مغزم کار نمی کنه...حوصله نوشتن ندارم..... این هم بمب گوگلی ولی به نظرم خيلی هم ایده ی نابی نيست. سيما گفته چرا...غير از اون من فکر دانش آموز کلاس نهمی هستم که برای اولين بار در عمرش کلمه حقوق بشر رو گوگل ميکنه و ياد ميگيره که که ربطی به اکبر داره که در زندان هست (بود) بعد دلش می گيره و معنی کلمه حقوق بشر رو هم ممکنه هرگز نفهمه. چون با خواندن داستان اکبر بی نوا از هرچی بشر و حقوقش زده میشه
چند تا تق بزن بی زحمت
ii
برگزار کنند گان گرامی، ای گروه محفل پارسی (پرژن سيرکل) من که هنوز نمی دانم شما که هستيد اميدوارم دوست و آشنا نباشيد ولی آخر این هم شد اسم؟ خلاقيتان کجا رفته؟ کلی فکر کرديد اسم خودتان را گذاشته اید محفل پارسی؟
بعد هم چقدر همه از این بحث "سنت و مدرنيته" خوشتان می آيد! من که فکر کردم سخنرانی امشب يک جورهای از این سخنرانی خاله زنکی ها مربوط به محمد رضا شاه هست که قرار است کتاب جديد دکتر ميلانی باشه. اگر خدای ناکرده دکتر ميلانی خودش مايل بوده که راجع به تحقیقات محمدرضا شاهي اش سخنرانی کند و محفل پارسی پايش را در يک کفش کرده که ما "سنت-مدرنيته" می خواهيم، بنده که به ريش تان خواهم خنديد! حالا اگر با يک سؤال کليدی جلسه سنت -مدرنيته را به جلسه سنت-مدرنيته محمدرضا شاهی تبديل نکردم شما به ريش من بخنديد
جلسه سخنرانی و پرسش و پاسخ
پروفسور عباس میلانی
استاد دانشگاه و رئیس دانشکده مطالعات خاورمیانه دانشکاه استنفورد
موضوع سخنرانی : جدال سنت و تجدد در ایران
زمان : شنبه 28 ماه می 2005 ساعت 7-5 بعد از ظهر
محل : 5100 خیابان یانگ
هوا عاليه من امروز کلی راه رفتم. صبح که خوشتيب ترين داش دنيا آمد که برويم خرید کفش. من هم از آنجايی که فردا با آقا اون سليمان خوشتيب ترين مجری سی بی سی (صدا و سيمای کانادا) قرارکی دارم می خواستم البسه معجزه آسا تهييه کنم که انسان را يکی دو سايز لاغر می کند که هيچ چيز انداز ام نبود. این چاقی هم بدبختی من هست، حالم از خودم بهم می خورد تنها راهی هم که برای خوشحالی يافته ام پر خوری است. واقعا خجالت آور است. بعد از صرف مقدار ماکارونی با پنير مانده برای صبحانه با داش يک شاوارما زديم، دم مرکز خريد هم يک عدد سوسيس ایتاليايی ميل شد. همين الان هم با هپل بانو کاری سبز ميل نموديم. دارم می ترکم. توجه بفرماييد که واکنش طبيعی من خیکی به اینکه هيچ لباسی اندازه ام نيست این هست که پر خوری کنم تاکه باز خيکی تر شوم
گور بابای سياست کرده بياييد من را تشويق، تهديد، تقرير، تفريق ، ...کنيد لاغر شم
Private Lives & Public Spaces in Modern Iran
این هم پوستر کنفرانس که طراحی اش با آقا پندار لگو ماهی است
اگر به تاريخ معاصر ایران علاقه داريد، يا که در انگلستان زندگی می کنيد، يا که اصولا اهل حاليد، حتما در کنفرانس "زندگی خصوصی و فضاهای عمومی در ایران معاصر" شرکت کنيد. برای اطلاعات بيشتر به وبلاگ کنفرانس ساخته و پرداخته سيبيل طلا رويد تا که وب سايتش توسط پندار ساخته شود. من البته خيال دارم اخبار کنفرانس را در همين وبلاگ به طور مستقيم بلاگم. اما فکر کردم بهتر است برنامه را زودتر اعلام کنم که همه خبر دار شوند
وای...! شما این عکس های زورخانه مهرانه آتشی را ببينيد و من بگويد يک جوری نمي شويد؟
من عاشق این شير زنان های ايرانی هستم که بی سر و صدا تابو هایی می شکنند ناشکستنی. به عنوان زنی که تمام تلاش خودش را کرده زير بار حرف زور نرود، در زندگی شخصی ام کلی تابو شکسته ام هزینه اش را هم پرداخته ام و کلی هم دردسر برای خانواده ام درست کرده ام. آنچه در فرهنگ ما برای يک زن نشايد را بنده انجام داده ام. بعد از کلی جنگيدن با فرهنگ نميچه مردسالار خانوادگی و فرهنگ خيلی مرد سالار ایرانی به جايی رسيدم که ته صدای مادرم يک رضايت عميق احساس می کنم. انگار که با زبان بی زبانی ميخواهد به من بگوید که قبولم دارد، ولی نگران هم هست که ديگران قبولم نداشته باشند
بنده به عنوان يک تابو شکن ماهر هميشه گفته ام که تابوشکنی يک هنر است، اما وقتی هنر هنرمند تابو شکنی ست، کار زنانی چون مهرانه و آناهيتا ارزش پيدا ميکند. متنی را که در مورد نقاشی های آناهيتا نوشته بودم يادتان هست؟ پرسيده بودم که"شما از چه مردی خوشتان می آید؟" سليقه بازاری من هنوز هم عوض نشده است. بنده هنوز مي ميرم برای مرد قد بلند سفيد روی چاق چهارشانه با دستان ظريف، لبی نازک، چشم و ابروی سياه و نگاه نافذ. مرد خیالات شهوانی من را آناهيتا در نقاشی اش ميکشد و مهرانه در عکس هايش: مرد قوی هيکل ، مرد خشن با احساس، مرد لات، مرد لوت، مردی که با مرد ديگر گلاويزشده، می بوسدش و دستش را مي فشارد. يک مرد برهنه مخوف، دو مرد برهنه مخوف، و سه مرد برهنه مخوف
و این هم عکس مورد علاقه ام
این هم هنری است
سمار خانم يک بنای هنری ساخته با عنوان " داستان اینترنتی من: جنبش حجاب در ایران." که 3000 عکس اینترنتی خانم های با حجاب ایرانی را بر روی کاشی چاپ کرده و با آنها يک ديوار کاشی کاری ساخته. اگر نزديک خيابان ملکه غربی هستيد يک سری بزنيد
تعريف ناستالژی این هست که اگر يک عمر از عطر مشهدی فراری بودی در غربت شمع با بوی گلاب بخری و حالش را ببری. خانه ام بوی حرمی گرفته که نگو
مهاجران ایرانی که البته من بيشتر از باقی مهاجران با آنها سر و کار دارم بسيار زياد از آزادی همجنس خواهان در کشور عزيزم کانادا در شگفتند. بحث همجنس خواهی از بحث های داغ مهمانی های ایرانی های تازه به افرنگ آمده هست، که البته این خانواده هايی که کودکان خود را برای زندگی بهتر به کانادا هجرت داده اند، آنها را نصيحت می کنند که همجنس خواهی بد است و ما به کانادا آمده ایم که "از امکانات خوب استفاده کنيم و امکانات بد را بدور بريزيم." این را بارها خودم از پدر و مادر خودم و ديگران شنيده ام. بيشتر دوستان و نزديکانم که به روش های ایرانی با مساله همجنس خواهی کنار مي آيند سعی ميکنند قضيه را برای خود طبيعی جلوه دهند. مثلا ميگويند که همجنس خواهی مشکل ژنتيکی هست که بعضی ها دارند. يا که مثال از سگ و گربه همجنس خواه همسايه مي آورند. در ایران که بوديم، پدرم ياد دوران کودکی اش ميکرد که در رودبار خروس هايی را که خاطر ديگر خروس ها را ميخواستند سر مي بريدند
روش بعدی کنار آمدن با قضيه از طريق نرماليزه کردن همجنس خواهان است. گفتمان های، "این ها عين خودمان هستند. همسايه ما جک عاشق سينه چاک همسرش مايک هست-ده سال هست که باهم هستند و هر روز برايش آبگوشت مي پزد و هرگز تولدش را فراموش نمی کند. باور کنيد این اصغر اقا هرگز تولد من يادش نمی ماند و هيچوقت در کارهای خانه کمک نمی کند. حالا رابطه جک و مايک بهتر است يا که رابطه من و اصغر؟" البته این گفتمان معمولا رابطه همجنس خواهی را با ارزش های رابطه تک-همسری دگر جنس خواهانه می سنجد
يک نوع ناسيوناليستی پذيرش مساله همجنس خواهی هم وجود دارد که استدلال می کند ایرانی ها اصلا وجودشان همجنس خواه نيست. طرفداران این گفتمان با جک و مايک همجنس خواه مشکلی ندارند ولی کار به اصغر و اکبر که ميرسد - شاکی ميشوند
يک گفتمان ترحمی هم هست که دلش برای همجنس خواهان به عنوان بيماران روانی روحی مي سوزد و خلاصه هرزگاهی نذر ميکند که خدا همه همجنس بازان را شفا دهد. ولی تا روزی همجنس بازان شفا يابند با آنها با ملايمت و مهربانی رفتار خواهد کرد. يکی از دوستان همجنس خواهم که برای اولين بار به مادرش اعتراف کرد مجبود شد مقدار بسيار زيادی آب قند بنوشد چراکه مادرش به این باور بود که دوستم هذيان می گويد
بعضی ها هم اصلا با مساله همجنس گرايی کنار نمی آيند و برچسب هوموفوبيا به معنی ترس از همجنس گرايان را به جان می خرند. يکی از وبلاگ هايی که ميخوانم متعلق به پیمان نامی از اهالی تورنتو هست که اخيرا همجنس خواهی برايش معضل شده. برايم خيلی جالب بود وقتی این مطلب را چند روز بعد از مطلب نگرانی اش از مسالی همجنس خواهان خواندم. دوست ناشناسم رفته و کتاب های جناب آقای اسکار وايلد، همجنس خواه معروف قرن نوزده را گرفته و دارد مطالعه ميکند. با ادبيات وايلد زياد آشنايی ندارم، فيلم "اهميت ارنست بودن" را ديده ام و ميدانم آقای اسکار وايلد با رمز و راز خاص خودش در نمايشنامه هايش اعلام همجنس خواهی ميکرده است. ادبيات همجنس خواهی ميتواند روی دگر جنس خواهان تاثيرات جالبی بگذارد. نمايشنامه "فرشتگان در آمريکا" را که به يکی دو نفر قرض دادم، خيلی بی سر و صدا معضل "همجنس بازی" برايشان ديگری معضلی نبود که هيچ ارتباط خيلی عميقی هم با کارکتر های همجنس خواه این نمايشنامه برقرار کردند. برای آدمی مثل پيمان احترام زيادی قائلم، و از این تحقيقات اخيرش در باب همجنس خواهی بسی خرسندم. به آقای مجيد زواری که این مقاله را درباره "ایدز و همجنس بازی" نوشته اند پيشنهاد ميکنم که نمايشنامه "فرشتگان در آمريکا" را مطالعه و در صورت امکان ترجمه کنند
خيلی از مهاجرين جديد نمی دانند که بسياری از حقوقی که همجنس خواهان در کانادا بدست آورده اند را در چهل سال اخير بدست آورده اند. امروز در وب گردی در آرشيو سی بی سی (صدا و سيمای کانادا) يک گزارش از پديدار شدن مساله همجنس خواهی در برنامه های این رسانه پيدا کردم که خيلی جالب است. همين قدر بدانيد که در سال هزار نهصد پنجاه نه در ميزگردی سی بی سی مساله همجنس خواهی را بعنوان يک بيماری روانی برسی کرده و در سال هزار نهصد شصت و هفت يک مکانيک به جرم همجنس خواهی به زندان محکوم شده کافيست. اگر وقت کنم قسمت هايی از این آرشيو را ترجمه خواهم کرد، فعلا به انگليسی مطالعه اش کنيد تا که بدانيد همجنس خواهان کانادايی از کجا به کجا رسيده اند
نمايشگاه عکس های سام هم عالی بود، اگر پولدار هستيد خواهش مي کنم به نمايشگاه برويد و این عکس را برای من هديه بخريد. همه عکس ها عالی بودند، اما این يکی خيلی راحت و دوستانه بود. البته نمايشگاه دونفره بود که نفر دوم تيتکا صديقی، از دانشگاه رايرسون در رشته عکاسی فارغ التحصيل شده و این سری از عکس هاش ازعمارات پاريسی هست. من دوستشان نداشتم، ولی پويان طباطبايی گفت تعدادی از عکس ها محشرند.
من رای می دهم دو دو دو دو
تو رای می دهی دو دو دو دو
ما رای می دهيم دو دو دو دو
آيت الّله منتظری رای نمی دهند. ایشان در مصاحبه خود به خبرگزاری رويتر گفتند که از قانون اساسی جمهوری اسلامی سؤ استفادی شده و رئيس جمهور قدرت واقعی را که سزاوار این مقام دولتی است ندارد. آقای منتظری پيش بينی مي کنند که مردم در انتخابات شرکت نخواهند کرد. مقاله رويتر را اینجا بخوانيد و يادتان باشد که هی لينک ادامه را فشار دهيد زيراکه مقاله همچنان ادامه دارد
این هم لينک بی بی سی فارسی همين مطلب...ولی به جان خودم، من زودتر این مقاله رويتر رو پيدا کردم
با توجه به اینکه بی بی سی اسمت را زيرعکست چاپ کرده چاره ای جز این ندارم که هويتت را افشا کنم
آيدا مفتاحی رقصنده ای که من عاشقانه دوستش دارم. برای يک کورياگرافی ناقابل روز ها و ساعت ها تحقيقات مي کند، کتاب مي خواند، موسيقی گوش مي دهد، و ....این کورياگرافی اخيرش را بايد در محدوده يک اتاق طراحی مي کرد و آيدا تصميم گرفت که برای این کار از فروغ فرخزاد الهام بگيرد و رقص را "در اتاقی که به انداز يک تنهايست" نام نهاد. برای این طراحی رقصش خيلی تحقيقات کرد و در نهايت هم مبنای کارش شد زندگی و هويت شخصی خود فروغ فرخزاد. وقتی طرح نهايی رو برای من اجرا کرد بنده مسخ شدم ( مي خواستم بگم مزمرايزد شدم اما لغت مزمرايزد ترجمه فارسی اش ميشه هيبنوتيزم که اصلا همون مفهوم رو نميده!). من که قبلا از کورياگرافی مدرن اصلا سر در نمي آوردم وقتی نسبتا از نزدیک شاهد فرايند طراحی آيدا و تحقيقاتش بودم- در کوچکترين حرکاتش مفهوم های متفاوت از آن چيزی که تصورش رو داشتم پيدا ميکردم. يک قسمت از طراحی آيدا زن شاعر از درد به خودش مي پيچيد و بعد شعر می زاييد. يا که يک جايی با عصبانيت دست رد به دنيای بيرونی مي زد و به دنيای درونی خودش پناه مي برد. این حرکات و فرم ها ممکن هست که الهام گرفته از اشعار و يا زندگی يک زن شاعر باشه ولی در کورياگرافی مدرن آيدا يک مفهوم ديگرگونه ای پيدا کرده بود. يک جور تاز گی داشت که خيلی تاثير گذار بود. طراحی رقص مدرن به شکل منحصر به فردی هنر رقص رو همگانی ميکند. به این معنی که هرکسی با هر پيشینه فرهنگی اجتماعی مي تواند با این هنر ارتباط برقرار کند. عناصر زمان، مکان، فرهنگ، و حتی موسيقی (که خودش به نوعی تمام این عناصر رو در خودش می گنجاند) کمرنگ مي شوند و اساس کار فرم و حرکت است. اینکه چه چيزی مبنای طراحی این فرم و حرکت هست هم بر عهده طراح است. در مورد طراحی که آيدا برای "در اتاقی که به انداز يک تنهايست" کرده بود من در حرکاتش تا حدودی فرديت شخص خودم رو می ديدم و این برایم خيلی جالب بود
سروش که به تازگی با ماتحت در خامه افتاده و مهرش بر دل زيباترين زنان افتاده این عکس ها را از آيدا گرفته و در بی بی سی چاپ کرده...خداوند خيرش دهاد
به تازگی این عليرضا دوستدار را کشف کردم و مدام در حال مطالعات آرشيو های وبلاگش هستم ولی راستش را بخواهيد با این فارسی الکن، مطالب علمی عليرضا را بايد حداقل دو بار بخوانم تا بفهمم. يکی از دلايلی که در وبلاگم فارسی مينويسم این هست که ميخواهم تمرين فارسی نوشتن درست بکنم. اما ظاهرا تنبلی باعث شده که به ابتذال کشيده شوم، که البته آدم مبتذلی هم هستم. عليرضا مقاله پايان ترمش را روی ابتذال در وبلاگ نويسی نوشت و کلا يک صفحه مبتذل نويسی در وبلاگ فارسی هم درست کرده است که خيلی جالب است. حلقه ملکوت و رضا خان شکر الّلهی هم خيلی نگران درست نويسی و يا ملکوتی نويسی شهروندان وبلاگستان هستند. عمدا گفتم شهروند برای اینکه جدا از اینکه شديدا دارم از ابتذال خودم لذت ميبرم - فکر ميکنم وبلاگستان فارسی برای رضا خان و حلقه ملکوت (عجب اسم ترسناکی!) يک فضای عمومی هست که بهتره با يک سری قوانين کلی اداره شود. مثلا درست مثل گلکاری های شهر، به زيبا نوشتن آراسته باشد زیراکه ایجاد آلودگی نشاید. یا که شایسته هست وبلاگ نویسان در نوشتارشان از قوانين آئين نگارش فارسی استفاده کنند و این قوانين نگارشی مرز خلاقيت نوشتاری را تعيین کند. هنوز خودم نتونستم این مساله را درست بررسی کنم. ولی مقاله های عليرضا مرا ناخوداگاه ياد تحقیقات رزينا گرين انداخت که اصولا راجع به "تبيعض زبانی" مخصوصا در بين انگليسی زبانان آنگلوی سفيد پوست و غیر سفید پوستان هست
گرين يک مدل فرايند اطاعت مادونی زبان* ارائه ميدهد که خلاصه ای از پيش فرض ها و شاخص های این مدل را بنده سعی کرده ام ترجمه کنم
زبان توسط زبان دانان پيچيده شده و حالت رمزگونگی گرفته به شکلی که زبان مادری حتما بايستی که توسط اساتيد متخصص تدريس شود که از پيچيده گی ها و اسرار و رموز زبان خبر دارند
اساتيد زبان اتوريته دارند، يعنی اوليأ امور زبان اند چراکه زبان را مطالعه ميکنند و خوب مينويسند. پس آنکه با این قوانین نوشتاری- گفتاری خاص سخن بگويد درست و آنکه نگوید نادرست است
پايه گذاری قوانين دگر سازانه که آنچه که من بعنوان زبان دان مي دانم بر مبنای يک پيشينه تاريخی، زيباشناسانه، و منطقی است و آنچه متفاوت از من است زشت، بی منطق ، و غلط است
آنها که از مسير اصلی زبان که توسط نخبه های زبان دان تعيين ميشوند به هرشکلی خارج شوند وارد حوزه ابتذال ميشوند
آنها که از قوانين اؤليای زبان دان پيروی کنند تشويق و تحسين و آنها که نکنند سرزنش ميشوند
به نظر من کارهای گرين و مدل اطاعت مادونی اش را ميشود با اوضاع فعلی موجود در وبلاگستان تطبيق داد. شاخص های ديگری مثل جنسيت، سطح سواد، طبقه اجتماعی، و ...را هم بايد به این بحث ابتذال اضافه کنيم. حالا این که رسمی نويسی چه ربطی به ساختار های قدرت دارد هم بايد در نظر گرفت که من بی صبرانه منتظر قسمت دوم مقاله عليرضا در باب قدرت و مشروعيت زبان نوشتاری هستم
من خودم خيلی در زمينه زبانشناسی اجتماعی (سوسيو لينگويستيکس) مطالعه ندارم و این کتاب را هم برای يک درس رسانه های گروهی ام خواندم. این تحليل های عليرضا بر جو حاکم بر بلاگستان خيلی جالبه و مقاله اینگليسی "روح مبتذل وبلاگنويسی" رو در ژورنال انسانشناسان آمريکايی پيدا کردم، حالا هروقت خوندم بهتر ميفهمم که جريان از چه قراره
آقا دروغ چرا تا قبر آ آ آ
اون مصاحبه ای که با انگليس ها کرده بوديم چاپ شده و بايد بگویم که برای اولين بار در عمرم انگليس ها توانسته اند از من عکس معقول بگيرند تا که اثرات تخريبی اون عکس بيريخت نيک آهنگ را جبران کنند. با تشکر از اینگليس ها بايد این مهم را هم اضافه کنم که وبلاگ چيست جز وسيله شوهر يابی؟
برای اطلاعات بيشتر به وب سايت طرح ایران شناسی تورنتو ساخته و پرداخته با هوش ترين، با استعداد ترين، و خوش سليقه ترين طراح دنيا -پندار جونم- سر بزنيد
توجه: انوقت به روزَآنلاین گير ميدم که چرا دوستان خودشون رو تحويل ميگيرند
Department of Near and Middle Eastern Civilizations, Department of History, and Department of Historical Studies-UTM
TORONTO INITIATIVE FOR IRANIAN STUDIES
"Mithradates I, the Parthian King
and his Legacy for Iran"
a lecture by
Dr. G.R.F. Assar
Dr. Assar's publications include "Some New Coins of Vologases V" (1990), "Some Remarks Concerning the Parthian Gold Coins" (1991), "Recent Calendar Research" (1998), "Recent Research on Attributions to Sinatruces" (1999), "Recent Studies in Parthian History" (2000), "A New date on Vardanes II Tetradrachms" (2001), "Parthian Calendars at Babylon and Seleucia on the Tigris" (2003), "The Bellaria Collection" (2003), "Genealogy and Coinage of the Early Parthian Rulers" (2004).
4:00 p.m.
Wednesday, 18 May 2005
Bancroft Building, Room 200B
4 Bancroft Avenue
Toronto, Ontario
Bancroft Building (BF) is located just north-east of Spadina Circle, on Bancroft Avenue.For a map go to <http://www.utoronto.ca/nmc/contact/index.html>.
خدا رحم کنه....يک عدد آذر نفيسی از نوع خنگ که خودش را زود لو ميدهد. ببخشيد که قبل از اینکه کتاب رو بخونم دارم قضاوت ميکنم...ولی وبلاگ برای همين قضاوت های شتابزده هست ديگه. به جان خودم اگر يک نفر ديگه از این شيرزنان ایرانی اقدام به نوشتن اتوبيوگرافی سياسی "من قربانی ام" بکنه بنده دست به اعتصاب غذا خواهم زد. اسم کتاب هم واقعا خلاق هست: "زندگی در جهنم!" هرکس مايل بود چهل دلار بدهد و این کتاب را تهيه کند و پس از مطالعه به من بدهد با من تماس بگيرد. خواهش ميکنم وب سايت این کتاب و بیوگرافی کوتاه خانم غزل امید را مطالعه بفرماييد و به من بگوييد که شما بوديد قضاوت نميکرديد؟
نيو کان های عزيز بشتابيد که خوراک برای تبليغات مهيا شد
باتشکر از مريم که لينک این وب سايت را به آگورا فرستاد
وای که من چقدر غر غرو ام
از خوبی های این شهر گل ماه و درخت من، آدم های گل و ماه و درختی هستند که با من همشهری اند. آدم بسیار اجتماعی همچون من ميمرد اگر دوستان خوبی نداشته باشد، این شهر هم پر از کارکتر های جالب هست. يکيش هم همين زن ترک خودمان که از وقتی رفته تازه من فهميدم که چقدر خاطر خواهش هستم. زن ترک يک تنه داره رقص و کريوگرافی ایرانی رو از نابودی نجات ميده. عاشق بی قرار و شاگرد فرزانه کابلی هست و خيلی ها عاشق بی قرارش هستند، از جمله حقير. زن ترک که از دوران خردی (همين الان هم همچين بزرگ نشده) بخاطر اشتباه های فنی که همه ما ایرانی ها ميکنيم وارد ديوانه خانه شريف شد و به تحصيل کامپيوتر پرداخت. افسردگی ناشی از نرقصيدن باعث شد که زن ترک تلاش کند که به آرزوی ديرينه خود رسيده و برای اولين بار در عمرش برای تحصيل رقص به يکی مرکز آموزش عالی رود. زن ترک که بالاخره دکترای خود را در امور رقصندگی و طراحی رقص خواهد گرفت، شير زنی است بی همتا
اگر به خانه زن ترک ميرويد بدانيد که ساعات خوشی را به رقصيدن، صحبت کردن راجع به رقص، و رقص ديدن خواهيد گذراند. اگر خيلی خوشبخت باشيد ماألشعيری هم نصيبتان خواهد شد
رقصنده های ساکن ایران بدبخترين هنرمندان هستند چراکه رقص هنری است زيرزمينی. در سالهای اخير رقص های مدرن با اسم جديد حرکات موزون و در ژانرای تاتر مدرن در ایران به روی صحنه رفته اند. البته هرزگاهی اداره اماکن تصميم ميگيرد که به کنسرت حمله ور شده وکارگردان را به جرم داشتن مجوز اجرای رقص-ببخشيد حرکات موزون دستگير کند. فرزانه خانم کابلی خودشان بارها با جرم های مشابه دستگير شده اند. زن ترک ما هم بدليل يک عمر يواشکی رقصيدن زيرزمينی به شدت محافظه کار شده. با وجود اینکه قوی ترين زنی است که من به عمرم ديده ام- محافظه کارترين رقصنده روی زمين هم هست. برای همين بايد به شاهرخ (يک انسان گل و ماه و درخت ديگر) بگويم که کله اش برای فرستادن عکس "آيدا" ببخشيد زن ترک به بی بی سی کنده است...و البته کله من نيز هم
مقدار بسيار زيادی فحش خوردم برای پست قبلی که تنها نتيجه اخلاقی که گرفتم این هست که جهان پلوان تختی رو هرگز نقد نکنم. آقا جان بنده هيچ خصومت شخصی با بهنود و نبوی ندارم، از فرح کريمی هم خوشم مياد. طنز بنده هم شوخی بود، بر مبنی تخيلات بنده و يک مقدار واقعيات که از این ور اون ور شنيده بودم
چيزی که من دارم نقد ميکنم نوعی اليتيسم هست (نخبه گری) هست که مابين روشنفکران ما وجود داره و يک جور نخبه گری گله ای انحصارگرایانه است، يعنی مثلا هر کی تو گله ما بود خوبه بقييه هم کارشون ارزش نداره. نقدم به فرح کريمی این هست که بابا جون تو که پول دستت مياد بيا يک فکری براش بکن که جوری خرج بشه که به هدف ارجمندت نزديکتر باشه. مثلا در ميان این همه روزنامه نگار تبعيدی که در خارج از ایران وجود داره چطور شده که این ده نفر با هم همکار شدند؟ قسمت شناسنامه وب سايت این توضيح را نميدهد. البته قرار هم نيست بدهد، اما من فضول دلم ميخواهد بدونم. شناستامه وب سايت ميگويد:
شناسنامه
روزنامهُ «روز» هر صبح به وقت تهران فعلا در اینترنت منتشر میشود. نخستین شمارهُ آن در روز سه شنبه ۲۰ ارديبهشت ۱۳۸۴مصادف با دهم ماه مه ۲۰۰۵ منتشر شد.
این روزنامه توسط روزنامهنگاران اصلاح طلب مستقل و هوادار آزادی وحقوق بشر منتشر میشود.
این روزنامه جمعهها و شنبهها منتشر نمیشود.
ناشر: شرکت "ايران گويا" (ثبت شده در فرانسه)- زير نظر: شورای نويسندگان
من دارم همين مساله رو به نقد ميکشم. حالا بگذريم که من از سبک نگارش بهنود خوشم نمياد و این مساله سليقه شخصی هست و البته نقدی هايی که به متودولژی (کدام متودولوژی؟) تاريخ نگاری بهنود دارم. خواهش ميکنم هی نگيد که بهنود روزنامه نگار است- تاريخ نگار معاصر نيست. اگر روزنامه نگاری تصميم بگيره که تاريخ نگاری معاصر کنه کارش ارزش نداره اگر منابع و ماخذش را در کتب و مطالبش درج نکنه. بابا آدم در تختش نمخوابه قلم بدست که تاريخ نگاری کنه که...شما که داری وقت ميذاری مينويسی تحقيقاتت را هم به ثبت برسون. باز هم من سر پيازم يا ته پياز اما در مملکتی که بنده دارم در اون درس ميخونم من هرکسی که دلم بخواد رو ميتونم نقد کنم، هرکی هم دلش بخواد ميتونه من رو نقد کنه
در مورد روز بايد بگم که خيلی نشرييه خوبی ميتونه باشه اگر واقعا زير نظر شورای سردبيری به هرکسی اجاز چاپ مقاله بدهند و سيستم انحصارگرايانه يک مشت پيش کسوت نشه
يک مساله ديگری هم که برای من خيلی جالبه این فرايند بت سازی-قهرمان سازی جمهوری اسلامی هست. وقتی داشتم شعر های خانم سيمين بهبهانی دامت برکات رو به گند ميکشيدم به این نتيجه رسيدم که يکی از دلايل معروفيت خانم بهبهانی سياسی گويی ایشون هست و اینکه این سياسی گويی باعث شده که قبل و پس از انقلاب ادبيات بسيار مسؤل خانم بهبهانی توجه خيلی از روشنفکران رو به خودش جلب کنه. به عنوان يک نيو کلاسيست خانم بهبهانی خيلی در غزل سرايی شق القمر نکرده، و بيشتر اشعارش از يک جور ناهمگونی صوتی تصويری رنج ميبره. من هرچی فکر کردم فقط به این نتيجه رسيدم که این بانوی شعر و ادب شانس آورده که جمهوری اسلامی ایران باهاش چپه! همانطور که براهنی عزيز و بسیاری دیگر شانس آورده اند
فرح
يکی بود يکی نبود زير گنبد کبود تهرون يک دختری بود با چشمهای سياه درشت و موهای فرفری که ميخواست دنيا رو عوض کنه. برای همين هی ميرفت تو کوچه ها داد ميزد مرگ بر شاه و شب و روز اعلاميه پخش ميکرد. بعد شاه گفت: فرح جون اینقدر نگو مرگ بر شاه من خودم ميرم، یک گوشه دنیا می ميرم. بعد فرح فکر کرد که دنيا رو عوض کرده...برای همين رفت که در آرمان شهرش زندگی کنه. از تهران بلند شد رفت اصفهان که طراحی صنعتی بخونه...که حکم اومد هرکی ميخواد بياد دانشگاه بايد لچک سرش کنه. فرح که فکر کرد لچک سر کردن مشت محکمی بر دهان استعمار آمريکایی است گفت: جهنم لچک هم سرمون ميکنيم. بعد يک هو همه کلاس هاش تعطيل شد- در دانشگاه رو بستن و همه معلم ها و استاد ها رو انداختن بيرون. به دانشجو ها هم گفتن دختر ها برين خونه شوهر کنيد، پسر ها هم صبر کنيد ما دانشگاه رو اسلامی کنيم بعد صداتون ميکنيم. هيچی فرح هی نشست تو خونه تا خواستگار بياد، ديد کسی تو کار چشم درشت سياه و موی فرفری نيست. خلاصه يک چمدون برداشت اومد هلند. بعد ديد اوضاع دنيا خيلی خراب تر از اون چيزی که فکرش رو ميکرده، آستين هاشو بالا داد و شروع کرد خدمت به خلق خدا، جالبيش این بود که خدايی هم در کار نبود. هی خودش رو زد به این در اون در، هی کمک پناهنده های ایرانی کرد، هی گفت ایران حقوق بشر را رعايت نميکنه، تا اینکه فهميد اینها همه يک جور هايی ربط به محيط زيست داره و فعال جبهه سبز شد. خلاصه فرح خانم تمام مراحل جبهه سبزی، سبز سيدی، و قرمه سبزی رو طی کرد تا که نماينده مجلس شد. بعد تاره فهميد که نميتونه همه دنيا رو عوض کنه. با خودش فکر کرد گفت: من همون ایران خودمون رو سامان بدم کلی کاره...بي خيال دنيا
شب ها قبل از خواب فرح خانم کلی گريه ميکرد...آخه دلش واسه مامانش تنگ شده بود. هزار تف و لعنت به خودش مينداخت که آخه این چه انقلابی بود ما کرديم...آخه این چه غلطی بود؟ بعد ناگهان به فکرش رسيد که يک ماهواره فارسی زبان درست کنه که لااقل مردم ایران بيایند خونه هاشون ماهواره نگاه کنن و نفهمند چه زندگی مزخرفی دارند. بعد فردا صبح رفت مجلس به هلندی (با لهجه فارسی) گفت آقا يک پولی به من ميديد من ماهواره راه بندازم؟بعد این هلندی های نژاد پرست يکمی بهش نگاه-نگاه کردند تو دلشون گفتن: بدبخت برو خدات رو شکر کن ما تو رو با این موی سياه فرفری و چشمهای سياه درشت راه داديم بيای اینجا غد غد بکنی... به ماچه که اون مملکت در پيت تو چی میگذره! بعد فرح کلی غصه دار شد رفت خونه کلی گريه کرد
فرح و داور
فرح: الو سلام
نبوی: سلام؟ بله بفرماييد....خانم چه خدمتی از من ساخته است؟-
فرح: من فرح هستم...باهم قبلا صحبت کرده بوديم
نبوی: جان من فرح جونم خودتی! بابا زنگ نزدی من اومده بودم تورنتو هی منتظرت بودم
فرح: فکر کنم شما من رو اشتباه گرفتيد، من فرح کريمی نماينده مجلس هلندم
نبوی:به...احوال شما خانم؟
فرح: آقای نبوی من ميخواستم يک ماهواره فارسی زبان راه بندازم...بعد پولش جور نشد. حالا ميگم بيايید يک روزنامه ای چيزی راه بندازيم. من خودم بچه بودم کلی اعلاميه پخش ميکردم خيلی تاثير داشت
نبوی: آخه روزنامه کجا چاپ کنيم...این ایرانی های اروپا که ماشاألّله همه برندازند
فرح: ميتونيم اینجا چاپ کينم...در هلند بعد به شکل شب نامه با هواپيما های جاسوسی بريزيم سر مردم تو ایران
نبوی: ده- اونکه خرجش بيشتر از ماهواره است...من ميگم بيا يک چيزی تو اینترنت راه بندازيم
فرح: باشه ولی من خيلی وارد نيستم...شما خودت يک جورهايی کارها رو ميکنی؟
نبوی:بعله...مخلص شما هم هستيم...اما خرج داره
فرح: من از این بقالی چقالی های ایرانی پولش رو جور ميکنم...این هلندی های عوضی که پول نميدند
نبوی: من منظورم پولش نبود فرح جون
فرح: پس منظورتون چی بود؟
نبوی:بگذريم
------------------------------
نبوی: سلام...فرح کريمی باهات تماس گرفت؟
بهنود: همان خانم برازنده شايسته فعال جبهه سبز رو ميگی که ميخواست ماهواره را بر پا کند شايد نجاتگر مردم عزيز کشور پهناور آزاده مان باشد؟
نبوی: آره بابا ديگه
بهنود: تماس گرفتند ایشون کلی هم باهم خوش و بش کرديم...قرار رو بر این گذاشتيم که من و شما تصميم بگريم که این نشريه را با چه امکاناتی و چه برنامه ای پياده کنيم
نبوی: بهنود جان، فقط سريع که ما اگه بگذاريم با حساب تو صد سال طول ميکشه
بهنود: ببين داور جان، من خيلی فکر کردم و به این نتيجه رسيدم که این روزنامه برای اینکه خيلی حرفه ای و با حساب و کتاب باشه و پرستيژ يک روزنامه حرفه ای رو داشته باشه، صلاح بر این هست که من خودم به شخصه همه مطالب رو تاييد کنم که با اهداف ما همخوانی داشته باشه
نبوی: والّله از وقتی شما اون رفرنداوم رو امضأ کردی من به اهداف شخص شما شک دارم
بهنود: شوخی ميکنی داور جان؟ محسن جان به من زنگ زدند...خيلی اصرار کردن که این رفراندوم رو شما امضأ کن من به اسم شما احتياج دارم.من هم ديدم رفيق عزيزم محسن سازگارا به من احتياج داره توی رودربايستی افتادم. من در انتخابات شورا ها گفتم نمي دانم که رای بدهم يا که ندهم، اما در انتخابات فعلی حتما شرکت خواهم کرد
نبوی: بهنود جان تو که همه کارهات از رو رودربايستی هست، لابد این دفعه هم به خاطر فائره به هاشمی رای ميدی؟
بهنود: داور جان حالا چه کسی رو بياريم برای روز کار کنه؟
نبوی: من ميگم هرکی خواست مقاله اش رو بفرسته هیت تحریریه تصميم بگيره
بهنود: نه داور جان! يعنی هر نويسنده ناشناسی بياد اسمش را بگذاره کنار اسم من و شما؟ خير...خير! به نظر من محدودش کنيم به همين دوستان و آشنايان خودمان. به حسين جان ميگويم که وب سايتش را بسازد، نيک آهنگ جان کاريکاتورش را ميکشد، من و شما مقاله ميدهم، نوشابه هم مي آوريم حرف درنیارند که فقط دوستان خودشان را راه دادند
نبوی: بهنود جان این همه روزنامه نگار حرفه ای خوب...ما همين چهار پنج نفر رو ازشون دعوت کنيم؟
بهنود: ببين داور جان بودجه محدوده...برای همين بگذار نويسنده ها رو محدود کنيم به دوم خردادی هايی که خودمون به اونها اعتماد داريم
نبوی: خوب بعد شورای سردبيری چه کسانی باشند؟
بهنود: شورای سردبيری نمي خواهد...بسپرش به من
نبوی: بهنود جان اگر بسپرمش به تو که مطالب روزنامه همه ميشوند داستان کوتاه
بهنود: عزيز من سبک نگارشم خريدار داره...مگر نميبينی که چقدر معروفم؟
نبوی: خيلی خوب-
بهنود: داور جان من برم...آتی جان شرينی خريدند
دفتر قاضی مرتضوی-تهران
الو جناب مرتضوی؟این روز رو ديدید که این نبوی و بهنود و نيک آهنگ و هودر راه انداختند؟-
ديدم؟ از صبح تا حالا دارم به ريششون ميخندم. این ها این همه هی داد و بيداد ميکردند که آزادی بيان. حالا با این همه آزادی بيان در غرب خودشون رو کشتند روز آنلاين رو دادن بيرون؟ ها ها ها
دستور بدم فيلترش کنن؟-
نه بابا...مگه نخوندی چه مزخرفاتی مينويسند. فکر کنم پول ندارند همين روز ها خودشون کله پا میشن
پول ندارند؟-
نه بابا همه مقاله ها رو بهنود مينويسه بعد بالاش اسم حسين باستانی رو ميذارن که ضايع نشه...این بهنودم دست به قلمش خوبه، يک قلم بهش بدی تا صبح مينويسه! يادت نيست موقع بازجویی چه خوب واسه ما مينوشت؟
يعنی همه این روزنامه کار بهنوده؟-
آره بابا ادبياتش که بهنوديه
پس فيلتر نکنم؟
نه بابا بذار حالشون رو ببرن....این بود آزادی بيانی که ما رو کشته بوديد براش؟
يک سال بعد از اولين شماره روز
آمستردام بيمارستان روانی ایبيس
به من رای بدهيد! من فرح کريمی با بيست سال سابقه فعاليت سياسی اجتماعی وضعيت شما را در این تيمارستان بهبود خواهم داد. مرا به عنوان نماينده خود در پارلمان هلند انتخاب کنيد. من از حقوق شما دفاع خواهم کرد
من حالم خوبه! من فقط ميخواهم دنيا رو بهتر کنم...هيچکس نميذاره من دنيا رو بهتر کنم
کی نميذاره عزيزم؟ کی مزاحم کارت شده! دنيا رو بهتر کن الهی قربون اون چشمهای سياه درشتت برم-
نبوی......داور....بهنود...اصلاحات....ماهواره...ماهواره....ماهواره
پرستار! پرستار! فرح باز تشنج کرد! کمک...کمک -
وقت کرديد يک سری به پيغام های پست قبلی بزنيد و برای این دوستان بی نام و نشان من پيغام بگذاريد که هالو اسکن را تبديل به هايت پارک کردن...ولی باحاله من که خوشم مياد...حسابی بزنيد تو سر و کله هم
بنگاه معاملات ایران-آمريکايی دکتر هوشنگ خان
من رای ميدهم...دو دو دو دو
تو رای ميدهی...دو دو دو دو
ما رای ميدهيم...دو دو دو دو
نتيجه سياسی: انتخابات داره باحال ميشه
نتينجه اخلاقی: گويند امير احمدی اخلاق در کارش نيست
نتيجه خام: فقط دعا کنيد نام خودش را گوگل نکند و به این مطلب من نرسد..چونکه اصولا هرکه با امير احمدی درافتاد ورافتاد
اين مطلب به طور کلی پر از شايعه هست...من هيچ مدرکی برای این گفته هايم ندارم...اما کی مدرک و سند خواست؟*
دکتر دی جی علی آقا تمساح در روز شنبه در کلاب دولت واقع در ضلع شمالی درياچه انتاريو در اتاق سبک خونگی باحال دی جی ای ميکنن....آقايی ميکن! سبک کار آقای دکتر تمساح همون تکنو ترانس يا تکنوی بيگی منو دارم خلسه ميرم هست. برای خلسه رفتن مشود از این دوست عزيز نيز کمک گرفت. ما که اهل این سوسول بازی ها نيستيم اما اینيکی رو ديگه بايد رفت ديد از چه قراره، گويند که يدالّله در آمريکای جهانخوار از شنيدن این خبر خيلی ماتحتش سوخته
من هنوز ورقه هام تموم نشده و باسن مبارکه پاره است. اما ديروز که تازه ساعت نه شب از خواب بلند شدم برای خوردن صبحانه نيمه شبی به سوشی آسمان سری زدم. در مدتی که منتظر آماده شدن سوشی* بودم به کتاب فروشی دست دومی که هميشه از اون خريد ميکنم سری زدم. مسن آقايی که اونجا کار ميکنه و من رو هم خوب ميشناسه اومد جلو و بی مقدمه گفت: "هرچی پيشتر کتاب بخونی...کمتر عاشق ميشی!" بنده در حالت شگفت زدگی همراه با ترس کتابفروشی رو ترک گفتم که تا به عشقم سوشی برسم
سوشی نوعی غذای ژاپنی است و الکل ندارد*
الو زنگ کانادا، چطوری ميتونم به شما کمک کنم؟
سلام-
سلام
بهمن ميگه اگه 5 دلار بيشتر پول بدم موبايلم از ساعت شش به بعد مجانی ميشه-
اجاز بديد فايلتون رو در بيارم....اسمتون؟
نازلی-
اسم مامانتون؟
فرحناز-
آدرستون؟
بله...شما ميتونيد 5 دلار بديد موبايل شما بعد ساعت شش مجانی خواهد بود
الان از کی مجانی هست؟-
هفتصد دقيقه تو طی روز داريد...ساعت هشت شب به بعد هم مجانی هست
اجازه بديد....اما از من به شما نصيحت این کار رو نکيند
چرا؟-
خوب شما کلا ماهی صد دقيقه از موبايل استفاده ميکند
وا؟...مگه ميشه؟-
بله این ماه و ماه گذشته حدود صد دقيقه استفاده کرديد
اونوقت ماه قبلش چی؟-
ششصد و هفتاد
چشم
کمکی از دست من ساخته هست
کجا ميشه دوست پيدا کرد؟-
برای نوريکای عزيزم که سيبيلم را دوست نداشت
اگر يک خروار ورقه داريد و مطمئن هستيد که نميرسيد همه را تمام کنيد، بهترين روش درس خواندن این هست که مقدار زيادی شمع روشن کنيد و هر پنج دقيقه يک بار پارافين های ذوب شده را به دور بريزيد که شمع ها زودتر تمام شوند و بهتر بسوزند. مطمئن باشيد که ورقه هاتان را هرگز تمام نخواهيد کرد که هيچ بلکه فرش نقش ماهی گران قيمت دوران کودکی را هم که مادر گرامی بخاطر جدايی اخير به شما بخشيد را به پارافين ذوب شده آلوده خواهید کرد. حالا به دنبال کتاب حرفه و فن بگرد که شمع بود با اتو. و اما هيجان و استرس کاری هميشه مرا خدا پرست فمينيست پر مو می کند. اول از همه مادر گرامی ام را مجبور ميکنم که برای من دست به دعا شود. بعد هم ياد بدبختی های حقوق زنی ام ميافتم که چرا این و چرا اون! سیبل گرامی هم به خاطر کمبود وقت میشود دست بیل. در نهايت فمينيست بازی ام مرا دوباره به عدم وجود حضرت حق ميرساند
پدرم ميخواست که مرا مريم بنامد. مادرم ميخواست که اسم آذری داشته باشم-مادرم نازلی دوست داشت. وقتی پدرم به کنسولگری ایران در سانفرانسيسکو رسيد، با ديدن قيافه محمد هاشمی ياد حقوق مادرم افتاد و مرا نازلی نام نهاد. سالها قبل از تولدم شاملو بخاطر سانسور ساواک نام وارطان را با نازلی در شعر معروف مرگ نازلی جايگزين کرد. نتيجه اینکه نازلی های دنيا يا ترکند يا که پدر يا مادر چپی دارند و يا هردو. به ترکی نازلی زنی است پر ناز و عشوه. در شعر شاملو نازلی مرد است. مردی که زير شکنجه ساواک سخن نمي گويد. نازلی های ديگر دنيا را نميدانم، اما این نازلی خودمان هنوز نفهميده که مردی زير شکنجه است يا که زنی پر ناز و عشوه
يازده سالم بود يکی پسر بيست ساله را گول زدم. نامش رضا بود و در بنگاه معاملاتی پدرش کار ميکرد. من کلاس پنجم دبستان بودم، او ترک تحصيل کرده بود. فکر ميکرد که من هفده سال دارم-قابل باور هم بود. از دبستان دخترانه رازی هنگام زنگ ورزش فرار ميکردم، مقنعه کرم-صورتی دبستان رازی را با مقنعه سياهی که خودم خريده بودم عوض ميکردم و سر قرار ميرفتم (مامان جان سکته نکن، من خيلی فضول بودم-تقصير تونيست). اولين باری بود که توجه يک مرد به نازلی ناز را حس ميکردم. خوشم نيامد. به نظرم احمقانه آمد که من بنازم تا که توجه ببينم. دو ماه بعد به آقا رضا (از این شلوار گشاد ها ميپوشيد که دهه هشتاد مد بودند) گفتم که يازده سال بيش ندارم
تا که دوباره بجنبم، يک سيبيلی داشتم سيبيلستان (بر وزن سيبستان مهدی جامی). باين سيبيل کلفت هم که نميشد پسری را گول زد. آنگاه بود که سواد خواندن نوشتنم به حدی رسيد که بدانم مردی هستم با سيبيلی کلف که نبايد زير شکنجه سخن بگويد. و اما نازلی ناز درونی را چه ميکردم؟این طور که از اطراف بر ميداشتم، نازلی يازده ساله گر پسنديده تر از نازلی سيبيلوی پانزده ساله عاشق بود. و اینگونه بود که سيبيل طلا شدم. سيبيل طلايی بود و معشوق هم محيا، اما ناز و عشوه گويی با آقا رضا رخت بسته بودند و رفته بودند. گويا جوانه های سيبيلم در وجودم مردی بيدار کرده بود مردستان که حال عشوه و ناز نداشت. هرچه گشتم، هرچه سعی کردم هرچه خواستم، نشد که نشد. معشوق را به سولماز، آزاده، و صبای نازنينم باختم-مثل همیشه
از من خواستی که نام وبلاگم را عوض کنم. گفتی که هيچکس دوست ندارد با يک سيبيل باشد. نوريکای عزيزم، سيبيل من جزوی از من است. بر پشت لبم هست. همانجا ک ميبوسيدیش، دوهفته صبر ميکردی دوباره ميرویيد. من کنده بودمش، نابودش که نکرده بودم. مرد زنانه درون خود را ميگويم- يا که زن مردانه....چه تفاوت دارد؟
و اما این سيبيل گرامی که همه عمر مايه درد سر من بود، باز هم مرا بدبخت يا که شايد خوشبخت کرد
در همين رابطه بخوانيد
زنان سيبيلو-افسانه نجم آبادی
طاهره دختری پر مو
آيا وبلاگ اخ است؟
يک دوستی من رو نصيحت ميکرد که این وبلاگ شده عشق و زندگی تو. معتقد بود که وبلاگ باعث ميشه که وبلاگ نويس تمام نياز های عاطفی خود را در وبلاگ نوشتن و ارتباط با ديگر بلاگر ها خلاصه کنه. به عبارتی دنيای مجازی خودش را به دنيای واقعی اطرافش ترجيح بده. من از وقتی شروع کردم به وبلاگ نوشتن يکی دو نفر از نزديکانم را شديدا از خودم رنجوندم. يکی وبلاگ نويس مشهور هم ميشناسم که در حال طلاق هست. خودم هم زندگيم اساسی بهم ريخته. حالا من سؤالم این هست که آيا وبلاگ نويسی مايه دردسر شما و اطرافيانتون شده يا خير؟
من بسيار زياد عزادار اميد و باقی وبلاگ نويسانی هستم که از بد روزگار گير این مرتضوی بی همه چيز افتادند. ولی- چون اصولا اهل عزاداری و داغديدگی نيستم وبلاگ مينويسم و با این کار مشت محکمی بر دهان شوهر آينده ام مرتضوی ميزنم
کيارستمی رفته لندن و داره کلی ابراز وجود ميکنه. يک عدد نمايشگاه مواد هنری هم راه انداخته وست وکتوريا-آلبرت تالار. يک مشت لوله خالی رو برداشته و روشون عکس های درخت چنار های ایران رو چسبونده (به جان خودم این هم ولايتی من نابغه است). من که دارم ميرم این نمايشگاه را باچشمان خودم ببينم، بهمن هم داره مياد. اما فعلا عکس های نمايشگاه را ببينيد. کسی ميدونه که چرا این کيارستمی هميشه عينک آفتابی داره؟ اصولا آخه نور اهميت فراوانی در شغلش داره. این چرا نور رو از چشمانش محروم ميکنه؟در ضمن این احمد کريمی حکاک که در عکس ها موجود است- خيلی آدم نازی هست و بعدا به معرفی شخصيت شخيصش ميپردازم
مامان جون گل ماه درختم
خواهش ميکنم از بابا نامه برقی فرستادن هم ياد بگير که من مجبور نشم اینجا برات پيغام بگذارم. با بهداد کلی پشت سرت حرف زديم و گفتيم احتمالا با تیپ دامن مشکی کفش نايکيت رفتی و دنيای مد ایتاليايی ها رو دگرگون کردی. من طبق معمول کار هامو نکردم و همه مقاله هام جمع شده رو هم. اميدی نيست که پخی بشم. خواهش ميکنم برام دعا کن، چون واقعا بدبختم این هفته. من کارت تلفن ندارم، و نميتونم الان بهت زنگ بزنم. باباگفت که کارت تلفن خريده، به من يک زنگی بزن که بدونم رسيدی. الهی قربونت برم...و بابایی رو ماچ کن...دلم براتون خيلی تنگ شده
این سهند سهيلی هم يکی جوان شانزده سال به چهل سال خوشفکر، خوشنام، خوشتيپ هست که من هنوز جمال رويش را نديده ام. اما در شهر تورنتو شهره شده به نازی. این هم برداشتش از جلسه پناهيان. حيف شد، کاش کمی دور و برم را ديد ميزدم و ميدمش. باورم نميشه به این جلسه آمده و خود را به من معرفی نکرده