برای نوريکای عزيزم که سيبيلم را دوست نداشت
اگر يک خروار ورقه داريد و مطمئن هستيد که نميرسيد همه را تمام کنيد، بهترين روش درس خواندن این هست که مقدار زيادی شمع روشن کنيد و هر پنج دقيقه يک بار پارافين های ذوب شده را به دور بريزيد که شمع ها زودتر تمام شوند و بهتر بسوزند. مطمئن باشيد که ورقه هاتان را هرگز تمام نخواهيد کرد که هيچ بلکه فرش نقش ماهی گران قيمت دوران کودکی را هم که مادر گرامی بخاطر جدايی اخير به شما بخشيد را به پارافين ذوب شده آلوده خواهید کرد. حالا به دنبال کتاب حرفه و فن بگرد که شمع بود با اتو. و اما هيجان و استرس کاری هميشه مرا خدا پرست فمينيست پر مو می کند. اول از همه مادر گرامی ام را مجبور ميکنم که برای من دست به دعا شود. بعد هم ياد بدبختی های حقوق زنی ام ميافتم که چرا این و چرا اون! سیبل گرامی هم به خاطر کمبود وقت میشود دست بیل. در نهايت فمينيست بازی ام مرا دوباره به عدم وجود حضرت حق ميرساند
پدرم ميخواست که مرا مريم بنامد. مادرم ميخواست که اسم آذری داشته باشم-مادرم نازلی دوست داشت. وقتی پدرم به کنسولگری ایران در سانفرانسيسکو رسيد، با ديدن قيافه محمد هاشمی ياد حقوق مادرم افتاد و مرا نازلی نام نهاد. سالها قبل از تولدم شاملو بخاطر سانسور ساواک نام وارطان را با نازلی در شعر معروف مرگ نازلی جايگزين کرد. نتيجه اینکه نازلی های دنيا يا ترکند يا که پدر يا مادر چپی دارند و يا هردو. به ترکی نازلی زنی است پر ناز و عشوه. در شعر شاملو نازلی مرد است. مردی که زير شکنجه ساواک سخن نمي گويد. نازلی های ديگر دنيا را نميدانم، اما این نازلی خودمان هنوز نفهميده که مردی زير شکنجه است يا که زنی پر ناز و عشوه
يازده سالم بود يکی پسر بيست ساله را گول زدم. نامش رضا بود و در بنگاه معاملاتی پدرش کار ميکرد. من کلاس پنجم دبستان بودم، او ترک تحصيل کرده بود. فکر ميکرد که من هفده سال دارم-قابل باور هم بود. از دبستان دخترانه رازی هنگام زنگ ورزش فرار ميکردم، مقنعه کرم-صورتی دبستان رازی را با مقنعه سياهی که خودم خريده بودم عوض ميکردم و سر قرار ميرفتم (مامان جان سکته نکن، من خيلی فضول بودم-تقصير تونيست). اولين باری بود که توجه يک مرد به نازلی ناز را حس ميکردم. خوشم نيامد. به نظرم احمقانه آمد که من بنازم تا که توجه ببينم. دو ماه بعد به آقا رضا (از این شلوار گشاد ها ميپوشيد که دهه هشتاد مد بودند) گفتم که يازده سال بيش ندارم
تا که دوباره بجنبم، يک سيبيلی داشتم سيبيلستان (بر وزن سيبستان مهدی جامی). باين سيبيل کلفت هم که نميشد پسری را گول زد. آنگاه بود که سواد خواندن نوشتنم به حدی رسيد که بدانم مردی هستم با سيبيلی کلف که نبايد زير شکنجه سخن بگويد. و اما نازلی ناز درونی را چه ميکردم؟این طور که از اطراف بر ميداشتم، نازلی يازده ساله گر پسنديده تر از نازلی سيبيلوی پانزده ساله عاشق بود. و اینگونه بود که سيبيل طلا شدم. سيبيل طلايی بود و معشوق هم محيا، اما ناز و عشوه گويی با آقا رضا رخت بسته بودند و رفته بودند. گويا جوانه های سيبيلم در وجودم مردی بيدار کرده بود مردستان که حال عشوه و ناز نداشت. هرچه گشتم، هرچه سعی کردم هرچه خواستم، نشد که نشد. معشوق را به سولماز، آزاده، و صبای نازنينم باختم-مثل همیشه
از من خواستی که نام وبلاگم را عوض کنم. گفتی که هيچکس دوست ندارد با يک سيبيل باشد. نوريکای عزيزم، سيبيل من جزوی از من است. بر پشت لبم هست. همانجا ک ميبوسيدیش، دوهفته صبر ميکردی دوباره ميرویيد. من کنده بودمش، نابودش که نکرده بودم. مرد زنانه درون خود را ميگويم- يا که زن مردانه....چه تفاوت دارد؟
و اما این سيبيل گرامی که همه عمر مايه درد سر من بود، باز هم مرا بدبخت يا که شايد خوشبخت کرد
در همين رابطه بخوانيد
زنان سيبيلو-افسانه نجم آبادی
طاهره دختری پر مو