين فلان جای ما با تمام دم و دستگاه های مربوطه يک شش ماهی پشت هم خونريزی می کرد. بعد دادند آزمايش کرديم و دهنمان صاف شد و گفتند يک عدد پوليپ روی فلان جای فلان جايت هست که در می آريم روی دهانه اش هم يک فلان چيز هست که آن را هم در می آوريم. در آوردند. چرک کرد. آنتی بيوتيک دادند. قارچ زد. باز هم درست نشد. حالا نمی دانم چه بلايی سر ما آورده اند ديگر حالا خونريزی نمی کند. رفته ام دکتر که سلام اين فلان جای ما ديگر خونريزی نمی کند. می گويم نه که شاکی باشم چه بهتر که نمی کند، اما خواستم چون شما دکتريد و خداييد ببينيد يک وقت خدای ناکرده "غير طبيعی" نباشد که ما همه عمر سعی کرده ايم "طبيعی" باشيم.

محض اطلاع آنها که نمی دانند بگويم که هر بار که برای درد فلان جا به دکتر مراجعه می کنی، می خوابانندت روی تخت، لنگ ها را بايد هوا کنيد، يک عدد چنگک مانندی می کنند آن تو و درش را باز می کنند و هزار کوفت و درد و چوب و پاک کن مانند هايی را می کنند آن تو و بعد پنج دقيقه سئوال پيچت می کنند و می گويد برو! اگر خيلی اوضاع ات خراب باشد و پزشک عمومی سوادش نکشد می فرستندت پيش متخصص زنان و زايمان که آن از همه بد تر است. گور پدر چنگک و چوب که حواله فلان جای آدم می کنند. بد تر از همه منتظر ماندن در مطب است.

زنان زيبا روی با انگشتر های الماس درشت می آيند فرت فرت می نشينند. يا حامله اند يا دارند با خوشحالی به همراه شان خبر خوشايند بچه دار خواهی شان را می دهند. ديوار ها صورتی است و بنفش و سقف را گل های سفيد آرايش می دهند. راديو آهنگ های عاشقانه دارد و روی ميز مجله ها تنها چيزی که يافت می شود بچه داری است و خانه داری و چگونه انسان کار کند و بچه داری و خانه داری و باغچه داری و اوه مای گاد فاکينگ اوپرا تو!


هموطنان از همه بدتر اند. به غير از انگشتر الماس درشت هیکل که دست های نازک شان را آذين می دهند نفری يک آقا بالا سر هم با خودشان می آورند، از بوی عطر اودکلنشان اگر خفه نشوی از مکالمات شان ديوانه می شوی:

منشی: اين فرم ها را پر کنيد!
زن: مرسی [با لهجه خارجی می گويد فرم را با تخته زيرش می گيرد به سمت مرد دراز می کند.]
مرد: کارت بهداری تو بده [فرم را با اخم پر می کند انگار که دارد شق القمر می کند.]
زن: ببين اينجوری اخم نکن همه می فهمن برای کورتاژ اومديم.

و اينجاست که من به شهرام فحش می دهم که آن مقاله بهنود را برای من فرستاد. عصبانی می شوم. به منشی می گويم من می روم بيرون من را صدا کنيد. می ترسم اگر نروم بيرون يقه زن را بگيريم که:

همين کار ها را می کنيد که اين استاد ميانمايه (ببخشيد استاد گرانقدرم آقای دکتر مسعود بهنود) می نويسد:

بزنيدش دلارام را!
پس هی بزنيدش، صد نه هزار ضربه شلاق، برای کسی که نمی خواست تنها هنرش شستن رخت و لباس باشد، زندانی خانه شود به فرزندداری قلچماقی.

اگر از اول فرم هايتان را خودتان پر می کرديد و رخت شب تان را هم خودتان می شستيد اين آقا نمی آمد شما را بچپاند در يک دو گانه "رخت شور خانه نشين" و "کارمند آزاده!"

پنداری من رهايی يافته، ديگر رخت نمی شویم! گيرم که من زن "رهايی" نايافته "رخت شور" باشم، پس مستحق کتک خوردن ام؟

بزنيد ام، هی بزنيدم ام، صد نه هزار ضربه شلاق بزنيدم، من تمام هنر ام رخت و لباس شستن است، پس بزنيد ام...من مثل دلارام نيستم پس بزنيد ام....من همان ام که دلارام نيست..چرا که دلارام:
گوشه چارقد به دندان نگرفته، تا مانند هزاران هم جنس خود کتک بخورد و دم بر نياورد. اما شما زن ايرانی را چنان نمی پسنديد. او را از متجاوز هم فرمانبر می خواهيد و البته بی صدا. اين تصويری است که از زن ايرانی می پسنديد.

اما تصوير دلارام که "استاد عزيز ام" دکتر مسعود بهنود می کشد چيست؟

اهورائی. از نژاد همان ها که سوخته اند تا مردمی ساخته شوند. از تبار همان ها که به جان، از تن خود، هيمه ای برای آتش غضب ستمکارگان ساخته اند. و سياووش وار پاک و مطمئن بدان آتش پا نهاده اند

آدم می ماند که اين دلارامِ مسعود بهنودی وقتی دکتر می رود فرم اش را خودش پر می کند يا که می دهد آقا بالا سرش که او را اهورائی می بيند برايش پر کند. آدم می ماند که اين دلارام اهورائی که با ظلم شب مبارزه می کند اگر روزی روزگاری خوشبختی در خانه اش را زد و يکی از اين آقای دکتر های معروف (مثل اوس مسعود خودمان) دستش را گرفتند بردند خانه بخت، رخت اش را که می شوید؟ فرم اش را که پر می کند؟ که کتک اش خواهد زد؟

به هر حال زن "طبيعی" ازدواج می کند، بچه دار می شود و خوب برای اینکه "از نژاد اهورائی مردمی بسازد،" پيش دکتر زنان می رود، فرم پر می کند، لنگ هايش را هوا می کند، در فلان اش چنگک می اندازند که درونش چوپ و پنبه فرو کنند...همه اينها را می کند و سر کار هم می رود، سر راه يک کپی از مجله اوپرا را هم می خرد، شب که آمد خانه رخت هم می شورد و بعد مثل تمام زنان کارمند مدرن ديگر ده پند اوپرا را برای داشتن رابطه سالم با همسر و سپری کردن زمان با هم می خواند و بعد با نگاهی عاشقانه به شوهرش می گويد: "دفعه بعد رفتم بيا با من دکتر اين فرم مرم ها رو پر کن من اصلاً حالی ام نمی شه!"

اينها احمق اند يا که مارا احمق گير آورده اند؟ همه، همه زنان می دادند از "آزادی خواه" تا "رخت شور" که اگر آن فرم را ندهيم که پر کنيد طلاق مان می دهيد! به حق نژاد اهورائی تان طلاق مان می دهید.

آزادی خواهی شان گل می کنند می خواهند از زن آزادی خواه دفاع کنند می زنند چشم و چال "زن رخت شور گوشه چارقد به دندان گرفته" را کور می کنند. بعد هم اسمشان هست آقای دکتر و استاد محترم پس لابد می دانند....

لابد دکتر است که ده دقيقه در مورد "مساله زنان" می انديشد و بعد برای زنان نسخه می پيچد که همانا زن آزادی خواه آن است که هم مثل شخصيت های تاريخی و اسطوره اي مردانه ايرانی قهرمان باشد که "انگار دلارام منصورست، همان که دار از نام او بلند آوازه شد" یا که سیاوش است که "سياووش وار پاک و مطمئن بدان آتش پا نهاد،" و هم ظريف و نرم باشد تا با "ظرافت و نرمی" زندان را بگذراند!!

يکی نيست به اين آقای بهنود بگويد برادر من، پدر من، ما که از زندان خانه رهايی يافته ايم و به زندان جمهوری اسلامی راه پيدا کرده ايم، کی قرار است از اين زندان "ظريف" و "لطيف" و "اهورائی" و "سياوشی" و اساطيری" و "عروسکی" و "مادرانه" شما خلاص شويم؟ کی قرار است از اين "همزبانی و همزمينی با مردان خشک مغزی" چون شما خلاص شويم؟

منشی صدايم می کند. به درون اتاق دکتر می روم. می نشيند کلی از آسمان و ريسمان می بافد و با يک قيافه غم انگيزی به من می گويد که ممکن است به طور موقت نتوانم حامله شوم. می گويم پس می توانم بی خيال قرص حاملگی شوم و با خيال راحت بدون کاندوم...؟
می گويد نه نمی توان پيش بينی کرد!
می آيم خانه ظرف ها را می شویم، رخت ها را هم می شویم...کامپیوتر را بر می دارم و می نويسم...


به دليل ازدواج دوستان و نبودن عيال دم دست به يک عدد پا برای خوردن چلوکباب نيازمنديم.
از ديروز که اين عکس به شکل مرموزی به دستمان رسيد که خدا بگويم صاحب اش را چکار نکند که روز ما را خراب کرد و اين شکم ما آنچنان افسردگی اي گرفته است که نگو!
مساله اين نيست که در کانادا چلوکباب پيدا نمی شود، که می شود و بيست و چهار ساعته اش هم پيدا می شود اما مساله اين است که من هرچقدر خودم را بکشم اين کباب های اينجا مثل کباب متری های البرز نمی شود. به همین دلیل همگان بدانند و آگاه باشند که من تنها به يک دليل آن هم به يک دليل ممکن است موافق حمله نظامی آمريکا به ايران باشم و آن هم در صورتی است که متفقين تضمين کنند که بلای بر سر چلوکبابی های محبوب من در تهران و قزوين و رشت و شيراز و اصفهان نخواهد آمد و با وجود چپو کردن منابع خام ملی ما ايشان بايد قول بدهند که روی چلوکباب سوبسيد می دهند.
چلوکبابی هايی که بايد منطقه امن باشند و بمب بر سر آنها نخورند از اين قرار اند:
تهران: تمام شعبه های چلوکبابی جوان مخصوصاً بازار و زير پل گيشا
تمام شعبه های نايب
تمام شعبه های رفتاری
البرز
سعيد
رستوران هانی
کبابی باغچه ونک
تمام کبابی های دربند و درکه و اوين و فرحزاد.
کرج:
بنفشه
قزوين:
اسمش يادم نيست ولی بعداً آدرسشو می فرستم ولی اون هم يک چيزی تو همين مايه های بنفشه بود.
شيراز:
رستوران درويش
و کبابی گلپايگانی به درخواست حاج قرتی
انزلی:
اون کبابی کثيفه دم تلفونخونه!
رشت:
کته کباب جهانگير و محرم.
اصفهان:
رستوران هتل جلفا
کبابی هتل خوانسار
کباب تاک...ولی خودمونيم اينو اگه خواستيد هم بزنيد بزنيد من از اصفهان و اصفهانی ها خوشم نمی آد (غير از آنها که انحرافات جنسی دارند).

از ديروز اين عکس را برای هر که فرستاده ام او هم افسردگی گرفته است و طرفدار جنگ شده است.
بنابر اين برای اينکه ما انسان دوستی مان به خطر نيافتند، از يک انسان انسان دوست تقاضا دارم که هرچه سريعتر با ايميل من :

nazli.kamvari@gmail.com

تماس حاصل کند که برويم چلوکباب بخوريم.

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت يا [خنده مشمعز کننده]

برای به دست آوردن يک ساعت وقت اداری ذوق می کردم که تصميم گرفتم کمی وقت بسوزانم و رفتم سراغ جی جی و ديدم که نانام يک عدد ياداشت اکسپريمنتال گذاشته است از اين قرار که:

سه جور در داریم: در کیری، در کونی، در قفل.
در کیری دری یه که باید هلش بدی واز بشه ولی ما می کشیم
در کونی دری یه که باید بکشی واز بشه ولی ما هل می دیم
در قفلم، قفله.

ما تو ایران هر سه نوع درو داریم
در کیری مون دولته
در کونی مون ملته
در قفلمونم قفله!

حالا می خوایم صادرات و وارداتم داشته باشیم. رضا نگهبان، عقل کل، رو می یاریم و می گیم چکار کنیم. می گه به وارداتتون بگین ادبیات، به صادراتتون، زندانی سیاسی- مسئله حل می شه. می گیم فقط بگیم؟! می گه هم بگین هم بگاین. و می گایم و دُرُس می شه.

نصر من الله و فتح قریب
زنده نگهبان که نخورده فریب!

Adult Philosophy 101

۴. مسئله ی سکس با کاندوم خیلی بیشتر از آنچه که فکر می کنید به بحث ما نزدیک است:

با کاندوم می کنی ولی ایدز می گیری.

ایدز دارد، بی کاندوم می کنی، ولی ایدز نمی گیری.

این همه ی مسئله ی حضور است. باشی، بودن می شود کاندوم.

این را اگر ادامه بدهم فلسفه می شود و فاسفه که شد می شود پارگی کاندوم!‌


Adult Psychology 101

خوابیدن با یک زن
و خوابِ خوابیدن با دو زن را دیدن
خوابیدن با دو زن
و خوابِ خوابیدن با سه زن را دیدن
خوابیدن با سه زن
و الخ!

خوابیدن با خود و خوابِ خوابیدن را دیدن
دیدنِ خوابیدن
که راست راست در پاریس راه می رود
و پریدن و پرسیدن که «رویا چیست؟»
و خُر و پُف شنیدن.

خوابیدن با خواب
و خوابِ خواب دیدن دیدن.

Adult Sexuality 101

Porn فقط مسئله اش را با کیر در میان نمی گذارد- یا اگرکس دارید٬ با کس.
Porn نمی گاید، ساک نمی زند٬ انگشت در کون نمی کند
ساکت می نشیند یک گوشه
و خونش را آزمایش می کند. همین.

Anti-Adult

فراموش نمی‌کنم که هستیِ ما بر اين کُره در چيزی پيچيده است سياه مثل کيسه‌ی زباله، سفيد مثلِ کيسه‌ی زباله، نارنجی و قرمز و زرد مثل کيسه‌ی زباله.
فراموش نمی‌کنم که رنگ function نيست و که function پشتِ رنگ پنهان است
Capitalism is all form, all terminology!
يک روز داشتم می‌رفتم جنگ، جنگ برگشت، برگشتم جنگ
يک روز برخلافِ روز به در گفتم دربان. گفت من قفل ندارم (يعنی سواد)
من اسم ندارم ولی می‌توانم اسمم را بردارم و روی ميزِ رئيسم بکوبم
من دندانم ولی می‌توانم شير بمکم به قيد مع ع ع ع ع ع

ماهی که می‌گيريم به‌دنبالِ کیرش نمی‌گرديم. ما را گرفته‌اند و به دنبالِ فلسمان می‌گردند!

فراموش نمی‌کنم که برای شنا کردن بايد آب دانست
و برای ماهی‌بودن بايد ندانست

The search goes on


داشتم سعی می کردم با حالی که از خواندن اين خطوط به من دست داد حال کنم که قسمت نظرات را خواندم و ديدم يک بابايی نوشته است:

من شاید از زیبایی شناسی چیز زیادی سر درنیاورم و حق نداشته باشم که این چیزها را زشت و کریه بنامم، اما به عنوان یک ایرانی فکر می کنم که اینگونه نوشتارها فقط و فقط به بقا رژیم آخوندی کمک می کند چرا که در تضاد کامل با ارزش های ملی و میهنی مااست. رکاکت، دفاع از پورنوگرافی، و جنسی کردن مقوله های سیاسی تنها به جمهوری اسلامی کمک می کند که به مخالفانش در خارج انگ انحراف و انحطاط بزند و مبارزه برحق آنها را زشت و بد جلوه بدهد.

شهرت و افتخار را نباید به هر قیمتی کسب کرد و نویسنده باید هر بار که قلم بر کاغذ می گذارد به امر اخلاقی و ایرانی نیز بیندیشند. من از نانام (یاهر نویسنده دیگری) انتظار نکته ارجمند و حرف نغز ندارم. اما دست کم انتظار دارم که مقوله ها و مباحث مهم و جدی را لوث نکنند.

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت


قهقه اي زدم آن چنان که بيمار روانی بی آزاری که همسايه ديوار به ديوارم است (و هردو با بيماری های روانی هم کنار آمده ايم) به ديوار کوبيد که "خفه شو من خوابيده بودم!!"

در همين زمينه ( کامنت تفکر بر انگيز) اين یاداشت از ياداشت های چاپ نشده يک فرزند کوروش کبير را بخوانيد.

وضعیت کنونی عراق و افغانستان برای مخالفان جمهوری اسلامی و مردم مشتاق آزادی در ایران درسی شده است که بدانند خطرناک تر ازاستبداد داخلی ، مداخله نظامی خارجی است ، که آزادی را نه ارتش مداخله گر خارجی که اراده ملی به ارمغان می آورد. برای جمهوری اسلامی هیچ موفقیتی بالاتر از آن نیست که جامعه جهانی به جای مخالفت با نقض فاحش حقوق بشر و سرکوب آزادی های فردی و سیاسی و حمایت از تحولات دموکراتیک در ایران همه هم و غم خود را صرف مساله ی هسته ای نماید. چرا که اگر فشارها و مخالفت ها علیه حکومت ایران به دلیل نقض حقوق بشر و سرکوب آزادی اعمال می شد، آنگاه بنیاد گرایان نه فقط فرصت نمی یافتند با توسل به تبلیغ پیرامون مخالفت قدرت های بزرگ با حق ایران در زمینه ی انرژی هسته ای احساسات ناسیو نالیستی را به خدمت بگیرند، بلکه میهن پرستی و ناسیونالیسم ایرانی جذب جنبش دموکراسی خواهی و مبارزه علیه استبداد مذهبی می شد.

TORONTO INITIATIVE FOR IRANIAN STUDIES
lecture by
Dr. Homa Katouzian
Reza Shah's Political Legitimacy and Social Base

4:00 p.m., Friday, 2 November 2007
Room 200B, Bancroft Hall, University of Toronto