تا حالا کجا بودی؟ هان؟

جوانی هستم دیپلمه ، 18 ساله و بیکار. خوش صحبت و خوش لباس. دارای مدرک فوق دیپلم مکانیک از دانشگاه آزاد واحد تهران جنوب، رودهن. اینجانب در سال 67 خدمت مقدس سربازی خود را در واحد های اطلاعاتی، عملیاتی نیروی زمینی ارتش در شمال غرب کشور گذرانده ام و پس از نائل آمدن به درجه رفیع شهادت و بعد از بازگشت به محل زندگی ام در غارهای اطراف کرج، در محیطی گرم و صمیمی مشغول به کار شدم ....داداش ممد، کارگردان بود .... . مثل خودم. داداش ممد افسر ارتش بود. مثل خودم. و هر دو از ارتش فرار کردیم و زندانی و جریمه واخراج شدیم و زنانمان را زدیم و طلاق دادیم و در پس ِ گریه ِ زنانمان، دنبال کادر و دیالوگ و خط ِ داستانی و نئورئالیسم و جای کادر و سه پایه و نور و صدا، دوربین، حرکت می گشتیم .
می گن رفتی نیویورک داداش ممد. ما رو پس، چرا با خودت نبردی داداش ممد. مدیر جشنواره به من می گه تا مستراح هم نمی تونی بری. تهیه کننده به من می گه پول ِ مفت هم داشته باشیم به تو نمی دیم بری فیلم بسازی، معروف بشی، پولدار بشی داداش ممد. نیویورک رفتی چی کار کنی تو؟ یادتان می آید آقا؟ همین جا، توی همین اتاق بود. توی همین اتاق سه در چار بود که برای خودم افتاده بودم یک گوشه ای و زار می زدم وغمگین و پژمرده در خود ِ خرم فرو رفته بودم و سه روز هم بود که هیچ چیز پیدا نمی کردم بخورم و از گرسنگی داشتم می مردم که شما آمدید و یک تکه نان ِ خشک انداختید جلویم و من هم دمم را برایتان تکان دادم و یک واق واقی هم کردم و لبخندی هم زدم که یعنی آقا لطف کردید آمدید آقا، آقا مرحمت فرمودید آقا، آقا بنده نوازی کردید آقا، آقا کیر که نه، آن دول کوچک شما توی دهان ما آقا. حالا کجا بودی؟ هان!
برویم یک جا. تنها. تنها باشیم. تا تن ِ ما به تن ِ تنهای ِ این تنهایی عادت کند. مثل چشم که به تاریکی عادت می کند. عادت می کنیم به این تلخی. یک شاعر ِ مرده ِ دیگر. یک مغز ِ پاشیده روی آسفالت ِ دیگر همین است که تلخیم ما. حالا عادت می کنید. مثل چشم که عادت می کند به تاریکی. یک جسد ِ بی سر ِ دیگر گفت: عین ِ تک تک ِ روزهای این 28 سال را اگر، تک تک ِ شما...
این سه نقطه یعنی چه؟ هان؟!
تلخ هستیم ما
تکه تکه ِ ریه هایمان را ما بالا آوردیم ما
با خون، بالا
با استفراغ، بالا
با هر سرفه، یک تکه از ریه هایمان را
که تلخ بشویم دیگر
یک شاعر ِ مرده ِ دیگر
که بگوییم این سه نقطه ها، هر کدامش عین ِ درد است. عین ِ ظلالت، عین ِ حماقت، عین ِ رفاقت، عین ِ کثافت، عین ِ شقاوت، عین ِ فلاکت، عین ِ سماجت، عین ِ عین ِ خود ِ خریت ِ من ِ سگ پوزه ِ سگ صفت ِ سگ صورت است
راستی، سگ پوزه، به انگلیسی چه می شود خانم؟!
آمدید نبودیم، آمدیم نبودید، چه؟ دو سال پیش وقتی که تو خم کرده بودی و دوست پسرعزیزت با آن کیر کوچکش می گذاشت توی کون و کس زیبا و تنگت، تو هرگز نمی دانستی که دو سال بعد، بعد از ماه رمضان یکدفعه و یکهو فیلم آن توی اینترنت و سی دی ِ آن توی بساط هر دست فروشی و سی دی فروشی و دی وی دی فروشی از ترمینال جنوب گرفته تا میدان انقلاب و جلوی دانشگاه و بگیر بیا بالا تا میدان ولی عصر و برگرد برو پایین تا چار راه استانبول و همینجوری هی توی تمام جهان پخش شد که حتی خبرنگار روزنامه گاردین هم اومد پیشت باهات مصاحبه کرد و گفتی که بهت خیانت شده و اون نامزدت بوده و دختره ِ توی فیلم تو نیستی و نامزد سابقت با مونتاژ، آخه دختر خوب این کدوم مونتاژی می تونه باشه که به این نرمی و با این حرکات آهو مانندت عقب و جلو
می رفتی و می خرامیدی و آخ ای خدا، ای خدای خوارکسده که تمام این خوارکسده بازی ها زیر سر خود ِ خوارکسده است، به چه زیبایی تو به ارگاسم رسیدی تو ، ولی زهراء عزیز، تو هرگز بدان و آگاه باش که هیچگاه نخواهی توانست که تو پاریس هیلتون ایران باشی چرا که 28 سال پیش که انقلاب شد توی ایران و اون موقع نه تو، نه پاریس هیلتون هیچکودومتون حتی به دنیا هم نیومده بودید شما ولی اینجا توی کشور آقا امام زمان که به جده ِ خودت حضرت زهرا که پهلوشو زدن شکستن، به خود ِ خودش، به تمام صد و بیست و چار هزار، هزاران هزار جوون ِ شبیه تو رو که عین برگ گل بهاری بودن رو بردن توی اوین و تا صبح ، تا خود صبح کاذب و صادق،
هی گاییدن
و هی سنگسار
و هی اعدام
و هی تا صبح
هی پرده بکارت زهراهایی مثل تو رو
تا صبح ِ قیامت که هر دقیقه اش هزار ساله
زهرا، آخ ای زهراء من
که چنان معصومانه عشق بازی کردی با نامزد ِ سابقت که همون دوست پسرت بود
که حالا تو چنگال ِ یه مشت کرکس ِ کج و کله ِ کیری، گیره
که دستیار کدوم کارگردان بوده اون؟
ولی تو پاریس هیلتون نیستی چرا که پدرت مثل پدر پاریس هیلتون هتل هیلتون نداره که تا انقلاب اسلامی ایران زیر باران، بیان بگیرن مصادره کنن ببرن بدن به امام ببره بده به بنیاد امام، اونام ببرن آگهی کنن هر روز توی روزنامه همشهری، هرکدومشون رو به قیمت 354 میلیون تا 3 میلیارد و هشتصد میلیون تومن بفروشن یه آبم روش
ملت تمپلتو داريد....نازلی دختر آيدين درست کرده.

این بنده خدا عيال ما رفته برای اینکه من رو خر کنه يک کلاس تفکرات فيلسوفانه فمنيستی گرفته و از شانس بدش يک استاد ليبرال کس خل افتاده به تورش و خلاصه کله منو خورده اینقدر داره مسخره بازی در می آره....در همين حال بنده دارم جای آقای خلجی خالی مطالعات سکسی اسلامی می کنم و رستم التواريخ می خوانم!!
البته خير سرم بايد تا شش ساعت ديگه بيست صفحه مقاله تحويل دهم و آی دارم کس و شعر می نويسم که نگو
!!


qolang:
Using a genealogical approach, Kittay traces the origins of the exclusion of the care-receiver in the notion of “personhood” from ancient times to the height of enlightenment.
Nazli: cheh bikaar
qolang: she has a "profoundly retarded" girl, that's what we call practice
Nazli: haaa...let me go back to my world of sex and Islam...lets all fuck
ماکروسافت وردی که نوشتار مرسوم تورات و شبات و بايبل رو به انگليسی بلده ولی زير Quran وShi'a و Sunni خط قرمز می کشه اگر اسلام ستيز نيست...پس چيست

بابک بيات مرد. پسرانش ساکن همين تورنتو اند بعضی اوقات آنها را ديده ام. تسليت بلد نيستم بگويم. ولی کاش این کارت شناسايی های ملی در ایران را برويد و دنبال کنيد که يک سيستم شناسايی اهدا کننده اعضای بدن درست کنيد. اینجا در کانادا کارت بهداشت که می دهند از آدم سئوال می کنند که اگر احياناً مرديد--مايليد اعضای بدن تان را به بيمارنی که احتياج دارند اهدا کنيد¿ من که همه بدنم را دادم برای اهدا و اگر هم احياناً به درد نخورد برای تحقيق و به این ترتيب آخرين صدمه خود را به دين مبين اسلام زدم. پدرم عصبانی بود که بدن تو مال تو نيست و مال من و مادرت هست و حق نداری این کار را بکنی که آن "حق نداری اش" بسان باقی "حق نداری هايش" الان در زباله دان تاريخ دارد خاک می خورد. مردم این بدن شما چه ارزش دارد وقتی مرده اید. اهداش کنيد به آنها که محتاج اند
------
بفرماييد..می گن در ایران هم این سيستم هست که می تونيد بريد فرم پرم کنيد و اگر خدای نا کرده بلايی به سرتون اومد اعضای بدنتون رو اهدا کنيد. اگر کسی اطلاعات دقيق تری داره بنويسه که ملت بدونن بايد چه کنند. اصلاً بابا کسانی که وقت اش را دارند يک موسسه بابک بيات راه بياندازند و بروند به مردم آگاهی بدهند در باب اهدای اعضای بدنشان بعد از مرگ
ملت شهيد پرور کارت اهدا خودتون رو در ایران از اینجا بگيريد ..ممنون از عصيان


این سفرنامه های منجم باشی ما -سر به هوا-را می خوانيد!! به قول فرنگی ها فاکينگ اميزينگ!! يادتان نرود که تا پايين های صفحه اش برويد تا عکس ها را ببينيد.

این فرح خانم ما - مسئول روابط عمومی سيبيل-هر روز صبح يک خلاصه اخبار وبلاگ ستان را به من می دهيد که فلانی فلان چيز را نوشته و آن يکی در پيغام گيرش اینچنين گفته... خدا را شکر این مادر من باز نشسته است و وقت دارد وگرنه من اصلاً نصف این مطالب خوبی را که هر روز فرح خانم کشف می کند را نمی توانستم بخوانم. مزايای اش که جای خود- اما -خدا آن روز را نرساند که این مادر ما پيله کند به اینکه به فلانی لينک بده يا اینکه حال فلان وبلاگ نويس را بپرس. من که خودم در امورات ادب حسابی بيغ هستم و باينکه چهار پنج سال با يک اصفهانی مودب زندگی کردم هنوز يادم می رود بعد از رفتن به مهمانی فردايش زنگ بزنم و تشکر کنم. اصلاً ميانه خوبی با عرض ارادت و لطف و محبت هم ندارم-اما در حق این فريد مشهور به سی بی سی ديگر ناجور بی مرامی کرده ام...کلی وقت هست که دوباره به وبلاگستان باز گشته و از آنجا که با آق مهدی سيبستان زياد می پرد و اسم های ستانی هم همه تمام شده اسم وبلاگش را گذاشته نی-ستان (گده فسفر سوزندی ها). از روزی هم که آمده چند مطلب دندان گير نوشته که توجه شما را به
آناتومی فحش
جنده
و
عامليت
جلب می کنم. در ضمن خدا الهی سايه این سی بی سی را از سر ما کم نکناد که تنها پای کله پاچه خوری ساعت چهار صبح من است.
-----
حالا که افتاده ام به مرام گذاشت- این شعر از نزار را با ترجمهياشار از گوراب از دست مدهيد

1

در محله ما

خروسي است ساديسمي و خونريز.

صبح به صبح

پر مرغ‌هاي كوي و برزن را مي‌كـَند،

به آنان نوك مي‌زند،

به تعقيب و گريزشان مي‌پردازد،

و با آنان هم‌بستر مي‌شود...

... ... ...

سپس رهايشان مي‌كند

اما نام جوجه‌ها را به خاطر ندارد.

2

در محله ما..

خروسي است كه بامدادان

چون «شمشون» مستبد

فرياد مي‌زند.

ريش سرخش را نمي‌تراشد

اما شب و روز به سركوبمان مي‌پردازد.

ميان ما وعظ مي‌كند و خطبه مي‌خواند..

ميان ما سرود سر مي‌دهد..

ميان ما زنا مي‌كند..

او يگانه است

جاوادنه است

مقتدر و چيره و مسلط است


3

در محله ما..

خروسي است دژخيم، فاشيستي،

با افكاري نازيستي.

قدرت را به توپ و تانك ربود..

و آزادي و آزادگان را دستگير كرد.

و ميهن،

ملت،

و زبان را بي‌اعتبار ساخت.

و به ابطال حوادث تاريخ پرداخت..

به لغو ميلاد كودكان..

و نام گل‌ها..

4

در محله ما..

خروسي است كه روز جشن ملي

لباس ژنرال‌ها مي‌پوشد..

جنسيت مي‌خورد..

جنسيت مي‌نوشد..

و از جنسيت مست مي‌افتد..
و سوار بر كشتي‌هايي از اجساد

به شكست مي‌كشاند

ارتشي از نوك‌هاي پستان‌ها را

5

در محله ما..

خروسي است از تباري عربي

كه هستي را با هزاران زن و همسر فتح كرده!!


6

در محله ما..

خروسي است بي‌سواد

در مسند رياست گروهي از شبه‌نظاميان..

هرگز نياموخته..

جز تهاجم.. و مرگ..

جز كاشت حشيش و بنگ..

و جعل انواع پول.

ها اين همان است كه زماني..

لباس پدرش را مي‌فروخت..

و حلقه ازدواجش را گرو مي‌گذاشت..

و حتي دندان مردگان را مي‌دزديد..


7

در محله ما..

خروسي است

و همه هنرش اين كه

با اسلحه كمري‌اش

بر سر واژه‌ها آتش بگشايد..

8

در محله ما خروسي است

تندخو و ديوانه.

روزي چو حجّاج خطبه مي‌خوانَد..

و چو مامون به نخوت و غرور گام برمي‌دارد..

و از گلدسته مسجد جامع فرياد برمي‌آورَد:

«پاك و منزهم منِ سبحان.. پاك و منزهم منِ سبحان..»

«منم دولت و قانون،

منم دستور و ديوان»..!!

9

چگونه بر ما باران خواهد باريد؟

چگونه گندم رشد خواهد كرد؟

چگونه خير بر ما سرازير مي‌شود

و بركت ما را در خود غوطه‌ور مي‌كند؟

اين وطني است كه خدا بر آن حكم نمي‌راند..

بلكه خروس‌ها بر آن حاكمند!!

10

در شهر ما

خروسي مي‌رود.. خروسي مي‌آيد..

و سركشي همان است و همان.

حكومتي لنيني سرنگون مي‌شود..

حكومتي آمريكايي مي‌تازد..

و آنچه خُرد و گَرد مي‌شود..

انسان است، انسان

11

آنگاه كه خروس

با نخوت و غرور

و پرهاي رنگين

از بازار روستا مي‌گذرد..

و بر كتف‌هايش نشان‌هاي آزادي مي‌درخشد

مرغان روستا با شيفتگي فرياد مي‌زنند:

«اي سرور ما! خروس».

«مولاي ما! خروس».

«ژنرال جنسيت.. يل اين ميدان..».

«تو محبوب ميليون‌ها زني».

«به كنيز نياز نداري؟».

«خدمتكار زن نمي‌خواهي؟».

«مشت‌ومال و ماساژ چطور؟».

12

وقتي حاكم داستان را شنيد..

به جلاد دستور داد

خروس را سر ببرد

و با صدايي پر از خشم گفت:

«چگونه يك خروس

از بچه‌هاي محل

جسارت كرده

حكومت از من بربايد؟..»

«چگونه اين خروس جرات كرده؟

در حالي كه من يگانه‌ام و بي‌شريك و بي‌همتا»!!..

اصل شعر نزار قباني:

1
في حارتنا
ديك سادي سفاح .
ينتف ريش دجاج الحارة ،
كل صباح .
ينقرهن .
يطاردهن .
يضاجعهن .
ويهجرهن .
ولا يتذكر أسماء الصيصان!!

2
في حارتنا ..
ديك يصرخ عند الفجر
كشمشون الجبار .
يطلق لحيته الحمراء
ويقمعنا ليلاًَ ونهاراً .
يخطب فينا ..
ينشد فينا ..
يزني فينا ..
فهو الواحد . وهو الخالد
وهو المقتدر الجبار .

3
في حارتنا ..
ثمة ديك عدواني ، فاشيستي ،
نازي الأفكار .
سرق السلطة بالدبابة ..
ألقى القبض على الحرية والأحرار .
ألغى وطناً .
ألغى شعباً .
ألغى لغة .
ألغى أحداث التاريخ ..
وألغى ميلاد الأطفال ..
و ألغى أسماء الأزهاء ..

4

في حارتنا ..
ديك يلبس في العيد القومي
لباس الجنرالات ..
يأكل جنساً ..
يشرب جنساً ..
يسكر جنساً..
يركب سفناًَ من أجساد
يهزم جيشاً من حلمات !!..

5
في حارتنا ..
ديك من أصل عربي
فتح الكون بآلاف الزوجات !!

6
في حارتنا ...
ثمة ديك أمي
يرأس إحدى الميليشيات ..
لم يتعلم ..
إلا الغزو .. و إلا الفتك ..
و إلا زرع حشيش الكيف ..
وتزوير العملات .
كان يبيع ثياب أبيه ..
ويرهن خاتمه الزوجي ..
ويسرق حتى أسنان الأموات ..

7
في حارتنا ..
ديك . كل مواهبه
أن يطلق نار مسدسه الحربي
على رأس الكلمات ..

8
في حارتنا ..
ديك عصبي مجنون .
يخطب يوماً كالحجاج ..
ويمشي زهواً كالمأمون ..
ويصرخ من مئذنة الجامع :
«يا سبحاني .. يا سبحاني ..»

«فأنا الدولة ، والقانون»!!.

9
كيف سيأتي الغيث إلينا ؟
كيف سينمو القمح ؟
وكيف يفيض علينا الخير ، وتغمرنا البركه ؟
هذا وطن لا يحكمه الله ..
ولكن .. تحكمه الديكه !!

10
في بلدتنا ..
يذهب ديك .. يأتي ديك ..
والطغيان هو الطغيان .
يسقط حكم لينيني ..
يهجم حكم أمريكي ..
والمسحوق هو الإنسان ..

11
حين يمر الديك بسوق القرية
مزهواً ، منفوش الريش ..
وعلى كتفيه تضيء نياشين التحرير
يصرخ كل دجاج القرية في إعجاب :
« يا سيدنا الديك».
«يا مولانا الديك».
«يا جنرال الجنس .. ويا فحل الميدان..».
«أنت حبيب ملايين النسوان» .
«هل تحتاج إلى جارية؟» .
«هل تحتاج إلى خادمة؟».
«هل تحتاج إلى تدليلك؟».

12
حين الحاكم سمع القصة ..
أصدر أمراً للسياف بذبح الديك .
قال بصوت غاضب :
« كيف تجرأ ديك من أولاد الحارة»
«أن ينتزع السلطة مني..»
«كيف تجرأ هذا الديك»؟؟
«وأنا الواحد دون شريك»!!..


پس فردا سينما هم برو!!

لوا کامنت هايش را اديت می کند که کسی حرف بی مورد نزند. من هم که خوب نمی کنم. الان متوجه شدم که اگر حساب جنسيت افراد را روی اسم های مستعارشان و طرز نوشتارشان بگذاريم بنده يک عدد هم کامنت از زنان خواننده این وبلاگ دريافت نکرده ام.
کسانی که در تجارت آموزش سکس و خريد و فروش ادوات لازمه ای همچون ديلدو و مچاچنگ و فيلم پورنو و عکس و لباس خواب سکی و لوبريکانت و ...هستند يک تئوری دارند که این مغازه های فروش این ادوات و کتب و مواد و البسه و...بايد محيط مهربان حرفه ای که به زنان بی احترامی جنسی نشود، داشته باشند.

از این رو در این شهر شريف تورنتو و در دنيای مجازی مغازه های يافت می شوند که تجارت سکس شان با شعار "وومن فرندلی" به معنی- دوست زنان- هست. يعنی اگر خانمی برود در این مغازه ها از فروشند در باب کير کاشی های موجود با شکل و شمايل ها و رنگ و بوی مختلف سئوال کند فروشنده که می تواند مرد هم باشد حق ندارد لبخندی به سان لبخند پسران حشری کوچه شهيد باقری ميدان ونک به طرف تحويل دهد و بپرسد "برا کونت می خوای يا واسه کست، جيگر!" مساله البته آبجکتيفی شدن است که حرص آدم را در می آورد. يعنی وقتی زنی آنقدر اعتماد به نفس و عامليت جنسی دارد که سرش را بالا بگيرد و برود در مغازه و در مورد جنس مچاچنگ از طرف سئوال کند_ طرف فوراً به او به چشم شئی نگاه نکند. او را کس نبيند. او را در موقعيت جنسی نگذارد که جنس حقير هست و از برای "کير" مرد خلق شده است.

مساله و نکته مهم و موفقيت این مغازه های بی ناموسی دوستار زنان این هست که تا جايی که می توانند بدون نشان دادن قضاوت (خوب قضاوت که حتماً می کنند) به مشتری سرويس می دهند و در مقابل پول دريافت می کنند. به این ترتيب هيچ زنی اضطراب و نگرانی ندارد که به خاطر خواستن سکس و خريد ادواتی که نهايت به درد ارگاسم اش و رفع حشريتش می خورند مورد تجاوز و فحاشی جنسی قرار بگيرد. فحاشی جنسی هم فقط این نيست که به خواهر مادر کسی فحش بدهيد. يک کلام "جون "و "جيگرتو" با توجه به موقعيتی که گفته شود کافی است که شما زنی را شئ جنسی خودتان کنيد و حقيرش بشماريد.

با وجودی این خيال ندارم قوانين کامنت دونی ام را عوض کنم. من فکر می کنم این کامنت دونی من به همان اندازه جامعه فارسی زبانان (چون فارسی می نويسم می گويم-برداشت ناسيوناليستی نکنيد) جای وحشتناکی است برای زن بودن. درست مثل ميدان ونک می ماند که انگشتمان می کردند. من می دانم که خواننده زن دارم می دانم چون با خيلی هاشان در ارتباط ام اما این روی سخن ام به خوانندگان مردم ام هست. به آقای "کس پسند" که ديروز برايم کامت گذاشت...تجاوز و تدعی تان را به حقوق جنسيتی زنان را مشاهده می فرماييد؟ من هيچ انتظاری از کسی ندارم ولی با این تجاوز زبانی چه بايد کرد؟ می شود رفت و حمام زنانه زد و مردها را هم راه نداد. این واقعيتی است که با آن طرفيم-نيست؟

دوستی تعريف می کرد که فلان مرد روشنفکر در مهمانی هنگام خداحافظی بدن این دوست را به بدن خودش فشرده است طوری که دوستم فرو رفته بوده در گوشت آن مرد و راه فراری نداشته. گفتم "بايد همان لحظه دست می بردی خايه هايش را محکم می گرفتی...چه غلطی می خواست بکند!"

مساله این است که لحظه ای که زنی عامليت جنسی پيدا می کند می شود خطر برای جامعه مرد سالارانه. زنی که عامليت جنسی پيدا می کند ديگر نمی خوابد روی تخت که "آقايش" بياد. زنی که عامليت جنسی پيدا می کند انفعال برايش معنی ندارد...ارگاسمش را می خواهد...می خواهد لذتش را ببرد و بعله همه اینها را می خواهد که پس فردا سينما هم برود!!
---------------------
يک مساله ای را هم در حاشيه اضافه کنم که این مغازه اکثراً شعار مشابه ای را برای تمام اقليت های جنسی دارند و کلاً شعار اصلی شان "پازيتيو سپيس" هست این به این معنی است که درست همان رفتاری را که با زنان می کنند با مردان و زنان فراهنجار هم می کنند. تصور کنيد مرد گی ای را که برای خريد يک ناقابل پات پلاگ مجبور باشد برود دروازه قزوين تهران.

* يادم نيست جوکش چه بود ولی يک هموطنی که خوب احتمالاً رشتی بودی می رود خانه می بيند زنش با فرد ديگری مشغول است و حالا فضا سازی اش بعهده خودتان و عصبانی می شود ومی گويد: "پس فردا سينما هم بر
و"


سکس بدون درد مثل غذای بی مزه هست
مارکی دو ساد

مادر بزرگ يکی از قوم خويش ها و دوستان نزديک من بچه که بوديم از ما مدام در مورد روابط مان با معشوق و معشوقه هامان سوؤال می کرد. برايش جالب بود و ما را به داشتن رابطه جنسی تلويحاً تشويق می کرد. با وجود اینکه از خانواده متعلق به طبقه متوسط رو به بالای جامعه بود در سن سيزده سالگی شوهرش داده بودند به آقای "ج" که معلم بود و همان شب اول پريده بود روی مادر بزرگ سيزده ساله ما و تجاوزی به او کرده بود که گويا هيچوقت نتوانسته بود از همخوابگی با شوهرش لذت ببرد. بعد ها مادر بزرگ ما شده بود مادر کلی شخصيت برجسته سياسی و مارکس خوانده بود و انگلس و بلاخره آن وسط ها چند کتاب آموزش جنسی هم خوانده بود و من و دوستم را به داشتن رابطه جنسی سالم تشويق می کرد. می گفت تا خودتان نکنيد نمی فهميد. هرکسی متفاوت است. حالا من هيچوقت جرأت نکردم سوؤال کنم اما به نظر می آمد که لذت ارگاسميک جنسی را نهايتاً این مادر بزرگ ما چشيده بود اما نه با شوهرش آقای "ج".

...شده است حکايت این لوا خانم ما و پرسش هايش...برويد جوابش را بدهيد و داستان های خودتان و همسايه ها و مادر بزرگتان را تعريف کنيد.

لوا از مردی که به او ياد داد از بدنش لذت ببره تشکر می کنه و من هم گفتم از این آقای مارکی دو ساد از اهالی ده بالا يک تشکری بکنم برای اینکه به من ياد داد در لذت جنسی همه چيز ممکنه و آدمی که می گه "نه" سرش کلاه رفته. از خانم همسايه بقلی ایران مان هم برای آمدن شبانه اش به خواب هایم تشکر می کنم.

راستش من نصف اطلاعات جنسی و رفتار هايی که برام لذت بخش هست رو از طريق مطالعه کشف کردم و بعد به اطلاع پارتنر های گرامی رسوندم و خلاصه امتحان کرده ايم. توصيه ام هم این هست به تئوری های همان يک آقای نجات بخش بسنده نکنيد که دنيای لذت جنسی تا بی نهايت ادامه داره و بهترين راه کشف و اکتشافات تمرين و تحقيق وتفسير و توليد روش هست که بالاخره بايد امتحانش کنيد تا ببينيد به کارتون می آد يا نه!

يک بار به این بهزاد بلور گفتم که بايد يک برنامه راديويی کاملاً غير جدی و صميمانه و در عين حال جدی در باب آموزش جنسی و مخصوصاً آموزش لذت جنسی درست کنند که گفت گويا هنوز نمی شود!!به قول فوکوو این "نمی شود در باب سکس حرف زد" هم برای خودش ديسکورسی است.

به هر حال بنده با سابقه کاری در آموزش جنسی پای تلفن سک هات لاين ( صد سال پيش بود البته دوران دانشجويی به قصد دکتر شدن)در خدمت هستم.....سئوالی چيزی داشتيد به سو -مادر همه معلم های آموزش جنسی- زنگ بزنيد. خدا ثوابش دهد که این زن برای کانادايی ها کاری را کرد که آن ترودو هم نکرد.
-------------------------------
بهکه من از این سو کلی تعريف کردم رفتم می بينم در وب سايتش يک نظر سنجی گذاشته که "بيشتر متجاوزين جنسی در دوران کودکی مورد آزار جنسی قرار گرفته اند. با توجه به این مساله به نظر شما چطور بايد با آنها برخورد کنيم!" يکی نيست بگه سو جان خواهر من...اولاً اون آمار و ارقام های متجاوزين به عنف کلی خودش مورد و ایراد داره و بعد هم بيشتر مردان متجاوز در دوران کودکی مورد آزار جنسی قرار می گرفتند و زنانی که در کودکی مورد آزار جنسی قرار می گيرند معمولاً ريپيست نمی شوند و هزار بلای ديگر سرشان می آيد...واقعاً که این هم از سو!!

این خالد رسول پور جواب کامنت من را نمی دهد....زير وب سايتش نوشته "نقل مطالب این سايت (به جز لينک مستقيم) تنها با اجازه نويسنده مجاز است." من هم پرسيده ام که: "يعنی من نمی توانم قسمتی از مطلب يا داستان شما را چاپ کنم و به آن لينک مستقيم هم بدهم؟"
خدا پدر و مادر بارت را بيامرزاد که این تئوری "مرگ نويسنده اش" این جور جاها به درد می خورد. به هر حال این شما و این داستانی از خالد رسول پور:

کاری به شما ندارم. شما هم کاری به من نداشته باشید. صدایم شبیه صدای سگ شده اما به‌خدا سگ نیستم. من تنها آدمی شبیه سگم که خایه‌های خودم را خورده‌ام و می‌خواهم از میان شما بروم. من دوست ندارم میان شما زندگی کنم. ولم کنید جان پدربزرگتان.

---------------------
گند زدم...قضاوت کردم...شرمنده... فرح خانم همين الان از اتاق خبر داد که "بابا این بنده خدا که جواب تو را داده!"


خوش شانسی يا عوضی بودن؟

امروز بعد از اینکه تمام شب را بيدار مونده بودم و عين خر درس خونده بودم و خودم و عيال و فرح خانم رو گذاشته بودم سر کار که به من راجع به حزب توده و سنديکا های کارگری در ایران ياد بدند که منظور این آصف بيات و آبراهاميان را راحت تر بفهمم سخنرانی و کلاسی که خودم را داشتم برای شنيدنش آماده می کردم را از دست دادم به خاطر اینکه از شدت بی خوابی نتونستم از جام بلند شم.

این هم شده زندگی ما...بايد عين آدم از اول همان راه شريف دکتری را ادامه می دادم بلکه سر از يک کمپانی تحقيقات دارو سازی ای چيزی در می آوردم و حسابی جنايتکار می شدم. تا حالا فکر کرديد کاری که می کنيد، شغلتون، جنايت به حساب می آيد يا نه؟من هيچوقت موقعيت وجودی آدم هايی را که هر کاری می کنند را درک نمی کنم. چند وقت پيش با يک خانم مهندسی (شخصاً آدم باحالی هست) که برای يک شرکت نظامی تحقيقات می کند و روی رادار موشک ها کار می کند در جمعی شام می خورديم. پرسيدم خواهر من شب ها چطور می خوابی؟ گفت: "من دارم خدمت می کنم اینها که آخر سر موشک را می زنند...بگذار درست بزنند." حتی خبرنگار ها هم در این سيستم از خيانتکار شدن مصون نيستند. اکثر شبکه های خبری سياست های خودشون را دارند و کارمندانشون يا بايد به پارادايم های اون رسانه تن بدن يا اینکه هرگز پيشرفت شغلی نکنند و در جا بزنند. اینکه ميگم خيانت يک جور پشت پا زدن به ارزش های اخلاقی بگيم انسانی هست....که خوب برای هر شخصی متفاوت هست.

مشکل اساسی رو خوب همه اهل علم می دونند که در این اقتصاد کاپيتاليستی گل و بلبل هر کسی يک نقشی داره...آدم به قدری برده سيستم می شه که ديگه راه فراری نيست. تنها جايی که تو این سيستم آدم لااقل می تونه ذره ای بجنبه و سيستم را نقد کنه دانشکده های علوم انسانی و علوم اجتماعی هست و اون هم برای خودش سياست خودش رو داره. من واقعاً بعيد می دونم که در این سيستم دوام بيارم- همين سيستم آکادمی رو می گم- و تازه این تنها کاری هست که توش خوبم.

این وودی آلن فلان فلان شده (که به نظر من يکی از خلاق ترين آدم هاست)یکی مونده به آخرين فيلمش حسابی حرص من رو در آورد. کل فيلم بر این تئوری بنا شده بود که شانس مهم ترين نقش در زندگی بازی می کنه و آدم بايد خوش شانش باشه. من فکر می کنم این یکی مونده به آخرين فيلم يک جور جهان بينی کلی خود وودی آلن مارمولک هست که هر گهی در زندگی دلش خواسته خورده و نهايتاً قسر (يا قصر يا ...) در رفته! در حالی که بنده اصلاً منکر عنصر شانس در نتايج زندگی کيری نيستم واقعاً معتقدم ارزش های جامعه برای خوش شانسی يا بد شانسی هم بقدری نرمالايز شده که بسياری از آدم های خوش شانش به نظر من شديداً بد شانسن. مثلاً همين فيلم مچ پوينت آلن، شخصيت اصلی داستان يک آدم عوضی به تمام معنی است که بعد از اینک می زنه زندگی صد نفر رو داغون می کنه به پول و جاه و مقام می رسه و آب از آب هم تکون نمی خوره ولی خوب بهترين تجربه زندگی عشقی اش رو از دست می ده. این می شه خوشانسی از ديد آلن که مثلاً زنشو دودره کرد و آخر سر با دختر زنش (و خودش) رو هم ريخت و آب هم از آب تکون نخورد. خوب این ديگه آخر جشن هست. موزمار های جهان متحد شويد که شانس متعلق به شماست. راستش این نقد اصلی من نيست به این قضيه...مگه می شه مثلاً به کسی گير اخلاقی بدم! به من چه!

مساله این هست که آلنی که در فيلم آنی هال قربانی با عاملیت عشق هست، شخصيت اصلی فيلم جديدش برای عشق حاضر نيست کوچکترين هزينه ای رو بپردازه. تنها نتيجه ای که من از این فيلم گرفتم این بود که آلن با وکيلش زياد وقت سپری می کنه و حساب يک قرون دوزارشو می کنه!

نمی دونم این چه ربطی به کاپيتاليسم و کيری بودن زندگی و سيستم و این حرف ها داشت ولی واقعاً خيلی وقت هست که در هنر و رسانه ها نقد درست و حسابی از سيستم نديديم (این فيلم کانستنت گاردنر عالی بود ولی). به نظر می رسه که سيستم گوگولی فقط اجازه نقد تا يک خط قرمزی رو می ده. اگر هم نقدی به اون ور خط سرک بکشه مخاطبی نداره چرا که قربانی های ماشينی در خدمت سيستم با حقوق بخور و نميرشون راضی اند و درک عميقی از تراژدی زندگی شون ندارند.

پاشم برم ببينيم يک سوراخ دعا جديد پيدا می کنم خوش شانسی خودم رو امتحان کنم و از این فلاکت نجات پيدا کنم!
------------------------------

این مطلب پويان را از دست مدهيد...روزنامه اينترنتی روز پول پويان را هم خورده است!

این "سخن سر دبير" شاهکار از سردبير جديد نشريه چراغ، ساقی قهرمان، را از دست مدهيد....آی سيما کجايی که اگر بودی بايد این ساقی را شيتيلش می دادیم تئوری ها مان را آدم حسابانه جلوه دهد.
خواندن مقاله ساقی را در باب يا يک چيزی در مايه های "زبان همجنسگرا" را به تمامی آقايان متخصص مهندسی زبان شاخه "از رو شکمی" که بعد از تفکر بسيار واژه های "نر گا" و "ماده گا" را اختراع کردند توصيه می کنم:

"زبان" مجموعه ی قرارداد هاست.

قانون دارد.

طبق قانون جمله می سازد. مطابق قانون کلمه را به جمله راه می دهد. اگر غیر از این عمل کند متن دیوانه و شیزوفرنیک می شود/خوانده می شود. گوش شخصی را می رماند، و از گوش عمومی رانده می شود. زبان مجموعه ی قراردادهایی است که در یک چرخه( که گاهی نمی چرخد)، فرهنگ را می سازند تا زبان را بسازد. فرهنگ، نماد چهار دیوار درهم رفته است که (بعضی) از اعضای جامعه ی تحت تکلف خود، (فرهنگ) را: پناه می دهد، حبس می کند، (حذف می کند). کلمات، مثل آحاد اجتماع، اگر از چهارچوب فرهنگ به در روند، رسوایی به بار می آورند و رسوا می شوند. برای ادای کلمات غیرقانونی، که ابزار کش آمدن فرهنگ اند، باید جنگید. گاهی باید سر داد. گاهی باید به چیزهایی تن داد که تن را زخم می کند. زبان مجموعه ی قراردادهایی است که هیچ لزومی نمی بینند به اطلاع همه ی ما برسند. این قراردادها، نانوشته، قانون ثبت شده اند. اگر به این قانون رأی ندهیم، این قانون نیست که از اعتبار می افتد، در قدم اول، ما از اعتبار افتاده ایم. ما، در نقش افراد بی اعتبار جامعه، از فرهنگ کلمات و اسامی فرهنگی، یا، کلمات و اسامی معتبر فرهنگ، به بیرون رانده می شویم. در حاشیه قرار می گیریم. حذف می شویم، یا می برندمان زیر ذره بین. زبان رسمی، ما را از خود می راند، به ما می خندد، همانگونه که به همه ی دزدها و دیوانه ها و بیمارها و بی اعتبارها می خندد. ما، پا را که از چارچوب امن(ناامن) فرهنگی بیرون می گذاریم، قدری از امنیتش را دزدیده ایم. بخشی از نظم جامعه را تاراج کرده ایم. افراد متعهد به فرهنگ، اعضای جامعه ی رسمی، حتی اگر کدهای زبان رسمی را تأیید نکنند، از آن تبعیت می کنند. ما، به نام افراد غیر رسمی جامعه، به این کدها/قراردادها اعتراض می کنیم. این اعتراض همیشه با مشت گره کرده بیرون نمی آید. گاهی مشتی می شود که از جیب بیرون نمی آید و دست در دست دیگران نمی گذارد. ما، یعنی جامعه ی اقلیت های جنسی، چون کدهای مرسوم را تأیید نمی کنیم، به ناچار، و به اختیار، کدهای خودمان را می سازیم. زبان اقلیت، و یا اکثریت پنهان را می سازیم. پنهانی بودن این زبان طبیعت این زبان است، آشکار نمی تواند بشود، اگر بشود، اگر کلمات زبان جامعه ی در اقلیت، در ملاء عام به گفتگو در آیند، غوغا می شود. می ریزند، می گیرند، می زنند، می بندند، آویزانش می کنند تا خفه شود و ساکت بماند.

پنهان ماندن، یکبار آزادی خلوت را به زبان جامعه ی پنهان هدیه می دهد، تا این زبان ببالد و تولید زبان بکند، یکبار هم آزادی اش را سلب می کند، در تاریکی و در تنهایی و اسیر نگاهش می دارد. این زبان جسور است، اما شرمگین است. بی پرده است، اما عذرخواه است. بی کله است اما نابلد است. پرشور است، اما در هر مرحله ای از سواد، بی سواد است. راه و چاه نمی داند. راه و چاه دانستن همیشه در حریم زبان رسمی است که اتفاق می افتد. بیرون از آن حریم، سمک عیار، که از تمام سوراخ ها سر بیرون می کرد، در خیابان و در وسط ظهر، که زمان/مکان رسمی است، راه/چاه گم می کرد. گم کردن راه/چاه آنقدرها که به نظر می آید بد نیست، فقط سرگیجه آور است. دوباره باعث شرم حضور می شود، چیزی که جامعه ی اقلیت های جنسی، مایل است، (برای به دست آوردن حقوق شهروندی) از آن عبور کند.

باید.

باید کسانی پیدا شوند از میان ما و این زبان را، زبان جامعه ی اقلیت های جنسی ایرانی را، فرهنگ کلمات و کلمات اهدایی این جامعه به زبان را، آشفتگی و اغتشاشی که در دستور زبان مرسوم فارسی ایجاد کرده است را، و ناهمزمانی ادبی اش با جریان ادبیات رسمی( حتی ادبیات غیررسمی جامعه ی رسمی و نیز ادبیات آلترناتیو در مقایسه با ادبیاتی که توسط اقلیت های جنسی خلق می شود، رسمی به شمار می آید) در سه دهه ی اخیر، شناسایی کنند، ارزیابی کنند، کدهای قراردادی اش را کشف کنند، و فرهنگش را، از روی کدهای زبانی اش، ترسیم کنند، تا بدانیم این جامعه، در نهایت سلامت چقدر بیمار است و زخم هایش در کجای سلامتش جا گرفته اند. تا بدانیم که در دو سه دهه ی آینده به کدام سمت و سو قرار است برویم؛ در حال حاضر، حال ما در این قافله بسیار مشوش است. به زبانی خودساخته سخن می گوییم، تنهاییم، در جمع، در جمع های بیرون از جمع خودمان اگر سخن بگوییم، به زبان خود، تنها می مانیم، یا مرکز جمع می شویم، و دوباره تنها می مانیم.

باید کسانی پیدا شوند، دوباره از میان ما، و زبان رسمی جامعه ی رسمی ایرانی را زیر ذره بین ببرند، ارزیابی کنند، کدهایش کشف کنند، فرهنگ بی حوصله و بی مدارایش را افشا کنند، مهربانی ها و رواداری هایش را اعلام کنند، تا زبان جامعه ی رسمی از بن بست بیرون بیاید. این زبان/فرهنگ رسمی ایرانی، مثل گربه در سه کنجی دیوار گیر کرده است، خطر آن است که هر آن، از ناچاری، برگردد به روی اقلیت های غیر رسمی پنجه بکشد. (این جمله در واقع یک جور یوفوریسم است چون زبان/فرهنگ/جامعه رسمی خیلی وقت است مثل گربه در سه کنجی دیوار گیر کرده است، و خیلی وقت است که دارد به صورت ما پنجه می کشد و حالا وقت آن است که)

این زبان، زبان رسمی، که حدود آزادی ها و مسیر زندگی ما را در چارچوب ظرفیت خود تعیین می کند، باید ارزیابی و افشا شود. زبان فارسی، البته که قابلیت راست گفتن دارد، اما در یک معامله ی نه چندان پنهانی با فرهنگ، قرار به دروغ گفتن گذاشته است. ظاهر و باطن را پیدا/پنهان می کند. امکان بازیگری ایجاد می کند، امنیت بازی را سلب می کند. حضور افراد و اعتقادات داخل جامعه ی خود را انکار می کند و حضور این افراد/اعتقادات را در متن جامعه منع می کند. در اینجا زبان مکتوب و زبان محاوره ی فرهنگ رسمی متفاوت عمل می کنند. کون و کونی که که اجازه ی ورود به زبان مکتوب رمان و روزنامه ندارند، در زبان محاوره مورد مصرف عام و روزانه دارند. اما، اگر زبان مکتوب این کلمات را از متن حذف می کند، زبان محاوره، این افراد را از کوچه و محله حذف می کند. برای جلوگیری از این خشونت باید میان ظاهر و باطن فرهنگ رسمی، بین زبان اکثریت (اقلیت) رسمی، و زبان اقلیت (اکثریت) غیر رسمی توازنی ایجاد کرد. در حال حاضر رشته های ارتباطی قطع اند. قطع ارتباط، همیشه، برای بدنه ی جامعه معنای خطر، معنای بیماری مرگبار دارد. چون شاهد خطریم نیاز به رفع خطر داریم.

افراد از زبان به زبان به کلمه به گفتار به ناچار تن می دهند، تن اما در چهارراه های فرهنگی زبان سردرگم می شود. حافظه به دروغ گفتن می افتد، ذهن مشوش می شود. دیالوگ، که قرار بود ایجاد شود، نمی شود، قطع می شود. ما روزه ی ارتباط می گیریم. به جای حرف زدن دهن وا می کنیم می خندیم. لوله می شویم می خندیم. گریه می کنیم. می خندیم. فراموش کرده ایم که "زبان" ابزار ارتباط است. که زبان ابزار ارتباطی خوبی است. بهترین وسیله است. اولین وسیله ی ارتباطی است. با نوک پستان که تماس می گیرد ناگهان شیر جاری می شود. با انحنای گلو که تماس می گیرد، دست های افتاده بلند می شوند دور شانه می پیچند. با لب های کس که مماس می شود، راه را تا خود زهدان وا می کنند. با سر کیر که تماس می گیرد، از جا می جهد. با کف دست که تماس می گیرد، انگشت ها برای نوازش وا می شوند. زبان، ارتباط می گیرد، و آنچه را که می خواهد می گیرد. تماس زبان با تن، ذهن را به حرکت وا می دارد، دل را، اگر حواس فرهنگی اش شروع به دروغ بافتن نکند، به دلهره می اندازد. ارتباط زبانی مستقیم است، بی اشتباه، بی شک. نوک زبان که می مالد، هر چه از جا بجهد یعنی خواسته است که از جا بجهد، بی شک. یعنی زبان چیزی در گوش پوست گفته، آنچه گفته شنیده شده، پاسخ رسیده. ارتباط بی واسطه، بی حساب و کتاب، و کلک و دوراندیشی، بی احتیاط. زبان وسیله ی ارتباط است. بهترین وسیله ارتباط است. با پوست که تماس می گیرد اگر پوست ناجور باشد، زبان تلخ یا ترش می شود، به داخل حفره ی دهان برمی گردد، حالش بد می شود، مزه ی پوست ناجور را تف می کند. بیرون می خزد لب ها را از مزه ی پوست ناجور پاک می کند و باز در دهان پنهان می شود. پوست ناجور، نیز مورمور می شود، به هم کشیده می شود. پوست ناجور، غلت می زند می رود بر نمی گردد. برنمی گردد بگوید حالا دوباره بیا زبان بزن، کمی بالاتر، ببینم اینجوری چه جوری است. پوست که بدش بیاید از تماس با زبان، حنجره اش می غرد، از لذت به ناله نمی افتد. یعنی ارتباط مستقیم. بدون دخالت احتیاط، بدون دخالت شک. زبان باید به طیبعت زبان نزدیک شود تا فرهنگ، قابلیت اتساع کسب کند. زبان اقلیت غیر رسمی، که به دلیل نیاز طبیعی و به دلیل اختیار، ساخته شده، چیزی از زبان سرخ وام گرفته است، در زبان رسمی اما، زبان سرخ در حد ابزاری برای ادای کلمه پایین آمده است، ابزاری بی احترام، بی استقلال. عضوی که سر سبز را بر باد می دهد، اگر مطابق قانون عمل نکند. عضوی که اگر از دهان بیرون بزند نشانه ی بی ادبی است، یا عدم بلوغ. همان برخوردی که با گفتار و یا با ابراز هویت اعضای جامعه ی اقلیت های جنسی می شود. ادبیات تولیدی اقلیت های جنسی ایرانی مسئولیت دارد، در زمان ِ اکنون ِ ناهنجار، با تکیه بر صداقت غریزی زبان، و ایجاد توازن در قراردادهای زبانی زبانی، کارآ تر و باهوش تر، و فرهنگ ساز باشد. شاید بشود گفت که آشکارسازی فردی، در شرایط فعلی، می تواند جای خود را به آشکارسازی فرهنگی/زبانی بدهد. باید این زبان را، زبان ادبیات جامعه ی اقلیت های جنسی را، پالود، ساخت و پرداخت، و آشکار کرد، اسم نویسنده هر چه می خواهد باشد مهم نیست. اسمی است که می تواند اسم هر کسی باشد که به رشد این زبان کمک کرده است. باید زبان را بالاند، و امکان رشد فرهنگی ایجاد کرد تا امکان ابراز هویت فردی ایجاد شده باشد. باید ادبیات خوب، خوب، تولید کرد. تولید ادبیات خوب، گاهی، از جمله ی ضروریات است و زبان ساز.


سر ميز صبحانه ساعت چهار بعد از ظهر:
فرح خانم: "این سايت ويديو های قديمی خيلی خوب بود من کلی خاطره برام زنده شد!"
من: "بابا این ابی چه خوشگل بوده خيلی تيپ و قيافه باحالی داشته!"
فرح خانم: "اه...کجاش خوشگله با اون قيافه کج و کوله اش..."
من: "بابا تو حاليت نيست...خوشگله...دخترا خوششون نمی اومد اون موقع ها...کشته مرده نداشت؟"
فرح خانم در حالی که پشت چشم نازک می کند: "من نمی دونم دخترايی که با ما می گشتن اهل این چيز ها نبودند!"
من به چشمانی که دارد با زبان بی زبانی می گويد "واه واه" :" ها .... دخترهايی که با شما می گشتن داشتن انقلاب پرولتريا می کردن که ما رو بدبخت کنن!"
فرح خانم: "مقاله فرخ رو خوندی؟"
واقعاً خدا این نيک آهنگ را شفا دهد، فعلاً که مشغول حسين هست و يک روز می گويد اطلاعاتی است و فردا می گويد که نخير من اصلاً همچين حرفی نزدم.
آن روز ها هم که افتاده بود به افشاگری زندگی خصوصی بنده و البته خودش يک روز مدرک بسيار هوشمندانه دال بر داشتن رابطه جنسی بين من و يک بنده خدايی آورده بود که"اینها وبلاگ هاشان هم زمان و در يک ساعت خاص به روز می شود."
این روز ها هروقت سيبيل طلا را چند بار پشت سر هم کنار وبلاگی در بلاگ رولينگ می بينم می گویم "ای وای خاک تو سرم لو رفتيم". خلاصه اینطور که بوش می آيد این روز ها بنده دارم شديداً بهمن را می کنم.
با دلی لبريز از شعف و شادی به آن انديشمند بد قول دکتر مهراد تفتستان که به ما وعده "تنور داغ بوسه" را داد و نفرستاد اعلام می داريم که به لطف و مدد ایزد يکتا و آرشيو صدا و سيما من امروز بعد از سال ها ويديوی "ای که لبات تنور داغ بوسه" آقا-شهرام
شپره-را در سايت ایرانيان اولدیز مشاهده کنم.
متاسفانه قسمت مورد علاقه من که همانا "من واسه شهر عشق که خيلی دوره...يه جاده ساختم که لبش (بلکه هم کفش) بلوره...منتظر اسب سفيد عشقم...دام دا دا دام دام دا دا دام دادادام" را در این وديو بريده اند. بدينويسله از آن دانشمند ارجمند خواستارم که بی زحمت نسخه کامل این شاهکار هنری را برای من ايميل کنند.
با بوسه ای داغ و ارادت فراوان
سيبيل