این فرح خانم خداست...

فرح خانم که به از اريستاکرات های فرانسوی نباشد کون ما دو نفر (من و برادرم) را در کودکی پاره نمود اینقدر مارا این کلاس آن کلاس فرستاد و الان هم ما هردو شده ايم همه کاره هيچ کاره. غير از اینکه از هر انگشتمان يک هنر می بارد، هردو کاملاً ديوانه و روانی هستيم.

برادر کوچکترم که از کودکی استرادژی من خنگم و هيچی ياد نمی گيرم را به کار گرفت از هردوی ما راحت تر و خوشحال تر زندگی می کند.

برادرم که يک سال از دکتری مرخصی گرفته است که کمی معنی زندگی را بفهمد و از روزی که آمده است تورونتو يا تار می زند يا نقاشی می کشد يا مجسمه می سازد و يا داستان می نويسد. فرح خانم هم به خاطر کمبود جا در خانه مدام این اثار هنری برادرم را این ور و آنور می چپاند و زير تخت پر از بوم است و مجسمه ها هم از سر و کول مان بالا می روند.

امروز آمده ام می بينم فرح خانم کلاه مکزيکی کله مجسمه نميچه فرم دار برادرم کرده است و روی عضو شريفش در گودی ناشی از چهار زانو نشستن مرد برهنه گلدان گذاشته است. نگاه آن يکی مجسمه می کنم می بينم انسان در بند را که نمی تواند خود را از ميان زنجير ها رها کند را تبديل به سرخپوست کرده است و روی کله اش پر گذاشته است....خودتان عکس ها را ببينيد و از دست این فرح خانم کمی بخنديد.

"بابا جون دنیا که دور دول مشکلات وجودی تئوریکی تو نمی گرده"

از کتاب اسنس فاگتنس
نوشته دکتر کارل کيراسوا تراتنگلسانين

اگر در عمرتان کلاس در دانشگاه های علوم انسانی بر داشته باشيد می دانيد که سياست درس دادن و درس خواندن بسی پيچيده است. هفته گذشته با يکی از استاد هايم که معتقد بود چيزی تحت عنوان فمنيسيم به عنوان يک جنبش در ایران تا اوايل قرن نوزده و انقلاب مشروطه وجود نداشته کمی بحث ام بالا گرفت که بعله درست هست که کسی نرفته است دارلاسلام حق و حقوق زنانگی بگيرد اما به شکل مبارزه انفعالی زنان هميشه در صحنه بوده اند و حق و حقوق می گرفتند و حالا درست هم که هيچ راپورت و داکيومنتی آنچنان از زنان دوران صفوييه نمانده است اما مگر می شود که آرام بنشينند و زور بشنوند؟ استاد عزيز تر از جانم (من واقعاً خيلی دوستش دارم) مثال بی بی خانم استر آبادی را آورد و اینکه اینها پشيزی ارزش ندارد و این بی بی خانم هم که شما اینقدر به او می نازيد هيچ غلطی نکرده است جز اینکه به مردان اشرافی ایران توصيه کرده است که مثل اشراف غربی به زن ها احترام بگذارند و بورژوا و ارستوکرات و آپرشن و ساپرشن و بلا بلا بلا..که نزديک بود من همانجا مغزم را با گلوله متلاشی کنم

القصه ما ناکام از این بحث آمديم به ننه معنوی مان با خوشحالی گفتيم که ننه جان ما يک راپورت هنری تهيه ديده ايم و اينها....ننه ما هم نه گذاشت و نه برداشت و شروع کرد فوکو بلغور کردن که اینها همه اش در چهارچوب امپرياليسم جهانی است و شما از ساندويچ اطلاعات کاهو و نون اش را تهييه می کنيد که امپرياليسم جديد بيايد فلانش را بچپاند وسطش و به خورد مردم بدهد. و من هم شاکی شدم گفتم ننه جان جوک می گی ها...پنداری همه ما قسمتی از این سيستم تخماتيک نيستم و پنداری مثلاً مطالعات جنسگونگی که امروزه خدا را شکر بسيار زياد فاندينگ هم می گيرد وخلاصه اگر وسط این همه گير و دار يک جو تحقيق ات را يک ربطی به محيط زيست و کونی گری بدهی که نان ات در روغن است (البته این را جرأت نکردم همان لحظه بگويم و الان می گويم)...خلاصه این وسط يک گهی هم خوردم و از واژه مس به معنی خلق استفاده کردم و منظورم مس ميديا به معنی رسانه های عمومی بود در واقع در مورد تعداد تلوزيون در خانه های مردم حرف می زدم و ننه ام هم تا شنيد من گفتم خلق شاکی شد که تو شستشوی مغزی شده ای و عيالت که مارکسيست هست هيچ، تمام استاد هات هم چپولند و حالا هم هی خلق خلق می کنی گويی خلق يک مشت گوسفند اند که تو بايد از بدبختی رهاشان کنی.

خلاصه باز فوکو و شهات وهنری جيغو ومن هم گوش دادم و بنده خدا خيلی هم پرت نمی گفت و نهايت حرفش این بود که سيستم فاکت آپ است و تو بايد در موضع نقدش باشی و من هم حرفش را قبول کردم ولی می گفتم که بايد از رسانه های عمومی استفاده کرد و مگر همين حميد آقا دباشی خودمان نمی کند و نمی شود نشست خانه و سياست انفعال در پيش گرفت و هرزگاهی در يک ژورنال آکادميک که شايد سالی ده بار هم باز نشود مقاله نوشت و کاری هم به خلق الّله نداشت...و او هم آخر بيشتر نگران سواد من بود و می گفت ممکن است با این سواد ناقص ام از راه به در شوم...

بگذريم شب آمده ام با عيال حرف می زنم می گويد "اگر يک بار ديگر من این کس و شعر های آدرينگ مادرينگ (آدرينگ به معنی ديگری شمردن) را بشنوم بالا می آورم" و بعد هم يک مشت حرف بی ربط در باب فنومنالوژی و کس و شعر بودن آدرينگ زد که من نفهمديم اصلاً چه می گويد و خلاصه من يک کلام خواستم در مورد آقای لاکان و این مرحله آينه در رشد کودکان و منبع این کانسپت آدرينگ در فلسفه روانشناسی سخنرانی کنم که "بم بم جان، عيال شما هرچقدر خوب فلسفه این فرانکفورتی ها را می شناسی در باب نقد فلسفه-حالا برای اینکه کسی گيج نشود بگوييم- پست مدرن/ پست استکچراليسم، بيغی و اگر بخواهی این آدرينگ را بفهمی که از کجا آب می خورد بايد بفهمی که این قضييه آينه چه بوده..."و عيال ما هم کم آورد و فوراً من را به شکل بسيار مارکس پسند چاله ميدانی ای آبجکتيفای کرد که خودش حالش را ببرد.

در راستای اینکه این عيال ما امروز شديداً قهر کرده و بعيد نيست همين روز ها من را طلاق دهد بايد اشاره کنم که ایشان شديداً از این پروفشناليسم بنده در ضايع کردن ایشون برای عرض خايه مالی به مکتب پست-استراکچراليسم شاکی هستند. برای روشنگری و آگاهی آنها که تا به حال فهميده اند من اصلاً چه می گويم (چون فرح خانم که از صبح هی می گويد اصلاً تو حرف حسابت چيه) بايد بگويم که عيال ما کلاً معتقد است که این نقد پست استراکچراليسم ها به فلسفه کلاً به ترکستان است و تنها نتيجه اش این بوده است که اسنس معنی را کلا پا در هوا کرده است و زده است زير همه چيز از تاريخ تا آگاهی.به عبارت ساده تر عيال ما می گويد در دنيايی که کوکاکولا آب مردم هند را آلوده می کند و مردم دارند از سرطان می ميرند، صحبت کردن از بودن و نبودن جنبش فمنيستی در دوران دارگوز نشان قبل از ميلاد کس و شعر محض است و شما هم که می کنيد به خاطر این هست که سيستم يک پولی به شما داده که دور خودتان چرخ بزنيد و به بدبختی مردم هند و کوکاکولا و بلا بلا بلا نرسيد.

عبدی کلانتری خوب حرفی می زد و می گفت من با هرکس مثل يک فرد برخورد می کنم حالا مهم نيست سياست اش چه باشد....حالا راستش من آنقدر ها هم مثل عبدی خوش بين نيستم و خلاصه از سياست بعضی ها به قدری متنفرم که طرف هم به نظرم آدم مزخرفی می آيد اما اما و اما در این دنيای کيری.....ما همگی جزوی از سيستيم هستيم... چه اکبر آقا بقال وست اوود لوس آنجلس که پول ماليتش می رود برای سياست های امپرياليستی آمریکا و چه آقای چامسکی که ماليات می دهد و همان سياست ها را نقد می کند تا من و شما که نشسته ایم و جق آکادميک می زنيم که احساس خوبی نسبت به شکوفايی تفکرمان در باب مارکس و کونی ها پيدا کنيم.

پس زنده باد علی جی، برات و برونو که در این کيری آباد کير پرست کير مرکز، لااقل می داند که از مس ميديا چگونه برای خلق الّله استفاده کند.

در این ميان علی جی و فمنيسم
علی جی و سقط جنيس
و برونو و درمان کونی ها را از دست مدهيد.




مردم ماراجوانا پرور ونکوور و مخصوصاً پوريک،
بشتابيد، بشتابيد و فيلم سيزده و نيم، ساخته نادر داوودی و عباس احمدی (مدرسه موش ها؟) را همين يکشنبه از دست مدهيد و بعد هم بياييد برای ما تعريف کنيد.
ترجمه شکسته بسته سيناپسوس اش می شود:
فيلم درباره نمايش سيزده ساخته بنفشه تواناست که همه هنرپيشگان آن زن هستند و يک ربط های به سنت و مدرنيته دارد که من تا نبينم نمی فهمم چه!! نمايش در حرم شاهی می گذرد که در روز سيزده ام ماه شاه از سفر خود در افرنگ، زنی فرانسوی را برای حرم به ارمغان می آورد. نمايش در مورد عوض شدن پرادايم های حرم با ورود زن فرانسوی است و فيلم نادر درباره نمايش....
سيزده و نيم را از دست مدهيد، مخصوصاً اینکه کوفتتان بشود که نصف فستيوال فيلم تورونتو پول بيليط می دهید...خوب ديگر آدم در دهات زندگی کند خرجش کمتر است [چشمک].
سايت فيستيوال ونکوور
سايت اصلی فيلم
فتوبلاگ نادر داوودی


ديشب که شات های تيکلا را بالا می بردم، مدام فکر سياست های پيرامون الکل بودم. فکر می کردم که این ماده مخدره مزخرف آيا انصاف است که قانونی باشد و ماراجوانا، این ماده مخدره نازنين، نباشد؟ آدم ترسويی که من باشم، واقعاً ترجيح می دهم که پات را از مغازه عين آدم بخرم تا اینکه يواشکی و از بازار آزاد. تازه پول ماليتاش هم به جيب دولت فخيمه کانادا می رود که خوب از دموکراسی های کم و بيش مورد علاقه من است. همين الان هم دولت استانی و دولت فدرال فخيمه کانادا کلی ماليات بار تنباکو، این کشنده ماده سمی شديداً اعتياد آور، می کنند که آمار و ارقامش را اینجا ببنيد و همين قدر بدانيد که يک پاکت سيگار بسيار معمولی در تورونتو قيمتش ده دلار ناقابل است. حالا اینکه چرا الکل و تنباکو این دو ماده مخدره زيان آور آزادند و ماراجوانای نازنين همچنان غير قانونی بر می گردد به اذهان عمومی در ايالات متحده آمريکا. به دلايل کاملاً فرهنگی اذهان عمومی محافظه کاران در آمريکا و استان های نسبتاً محافظه کار کانادا (آلبرتا) استفاده از ماراجوانا را ربط می دهند به تمام خلاف های سنگين دنيا از جمله بی ناموسی، قتل، و غارت. به همين دليل ايالات متحده آمريکا با اینکه کانادا بسيار مايل است که مالياتی سنگين به ماراجوانا ببندد و آزادش کند، اجازه این کار را به دولت فدرال کانادا نمی دهد. به عبارتی آمريکايی ها می گويند، زکی شما ها ماليتش را بگيريد که به شکل غير قانونی در آمريکا پخش شود؟

و چه قدر ما از دست این اذهان عمومی تخمی در آمريکا بکشم....جنگ در عراق کافی نبود، خوراک پات شبانه مان هم بند فضولات فکری تکزاسی هاست.

معلم های من هميشه از دستم شکارند. يکی اینکه شديداً کمال طلب (معادل آقای آشوری برای پرفکشنيست) هستم و بارها شده است که نوشتن يک مقاله را اينقدر طول بدهم که ديگر کار از کار بگذرد و مجبور شوم کلی نمره از دست دهم. بعد هم نهايتاً اینقدر کار را به لحظه های آخر موکول می کنم که ديگر کمال طلبی هم به فاک فنا می رود و من می مانم و يک مقاله افتضاح. خلاصه آخرين کسی که مشق شب تحويل می دهد سر هر کلاسی کسی نيست جز خودم.

این وبلاگ نويسی هم حالا به مشق شب من اضافه شده است. فرح خانم هم عين مبصر هر روز ياداوری می کند که که به مطلب خوب فلانی لينک ندادی يا اینکه فلان مطلب را که می خواستی بنويسی، ننوشتی. بنا بر این با عرض پوزش از امين آقا عنکبوت این مطلب او را در باب تقدم اخلاق به ایمان از دست مدهيد:


اخلاق مقدم است يا ايمان؟

بعضی مؤمنان ممکن است ادعا کنند که ايمان هرگز با اخلاق در تضاد نيست: هر آن‌چه ايمان آنان به آن حکم می‌کند اخلاقی است، اگر حکم سنگ‌سار است يا کشتن مرتد، صرفاً به دليل آن که وجودی «ماورای عقل و فهم انسان» به آن حکم کرده، بنابراين منزه از هر سوآل و پرسش، و مطلقاً درست است.

با اين حال خوب است از اين مؤمنان بخواهيم خودشان را در موقعيتی قرار دهند که مثلاً يک هم‌کيش آنان، مرتد به دين آبا و اجدادی باشد،‌ و در دين او هم کشتن مرتد جزو بديهيات ايمان باشد. آيا کشتن آن شخص که هم‌کيش آنان است و تغيير دين داده اخلاقی است؟ آيا اگر آنان در يک جامعه اقليت بودند و اکثريت نگذاشت که آنان اعتقادات «صحيح» خودشان را تبليغ کنند و به شيوه‌ی «الهی» خودشان زندگی کنند، حق با آن اکثريت نيست که طبق اصول اعتقادی خودش آنان را سرکوب می‌کند؟

اگر هميشه حق با مؤمنان باشد،‌ خنده‌دار آن‌جاست که نهايتاً حق با زورمندترين مؤمنان خواهد بود؛ چرا که در چنان دنيايی که هر کس عقيده‌ی خودش را درست‌ترين می‌شمارد و هرگز از آن کوتاه نمی‌آيد، آن که زورمندتر است در تحميل عقيده‌اش موفق می‌شود.

آن چه فراتر از هر عقيده و مرام و دين بايد رعايت شود، اخلاق است. اخلاق يعنی «آن چه بر خود نمی‌پسندی بر ديگران نپسند.» اگر دوست داری در فرانسه عقايد اسلامی‌ات را کتاب کنی و ملت را مسلمان کنی،‌ پس در مملکت خودت، آدم باش و بگذار مسيحی هم دين‌اش را تبليغ کند. اگر فکر می‌کنی سريال ضديهودی «چشمان آبی زهرا» و فيلم‌های جمال شورجه و فرج‌الله سلحشور بايد آزادانه از ماهواره‌ها پخش شوند،‌ اين اجازه را بده که هم‌وطن خودت چيزهايی را ببيند که دوست دارد. تو که زمان پهلوی شکايت می‌کردی که رمان‌های مذهبی‌ات اجازه‌ی چاپ نمی‌گرفت و داشتن‌اش پانصد تومان جريمه داشت، حالا که قدرت به دست‌ات افتاده انسان باش و بگذار ديگران قصه‌ی خودشان را چاپ کنند. اگر گمان می‌کنی که بايد به انتخاب سبک زندگی اسلامی در اروپا و امريکا احترام بگذارند، شعور داشته باش و به سبک زندگی غيراسلامی هم‌وطن خودت احترام بگذار و سبک زندگی او را بهانه‌ای برای سلب حقوق او قرار نده. اگر گمان می‌کنی که حق داری عقايد مذاهب ديگر را به مسخره بگيری، هندو را گاوپرست بنامی و مسيحی را مشرک و يهودی را حزب شيطان و سنی را عمری، و همه را هم نجس بشمری؛ پس اين حق را به اهل ديگر مذاهب بده که پيامبرت را مسخره کنند و تو را تروريست بنامند.

روزی حسين ابن علی پيشوای اين شيعيان شاخ حسينی، گفت که اگر دين نداريد لااقل آزاده باشيد. اکنون زمانه‌ای است که بايد گفت: کاش دين نداشتيد ولی آزاده بوديد.

مسلمان متصلب متعصب خودخداپندار! اگر همگان به شيوه‌ی تو به پشتوانه‌ی اين ظن که عقيده‌شان حق‌ترين است به خود حق هر کار می‌دادند و حق هر کس را به نام دين و عقيده قابل سلب می‌دانستند،‌ مطمئن باش که در چنان دنيايی دين و مذهب تو باقی نمی‌ماند، دين و مذهبی که اکنون از آنِ مفلوکان و عقب‌ماندگان و ضعيفان زمين است.


يک زمان قرار بود من لاتاری ببرم که این دوستانم را که همگی می خواستند موسيقی دان های حرفه ای بشوند را کمک مالی کنم. آن سالها خامنه ای يک شب خوابيده بود و صبح بلند شده بود و آموزش موسيقی را حرام کرده بود و بر و بچه ها که همه در کار آموزش موسيقی بودند نگران آينده کاری شان بودند.

من و دوستانم متعلق به اولين گروه هايی بوديم که در مهد کودک قديمی "مکتب پارس" در خيابان بزرگمهر(اصلاً قبل از اینکه خامنه ای کاره ای بشود) درس موسيقی به همت ناصر نظر (يا همان ناثر با تشديد ث)- آقای محقق، خانم بهشتيان، محسن بهشتيان، شيرين عربی، جواد هاشمی، مجيد سينکی، فريد مظفر زاده، صبا خضوعی، فرزانه درويشی(مامان خورشيد)-آذين موحد، کيوان ميرهادی، عليرضا مشايخی، آقای موذن، تينوش بهرامی، فرزاد حکيم رابط و خيلی های ديگر... می گرفتیم. مکتب پارس جايی بود که شخصيت تک تک ما شکل گرفت. آن سالها يک جور کلاس زيرزمينی بود و می دانم که تصادف نبود که هرکه از در عقب وارد مکتب پارس می شد يک جای کله اش حتماً بوی قرمه سبزی می داد. مادران يا پدران خيلی از دوستانمان (يا در بعضی مواقع هردوی آنها) زندان بودند. خيلی از دوستانمان پدران يا مادرانشان در اعدام های سالهای شصت، و شصت و هشت اعدام شده بودند. آدم هايی که بچه هاشان را به این کلاس زير زمينی می آورند، اغلب می ماندند و در آبدارخانه همگی باهم چای می خوردند و بحث می کردند. نمی دانم چرا عقل سعيد امامی نرسيده بود که در این کلاس ما را تخته کند، چون چند نفر از افرادی که آنجا رفت آمد داشتند را بعداً نفله کرد.

من خيلی کوچکتر از آن بودم که درک کنم که چرا پدر نازنين "آقای پوينده" کتاب هايش را چپ راست به دختران هنرستان موسيقی تقديم می کند. وقتی هم خبر کشته شدنش را شنيدم، باز هم نفهميديم که چرا بايد کسی را به خاطر تقديم کتاب به دختران هنرستان موسيقی خفه کنند. سر از بحث های آقای بهشتيان و آقای غبرائی در نمی آوردم و نمی فهميديم که چرا پدر کامران هرزگاهی غيبش می زند و همگی نگرانش می شوند. می دانستم که خانم محقق را بايد دوست بداريم، زيرا که رفتار عصبی اش به خاطر سختی های زندان بوده و قبل از اوين آدمی بوده است متفاوت.

يک خانواده بزرگ بوديم از کسانی که در خفقان آن روز های ایران، روزگار را با ساز زدن سر می کردیم. متعلق به نسل مبارزانی بوديم که جان داده بودند و ما با ادامه زندگی مان، با موسيقی، با خوشحالی مان مبارزه می کرديم. بعد از ظهر ها جمع می شديم در آبدارخانه نان سنگک و پنير می خورديم که پدر وارش "يک جنگل ستاره داره" را با لهجه رشتی بخواند و ما بخنديم. این بود زندگی ما....

يک خانم شهرستانی هم بود که من هرگز نفهميدم دقيقاً چه کاره است...او هم مدام با عشوه فراوان قربان صدقه ما بچه ها می رفت و ما هم مدام بنده خدا را مسخره می کرديم. آخر درويش بود و وسط آن همه بچه سیاسی های سکولار مدام "علی علی" می کرد.

حالا آنها که خانم را يادشان است با صدای خانم شهرستانی بخوانند:

الهی قربونش برم بهزاد جونم، شهرازد فينگلی جونم، مهرداد جونم، و احسان جونم ارکستر های آدم کوچولو هاشون رو بردن روی سن تالار وحدت....

این هم خبر

اجرای اين کنسرت ها با شرکت ۷ گروه موسيقی و با حضور 250 نوازنده کودک و نوجوان و يک گروه کر ۱۵۰ نفره، جمعيت زيادی را به تالار وحدت کشاند. تنوع در اجرای برنامه ها و اجرای قطعات در گروه های سنی متفاوت از ويژگی های مهم اين برنامه بود.

بخش اول برنامه اجرای قطعاتی از آهنگسازان بنام مانند برامس، سن سان، اميروف، کارل اورف، کلارک، افن باخ، خاچاطوريان، شوبرت و چايکوفسکی بود که با مجموعه سازهای ارف و همچنين ارکستر زهی برگزار شد. رهبری اين گروه ها را جواد هاشمی، شهرزاد بهشتيان، احسان خطيبی، مهرداد تيموری، بهزاد بهشتيان و اميرعباس محمدی که از هنرجويان پيشين موسيقی ارف در آموزشگاه پارس بودند به عهده داشتتند.

همه این شهر يک طرف کارامل يک طرف....امروز که رفتم خانه جديد بهمن و مرجان. تازه يادم اومد که در دوری از وطن دلم چند باری برای کارامل اساسی تنگ شده بود. کارامل بهترين و مودب ترين سگ دنيا، تربيت شده مادر سابقش مرجان و مادر فعلی اش بهمن، به قدری مبادی آداب است که يک بار که روی تخت با من و عيال خوابيده بود و من آمدم به عيال يک بوسی بزنم، فوراً زوزه ای متين کشيد و سرش را آنطرف کرد که يعنی "من نگاه نمی کنم ها..."

مرجان که مربی اصلی کارامل بوده، از اول با او فارسی حرف زده و او را "کارامل مامان جان" صدا کرده است. حالا هم که مسئوليتش با بهمن است، بهمن او را مامان جان خطاب می کند. خلاصه تماشای بهمن در خيابان زير باران وقتی کارامل را راه می برد و فرياد می زند "کارامل، مامان جان، نکن مادر، بيا اینور مامانی" ديدن دارد...

مستندی را که بهمن امسال که ایران رفته بود ساخته بود- امروز ديدم و بسی حال کردم....[کس کش] خيلی با استعداد و باهوش است. با همان تعليم کمی که ديده است يک فريم هايی با آن دوربين هندی کم فينگيلی اش گرفته است که نگو.... اما امان از آن رگ اصفهانی فيلم بازی کن جوادش که آخر سر که فيلم به خوبی و خوشی اديت شده است رفته است پی کارش يک سانتيمنتاليسم ناسيوناليستی آبکی ته اش می چپاند که بيا و درستش کن. چه کنيم ديگر همه اش تقصير این دکتر يزدی هست که قنداقش می کرده، بچه زيادی ملی گراست.

خانه مرجان و بهمن عالی است. در يکی از هنری ترين محله های تورونتو خانه شديداً زيبايی گرفته اند و همه همسايه ها هم نقاش و نويسنده اند. خانم مارگت آتوود نويسنده معروف کانادايی هم چند خانه آنور تر است. فکر کنم که زياد خانه شان خراب شوم. يک مقدار کتاب هم از خانه شان دزديم که بعید می دانم صاحبش حالا حالا ها بفهمد...

این روز ها خيلی گرفتارم...به خدا زود زود زود جواب همه ایميل ها را می دهم...شرمنده.

در ضمن بابا يک عکس از این کارامل بچاره تو این ارکوت هاتون بذاريد عجب مادر هايی هستيد شما ها!!

چند روز پيش که برای نظاهرات به جلوی تورونتو سان رفته بوديم آقای محمدی را ملاقات کردم که دختر و پسرش از کانادا به و از طريق واشنگتن و اردن به عراق برده شده اند که از کمپ های مجاهدين در عراق ديدن کنند. سميه دختر آقای محمدی که سال 1997 شانزده سال پيشتر نداشته است همراه با گروهی ديگر از نوجوانان که از سوی خانواده هايشان به این کمپ فرستاده شده اند به عراق رفته و تا امروز سازمان مجاهدين به او اجازه خروج نداده است.

رفتار های غير قانونی و غير انسانی رهبری سازمان مجاهدين را مبنی بر حبس اجباری هوادارن از بسياری از ما که از راه دور با هواداران فعلی و سابق این سازمان در ارتباط هستيم پنهان نيست. در می سال 2005 اما برای اولين بار ديدبان حقوق بشر مفصلاً به نقض حقوق بشر در کمپ های مجاهدين پرداخت. راپورت ديدبان حقوق بشر يکی از مهمترين اسناد در این زمينه را با عنوان "خروج ممنوع: نقض حقوق بشر در کمپ های سازمان مجاهيدين خلق" را از دست مدهيد. تا آنجايی که من می دانم این راپورت به قدری بر رهبری سازمان گران آمده است که تلاش بسيار کرده اند که نويسندگان و سند سازان این نوشته را پيدا کنند و تنبه کنند. رفتار های تروريستی این سازمان هم که بر کسی پنهان نيست و از هرکسی خوششان نيايد، فاتحه اش خوانده است.

داستان سميه هم در کمپ اشرف به داستان ها و نقل قول هايی که در این راپورت می خوانيد (و حتماً بخوانيد) بی شباهت نيست. تفاوت عمده اینکه سميه فرزند يک خانوانده ایرانی و کانادايی است و با اینکه مقامات کانادايی و خانواده اش دارند تلاش فراوان می کنند که او را به کانادا باز گردانند، سميه همچنان در کمپ اشرف مبحوس است و زير فشار روانی بسيای زياد. خانواده او که در سال 2003 برای آوردن او به عراق رفته اند می گويند که سميه در غياب ناظران سازمان به کرات از آنها خواسته است که او را به کانادا باز گردانند. اما وقتی که مسئولين سفارت کانادا برای مصاحبه با سميه به قرارگاه اشرف می روند، آقای بهزاد صفاريان، از ناظران حقوقی سازمان مجاهدين اجازه نمی دهد که این مصاحبه بدون حضور ایشان صورت بگيرد و مدام مزاحم مصاحبه می شده است.

سازمان مهاجران و پناهدنگان کانادا در این باره می نويسد:

[Smayeh]Interviewed at Ashraf Camp, Iraq on 31 May o4. Interview monitored by (Saffari) Behzad the “legal advisor of the PMOI (MeK) leadership who refused to leave the interview and regularly interfered saying he was translating. Gov. of Canada provided interpreter who visa officer instead was only on who was to translate”

بعد از این مصاحبه که مسئولين اردوگاه اشرف از تلاش مسمر خانواده سميه برای نجات او آگاه شده اند،در بيست اوت 2006 از سميه ويديويی تهييه کرده اند که به گفته پدرش درست مثل فیلم هایی است که جمهوری اسلامی از زندانيان سياسی تهييه می کند و سپس با نشان دادن سيمه در حال تمرين نظامی سعی کرده اند که پذیرفتن او در کانادا را -با توجه به اینکه گروه مجاهدين خلق ترورسيتی شناخته می شود- با مشکل روبرو سازند.

من فکر می کنم کمترين کاری که ما می توانيم انجام دهيم این هست که به نهاد های حقوق بشری و همچين رهبری سازمان مجاهدين نامه بنويسم و امضا جمع کنيم و همين کار هايی که هميشه می کنيم. من سعی می کنم که تا چند روز آينده با پدر سميه صحبت کنم و اطلاعات لازم را از او بگيرم. واقعاً شرم آور است این بلايی که سازمان مجاهدين خلق بر سر هوادارانش می آورد و ما همه نسبت به آن بی تفاوتيم.

سعيد سلطان پور هم مفصل در این باره نوشته است که پيشنهاد می کنم حتماً بخوانيد

اسامي نو جواناني كه به عراق برده شدند

خط اعزام نو جوانان برا ي خروج از بحران نيروي جوان

نقض پيوسته حقوق بشر در سازمان موسوم به مجاهدين خلق: انگيزه انتشار و شواهد

فردا (چهارشنبه) ظهر قرار است برویم روبروی روزنامه‌ی تورنتو سان تجمع. هفته‌ی پیش مایکل کورن یکی از ستون‌نویسان این روزنامه یک مقاله‌ای نوشت با عنوان We should nuke Iran. یک جوابیه یک سری از دوستان نوشتند که این شنبه چاپ شد ولی خوب یه طوری که انگاری ما اشتباه منظور آقای کورن رو فهمیدیم! دوباره هم کورن جفنگیاتش رو تکرار کرده. اگر چه معلومه کلی ملت شاکی شدن و بهش ایمیل زدن. به هر حال لطف کنید تورنتو هستید موقع ناهار بیاید پیش ما که با هم بریم ناهار. میگن روبروی ساختمان روزنامه‌ی سان ساندویچ فروشی خوبی هست.

اگر دانشگاه هستید قرار ما ساعت ۱۲:۱۵ در حیاط ساختمان International Student Center
اگر خودتان می‌روید ساعت ۱۲:۳۰ در 333 King Street East

commenting and trackback have been added to this blog.
من که اشکم به خاطر دوری از عيال دم مشکم بود این آقای سينکی هم سرازيرش کرد. حالا نشسته ام اینجا های های.....
می گن آدم محصولی از مسائل پرامونش هست. من هم از شانس بد پدرم و شانس خوب خودم بدون اینکه خودم بخواهم آدم های اطرافم شدند مجيد سينکی که امروز به ياد هادی غبرايی نوشته است. همان سال های شصت که کامران شد شاگرد مجيد سينکی، شد رفيق شب و نيمه شب من...باهم چه درد و دل ها که نکرديم...هردو زرت زرت در عشق شکست می خورديم و هردو هم هميشه به هديگر دلداری می داديم که" بابا طرف فقط و فقط تو کاره خود خودته!":
برای من هادی غبرايی مرد بلند قد با ريش بزی بود که گويا آدم مهمی بود ولی من و پسرش پی غرتی بازی خودمان بوديم...می دانستم که زندان بوده و مادر کامران منتظرش مانده و خودش می گفت: "بابا ما را انداخت تو رودربايستی"
وقتی هم با همسرش از دنيا رفت من های های گريه می کردم و مثل احمق ها به کامران می گفتم " از گشنگی نميری!!"
من بچه تر از این بودم نکه درک کنم هادی غبرایي-پدر دوستم- که بوده....بعد ها فکر کردم که شاید نهليسم مثبتی را که امروز با خودم حمل می کنم را مديون دقيقه هايی بوده ام که با فلسفه آدم هايی مثل هادی غبرايی و همسرش سپری کرده ام.
از مجيد سينکی درباره هادی غبرايی بخوانيد

میان دو هیچ

فرصتی است

برای با تو بودن

و با آرام ابدی کلام و نگاهت

عشق را

وآزادی را

زندگی کردن.

فرصتی اندک است

برای دوست داشتن

میان دو هیچ.

سال های آخر دهه ی ۶۰ بود که با هادی آشنا شدم. کامران تازه شاگردم شده بود. آن روزها «تولید اجتماعی هنر» جانت ولف را٬ که نیره توکلی ترجمه کرده بود٬می خواندم . تازه با دیدگاه های آدورنو آشنا شده بودم و آن روزها برایم جالب و جذاب بود. با هادی در این باره حرف می زدیم و او از دشواری های زبان آدورنو برای ترجمه می گفت٬ بخصوص وقتی کتاب «فلسفه موسیقی مدرن» اش را برای ترجمه به هادی دادم. در واقع آن روزها که او را گاهی می دیدم تا فاصله ی سال های ۷۸ تا ۱۴ شهریور ۸۲ که او به همراه فرخنده و زری در تصادف از دست رفتند٬ تقریبا هر روز همدیگر را می دیدیم٬ از بهترین و پربارترین دوره های زندگی ام بود. دانش و احاطه ی عمیق او در فلسفه و جامعه شناسی و ادبیات در کنار تواضع و فروتنی اش از او شخصیتی دوست داشتنی ساخته بود. رضا مقصدی در باره ی او می گوید:" هادی غبرائی، مترجم برجسته، ویراستار و سردبیر مجله ی فرهنگی – اجتماعی «پیام یونسکو»٬ از نخستین روشنفکران اندیشمند دهه ی پنجاه در گیلان بود که پا به پای خیزش های آزادی خواهانه در راه سوسیالیسم و آزادی گام گذاشت و از «ستاره» های «سرخ» آن سال ها بود که سرانجام پس از تحمل زندان هفت ساله در رویدادهای سال پنجاه و هفت آزاد می شود و نخستین ترجمه اش را از زندگی «دولو روس ایبا روری» انسان دوست برجسته اسپانیولی با همیاری عباس خلیلی و با نام هادی لنگرودی به چاپ می رساند و پس از آن تا آخرین لحظه هستی پربارش با ترجمه آثار فرهنگی جهان و همیاری های گسترده با مترجمان جوان در میان جامعه ادبی ایران خود را خدمتگزاری صدیق و صمیمی می شناساند.باری، درستی پندار و راستی گفتار و نیکی رفتارش در میان نزدیکان و دوستدارانش مثل زدنی است.
با از دست رفتن هادی غبرائی جامعه ی فرهنگی ایران و کوشندکان راه آزادی یکی از صمیمی ترین جان های شیفته اش را از دست داد."

گاهی فکر می کنم میان دو هیچی که نامش زندگیست بودن

با انسانی چون هادی سعادتی بی مانند است٬ حتی اگر فرصت اندکی باشد.

شرمنده می کنيد...خانم!

من هروقت در دفاع از حسين درخشان چيزی می نويسيم می آيد روی چت که "آن فلان چيزش را عوض کن که به ضرر من است" خلاصه معمولاً هم دعوامان می شود که من می گويم عوض نمی کنم که نمی کنم همين است که هست و او هم به من می گويد "از خود راضی." حالا حکايت این مدح سيماست. ننه جان الهی قربانت بروم حالا ما در گفتن داستان معمولاً آب و تابش را زياد می کنم اما شما به ما نگو خالی بند که دشمنان بل بگيرند.... از شوخی گذشته سيما حرصش گرفته است که ملت به هيکل من گير می دهند و برای شوهريابی ام يک نامه معرفی نوشته است که بيا و ببين. والّله سيما جان زشت و زيبا را خودت می دانی که بنده يک پرس چلوکباب سلطانی را با هيچ زيبايی عوض نمی کنم. پس زنده باد کباب که تا هست من خيکی ام.
از سيما بخوانيد.

راستش چیزی که من را ناراحت می کند، این است که کسانی که با تمام ادعایشان، معیارهای زیبایی شان مدل های انورکسیک هالییود است، در وبلاگ خودشان و یا با کمال بی نزاکتی، در کامنت های یکی از وبلاگ نویسان خوب، یا به دلیل چاق بودنش به او فحش زمین و زمان را می دهند، یا چاق را به معنای فحش به کار می برند. برای من این حرکت این افراد نادانی و ظاهربینی و سطحی بودنشان را می رساند. نمی دانم چرا معیارهای ساختگی هالیوود (که راستی فقط انگار شامل زن ها می شود!) اینقدر برایمان مهم شده اند که هر زنی از این معیارها دور شود در چشم ما "اخ" می شود! تا آن حد که وقتی در برابر عقایدش کم می آوریم، به مسخره کردن هیکل او می پردازیم. اگر در کامنت های وبلاگ ها دقت کرده باشید، جایی نمی بینید که خشونت لفظی تا این حد نسبت به بدن زن دیگری به صورت گرافیک و با چاق و خیکی خطاب کردنش اعمال شده باشد. راستش من بارها از نازلی خواسته ام که آن کامنت ها را پاک کند، اما خدای شفافیتش انگار اجازه نمی دهد.

ارادت به موسيقی سماع در آهنگسازی برای اشعار مولانا

ديشب عيال ناگهان مولوی خواندنش گرفته بود و من هم زير لب نوا هايی که برای بسياری از این اشعار نوشته شده است را زمزمه می کردم که عيال گفت: "بس کن بابا اینها همه یاوه است...."

از آن آنجا که بنده آتوريته موسيقيايی دارم فوراً موضع دفاعی گرفتم که هيچ موسيقی تاثيری که موسيقی دستگاهی (و مقامی) روی مغز انسان دارد را ندارد. اینکه موسيقی بر نقاط از مغز تاثير می گذارس که سکس و احساس خوش ارگاسميک آن را آنگولک می کند که سالهاست با اين الکترود هايی که اعصاب شناس ها در مخ مردم فرو کرده اند ثابت شده است. اما تاثير موسيقی دستگاهی و مقامی را بعيد می دانم کسی تا به حال بررسی کرده باشد و اگر در این انستتو های بررسی تاثير موسيقی برسيستم عصبی مرکزی انسان (همان مغز و نخاع خودمان) اینکار را می کردند الان همگی شاخ در می آوردم.

وسط این شلوغ بازی دفاع از موسيقی دستگاهی و مقامی ديدم عيال که اتوريته شعری دارد حرف حسابش چيز ديگری است. يعنی می گويد که این موسيقی های دستگاهی که برای اشعار مولانا نوشته شده است (من دو مورد حيلت رها کن عاشقای ناظری و عليزاده را داشتم می خواندم برای مقايسه) هيچکدام دين شان را به موسيقی سماع ادا نمی کنند و با این چس ناله های دستگاهی شان نفس سماع در شعر را نابود می کنند.

ديدم بدی هم نمی گويد. با وجود اینکه ما دقيقاً نمی دانيم سماع در دوران مولانا چه بوده از اشعارش می دانيم که چرخی می زدند و خوب ساز هايی هم بوده مثل رباب و نی و دف و تار....اما آنچه که می دانيم این هست که مولانا خيلی از این اشعار را در حال سماع می گفته و ديگران می نوشتند. پس منطقی است که "این مفتعلن مفتعلن" بی جهت نبوده که کفر مولانا را در آورده بوده است. چرا که در آنچه دف و رباب می زدند در کنارش گويا ارجعيت داشته به قوانين عروضی دوران. به عبارتی می شود نتيجه گرفت که موسيقی شعر مولانا يک ربطی به نوای دف و ربابی که کنارش می نواختند و قرار را از او گرفته بوده اند داشته است. حالا درست است که بحث خلاقيت هنری و اینکه موسيقيدان چه بلايی بر سر شعر می آورد جداست اما من فکر می کنم در این مورد خاص عيال درست می گويد و موسيقی هايی که امروز بر اشعار مولانا می گذارند کوچک ارادتی به موسيقی نهفته در شعر ندارند.

گويا يک کتابی هم در ایران چاپ شده است در باب موسيقی مولانا (کتاب"رباب رومی") که يک بار لينکش در خبر گزاری مهر باز شد و به نظرم کتاب جالبی آمد. اما اکنون که با انترنت نفتی دزدی در جنگل سراغش می روم باز نمی شود. نويسنده این کتاب رفته است وسط بحث های عروضی وزن موسيقيايی اشعار مولانا را بررسی کرده است و سی نمای مختلف از این برخورد مولانا با موسيقی را ارائه داده است. بايد برای تفنن شبانه هم که شده بگويم کسی از ایران این کتاب را بفرستد. این گفته عيال شد خوراک جلق فکری موسيقيايی من که بروم گوش دهم و بررسی کنم.

روح سرکش آريايی و قانون کار

پدر يکی از دوستانم (رفيق واقعاً شرمنده) که از مديران دولتی برجسته وزارت صنايع (آن موقع سبک و سنگين داشت يادم نيست کدام) بود و زمان هاشمی رفسنجانی هم مدام مدال سازندگی و برازندگی می گرفت، در تمام مهمانی ها می رفت بالای منبر که تمام مشکلات امنيتی کشور ایران مسئولش کارگران افغانی اند. هميشه خدا هم يک داستان جگر سوز داشت از دختر بسيار با اصل و نسبی که هرگز تنها خيابان نمی رفته و يک روز بی احتياطی کرده است و رفته ماست خريده و کارگر افغانی به او تجاوز کرده است.
اين آقای مسلمان نماز خوان، ناسيوناليسم اش بيداد می کرد. وارد خانه شان که می شدی کنار الّله، محمد، علی آب طلا امکان نداشت "چو ایران نباشد تن من مباد" آب نقره را وسط مخمل سياه نيابی.
پيامد های اقتصادی کار ندادن به کارگران افغانی باشد به عهده عيال ما و آقای دکتر نياک که این کاره اند. ديشب که عيال رفته بود پيش استادی که برای او استادياری می کند، می گفت که طرف شديداً از این بلايی که دولت ایران قرار است سرکارگران افغانی بياورد مايوس است و گفته است که حالا اگر تمام انجمن های کارگری بين المللی هم روی دولت ایران فشار بياورند، در عوض شدن قانون کار دولت مهرورزی تاثيری نخواهد گذاشت. دولت مهرورزیِ طرفدارِ مستضعفين گويا محبوبيت اش شديد پايين آمده است که دست به دامن ناسيوناليسم شده است تا ميان طبقه کارگر اختلاف بياندازد و مستضعف ترين آنها يعنی مهاجرين افغان را از نان خوردن بياندازد.
در این مملکت قانون مند ما هستند زنانی که شوهر افغان کرده اند و هستند کودکانی که مادران ایرانی دارند و دولت به آنها تابعيت ایرانی نمی دهد چون پدرشان افغان است. این هم مختص دولت فاشيستی مهرورزی نيست، دوران اصلاحات هم کسی به داد مهاجران افغان نرسيد که هيچ، هيچکدام از این خبرنگران حقيقت جو هم جويای حال آنها نشد. روح سرکش آريايی است ديگر...چه توان کرد


اخراجِ بي‌اعتراض كارگران «خارجي»

مقدمه تعليق كارگران داخلي

وزارت كار دولت احمدي‌نژاد به كارفرماياني كه از كارگران خارجي «غير مجاز» استفاده مي‌كنند براي اخراج آنها تا اول پاييز اولتيماتوم داده است. قرار است از اول مهر بازرسي از كارگاه‌ها براي يافتن كارگران خارجي آغاز شود. كارفرماياني كه معلوم شود از كارگر خارجي استفاده كرده‌اند به ازاي هر روز (از كي؟) تا 10 برابر حداقل دستمزد كه روزي شش هزار تومان برآورد شده (حداقل دستمزدِ چه كسي؟) جريمه خواهند شد؛ يعني شصت هزار تومان براي هر روز كارگر خارجي غير مجاز. و اگر معلوم شود كه به مدت يك‌سال از چنين كارگراني استفاده كرده‌اند 11 ميليون تومان براي هر كارگر جريمه خواهند شد.

گلایه از ژست های مردانگی


این را نمی خواستم بنویسم، اما دیگر تاب سکوت ندارم. در چند روز اخیر از خروس بازی در آوردن های برخی از وبلاگ نویسان محترم حالم بد می شود. اسمی از کسی نمی آورم که مسئله شخصی نشود. اما اگر این را می خوانید و به خود گرفته اید حتماً چیزی هست، پس درست فهمیده اید. در یکی دو پست پیش از این نوشتم که چگونه ابطحی و یا کسانی که در رسانه های مختلف از نامه توهین آمیز فاطمه رجبی حرصشان درآمده، او را هیچ کاره می دانند و عصبانیتشان را خطاب به "مرد او" یعنی سخنگوی احمدی نژاد می نویسند و الهام را پشت سر گفته های یک "ناقص العقل" می دانند. حتی در یکی از سایت ها دیدم که خواننده ای کامنتی گذاشته که خانم شما برو خانه داری و بچه داری ات را بکن! این فقط یکی از نمونه هایی است که در این چند روز گذشته دیده ام که عاملیت زنی که عقیده اش را گفته، به کل نادیده گرفته می شود. به درستی و غلطی عقیده او کاری ندارم، حرفم سر نادیده گرفتن عاملیت زنان است.

دفاع از"ناموس" خودش، "ناموس" دیگری را وسط بکشد.) این باعث بیشتر غیرتی شدن اولی شده و بیشتر فحاشی کرده و نوشته که تازه فهمیده که چه کسی پشت سر تهدید افشاگری زن وبلاگ نویس بوده. با توهین متقابل به مرد دوم، همه چیز را زیر سر او (شریک زندگی زن وبلاگ نویس) می داند، انگار که زن "ناقص العقل" خودش بدون همسرش قدرت فکر کردن ندارد..... خلاصه در بین دعوای این خروس ها، حرف زن گم می شود و انگار که عاملیتی نداشته باشد، دعوا می شود دعوای مردانگی. (راستش همسر زن وبلاگ نویس را که به غیرت آمده و در پستی رو به همسر وبلاگ نویس فحاش اول، برای او "دلسوزی" کرده را می شناسم و اتفاقاً خیلی هم دوستش دارم، اما این کارش هرچند از سر عشق به همسرش بوده باشد، یک جایی تبدیل شده به دفاع از مردانگی خود او و دیگر در مورد همسرش نیست.)

از آنسو هم قصه زندگی زنی که همسرش ادعای روشنفکری و مردانگی دارد ولی مرام ندارد، می شود پیراهن عثمان برای مردان غیوری که بدون اینکه هیچ غلطی برای این زن کرده باشند خود را ناجیان افسانه ای او جلوه می دهند و برای اینکه یا به نوایی برسند، یا خود را خیلی مهم و "مرد" نشان دهند، یا عقده های شخصی شان نسبت به شوهر او را خالی کنند، قصه او را یک کلاغ چهل کلاغ می کنند و همه جا جار می زنند و ادعای دفاع از حقوق او را می کنند. بدون اینکه حتی یکبار این زن را دیده باشند و یا حتی اگر هم بشناسندش، بدون اینکه در این اوضاع و احوال یک بار پرسیده باشند "چطوری؟"، خود را ناجیان او جلوه می دهند. انگار که او منتظر است که مردی "مردانگی" کند و حق او را برایش بگیرد! اصلاً برایشان مهم نیست در سر این زن چه می گذرد، این زن در چه وضعی به سر می برد، یا این زن چه می خواهد. فقط می خواهند برای رسیدن به اهداف شخصی شان از قصه او (سو) استفاده کنند. به قول این زن، "بابا کسی شما را وکیل من نکرده. خودم هم زبان دارم، هم دو تا پا که اگر وکیل و سخنگو خواستم پاشوم بروم وکیل بگیرم. شما نگران مشکلات خودتان باشید. اگر کسی کمک خواست شما را خبر می کند!" عجب ها! مردیم از دست این ناجیان و محافظان حقوق بشر که در این وسط خود بشر را بشر حساب نمی کنند و برای قدرت ورزی های خودشان زندگی مردم را تباه می کنند. آقا سوژه غیبت های عمومردکی می خواهید، بروید در مورد پسر و برادر خودتان حرف بزنید. این "زن های "ناقص العقل" بی عاملیت "زبان بسته" را به حال خودشان بگذارید! کسانی را که حسن نیت دارند و سعی دارند راستی راستی با آگاهی خود این زن، با او همراهی کنند را نمی گویم. آنهایی که این کار را می کنند خودشان می دانند چه کسانی هستند.

برای حفظ هویت افراد لطفاً از کسی در کامنت هایتان نام نبرید و یا سعی نکنید حدس بزنید از چه کسی گلایه دارم. با احترام، کامنت هایی که از کسی نام ببرند چاپ نخواهند شد
من واقعاً به کار بهزاد و نقد فرهنگی که می کند اطمينان دارم....به نظر من بهزاد فرخزاد شماره 2 بلکه بهتر است که احتمالاً درست مثل فرخزاد قدرش را درست و حسابی نمی دانيم.
این مطلب را برای وبلاگ روز هفتم به مناسبت سالروز وبلاگ نوشته ام:

از روزي که حسين درخشان وبلاگ را کشف کرد، پديده اي به نام وبلاگشناسي هم در ميان فارسي زبانان مجازي اختراع شد. مخترعين اين پديده از همان روز اول بنا را بر اين گذاشتند که وبلاگ، وبلاگ ها و ارتباط آنها با يکديگر و از همه مهم تر با حسين درخشان را توضيح دهند. مجموعه وبلاگ ها را وبلاگ شهر يا وبلاگستان ناميدند و عده اي بر آن شدند که تاج و تخت پادشاهي به حسين بخشند و او را سردمدار وبلاگستان کنند. در اين ميان چندين جبهه آزادي خواه ایجاد شد که با توجه به اصل خطي نبودن تاريخ تلاش کردند کلاً نام حسين را به هر شکلي و هر طريقي از تاريخ وبلاگستان پاک کنند .


در ميان اين جنگ هاي داخلي، عده اي از تئوريسين هاي وبلاگ شهر بعد از سالها تحقيق اعلام کردند که وبلاگ رسانه اي است که هرچقدر هم که بخواهي برايش بايد و نبايد تعيين کني ، سر آخر يک ممد آقا/يا ممد خانمي يافت مي شود که با نواختن شيشکي ساز خودش را مي زند و به بايد و نبايد هاي وبلاگشناسان پوزخند.


از اين رو وبلاگشناسان با تواضع و فرونتي اعلام کردند که با اینکه علم آنها به درد عمه شان مي خورد، به طور کلي کارکرد وبلاگ ها را در يکي يا چند از حوزه هاي ذيل مي توان خلاصه کرد:

وبلاگ نخبه نما

اين نوع وبلاگ متعلق به افراد و يا گروه هايي هست که خود را يک سر و گردن از باقي جامعه سر آمد تر مي دانند و به عبارتي برگزيدگان خودگماشته فرهنگ فارسی اند. اين گروه از آن جايي که هیچ وسیله دیگری برای فرو کردن نخبگی خود به افکار بی نوای عمومی نیافته اند و با توجه به اصل فلسفي "هرچه انسان خود را جدي بگيرد، بقييه هم او را جدي مي گيرند" بر آن اند که با استفاده از زبان بسيار پر طمطراق، فارسی نویسان را مرعوب و مجذوب خود کنند. اين گروه با ابتذال مرزبندی جدی دارند و مابين بشين، بفرما، و بتمرگ تنها بفرما را غير مبتذل مي دانند. از سوی دیگر این متفکران برجسته وجود و عدم خود را به عنوان یک هستنده به ابتذال وابسته می یابند و به عبارتی باید ابتذالی باشد تا نخبه گان غیر مبتذل در وبلاگ هایشان آن را محکوم کنند و اذهان عمومی را نسبت به نخبگی خود متقاعد سازند. بسياري از مورخين وبلاگشناس اين گروه از وبلاگ ها را مسئول جنگ اول داخلي بر سر ابتذال که در آن زبان مبتذل حسين درخشان مورد حملات سهمگين قرار گرفت مي دانند.

وبلاگ چس روشنفکري

اين وبلاگ ها با استفاده ابزار جلق فکري مي خواهند خود را روشنفکر نشان دهند. در این ژانر نه تنها از وبلاگ برای منتشر کردن حرف های شبه روشنفکرانه که در هیچ کجای دیگر نمی توان منتشر کرد استفاده می شود بلکه با مطالعه کامنت های تملق آمیز خوانندگان بی خبر از همه جا، چس روشنفکرِ مورد نظر حس خوبی نسبت به خود پیدا می کند. بسياري از اين وبلاگ هاي چس روشنفکري، در زير مجموعه وبلاگ هاي نخبه نما نيز قرار مي گيرند. مطلع محلی ما در وبلاگستان، هر دوی این گونه های وبلاگی را در افزایش اعتماد به نفس، درمان افسردگی و بهبود ناهنجاری های شخصیتیِ چس روشنفکران و نخبه نمایان موثر دانسته و به این جهت این وبلاگ ها را در افزایش سلامت روانی جامعه مفید ارزیابی می کند.

وبلاگ فمنيستي

با توجه به مشکلات مربوط به بيان لغت "زن" در عمده رسانه هاي ايران، وبلاگ ها براي اولين بار توانستند واژه زن را با خيال راحت بيان کنند. آمار هاي وبلاگ شناسان نشان مي دهد که ميانگين استفاده از واژه زن در وبلاگ هاي فمنييستي حدود 300% بيشتر از ساير وبلاگ هاست. وبلاگ هاي فمنيستي توانسته اند براي اولين بار با نا فرماني مدني مجازي، حق مجازي تماشاي لنگ و پاچه لخت فوتباليست ها را از رييس جمهور احمدي نژاد دريافت کنند. این پیروزی بزرگ وبلاگ نویسان فمینیست بیش از ده ساعت ادامه یافت و فصل مهمی در ترویج دموکراسی، نسبیت گرایی و تولرانس گشود. اين تصميم بعد ها موجبات پشيماني شد.


وبلاگ عاشقانه

سانتيمتاليسم آبکی از بارز نشانه های این وبلاگ هاست. نويسندگان این وبلاگ ها که همچنان در دوران ليلی و مجنون سير و سلوک می کنند با چسباندن خود به عرفان سعی بر این دارند که معنی عميقی به عاشق نويسی خود بدهند و در نهايت احساس خوبی نسبت به خود پيدا کنند. بسياری از محقيقين، استادِ شاعر علی باباچاهی را مسئول به وجود آمدن این ژانر آبکی در ادبيات فارسی و نهايتاً وبلاگ ها می دانند.

وبلاگ سکسی

این ژانر از وبلاگ ها با استفاده تبليغاتی از کمبود های جامعه فارسی نويسان در سکسی نويسی محبوبيت بسياری در ميان اذهان عمومی به دست آورده اند و از پر خواننده ترين وبلاگ ها هستند. با توجه به افتخار عزيز کشورمان برای به دست آوردن رتبه سوم جستجوی گوگلی کلمه سکس در جهان این ژانر از وبلاگ نويسی روی خوانندگان تصادفی که به دنبال خوراک پورن شبانه شان هستند، حساب باز کرده است. بسياری از وبلاگشناسان سنتی، وبلاگ های همجنس خواهان را که برای اولين بار در وبلاگستان فارسی ظهور کرده اند، از این قماش می دانند. وبلاگ نويسان همجنس گرا بار ها اعلام کرده اند که نوشتن آنها نه از برای سر خوشی خوانندگان بلکه از برای موقعيت وخيم وجودی ایشان است.


وبلاگ زن/شوهر يابي

بسياری از محققين بر این باورند که "وبلاگ چيست جز وسيله زن/شوهر يابی؟" نويسندگان این ژانر وبلاگنويسی عموماً طوری می نويسند که گويا همين الان به خواستگاری رفته اند يا که در حال حمل سينی چای هستند. معمولاً جملات همچون " من از هر انگشتم يک هنر می باره" در این وبلاگ ها به وفور يافت می شود. متخصصین راحت ترین شیوه تشخیص این ژانر را نمایش مکرر لطافت و وجاهت از سوی وبلاگ نویس و دوری از هر گونه مخالفت با هر موجود زنده و غیر زنده در نوشته های وبلاگ می دانند.


وبلاگ نارسيسيتيک

تمامی مسايل سياسی روز، خبر های علمی، فرهنگی و هنری در این وبلاگ با شخص نويسنده ارتباط داده می شود. نويسندگان این ژانر وبلاگ نويسی بر این باورند که دنيا به گرد شخص شخيص خودشان می گردند و اگر نعذوبالّله روزی آنها از نوشتن دست بر دارند زمان از حرکت باز می ایستد. از این رو نويسندگان این ژانر بسيار بر سر خواننده به خاطر وجود خود منت می گذارند.


وبلاگ مشوشين اذهان عمومي

مشوشین اذهان عمومی آن دسته از وبلاگ نویسان هستند که به چالش کشیدن کلیه اعتقادات، احساسات، عواطف، گرایشات و نقطه نظرات تثبیت شده جامعه را وظیفه خود قرار داده اند. این وبلاگ ها از بام تا شام وقت خود را صرف تمسخر کلیه موجودات زنده می نمایند و نوعا از کامپلکس هایی از قبیل بدبینی، افسردگی، اضطراب و در بعضی موارد جنون مطلق رنج می برند. تلاش هایی از سوی برخی مورخین صورت گرفته که این گروه را ذیل عنوان کلی نیهیلیست طبقه بندی کنند اما به گزارش مطلع محلی ما این گروه طیف گسترده ای را از چپ تا چپ شامل می گردد. به علاوه این دسته از وبلاگ نویسان بر خلاف سایرین در موقعیتی هستند که متخصصین آن را "ملس بودن فحش خوردن" آن ها توصیف می کنند.


در يکی از این سفر ها که ایران رفته بودم برای بند انداختن سيبيل مبارکه رفته بودم آرايشگاه عروس سروستان (فکر کنم) در ميدان کاج سعادت آباد. چون سر خانم بند انداز خيلی شلوغ بود به من ساعت نه صبح وقت داده بود و من هم دوش نگرفته و خواب آلود فاصله چند دقيقه ای خانه مان را آرايشگاه را از همان تاکسی پنج نفره های ایران سوار شدم.

قيافه ام به وضوح با باقی افراد فرق داشت. آرايش که نداشتم مانتو و روسری ام هم متعلق به عمه ام بود و از مد افتاده بود.

کارم که تمام شد با پشت لبی قرمز رفتم سر ميدان ایستادم که پارتنر ام که باهم به ایران رفته بوديم بيايد عقبم و برويم چلوکباب بخوريم. از آنجايی که بنده خيلی هم احساس گنده لاتی و قلچماقی می کردم با اعتماد به نفس کامل در همان اطراف پرسه می زدم و مردم را نظاره گر بودم.

که ناگهان آقای مسنی شروع کرد با صدای بلند از کارهاي جنسی ای که دوست دارد با من بکند گفتن. من هم پيش خودم فکر کردم لابد اشکال کار از من است و من اینجا غريبم و آقا متوجه نشده است که من حاليم نيست و لابد همين است که هست. رفتم سراغش گفتم سلام این کارت دانشجويی من هست (آن روز ها قرار بود دکتر شوم) و من راستش با تمام احترامی که برای شغل شريف روسپيگری قائلم اجالتاً این کاره نيستم و شما هم وقت شريف خود را تلف نکنيد. طرف هم گفت: "ببخشيد خانم." من هم پيروزمندانه که چقدر واقعاً متمدنانه این مشکل حل شد به خودم آفرين می زدم که ناگهان صدای آقای محترم بلند شد که "خانم دکتر فلانت بکنم...خشک خشک بکنم فلان جات و ...."

بنده برق سه فاز از کله ام پريد. خلاصه آقای محترم ميدان کاج از این به بعد هر کاری که دوست داشت با من بکند را این بار بلندتر می گفت و يک "خانم دکتر" هم سرش اضافه می کرد. در این ميان يک آقاي ریشویی که روبروی ما در ماشين نشسته بود پياده شد و گفت: "خانم اصلاً نگران نباشيد من اینجا نشسته ام و همين الان هم زنگ زدم به پليس 110 که بيايد این آقا را تکليفش را مشخص کند." آقای محترم هم يک پوزخندی زد و به مرد ريشو گفت: "آره بذار 110 بياد، بهشون می گم که دختره از ماشين تو پياده شد و داشت اون پشت ساک می زد"

بنده که ديگر کم بود شاخ در بياورم هاج و واج این دو مرد را که يکی می خواست به من تجاوز کند و آن يکی می خواست نجاتم دهد نگاه می کردم و از خودم می پرسيدم که "من دقيقاً این وسط چه کاره ام؟" در ميان این هياهو آقای نجاتگر گفت: "خانم شرمنده من ديرم شده بايد برم ولی 110 همين الان می آد." بنده هم که جلوی پاساژ با پارتنرم قرار داشتم هی دعا دعا می کردم که زودتر برسد.

خلاصه در ميان خداحافظی از آقای ريشو، این همسرای من هم رسيد و من عاجزانه به گريه افتاده بودم. به او گفتم که صبر کنيم که 110 دارد می آيد. گفت: "بی خيال بابا تو که اینقدر سوسول نبودی بريم چلوکباب بخوريم که الان 110 بياد به خودمان گير می دهد ...اینجا که کانادا نيست!"

حالا شده است حکايت من و نيک آهنگ. به عمرم نمی ديدم که باکسی همچين رفتاری کنم. يعنی دقيقاً با آدمی مثل نيک آهنگ چه می شود کرد؟ اگر به او کارت دانشجويی هم نشان دهی سر آخر يک خانم دکتر می گذارد اول جمله هايش و الباقی حرف هايش يکی است.

می شود با او مبارزه کرد، می شود زنگ زد به 110، می شود هم آدم بی خيال شود برود پی کارش. اما من واقعاً نمی دانم که این آدم چه توان و حوصله ای دارد که همچون مفتش زندگی خصوصی (و عموماً جنسی) افراد را دنبال می کند و با حدس و دروغ و افترا برای خودش دکان امر به معروف و نهی از منکر باز کرده است.

من هميشه به شوخی به پارتنر های جنسی ام می گويد که: "من اگر جنده ام، جنده با مرام ام!" تمام کسانی که من را می شناسند می دانند که به روابط آزاد جنسی معتقد هستم. خيلی از پارتنر هايم زبان فارسی بلدند و خواننده این وبلاگند. می خواهم بگويم که رابطه آزاد بنده که به کسی ضرر نمی زند و شرف دارد به این لجنزار دروغ و تهمت و افترا که نيک آهنگ پرچمدار آن است.

حالا مفتش مان هی برود حدس بزند که من با که بوده ام و با که نبوده ام و اسم آنها را در مهمانی های شام امر به معروف نهی از منکر اش کنار اسم مادرم بياورد و حالش را ببرد.

تمام این شلوغ بازی ها و تهمت ها و دروغ ها به خاطر این است که بنده با نيک آهنگ اپسيلون رفتاری را کردم که خودش مدام با ديگران می کند. زندگی خصوصی مردم را ابزار اخاذی می کند. به او نشان دادم که می شود با خودش هم همچين رفتاری کرد و خلاصه شتری است که می تواند در خانه او هم بخوابد.

بايد اعتراف کنم که در همين حد هم که برای اثبات حرفم خودم را در حد این فرد پايين آورده ام ، حالم از خودم به هم می خورد.

خشم کلنگ

نامه ی سرگشاده به خانم نیلوفر خانم همسر محترم شیخ پناهنده سیدِ جقی نیک آهنگ کوثر

خانم محترم بسیار برای شما متاسفم که همسر موجود حقیری هستید که شش روز زندان رفتن اش را سه سال است تبدیل به سرمایه ای برای بافتن تنبان برای خود کرده است.

برای شما بسیار متاسفم که همسر موجود حقیری هستید که ادعای مسلمانی را تبدیل به دکانی برای نان درآوردن و لابد خرج خانواده را دادن کرده و از بام تا شام فریاد واسلامایش گوش فلک را کر کرده در حالی که اشتغالات حضرت اش به "فسق" از خواص (و اخیرا با اعترافات دراماتیک سید جقی در وبلاگ اش از عوام) پنهان نیست.

برای شما بسیار متاسفم که همسر موجود حقیری هستید که از یک سو پناهنده به دولت فخیمه ی کاناداست و از سوی دیگر چنان از نظر ذهنی عقب مانده است که مزخرفات ترویج گر نفرت اش را می شود و باید مورد تعقیب قانونی قرار داد.

و از همه مهم تر برای شما بسیار بسیار متاسفم که نه تنها شوهرتان عقب مانده ذهنی وهیپوکریتی ریاکار و منفعت طلب است بلکه متاسفانه بی بهرگی کامل اش از هر استعدادی حقوق دریافتی از دول اروپایی را به مصداق کامل پول دور ریختن تبدیل کرده.

و اما خطاب به دوستان

بحث کردن و چیز نوشتن درباب سید جقی دیگر بیهوده است. به نظر من وقت آن رسیده که با تهیه پتیشن و فرستادن نمونه هایی از ادبیات منحطی که کوثر برای تولید آن (با واسطه) از پارلمان هلند پول دریافت می کند به این نهاد تکلیف الیت فارسی زبان را با این مجسمه ی بلاهت یک بار و برای همیشه روشن کنیم.

همین.