۱) بار اول که در اثر عشق خام و جوانانه در ۲۰ سالگی ازدواج کرده بودم، عقدم را خامنهای خوانده بود. خودم آن موقع خیلی مذهبی بودم، البته به همین سبک کلهشق الان خودم.
۲) چند سال پیش به اسم علی محمدی گلپایگانی طنز سیاسی مینوشتم. مشهورترین آن یک ویدیوی فلش بود که زمان انتخابات سال ۱۳۸۰با آهنگ همسفر گوگوش برای علی فلاحیان ساخته بودم.
۳) همان سالها با در هم ریختن یک سخنرانی از خامنهای یک سری تکههای صدا درست کردم که در آن خامنهای دشمن را معرفی میکرد. همهی آنها با «دشمن کیه...» شروع میشدند و هنوز هم میتوان در اینترنت پیدایشان کرد.
۴) در ایران تنها با دو نفر خوابیدهام که هر دوشان هم زنهایم بودهاند. فعلا هم که نمیتوانم ایران برگردم.
۵) تا زمانی که از مرجان جدا نشده بودم، بلد نبودم با ماشین لباسشویی کار کنم. با شرمندگی تمام.
انگار این حسين قوانين بازی رو نمی دونه...بابا جان بايد چيزی رو بنويسی که هيچکس نمی دونه...این اعترافات تورو که همه دوستانت تقريباً می دونن. کاش می شد این بازی را يک جوری عوض کنيم که بقيه هم آن چيز هايی که در مورد آدم می دونن بگن. تنها اشکالش این هست که آدم هايی مثل نيک آهنگ که خيلی ذهن خلاق عمو مردکی دارند ممکن هست خلاقيت شان گل کند.
بنده که به شخصه با حسين کلی داستان های با نمک داريم که وقتی برای دوستان نزديک مان تعريف می کنيم همه از خنده روده بر می شوند...بگم حسين...
"فمنيسيم غير ليبرال يا "شخصیت بیمارگونه و غیر قابل تحمل
"یک سری از دوستان خیلی صمیمی و خوب من جزو فمینیست های فعال و تندرو هستند و در مقابل تعداد معدودی فمینیست ایرانی برایم سمبل شخصیت بیمارگونه و غیر قابل تحمل هستند. جالب این جا است که من شخصا به شدت به روی کرد فمینیستی اعتقاد دارم و در مقابل برداشت بقیه این است که ضد فمینیسم هستم. در جلسه مجله زنان دلیلش را فهمیدم. عمیقا به فمینیسم لیبرال اعتقاد دارم که خواهان برداشتن هر نوع مانع "قانونی" و "حقوقی" بر سر برابری زن و مرد است ولی با فمینیست های چپ گرا که اکثریت را در دست دارند و مساله نابرابری زن و مرد را به رفع نابرابری های دیگر پیوند می زنند به لحاظ فکری اختلافات جدی دارم. لذا عجیب نیست که ضد فمینیسم شناخته شوم."
ديشب با يکی از فمنيست های تندرو غير ليبرال ایران به این افاضات حامد می خنديدم. این روز ها در مجامع فمنيستی ليبرال مثل فحش خواهر مادر می ماند (حتی بد تر از بيمار گونه غير قابل تحمل). در يک دوران تاريخی مشخص ليبرال فمنيسم معنی کاربردی مثبت داشته ولی این روز ها بقدری نقد روی چهارچوب ليبرال فمنيسم در گرو جنبه های مختلف تعلق زنان به بازار آزاد و اقتصاد کاپيتاليست هست که ديگر ليبرال ترينِ ليبرال ها هم خودشان را ليبرال فمنیست نمی دانند. بيشتر شان در غرب لااقل خودشان را سرگرم سياست های هويتی-فرهنگی زن کرده اند و چيزی که ليبرال شان می کند عدم توجه شان به مسائل اقتصادی بزرگتری است که معنی برابری رقابتی زنان در بازار را با مردان بی معنی می کند. به قدری مسائل طبقاتی، نژادی، جغرافيای سياسی، نا برابری اقتصادی، تبعيض های فرهنگی و جنسی و جنسگونه و همانطور که حامد می گويد نابرابری های "ديگر" مسائل را برای فمنيسم پيچيده کرده است که این چهار کلمه ای که حامد در "حمايت" از «ليبرال فمنيسمیِ که به دنبال برداشتن موانع "حقوقی" برای برابری زن و مرد هست» گفته است عملاً از تقليل بی معنی هم بی معنی تر است
قسمت تراژيک ماجرا این هست که حامد می خواهد روزی با این افکار عملاً ضد زن اش- به گفته خودش در مملکت ما در بخش خصوصی و سرمايه گذاری خارجی به عنوان تحليل گر اقتصادی کار بگيرد. اشکال تراژيک تر این قضيه این هست که حامد تصورش از کار يک تحليل گر يا فعال حقوق زنان کاری است که خانم کار بنده خدا با هزار محدوديت در سال های اول جمهوری اسلامی کرده است. اشکال تراژيک ترين این است، که حامد بدون داشتن سواد کافی در مورد فمنيسم- به خيال خودش بی خطرترين انواع را برای آينده کشور عزيزمان ایده آل می بيند.
خوب به سلامتی اگر همينطوری پيش برويم نهايت فمنيسم مان این خواهد بود که زن ها به چشم مردان "خوب" باشند؛ چه از نظر اقتصادی و چه از نظر فرهنگی. يکی از دولتمران سابق ایران را که برای کنفرانسی به "خارج" آمده بود را ديدم و از او پرسيدم "وضعيت زنان چطور است؟" چشمانش برقی زد و با عشوه ای نا هنجار گفت: " زنا خوبن!"
--------
*بنده خدااحمد سيف کم مونده در کامنت دونی اش برای این حامد کلاس توتريال اقتصاد سياسی باز کنه...!!
-------------------------------------
پاسخ حامد:
نازلی جون اولش گفتم بابا ولش کن حرف های بی سر و ته سیبیل که جواب دادن نداره ولی بعد دیدم دو سه تا جوک خوش مزه توشه که بدجوری قلقلکم می ده اگر جوابش را نگیرم.
فمینیست ها ارزانی خودت ولی اقتصاددان ها را هم ذکر کردی. از رفیقم احمد سیف اسم بردی ولی چون در زبان فارسی پسوند "ها" معنی بیش از یک می ده حتما بازهم "اقتصاددان هایی" دیگری هستند که تو را قبول دارند و حرف های من را قبول ندارند و حوصله هم ندارند نقد کنند. نازلی تو را خدا یکی از این "اقتصاددان ها" را اسم ببر و گرنه من امشب از فضولی می میرم. (یادم باشه دفعه بعد که با رفقای اقتصاددان وبلاگستان به چرت و پرت های چپ گراها می خندیدیم ازشون بپرسم ببینم نکنه بهم خیانت کردن و در پشت سر طرف دار تو شدن)
این اقتصاد سیاسی هم کشته و زخمی کرد من را. جدی می گم. کشت. خدا لعنت کنه اون کسی را که وقتی چهل پنجاه سال پیش این جور درس ها را از دانش کده های اقتصاد انداختند بیرون و جاش درس های درست و حسابی گذاشتند اون را ورداشت برد و کرد درس برای "سایر رشته ها" که زیاد ریاضی و اینا نمی خونن و به داستان علاقه دارند. جون من یک دانش گاهی که سرش به تنش بیرزه و توی دانش کده اقتصادش "اقتصاد سیاسی" (البته به معنی که تو و فامیل های معنوی ات ازش می فهمید نه اقتصاد سیاسی مدرنی که من دو ترم خوندم و در مورش مقاله نوشتم) درس می دهند پیدا کن که من مکاتبه ای اینترنتی چیزی اون درس را بگیرم و از این جهل مرکب بیام بیرون.
این کشف جدیدت در منطق را هم برایم کمی بیش تر توضیح بده که سوادم بره بالا: شیوه استدلال سیبیلی :
"من خیال می کنم که در بین فمینیست ها لیبرال فحش است پس تئوری فمینیسم لیبرالیسم به درد ایران نمی خورد". من در عمق این استدلال تو بدجوری مانده ام و هر چه با رفقای بی سواد دیگر رویش فکر کردیم به نتیجه نرسیدیم. لطفا ارشاد فرمایید.
همین سه کار کوچیک را انجام بدی خیلی مخلص تر می شیم آبجی. یاشاسین فمینیست لیبرال
-----
پاسخ من به پاسخ حامد:
"فمینیست ها ارزانی خودت ولی اقتصاددان ها را هم ذکر کردی. "
خوب آقا جان من که اميد نداشتم شما عميقاً به قسمت فمنيسم اش توجه ای نشان دهی که البته آن اصل نقد بود. حالا بايد به خاطر گل روی ديبا هم که شده يک لينکی به آن مقاله انواع فمنيسم امشاس بدهدم و توضيح بيشتری دهم که چرا ليبرال فمنيسم این روز ها در مجامع فمنيستی همچون فحش خواهر مادر است.
قدوسی جان -گارداش -با "خندیدن به چرت و پرت های چپ گرا ها" سعی می کنی جوری جلوه دهی که انگار همه ی دنیا مثل خودت عاشق سینه چاک سرمایه داری اند و فقط عده ای عنصر ناباب مانده اند که خرند و اقتصاد سیاسی را به جای لابد اقتصاد واقعی گرفته اند. از شهرستان شما بی خبریم ولی در هر دپارتمان اقتصادی را در آمریکای شمالی باز کنید و می ببینید چند نفر "لیبر اکونومیست" و "مارکسین اکونومیست" و متعلق به کمپ چپ هستند. خواهش می کنم يک سری به وب سايت دانشکده اقتصاد هاروارد بزنيد که مثلاً از دانشکده های دست راستی است و تعداد کسانی را که ترجيح تحقيقاتی شان ليبر اکونومی، سوشاليست اکونيمی، ولفير ريفورم و انواع غيره چپی آن که به اینوايرمنتال اکونومی نگاه مارکسيستی دارند را فقط بشمريد.
"خدا لعنت کنه اون کسی را که وقتی چهل پنجاه سال پیش این جور درس ها را از دانش کده های اقتصاد انداختند بیرون و جاش درس های درست و حسابی گذاشتند اون را ورداشت برد و کرد درس برای "سایر رشته ها" که زیاد ریاضی و اینا نمی خونن و به داستان علاقه دارند. جون من یک دانش گاهی که سرش به تنش بیرزه و توی دانش کده اقتصادش "اقتصاد سیاسی" (البته به معنی که تو و فامیل های معنوی ات ازش می فهمید نه اقتصاد سیاسی مدرنی که من دو ترم خوندم و در مورش مقاله نوشتم)"
نمونه ی کلاسیک آشفته ذهنی و کلاشی جهان سومی؛ کدام آدم آکادمیک "اقتصاد دانی"را سراغ دارید که در جواب منتقدین نئولیبرالیسم گفته باشد اصلا این حرفهای شما را پنجاه سال است دور انداخته اند و به جای اش چیزهای حسابی درس می دهند." اصلا شما چپ هستید چون ریاضی بلد نیستید وبه داستان علاقه داری!!" فکر می کنم هيچ کس بهتر از دريدا جواب کسانی مثل فرانسيس فوکوياما را که با ا بين رفتن بلوک شرق جشن "پايان تاريخ" را گرفته بودند نداده است. کتاب "ارواح مارکس" یا همان "سپکترز آو مارکس" را با تمام ایراد هايش بايد کتاب درسی شما اقتصاد دان های رياضی محور کنند که متوجه شويد که حل مساله هميشه جواب نيست. نگاهی انسان گونه و نگرانی منصفانه بايد تا آدم بفهمد تاثير مارکس را و روح زنده اش را در اقتصاد سياسی. حالا البته بگذريم که حقير تمام آندرگرد ام را با ليسانسه های رياضی درس برداشتم و غلط نکنم رياضيات (و آمارم) از مهندس های معمولی هم يک سر و گردن بالاتر است. انصافاً تنها چيزی که معدل ام را هميشه بالا نگه داشته علاقه ام به رياضی بوده...ترانسکريپت بفرستم خدمتتون؟
هیچ جامعه ای خودکشی نمی کند و هیچ جامعه ای بدون مقاومت تسلیم نمی شود. هرقدر هم "اقتصاد واقعی دانان" کشورهای در حال توسعه با ایمان و عشق و شهادت طلبانه از "اقتصاد واقعی شان" که فقط خودشان از آن اطلاع دارند دفاع کنند در پس هر پیچ تاریخ آدم هایی را در مقابل خودشان خواهند یافت که تا جایی که بتوانند در مقابل این اقتصاد واقعی می ایستند.
ياشاسين صمد
شب يلدای همه خوش
Usto-Mummin. (A.V. Nikolayev) (1897-1957)
نقاشی مال اوستو مومين هنرمند روس ازبک شده مسلمان شده ای است که من نقاشی هايش را خيلی دوست دارم.
ملت اگه هنوز بيداريد و داريد مقاله مارکسيستی در باب کارگران زن فليپين می نويسيد بلند شيد بريد برنامه شب يلدا بهزاد بلور (کس خل اعظم) در زيگ زاگ را گوش کنيد.
مرسی امير تتلو....بابا مرسی آر&بی ایرونی...انصافاً خيلی به فارسی کونيه ( ایت ایز ا استيت آو مايند که مد نظر ماست از نظر زيبايی شناسی)
دوستی های الکترونيکی
عشق های الکترونيکی
شب يلدای الکترونيکی
کنون که میدمد از بوستان نسیم بهشت
مـن و شراب فرح بخش و یار حورسرشت
گدا چرا نزند لاف سـلـطـنـت امروز
که خیمه سایه ابر است و بزمگه لب کشت
چمـن حـکایت اردیبهـشـت میگوید
نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بهشت
بـه می عمارت دل کن که این جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت
وفا مـجوی ز دشمـن کـه پرتوی ندهد
چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشـت
مکـن به نامه سیاهی ملامت من مست
که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت
قدم دریغ مدار از جـنازه حافـظ
که گر چه غرق گناه است میرود به بهشت
---------
بازی يلدا
من از صبح نشسته ام اینجا برای عيال تحقيقات می کنم- ارواح شکم ام- و هی منتظرم که يکی من را بازی بدهد. باز هم مرام يکی از دوست داشتنی ترين دوستان وبلاگی ام امين آقا__ مشهور به شهيد راه عشق.
1-فرح خانم از آن اتاق فرمان می دهد که"بگو از پليس می ترسی!" بنده مثل سگ از پليس می ترسم به حدی که حاضر نيستم رانندگی کنم که يک وقت مجبور شم با پليس طرف باشم. يک بار هم در نيويورک با عيال دعوايم شد و کليد آرتور خان (تويوتا اکوی خاکستری مان) را برداشتم و از خانه زدم بيرون. وسط يکی خيابان نيمه خلوت يک پليس افتاد دنبالم و من نزديک بود همانجا پشت فرمان بی هوش شوم و قلب ام در ته گلويم ضربان می زد. در عين حال در مقام قدرت تا می توانم،برای اداره پليس و پليس ها درد سر می آفرينم و يکی از کار های عام المنفعه ام شکايت از پليس به مقامات بالاتر است.
2-حمام های من طولانی ترين حمام های دنياست. بستگی به اینکه چه اتفاقی در حمام بيافتد يک چيزی بين دو تا سه ساعت طول می کشد و هميشه همراه با خواندن آواز است. در ضمن بر خلاف پارسا بنده صدايم عالی است (سيما کاملاً مخالف است). يک مشکل ديگر اینکه این عيال موسيقی سنتی دوست ندارد و حمام تنها جايی است که من با خيال راحت می توانم موسيقی ای که دوست دارم را بخوانم.
3-شب ها کار می کنم و صبح ها می خوابم. بزرگترين مشکل زندگی ام هم هميشه پيدا کردن جايی تاريک برای خواب است. تا وقتی که زير زمين داشتيم در اتاقی به پنجره می خوابيدم. این روز ها هم در گنجه (واک-اين-کلازت) ام يک لحاف پهن کرده ام و از موهبت بدون پنجره گی اش استفاده می کنم. اصولاً چون هميشه ميگرن ام ربط مستقيم به نور آفتاب دارد، از نور متنفرم.
4-بزرگترين تفريح ام در زندگی مسخره کردن خانواده پدرم- يک مشت پر مدعای از دماغ فيل افتاده- بوده و هست. مقام و منزلت اجتماعی برای خانواده ما خيلی مهم است و من هميشه مايه آبروريزی آنها و تفريحات خودم بوده ام. مدرسه مهدوی که می رفتم در تمام مدرسه شايعه کرده بودم که پدرم "پتو فروش" است. يک سال بعد پدر ثروتمند يکی از بچه ها که دلش به حال خانوادهِ محروم ما سوخته بود ما را به هتل اوين دعوت کرد. از قضا آن آقا يک آدم مهمی بود در وزارت صنايع که کلی هم نشان سازندگی از رفسنجانی گرفته بود و پدر من هم که آن روز ها کارخانه فيلتر صافی ایران را داشت گويا کارش مستقيماً به این طرف ربط داشت و گند شايعه "دختر پتو فروش محروم" من در آمد. پدرم از دستم به قدری عصبانی بود که مدام در ماشين سئوال می کرد: "چرا پتو فروش؟"
آخرين اعتراف ام مربوط به وبلاگستان است. با اینکه ممکن است کسی باور نکند ولی من در کل این وبلاگستان عاشق سينه چاک سعيد حنايی کاشانی هستم. بيشتر اوقات که وبلاگش را می خوانم، زير لب قربان صدقه اش می روم که "آی قربون اون نگرانيت برای گران شدن گوشت بشم، آخی صدات تغيير کرده،..." واقعاً سعيد حنايی کاشانی يک جشن تنهايی به تمام معنی است. این آدم عملاً تنهايی اش را با تنهايی جشن می گيرد بدون اینکه شلوغش کند(حالا اگر يک زن تنها بود همه ما را سرويس کرده بود اینقدر چس ناله تحويل وبلاگستان می داد)، برای سعيد حنايی کاشانی باران معنی ديگر دارد؛ معنی ای که فقط در فاصله خطوط اش حس می شود. و البته و صد البته سليقه موسيقی اش که افتضاح است. من هربار که آهنگی را که در سوگ عمران صلاحی پيشنهاد کرده بود گوش می دهم، به قدری می خندم که از حال بی حال می شوم.
از بين کسانی که من دوست دارم در موردشان بدانم و اسمشان هم در بين این وبلاگ های منتخب ديگران نديده ام که را بگویم؟
می دانم که الان همه تان کفری می شويد ولی فکر می کنم به قول عیال ما همگی گاهی يادمان می رود که پشت چهره بسيار عصبانی نانا، يک آدم نشسته است که از فم فتال های هاليوود لذت می برد.
من پنج نفر بعدی را دوست دارم بازی دهم نانا، بهمن خودمان، عروسک کوکی، نازلی دختر آيدين، و سر به هوای نازنین ام هستند.
---------------------------------------------------------
آقا گويا تمام کسانی که من برای بازی يلدا انتخاب کرده بودم...شب يلداشان تمام شده بود...
مجبورم يک ليست ديگه با توجه به ساعت و جغرافيا بدهم:
آزاد نويس (غلط نکنم در استراليا هنوز شب يلدا نشده است).
نيکی اخوان (بدو بدو چند ساعت بيشتر نمونده).
لوا خانم گل
داش خداداد ایرانولوژيست
و البته عيال که می دونم تا صبح بيداره.
URGENT CALL FOR SUPPORT
داستان زندگی اش را در سايت "هيچکس غير قانونی نيست" بخوانيد (البته قربانشان بروم که آن وسط اصلاً به گند زدن های اداره مهاجرت کانادا کاری ندارند اما دولت ایران خطرناک است)
پویان را هم ببینید
در اعتراض به ديپورت شدن این ایرانی-ارمنی ساکن کانادا در روز بيست و دوم دسامبر يک تجمع ترتيب داده شده است. حداقل برای اعتراض به تجمع بياييد. (ممنون از سياوش)
Armenian-Iranian Director Levon Haftvan is facing deportation to Iran
this holiday season. Please come and show your support for him this
Friday December 22 at 1pm at a press conference in Toronto’s theatre
district. Levon is in extreme danger if deported to Iran.
Statements of support presented at the press conference by prominent
individuals or in the name of organizations would be much appreciated.
More information provided below.
Thank you in advance,
Sima Zerehi
1pm @ mini park on King St. behind Roy Thomson Hall across the street
from Royal Alexander Theatre (near St. Andrew Subway Station)
اول انقلاب بعد از اجباری شدن حجاب در ایران گويا شعار حزب الّلهی ها به زنان بی حجاب این بوده که "بی روسری، خاک توسری!" من و چند نفر از دوستان که رفته بوديم در خاک جمهوری اسلامی ایران در اتاوا رای بدهيم، همين رفيق نازنين و همدانشکده ای ام سميرا، آن طرف خيابان با ساير مخالفين "رژيم" از رنگ و بو های مختلف بلند گو به دست به ما زنانی ک قرار بود با روسری وارد سفارت شويم و رای دهيم شعار می دادند که "با روسری، بی روسری، خاک توسری!" حالا بنازم این همه خلاقيت فمنيستی را که يک شعار عملاً ضد زن را دوباره به صورتی ديگر باز آفرينی کرد. لابد این وسط فحاشی به سمت عامليت زنانهِ زنی است که با وجود جنايت های رژيم، حاضر است در خاک کانادا بيايد، روسری سرش کند و رای بدهد. سياست هميشه يک ربطی به بدن زن دارد. آزادی با بدن زن ثابت می شود، ديکتاتوری هم با بدن زن.
امروز رفته ام می بينيم که موناهيتای جوانه ها در نقد ِایرانيانِ مسلمانِ هيپوکريتِ تورونتو، عکس زنی محجبه را که برای تبليغات شغلی اش در روزنامه ای فارسی زبان چاپ شده است__ کنار پستش آورده که به همه ثابت کند که این تورونتو ای ها قطعاً همگی نون-خور جمهوری اسلامی اند که با تزوير مسلمانی می کنند. اصلاً مگر می شود بدون تزوير هم مسلمان بود؟ وگرنه زن مسلمان را چه به داشتن مشغله ای جز "مرد-داری،" که این ضعيفه "با آن روسریِ خاک توسری اش" رفته است در کار خريد و فروش املاک.
جالب اینکه اسنشاليسم وقتی با کليت ذاتی چيزی مخالف است، به ضرر اش است که در آن "چيز" دقيق شود و ابعاد مختلفش را بررسی کند. برخوردی که بنياديت حجاب را محدود کننده می داند، حاضر نيست اهميت حجاب را در تقويت جنبش زنان بعد از انقلاب اسلامی قبول کند. بر خورد ذات-محور حتی حاضر نيست اهميت سياسی انواع حجاب را بررسی کند: حجاب کامل اسلامی يک زن دانش آموز فرانسوی يا ترکيه ای با بدحجابی دختر خوش لباس ایرانی هم معنی اند. هردو در مخالفت با سياست های مردانه ای اند که بدن زن را نماد سمبليک تبليغاتشان کرده اند.
با توجه به جغرافيایِ حجاب، سياستِ حجاب هم متفاوت است. در شکل و فرم حجاب اگر دقیق شویم، کسی که مخالف حجاب هست، انواع و اقسام آن را نمی شناسد. يعنی نمی داند که حجاب مغربی مراکش و تونس چه تفاوت معنوی نشانه شناسانه ای با حجاب لبنانی، سعودی، يمنی، مصری، پاکستانی، افغانستانی، مالزيايی، و الی آخر دارند. در نهايت آدم تصور می کند که يک ایرانی حداقل بتواند معنی نشانه شناسانهِ درونی در نوعِ پارچه روسری، نقشِ پارچه روسری، طرح و شکل و شمايل برشِ پارچه، نوع بستن يا نبستن گره، بشناسد و درک کند. يعنی بداند که حجاب کرد با بلوچ چه تفاوتی دارد (بعله قبل از انقلاب هم حجاب غير اجباری وجود داشت، چون همانطور که می دانيد مردم مسلمان بودند.) يا اگر خيلی علاقه مند به نشانه شناسی شهری است و با زنانِ رهايی-يافته حال می کند، لااقل بداند__خانم موناهيتای عزيز__که آن حجاب که شما دستش انداخته اید شکل کلاسيک حجاب زنان چريک طرفدار سازمان مجاهدين خلق است که همانطور که می دانيد سال هاست از پول نفت جمهوری اسلامی بی بهره اند و پول نفت صدام شان هم اخيراً به فاک فنا رفت.
کاوه عزيزم
من به احترام آن فاصله سفيد بين خطوط طنز گونه هايت که باعث شده است نفر اول برگزيده وبلاگ های سايت وزين گذار متعلق به خانه آزادی شوی- بلند می شوم و سکوتی ]همراه با لبخند[ می کنم! صبح که گوز گوز روشنفکر متعلق به پرولتاريا می کردی کاش این مطلب را پيدا کرده بودم که در همان نقطه تاريخی به ريشت بخندم. آن بارت هم که از مرگ نويسنده گفت، چرند گفت. تو صدر در صد مسئول برداشت طرفدارانت در گذار هستی. يک مشت دست راستی آزادی صادر کن تنها "نکته برجسته تو را" "طنز بودنت" می دانند، چقدر زيبا.... و بگردم آن حسن تعبير را که "تشويش گری" تو را به حکم "تشویش اذهان عمومی " " سالهای اخیر دادگاههای رژیم ایران" نسبت می دهد. کاوه عزيزم…رتوتيک چپ شما در این لحظه متعلق است به رتوريک نيو کانسروتيو های گوگولی. پراداکس زيبايی است لحظه ای که طنز مارکسيستی تو ابزار امپرياليسم جديد می شود. فکر می کنم بنده-خدا ساسان قهرمان هم يک همچين توجيهی دارد. پيش خودش فکر می کند که این فلان فلان شده ها که پولش را می دهند، بياييم يک صدايی هم به چپ بدهيم.
البته و صد البته کور خوانده اید...می خواهم ببينيم آن لحظه ای را که گذار بعد از آمدن آزادی در ایران نگران حال آزادی فلسطين شود!! اینترناسيونال را با چه اینتری می نويسند؟ مکارتييسم را چه؟
کس کش
نه تنها که به زور ظرف می شوره...بلکه با هزار منت رفته درس ادونس تاپيکس این فمينيست فيلاسوفی گرفته که نصف کتاباشو من بخونم. بعد هم که منو مجبور می کنه که نقد مارکسيست فمنيستی بخونم. بعد که بهش می گم:
Nazli: I am so dep. Marxism causes depression and it is not good for people who want to live.
qolang: no it doesn’t
Nazli: baba in ketabeh kheyli gham angizeh
qolang: I know, but getting dep is a petit bourgeois response to it.
Nazli: fuck you.
qolang: the proletariat and its intellectuals don’t get dep they immediately start think about the ways to change the status quo by all mean necessary
Nazli:taa to biyay emancipate koni, Hamed Ghodousi zadeh hameh chizo privatize kardeh. man miram to sibil behet fohsh bedam.
You Admirable Sexy Boy!
جهانشاه جاويد به خاطر تصميم اش برای گرفتن واسکتومی!!
باشد که همه شما خوانندگان گرامی به انديشه بيافتيد که وقتی لازمش نداريد، ببريدش...يک لوله بی خاصيت هست محض رضای خدا.
---
پيشاپيش از مهدیه به خاطر بر خورد سمبوليک جنسی-انسانی با پدرش پوزش می طلبم...ولی بابا آخه این بابای تو يک ددی کول به تمام معنی است.
از چه منظری می فرماييد؟ حزب توده؟
مطالب مرتبط
مقاله عبدی کلانتری در نقد "عرفان اجتماعی"
نقد داريوش محمد پور به مقاله عبدی
کامنتی که عليرضا پريشان بلاگ-خدا بيامرز برای من گذاشته است.
چند روز پيش موناهيتای جوانه ها ایميلی به من زده بود که از نوشته هايت بر می آيد که از منظر حزب توده-اکثريتی می نويسی و به همين دليل هم مردم را تشويق می کنی که رای دهند. من خنگ هم منظورش را نفهميدم و ایميلی زدم که خواهر من منظر حزب توده-اکثريتی ام کجا بود؟ من که به دنيا آمدم خمينی زده بود دخل همه اینها در آورده بود. به عيال گفتم. خنديد و گفت که بابا متلک بارت کرده است. در ادبيات چپ ایران وقتی می گويد کسی توده ای-اکثريتی است يعنی سازشکار است، انقلابی نيست و رفرميست است. حالا این شده است جک خانوادگی ما. صبح به صبح می گوید که ای عيال سازشکار توده ای-اکثريتی!
حکايت این نقد های داريوش ملکوت است به عبدی. با وجود اینکه داريوش کاملاً واقف است که عبدی در چه چهارچوبی دارد مقاله ژورناليستی "باز هم تکرار می کنم ژورناليستی" خود را می نويسد، باز هم این نياز را حس می کند که به عبدی ياد آوری کند که يک مارکسيست است. خوب داريوش جان برادر من، طرف که خودش می داند مارکسيست است. اگر مارکسيست نبود که چهارچوب مارکسيستی برای بحث استفاده نمی کرد.
چيزی که من درباره استراکچراليسم عبدی در مکالمه با عيال نوشته بودم، کم اهميت جلوه دادن کار او نبود. صرفاً توضيح خيلی کلی ای از کار عبدی بود. نقد پست استراکچراليستی شما چه چيز به بحث اضافه می کند داريوش جان؟
"روزگار غريبی است. عرفان شده است بازيچهی هر کسی برای هر نيتی---"
حمل بر بی احترامی خواهش می کنم نگذاريد اما به قول صادق هدايت "... ناله" ای جانگداز می فرماييد قربان. عرفان هميشه بازيچه دست نيت کسان بوده است. عرفان اجتماعی از ديد عبدی کاملاً مشخص است که چيست. عرفان اجتماعی، پروژه اجتماعی-سياسی هر جنبش عرفانی است. همين بازيچه دست کسان شدن عرفان است که مورد نقد عبدی است. همين واژه عرفان اجتماعی که شما به ترکيبش معترضيد، مورد نقد عبدی است.
"عبدی برای پيش بردن پروژهاش هيچ ابايی ندارد از اينکه به هر قيمتی بخواهد جريانات عرفانی را در جهان اسلام جنبشهايی سياسی قلمداد کن"
پس پروژه سياسی عبدی (که قطعاً وصل به يک نظام های قدرت خطرناک است) در مقابل پروژه سياسی شما قرار می گيرد که در ترسيم چهره غير سياسی از عرفان اسلامی گويا هيچ ابايی نداريد!
"عرفان يک تجربهی شخصی و فردی است و بدون هيچ ترديدی ورود آن به عرصهی سياست و اجتماع مخرب است. تجربهی عرفانی و دينی پس زمينهی زندگی معنوی و روحانی انسان را میسازد و جلا میدهد و در قلب آن هم تعاليم اخلاقی دين و عرفان نشسته است. به اختصار بگويم که عرفان، در صورت ابتدايیاش، از نظر من، تعاليم اخلاقی دين است فارغ از قيد و بند احکام و رسوم شرعی. جزييات این بحث بماند برای بعد. با اين اوصاف، البته که پارهای از بخشهای عرفان قابل تصفيه است و پارهای از بخشهای آن کارآيی چندانی ندارد"
يعنی پروژه پست استراکچراليست شما اینقدر تقليل گراست که عرفان را صرفاً مساله شخصی کند و مساله شخصی هم که امکان ندارد سياسی باشد! پس مثلاً منصور حلاج پروژه سياسی نداشته است! در ديد پست استراکچراليست شما که انشاالّله سياست ربط مستقيم به قدرت دارد ديگر؟
"من میگويم عرفان نبايد در صحنهی سياست و اجتماع عنان مديريت را به دست بگيرد. عبدی میآيد اين عنان را به دست عرفان میدهد و بعد نقد عرفان میکند"
این که شما چه می گويد يا شما چه دوست داريد که "بايد" باشد يک چيز است و اینکه ديدتان به تاريخ دچار فراموشکاری سياسی است چيز ديگری است. گويا این تنها ديد عبدی نيست که تاريخ را گسسته می بيند. هزار مثال می توانم برايتان بياورم که عرفان در روند تاریخی اش تبدیل شده است به عرفان سياسی. صفويه که خاطرتان هست.؟ چقدر از تفکرات شيخ زاهد گيلانی و شيخ صفی الدين تبديل شد به پروژه سياسی-استبدادی صفويه؟ قبول داريد که استبداد بود ديگر؟ (به معنی تئوری سياسی اش: دسپوتيزم) مگر نه اینکه همين جنبش صفويه قبل از اینکه تبديل به سلطنت-دینی شود، جنبش عرفانی آزادی بخش بود؛ هويت صوفی داشت! نکند این برخورد پست-استراکچراليست شما با مساله عرفان برای خودش اینقدر استراکچراليست هست که تعريف را از قبل تعيين می کند: "اگر سياسی هست، عرفان نيست." نکند کل تاريخ عرفان ایرانی-اسلامی خلاصه می شود در کل حيات مولانا؟ آن هم که به لطف دکتر سروش این روز ها بسيار سياسی شده است و وسط خطابه های سياسی آقای سروش در جنگ اسلام سياسی چيزی نمی يابيم جز اشعار مولانا. راستی مولوی وسط خطابه سروش، سياسی نيست؟ مگر مولانا روحش هم خبر داشت که روزی اشعارش به جنگ با اسلام سياسی خمينی بروند! عرفان اسلامی-ایرانی که خلاصه نمی شود به مولانا و ابوسعيد ابولخير.
به نظر من تنها نقدی که شما(که در واقع نقد به خود شما هم هست)به عبدی داشتيد و چيزی را به بحث اضافه می کرد در نقد برخورد نقليل گرايانه عبدی با مساله عرفان اسلامی بود. که آن را هم می توان با بر خورد جامعه شناسانه و مطلب کوتاه ژورناليستی اش توجيه کرد. برای يک جامعه شناس مارکسيت يا نيو مارکسيست جزئيات اهميت ندارند. حکم کلی است که ملاک است. در هر حال من هم به این چهارچوب جامعه شناسانه تقليل گرا نقد دارم:
"...عرفان میتواند با انسانگرايی عبدی تضاد داشته باشد. اين تنها خصلت عرفان نيست. دين، دين شرعی، هم با اين تئوری تضاد پيدا میکند وقتی که بخواهی صورت رسمی و کليشهای آن را در برابر اومانيسم قرار بدهی و به زور بخواهی آن را منجمد و متصلب نشان دهی. حرفِ من اين است که برای اثبات مدعيات پر طمطراق عبدی، نخست بايد ثابت کرد که عرفان يا اسلام ذات واحدی دارد، تغيير و تغير نمیپذيرد، دستخوش تفسيرهای متحول نمیشود و هزار و يک شرط ديگر تا مسجل کنی اينها هويتی ثابت و عينی دارند، آن وقت آن را در برابر اومانيسمی بنشانی که به ظنِخودت آن هم هويت و تعريفی ثابت و روشن دارد."
سه پاراگراف که بلافاصله بعد از نقل قول بالا می آيند را چندين بار خواندم. برداشت نادرستی از صحبت های عبدی کرده ايد.بحث عبدی در نقد شعر خوانی شب يلدای شما نيست. به نظر می رسد که شما با اینکه متوجه کل هدف عبدی از نقد عرفان اجتماعی هستيد، داريد سعی می کنيد با هوچی گری (شرمنده ام ولی لغت ديگری پيدا نکردم) او را محکوم کنيد به تقليل عرفان به يک جنبش سياسی و ناديده گرفتن انواع "خوب" و "فردی" عرفان. خوب عبدی که خودش گفته است که با جنبه های فردی-زيبايی شناسی عرفان در دوران مدرن کاری ندارد. نقد عبدی به زمانی است که عرفان تبديل می شود به پروژه سياسی، می شود جنبش مهدویت. مگرنه نه آنکه شيعه صفوی پيشنيه تاريخی اش جنبش عرفانی شيخ صفی الدين بود؟ تفکرات صوفی گرايانه جنبش اخوان المسلمين را چه گونه تفسير کنيم؟ تفکرات حسين البنأ را بسياری از متفکران مارکسيست مصری مورد نقد و بررسی قرار داده اند. خواهش می کنم نقد های سمير امين متفکر نيو-مارکسيست مصری را به اسلام سياسی، چه در لباس عرفان چه در مذهب بخوانيد. از شما انتظار نداشتم داريوش عزيز که نقدتان صرفاً بشود ابزاری برای نادرست جلوه دادن نقد عبدی به عرفان-اجتماعی و در نهايت خفه کردن او. اگر عبدی اصرار دارد که نوع خاصی از حقيقت را (که من بعداً عبدی را نقد خواهم کرد) به خواننده بقبولاند شما هم دقيقاً همين کار را می کنيد. چه چيزی است در کلام عبدی که شما اینطور نگران کرده است؟ اسلام ستيزی است؟ پس همه نقد های مارکسيستی به ابعاد سیاسی دين، ضد اسلام اند؟ پس ما مارکسيست مسلمان هم لابد نداريم. يا اینکه ناراحتيد از اینکه نام عرفان لکه دار شده است؟ تقدس عرفان زير سئوال رفته است؟
دفعه پيش که باهم چت می کرديم به شما گفتم که از بحث های بين شما و عبدی خوشحالم. گفتم که به لطف جمهوری اسلامی و انقلاب فرهنگی رتوريک چپ به حاشيه کشانده شده است و امروز خوشحالم که آدم هايی مثل عبدی و شما افتاده اند به جان هم.
اميدوارم که شما هم به جای اینکه عبدی را ليبل بزنيد و عصبانی بشويد او را نقد منصفانه کنيد که ماهم از رابطه ديالکتيک بحث های شما با هم لذت ببريم.اما نقد آخر شما جای بحث را می بندد. شما در نقد کل برنامه های زمانه تنها برنامه عبدی را مشکل دار می بينيد. تفاوت بين دوغ و دوشاب می خواهيد؟ خوب برادر من نقدش کنيد. نقد فعلی شما که محض رضای خدا يک مثال تاريخی هم نداشت که گسسته گی تاريخی مدعا های عبدی را ثابت کند. خوب معلوم است با آن همه جملات اعتراضی شاعرانه که پشت هم رديف کرده ايد، عبدی هم شما را حواله می دهد به گربه مارکسيست استراکچراليست اش.
فکر می کنم تنها کسی که در نقد عبدی به عبارتی زده بود در خال عليرضای پريشان بلاگ خدا بيامرز هست.
اینکه عبدی می گويد که " مفاهيم عصر مدرن نظير انسان گرائي (اومانيسم) ، دموکراسي ، آزادي فردي ، آزادي عقيده و بيان به مثابه حق ، دگرانديشي ، سوسياليسم و نظاير آنها" محصول دوران روشنگری در اروپا هستند و قابل اطلاغ به هر جنبش دست و پا شکسته دينی نيستند يک بحث کلاسيک در نقد جنبش سياسی دينی است. این بحث جدايی دين از سياست لازمه دمکراسی هست را که دکتر سروش خودمان هم می کند. نقد عليرضا اما فراتر از این می رود. عليرضا می گويد که که آيا می توان تاثير افکار جوردانو برونو-از شهيدان راه آزادی بيان که منطق دوران خود را با افکار نسبتاً عارفانه خود به چالش کشيد را در شکل گيری دوگانگی منطقی -غير منطقی دوران مدرن در نظر نگرفت؟
من از عبدی می پرسم که آيا می توان رابطه ديالکتيک تفکراتی چون دمکراسی، آزادی فردی که از محصولات روشنگری در اروپا هستند را با با جامعه های مسلمان در نظر نگرفت؟
مگر غير از این هست که همين تفکرات که محصولات روشنگری اند در ایران خودمان در جنبش مشروطه بار ها و بار ها توسط روزنامه نگاران و نويسنده ها استفاده شدند. پرادايم شيفتی که در تفکرات دوران مشروطه ایران ایجاد شد محصول اقتباس بسياری از همين مفهوم های اروپايی توسط روشنفکران آن دوران بود. همانطور که جانت آفاری در کتاب "انقلاب مشروطه" اش نشان می دهد، خيلی از این روشنفکران متعلق به جنبش بابی در ایران بودند که می توان آن را تا حدودی جنبش آزادی بخش عرفانی هم ديد. بحث تئوريک شما-عبدی جان- بر مبنی اعتراض تان به استفاده از واژگانی که محصول روشنگری اند به جنبش هايی که ماهيت دينی دارند در حالی که هدف سياسی خودش را دارد (و من هم مخلص هدف سياسی اش هستم)، ناديده می گيرد که اسلام در پاچه مان است. در نتيجه تئوری که این جنبه در پاچه بودن اسلام را در نظر نگيرد، در نهايت در توضيح پروسه های اجتماعی گاف خواهد داد. اگر منطق روشنگری محصول يک پروسه تاريخی است، انقلاب مشروطه ایران هم يک نقطه تاريخی است که در اقتباس مفاهيم مدرن ما يک پارادايم شيفت را در پروسه های اجتماعی و رتوتيک رسمی جامعه مشاهده می کنيم. خوب بعدش را هم که به لطف شاه دوستان، علمای اسلامی و امپرياليسم روس و انگليس می دانيم چه می شود: اسلام به لطف ماده دوم قانون اساسی باز در پاچه مان می رود. خوب ديری هم نمی پايد که مجلس کلاً به گا می رود. جانت آفاری در مقاله جديدش روند ورود اسلام به قانون اساسی مشروطه را بررسی می کند که با اینکه ربطی مستقيماً به مساله عرفان اجتماعی ندارد برای بحث اسلام سياسی بسيار مفيد است.
نقد عليرضا فکر می کنم اگر بخواهد پيش برود به جاهايی می کشد که اصلاً پروژه مدرنيته را برای ایجاد دوگانگی منطق و بی منطق بر اساس دين گرايی يا سکولاريسم به چالش بکشد. يعنی اصلاً کل دودمان عبدی را برای ایجاد يک نوع خاصی از حقيقت منطقی بر مبنای سکولار بودن و مسلمان نبودن به باد دهد. يک نقد پست استراکچراليست خوب عملاً همچين روندی را در مقابل عبدی پيش خواهد برد.
من واقعاً ديگر خسته شدم
التماس دعا
مانيفستو 420
در این راستا به نظر من "معنی شعر در کلمه است"، "شعر معنی فرای ارتباط کلمات باهم دارد" و "براهنی" همگی باهم کس و شعر بوده و برای فاطی تُمّان هم نمی شوند. در همين راستا در صورتی که
فرد پست مدرن گو از الکل و ساير مواد مخدره استفاده کرده باشد، مانعی ندارد. به تمام شاعران محترم از جمله عبد الرضا رفيق بهرنگ اعلام می داريم که تنها دليل خود گماشتنشان به حرفه شاعری مفت بودن زدن حرف مفت است.
سپاسگذارم از رپ فارسی که در دوران حيات من به نقطه اوج خود رسيد. عبدی عزيز بيا و این عرفان را نقد کن!!
کلیک بفرمایید
این فيلم تولد را که به لطف يک دوست بلاگر به من و سيما رسيده را از دست مدهيد. فيلم درباره زندگی ترانس سکشوال ها در ایران هست. به قول يکی از دوستان نازنين "بابا هرکی از ننه اش قهر می کنه، این روز ها می آد ایران درباره هومو ها و ترنس ها فيلم می سازه." بدبختی اینکه در همه این فيلم ها، هم این يارو دکتر فارنکوفونِه هست و آن آخونده که تز دکتراش رو در مورد ترانس ها می نويسه...هر جفت شان کاراکتر های اعصاب خورد کنی اند که مدام ترانس بودن (که این روز ها در رتوتيک رسمی هم معنی با هومو بودن هست) را به "بيمار بودن" ربط می دهند. خودشان هم نهايتاً به عنوان دکتر و آخوند نمونه ظاهر می شوند که فداکارانه به "این بيمار ها" دارند کمک می کنند که "نرمال" شوند و به جامعه بر گردند. بگذريم که بعد از این همه خشونت کلامی و تبعيض واضح کلی منت هم سر "بيمار ها" می گذارند و ماهم بايد برای جمهوری اسلامی کف بزنيم برای کمک های بی نظير شان به این بيمار ها....حالا غير از نحوه برخورد رسمی با مساله ترانس سکشواليته، عملاً سرويس های که دولت می ده واقعاً خوب است. فقط کاش دهانشان را باز نمی کردند که در باب این لطف شان فلسفه بافی کنند. دوروز پيش که درباره فيلم با سيما چت می کردم هردو ديوانه شده بوديم. من می گفتم:
I don’t think he was happy
Which he, the he-she or the she-he
The he-she…The bio-male, the woman wanna be, he was depressed
No he was a trans
He did not have the operation yet
So?
So!
That dyke one was an asshole
She was not a dyke, he was a Trans
Which he?
Oh, come on…she was a dyke…give me a break
Iranian’s do not follow the gender-queer bullshit, we have here
So?
She was not a dyke
She could have been a dyke who could only find legitimacy in being a dyke as a transsexual. Why the hell is she not with a bio-girl anyway.The dyke was an asshole; she would not let the bio-male work…patricidal dyke
He was not a dyke...it is all about the gender performance...He is more Gheyrati.
خلاصه دوران آخر زمان رسيده...پيشنهاد می شود در مورد این فيلم در چت باهم بحث نکنيد. يک زنگی به هم بزنيد قشنگ منظور خود را پای تلفن بيان کنيد. وگرنه معلوم نمی شود در مورد مردِ زن حرف می زنيد يا زنِ مرد.
qolang: barname toopi sakhte abdee boro goosh kon
Nazli: yeah man, I am reading, it is good.
Nazli: Dariush malakoot ham yek naghdi neveshteh be Abdee. Abdee is very structuralist, and it is offending to those who consider themselves ‘Aref.
qolang: This is one of the few things structuralism is good for. Eradicating bullshit…
Nazli: hahaha, I agree.
بهارلو عجب مجری بی خودی است...اولاً از شير مرغ تا جون آدميزاد اظهار نظر بی ربط می کند و بعد هم درست وسط نکته گويی ها و اوج تحليل می پرد وسط حرف مصاحبه شونده...
این شما و این "دولت-مرد" بزرگوار دکتر حقيقی...در ضمن هرکس جنگ تحميلی را آن وسط نکته اش را فهميد...جايزه دارد
روح منی، بت شکنی
مردم ...گه خوردم...مردم غلط کردم...مردم رای نديد...من هی يادم می ره معنی اصلاحات يعنی چی!! الان روح ام تازه شد!! عقلم سر جاش آمد...این اصلاحاتچی ها بيایند روی کار ديگه حق يک ناقابل عکس سوزاندم هم نداريم....الان زر زر مفت کنید با مرتضوی طرفيد...پس فردا که محمد جواد روح شد ريئس جمهور دولت دمکرات ایران شد...عکس بسوزونيد به جرم تلاش برای سرنگونی دولت بومی-دمکراتيک ایران با نيروهای مشترک المنافع سازمان ملل طرفيد!!
آی آق جواد روح...وای آق جواد روح...روح منی، بت شکنی!!
فکر می کنيد من را این دانشگاه اورينتاليست مان کی مودبانه بيرون بياندازند!!
این عيال من نابغه است....دوباره بخوانيد...
درباره ی یک تراژدی عامه پسند
آقا این خواننده ی بزرگ لوس آنجلسی مرتضی اگر یادتان باشد در سال های شصت بسیار محبوب بود. قطعه هایی از قبیل "واویلا" "دوباره عشق" "انار انار" و "باز منو کاشتی" بی تردید به همراه امور کم اهمیت تری مثل آژیر قرمز و سفید، روح منی خمینی بت شکنی خمینی، انجزه انجزه و "کمیته" قسمتی از خاطرات کودکی و نوجوانی هر فرزند واقعی انقلاب اسلامی ست (فرزند واقعی انقلاب بایستی حتما از امام خمینی و جنگ خاطراتی داشته باشد و گرنه کشک، غیر برانداز و از هواداران صادق مصطفا معین است). حالا این که خواننده ی نسل انقلابی چطور مرتضا از آب درآمد و خواننده ی فرزندان انقلاب چطور شادمهر عقیلی بحث جدایی ست، ولی جان من این را گوش کنید.
عشق مني آتيش ميزني به جونه دلم واويلا
ديونه ي چشم مستت دل غافلم واويلا
اسير دلم واويلا دل غافلم واويلا
هر چي ميكشم از دست اين دل و از دست دلم واويلا
اما این عشق آتشین که به جان آتیش می زند و هنرمند ما را به سرزنش کردن خود و واویلا گفتن کشانده کیست؟ این تلخی خفیف و زیر پوستی در چنین آهنگ قری که برای مصرف در عروسی ها ساخته شده است چه کار می کند؟ این ته مزه ی تراژدی در موزیک پاپ لوس آنجلس چگونه سر در آورده است؟
این ترانه زاویه ای از دنیای دهه ی شصت را افشا می کند. و تبعا در میان تک تک خط هایش اشباحی از این دوران چرخ می زنند. بیش از هر چیز در پس این آهنگ، داستان ِ این عشق واویلا دار ِآتش زننده، کسی نایستاده جز شبحی که سایه اش بر تمام ساحات زندگی آن انسان ها، بر دنیای آن سال ها سنگینی می کند. حقیقت این است که در فاصله ی سفید بین خطوط ترانه ی واویلا از مرتضا آیت الله خمینی ایستاده است؛ تمام قد و درست در لحظه ای که تجسم ِ، که روح ِ یک دوره ی تاریخی ست. در واقع مرتضایی که می خواند، ومخاطبانی که از ترس "کمیته" ماتیک مهمانی را درست در جلوی در خانه میزبان می مالند تا در آن به واویلا برقصند، اصلا در حال خطاب قرار دادن آیت الله خمینی هستند. در ترکیبی از عشق و حسرت، از قر و تراژدی و از اندوه و شادی، در هم پیچیده در اصیل ترین ژانر پاپ ایرانی یعنی موزیک "سبک"، جهت مصرف در رقص های قردار.
عاشقي كار اين دله دل تو را خواسته
كار اين عشق و اينجوري ديگه راه راسته
دلم خواستي ازم اون به تو دادم واي
دل به تو دادم واي جون به تو دادم
دلم خواستي ازم اون به تو دادم واي
دل به تو دادم واي جون به تو دادم
دنیای این سال ها دنیای خمینی ست. دورانی که تمام شئون، مکانیسم ها و ساختارهای زندگی اجتماعی آن جامعه از نو تعریف می شوند، از نو ساخته می شوند و ماهیت و جوهری تازه پیدا می کنند. نظم قدیم، و اصلا هستی قدیم دود می شود و به هوا می رود تا جای خود را نوع جدیدی از بودن، به بودن در عصر آیت الله خمینی، بدهد. و انسان هایی که ناگهان خود را در برابر این هستی جدید یافته اند ناگزیر مضمون و محتوای آگاهی خود را همین هستی جدید می یابند. مفهوم آیت الله خمینی بر شانه های میلیون ها انسان که به او عشق می ورزند تاریخ را در تناسب با خود دوباره معنا می کند و این معنای جدید رنگی از تراژدی در خود دارد، رنگی از جنگ تباهی و سقوط. با این حال همه ی این ها "کار این دله دل تو را خواسته" و "کار این عشق" لزوما بایستی "راه راست" باشد. و چه ادامه ی منطقی تری از واویلا و نالیدن "از دست این دل" .
اما این تمام ماجرا نیست. این تنها لایه ی تراژیک در قطعه ی واویلای مرتضا نیست. قطعه ی ما لایه ی عمیق تر تراژدی را برای آخرین قسمت اثر ذخیره کرده است. جایی که درست وقتی دانسته ایم "هرچی می کشم از دسته این دله و از دست دلم واویلا" با انسان هایی روبرو می شویم که در قلب تراژدی، زیر سایه ی مفهوم آیت الله خمینی، در صحنه ی رقص در درون خانه ها جایی که ظاهرا از بودن در عصر آیت الله خمینی بیرون مانده، ایستاده اند، آیت الله خمینی در فاصله سفید سطرهایی که به آن می رقصند تمام قد ایستاده است، و رقصیدن شان به ترانه ایست که با غلبه ی عشق بر حسرت، امید بر یاس، و ایمان به نظم جدید که بر خلاف تمام نظم های "بی وفا" "خوب و مهربان" است و "نمی خواد ما رو بسوزونه" به پایان می رسد.
همه از يار و ديار جدا ميشن
همه با همديگه بي وفا ميشن
هيچكسي ديوونه يارش نميشه
اسيره دل بي قرارش نميشه
اما تو خوب و مهروبني ميدونم
نمي خواي من را بسوزوني ميدونم
جيگر تو...گستاخ
اصلاً پسر بودن يعنی چه؟ در مقابل با مرد است؟ به خاطر سن کم اش است؟ بگذريم که "پسر" يک جنبه کاملاً جنسی همجنس خواهانه در ادبيات فارسی دارد. مخصوصاً "پسران جميل" عموماً در ادبيات فارسی مورد لطف و عنايت دليران و پهلوانان قرار می گرفته اند!!خوب فخرآور لااقل جميل اش را هست و دلش هم بخواهد که از این جنبه پسر باشد. حالا قصد من اینجا نيست که ایشان را به دليل انتخاب واژه پسر برای توضيح جنسيت خودش حقير بشمارم....ولی جان من آخه يکی برای چی بايد به خودش بگه "پسر"؟ اون هم وقتی مثل این نره خر کراوات می زنه می ره سنای آمريکا سخنرانی!
شعار هفته: امروز جنبش دانشجويی ایران به سمت دنيای مدرن داره حرکت می کنه...داره خودش رو با قافله جهانی شدن سعی می کنه همراه کنه. با گلوبلايزيشن. ما نبايد این را با آب دهن به انترناسيونال پنجم وصل بکنيم.
افاضات این فلان فلان شده بی همه چيز فخرآور را در صدای آمريکا در دقيقه 18:00در واکنش به تحليل درويش پور به تمايلات چپ در جنبش دانشجويی گوش کنيد. آی خدا من چه جوری می تونم يک تف آبدار بسيار انسانی و مدنی تو صورت این بی صفت نون به نرخ روز خور بياندازم؟ آخه شياف کون تو چی از عناصر مارکسيستی حاليت می شه که برای خايه مالی از رئيس مکارتیيست صهيونيست ات هر مزخرفی را بلغور می کنی؟ خدا به این درويش پور صبر بده که بايد با این الاغ سر يک ميز بشينه و البته دمش گرم با آن جواب مودبانه و پر معنی ای که به این گاو داد. درويش پور خيلی تحليل های خوبی از این تظاهرات اخير در ایران می ده...حتماً این ميز گرد را از دست ندهيد و اگر هم وقت داريد نامه و ايميل اعتراض به صدای آمريکا برای دعوت خيانتکار اعظم يادتون نره!
_______
این که کل خوانندگان وبلاگش در روز بالاتر از 250 نمی ره چه جوری 239 تا نظر می گيره؟در ضمن يک وقت نذاری آب راحت از گلوی باطبی در راه زندان و خانه بره پايين ها....وصلش کن به خودت اون رضا نيم پهلوی که خوب در ایران از این موقعيت بی نظير که تو براش ایجاد کردی استفاده کنه....خدا بزنه تو اون کمرت ای خدا پرست شکرگزار!!
خود سانسوری
آدم بعضی اوقات دلش برای يک بغل اساسی تنگ می شود و به خاطرش حتی از حقيقت هم چشم پوشی می کند.
فلان فلان شده بهمن امروز آمده است اوقات سيب زمينی سرخ کنی من را به هم ريخته که "تو چرا در مورد شورا ها نمی نويسی!"بنده هم در عالم سيب زمينی سرخ کنی گفته ام که اصولاً بايد رای داد اما اصولاً هم به تخمکم!! حالا این بحث خانوادگی-دوستانه مارا چاپ کرده است و بنده به عنوان زنِ خنگِ خيکیِ سيب زمينی-سرخ کرده-خور در آن نقش پيدا کرده ام. فلان فلان شده اولاً که من کلی امتحان و درس و مقاله و کوفت و زهر مار دارم و هيچ تحليلی هم جز رای بدهيد ندارم. بعد هم خود فلان فلان شده ات آمده ای می گويی فلان آدم معروف به تو گفته که "فضای وبلاگستان سرد است چرا سيبيل چيزی نمی نويسد،" که من گفتم "فضای وبلاگستان به من چه،" که تو گفتی که فلانی گفته است: "سيبيل معمولاً جهت می دهد و اليت سيبيل می خوانند،" که من در پاسخ گفتم: "اليت سيبيل می خوانند؟ زپرشک! چه نخبه گان پِرورتی!!"
حالا من نفهميدم که آن "اليت سيبيل می خوانند" اولت زر مفت بود يا این ضايع کردن فعلی ات.... به هر حال در سياست داخلی ایران تو بهتر از من می دانی.
مردم در انتخابات شورا ها به حرف عيال مارکسيست من گوش نکنيد و هوای رفيق پراگماتيست من بهمن کلباسی را داشته باشيد و به ليستی که ایشان انتخاب کرده اند رای دهيد.
باز هم مرام من- ای بی صفت!!
این هم ليست:
محمدعلی نجفی
احمد مسجد جامعی
معصومه ابتکار
پیروز حناچی
زهرا صدر اعظم نوری
قاسم تقی زاده خامسی
حبیب زاده
الهه راستگو
دوستی
تقوی نژاد
کریمی
نوذر پور
شهاب الدین طباطبائی
هادی ساعی
ابوطالبی
درووووود بر آزادی...کدام آزادی...کجا...کی؟
این آق مهدی سيبستان خودمان که الان چپ و راست مورد حملات و انتقادات کوبنده هست، راديو زمانه اش را با این فلسفه شروع کرد که وبلاگستان می تواند يک مدل باشد برای به وجود آمدن يک رسانه جديد که از شهروند خبرنگار استفاده می کند.
همان روز من گفتم: "بعله اما به شرط اینکه رسانه جديد برای شهروند خبرنگار صدتا چهار چوب محدود کننده سازمانی نگذارد که شهروند خبر نگار بشود کارمند و برده اهداف سازمانی رسانه که خوب خودش با سياست های بقای رسانه عجين است." همان روز های اول هم که راديو زمانه شروع کرده بود به کار آزمايشی من کلی ذوق کردم و در این وبلاگ نوشتم که "آق مهدی سيبستان يک راديو زده توش می گن کس خوارت." خوب به حمد الّله ديری نپاييد که راديو دارای آيين نامه شد و سه کاف محترم هم از زبان راديو حذف شدند.
بدون اینکه بخواهم الکی این کانسپت وبلاگ را بستايم و با وجودی اینکه به تمام محدوديت های فردی افراد در يک همچين فضايی کاملاً واقفم و می دانم که نهايتاً وبلاگ ها هيچ تاثير قابل توجه ای روی اذهان عمومی ندارد و البته دوباره باز آفرينی رژيم های قدرت در جامعه اند، باز هم ترجيح می دهم فضايی را که در آن می توانم بنویسم هرچه را که دل تنگ ام می خواهد.حالا می خواهد در حاشيه باشد هم باشد. اگر معنای جريان اصلی شدن تن دادن به هر چيز است که بنده هميشه حاشيه خواهم ماند.
سفر اخير آق مهدی سيبستان به ایران و مطالبی که بعد از سفرش نوشت بسيار معنی دار بودند. آق مهدی سيبستانی که با هزار اميد و آرزو می خواست رابين هود بازی در بياورد-پول از هلندی های مدرن شده بگيرد و خرج جهان سومی های عقب افتاده بکند و راديو زمانه را تبديل کند به يک رسانه بی طرف که مثل راديو فردا ارگان تبليغاتی انقلاب مخملی آمريکايی نباشد، در اولين سفرش به ایران تازه دوزاری اش افتاد که اوضاع از چه قرار است. با اینکه درباره اش ننوشت، شک ندارم که در يکی از این روز های سفر ساعاتی چند را با برادران اطلاعات(فلان فلان شده های بی همه چيز) سپری کرده بوده که مثل هميشه مودب و مهربان به آق مهدی عزيز مان گوشزد کرده اند بايد ها و نبايد ها را. گفته اند برادر من می خواهی در ایران برنامه داشته باشی و ما فيلترت نکنيم خوب خودت می دانی که چه بايد بکنی. آق مهدی عزيز مان هم خوب از اهميت ارتباط با ایران نوشته است و من می دانم چه می گويد. اما کاش آق مهدی عزيز مان اینقدر مرام داشت که قبول می کرد اخيراً در تمام مطالب اش که در مدح مدرنيته و مدرن کردن ورژن پايتختی نوشته است هدف وسيله را توجیه می کرده. از فوايد مدرنيته این هست که رسانه ها می خواهند شخصی ترين افکار انسان را نيز شکل دهند. يعنی با تلوزيون و راديو هاشان می آيند آخر شب در اتاق خواب من و می گويد: "تهران تهران که می گن جای قشنگيه فقط مردومونش بدن!"
رسانه های جریان اصلی می شوند ارگان تبليغاتی سياست هایی که به بقاشان کمک می کند. در آمريکای شمالی ريتينگ شان را بالا می برند و احمق نگاه می دارند تماشاچيان و خوانندگان و شنوندگان عزيزی را که در نهايت بايد مارکت گوگولی را بگردانند و چرخ های کاپيتاليسم را بچرخانند و باور کنند که برترند چرا که گردن کلفت جهان اند و آزادند. در کشور های جهان سومی خاور ميانه هم رسانه های نيمچه آزاد در تبعيد-که پول شان را غربی های انسان دوست می دهند، می شوند پرچم دار اصلاحاتی که قرار نيست صدمه ای جدی به ساختار ديکتاتوری های موجود بزند اما شايد بلکه اگر خدا بخواهد باعث بشود این بربر های جهان سومی مدرن بشوند و آماده حضور چشمگير در مارکت جهانی برای استفاده از همان رسانه های جريان اصلی ای که هدفی جز توليد استفاده کننده ندارند.
این شده است هدف تمام رسانه های مدرن که نه تنها برای فضای عمومی تعيين و تکليف می کنند بلکه در خصوصی ترين فضاهای فيزيکی و ذهنی مثل بطن فکر انسان هم می خواهد حضور تبليغاتی داشته باشند. اینجاست که وبلاگ به عنوان يک رسانه چيز خوبی است. چون مفت است و از هيچ پارلمانی و دولتی و دفتری و دستکی پول و فرمان نمی گيرد، محدوديت اش می شود همان محدوديت های تک تک نويسنده ها، که خوب خود نيز صد البته محصول حمله های تبليغاتی ديسکورس های موجود در فضای عمومی اند که به لطف رسانه های پولدار تر وارد خصوصی ترين فضای ذهنی انسان و افکارش می شوند.
و البته اگر من روز هابرماس نمی خواندم نمی توانستم همين تحليل را هم بنويسم. پس زند باد هابرماس و زنده باد بهزاد بلور که حاضر نشده است به محدوديت های سازمانی رسانه بی بی سی در نوشتن وبلاگ روز هفتم تن دهد و در يک نافرمانی مدنی از این به بعد با شعار "کون لقتون" در وبلاگ شخصی خودش خواهد نوشت.
این شما و این بهزاد بلور آن کات:
دروووووووووود
------------------------
این هرچه دل تنگم می خواهد بنويسم هم کس و شعری بيش نيست-البته!! امروز داشتم با سيما حرف می زدم که به من گوشزد کر که اگر بروم و مطالب قبل از وبلاگ نويسی ام را که برای دانشگاه و اينور و آنور نوشته ام بخوانم متوجه می شودم که چقدر مخاطب در نحوه نوشتار نويسنده و چهارچوب فکری ای که برای بيان منظور انتخاب می کند تاثير دارد. به عبارتی این "آزادی ما هم شبحی بيش نيست" و خلاصه کلام این مخاطبين فارسی زبان انسان را وادار می کنند که هميشه در يک چهار چوب استراکچراليستی این و آن نتيجه اش می شود فلان بنويسد که ملت سر از کار آدم در بياورند.
------
بابا مهندس ها...مراماً بياييد و یک وورد پروسسر فارسی بسازيد...من آبرويم رفت آنقدر غلط ديکته ای هايم متن ام را تحت شعاع قرار دادند و جلوی آق مهدی سيبستان ضايع شدم.
اخيراً هم اتفاقاً به دليل استعداد بی پايانش در مسابقه ای شرکت جسته که مراماً و بالا غيرتاً اگر خواننده این وبلاگ هستيد برويد يک ساين آپ نا قابل بکنيد و به این رفيق ما رای دهيد....این همه من مفرح روح و جان شما ام...خوب بود مثل حسين يک پی پال می گذاشتم گوشه ديفار؟ برويد برويد يک رای نه دو رای ناقابل را بدهيد.
این رای اول برای عکس اول
این رای اول برای عکس دوم
مخلصات همگی
دو هفتهی ديگر: محمد دادفر در زندان
از عنکبوت:
عنوان اين نوشتهی آقای دادفر اگر آدم را افسرده میکند، کامنتهايش بدتر آدم را ناراحت میکند. عجب آدمهايی هستند در اين ملت! خيلی خوش و خرم میروند کامنت میگذارند که بله مثلاً «زندان خوش بگذرد»، «برات کمپوت مياريم» و «زندان برای آموزش خوب است» و مشابه اين.
آقای دادفر سخنگوی کميسيون اصل 90 مجلس ششم بوده. چهار سال حکم زندان هفت ماههاش را معلق نگاه داشتهاند که پايش را در حدود گليماش قرار بدهد. حالا ظاهراً صبرشان تمام شده و قرار است دو هفتهی ديگر حکم را اجرا کنند.
محمد دادفر نمايندهی ما بوده. وکيل ما. سخنگوی کميسيونی بوده که پیگير نقضِ حقوقِ ما بوده. اگر آقای دادفر جرمی انجام داده در کسوت وکالت ما، جرمِ او، اگر جرمی باشد، جرمِ ما هم هست. در بين اين «ما»، موکلان سابق آقای دادفر، هزار نفر آدم پيدا نمیشود که حکم دويست و يازده روزهی آقای دادفر را بينشان تقسيم کنند؟ به هر نفر کمتر از شش ساعت میرسد. اگر هزار نفر، شش ساعت بايستيم جلوی زندان اوين، در هزينهی هفت ماههی مکان و غذا و اياب و ذهاب سازمان زندانها هم صرفهجويی میشود!
من امروز شما را جستجو کردم
و عکسی يافتم
شما بوديد
که چشمانتان به افق خيره بود
نگاهی جديد
عينکی جديد
لبهای کلفتتان
و سر کچلتان
روی تن سياه تان
با کرواتی سياه
نصب شده بود
و دورش را
دستمالی ابريشمی
آذين می داد
من امروز شما را جستجو کردم
نگاهی جديد
کراواتی جديد
دستمالی جديد
و عنوانی جديد
من امروز شما را جستجو کردم
و شما ديگر
خداشناس نبوديد
زير عکس شما نوشته بودند
مهدی خلجی
متخصص الهيات
و شما همچنان وجود نداشتيد
قطره شبنم روی گلبرگ رز
بعضی وقت ها هم خودم از کار خودم خنده ام می گيرد-با این مطالبی که در سيبيل می نويسم. به قول عيال غير از اینکه "نون خوری آکادميک" هست-اینها شايد ده درصد از درگيری های شخصی-وجودی من هم نباشند. اما، به دليل نوع برخوردی که با يک مطلب ام می شود ناچار به پاسخگويی ارتجاعی ام؛ يا اینکه که، بدون اینکه بخواهم ريکشناری می شوم و می شود حکايت این پست مهراد که:
٭ باید چیزی بنویسم. چیزی که از همه چیزهای نوشتنی دیگر بهتر باشد، عمیق تر، پرمغز تر و صد البته طنزآلودتر. باید چیزی بنویسم. چیزی که برایم هشتاد لینک بیاورد، هشتصد کامنت و دستکم هشت هزار خواننده. چیزی که چهار ستون مجازی وبلاگستان را بلرزاند و دانه دانه موی بر اندام خمیده بلاگر ها راست کند. چیزی که احاطه ام را بر همه چیز نشان بدهد، و هوش سرشارم را و نفوذ قلم پرنفوذم را. باید چیزی بنویسم. چیزی که روزمرگی زندگانی را بر ملا کند و خطوط قرمز روابط انسانی را درنوردد و روشنفکری بی مثالم را به رخ بکشد. چیزی که خبره ترین منتقدان "شالوده شکنی سکسوالیته وار" نویس را کیش و مات کند و به گول ترین شاعران "آه! قطره شبنم روی گلبرگ رز" نویس سور سرباز بزند. باید چیزی بنویسم. چیزی که اگر می توانستم حتما همین امشب به جای این $&شعر نوشته بودم...
زير هجده ساله ها کون هم نگذارند...غير قانونی است
صبح این شنبهِ آشغال همگی بخير!!
تمام پاييز را من افسرده ام به اميد اینکه يک برفی بيايد و همه جا سفيد شود و زمستان شود. برف آمده است از آن برف تخمی هایِ گَر که مثلاً کنار خيابان را سفيد کرده اما روی باغچه سياه هست. همان برف ها که تکليف شان با خودشان معلوم نيست و دقيقه ای باران اند و دقيقه ای تکرگ و لحظاتی هم برف. مريض شده ام و تب دارم و دو ور گلويم به هم چسبيده اند.
ديروز که با برادرم و فريد سی بی سی رفته بوديم کله پاچه بزنيم، داشتيم جمیعا يکی از این روزنامه دوزاری هایِ فارسی زبان را ورق می زديم. يک نيم صفحه کامل را این سلام تورونتو اختصاص داده بود به موفقيت اخير پليس تورونتو در کشف و ضبط يک آپارتمان پر از گیاه ماراجوانا که در يکی از فقير نشين ترين، سياه پوست نشين ترين، و مهاجر نشين ترين محله های تورونتو است. گويا يکی از همسايه های خود-شيرين بوی ماراجوانا شنيده بود و زنگ زده بود به پليس.
برادرم گفت: 'نگاه کن این اُسِ احمق را!! عکس اش را هم با افتخار انداخه که من لو دادم!"
من گفتم: "نگاه کن این اُس احمق سلام تورونتو را که با چه آب و تابی بدون اینکه ذره ای قضيه را تحليل کند خبرِ پر از هیجان پليسی را چاپ کرده است که آی و وآی."
امروز آمده ام می بينم که خيِر سر ِلينکی که به اتانول داده آم، يکی از دوستان گوسفند -احتمالاً از خوانندگان این وبلاگ-به این نتيجه رسيده که متن های اتانول پرنوگرافی کودکان دارد يا که پدوفايل هست و نوشته بود درکامنتی که این مساله را راپورت کرده است. من به این دوست گوسفند عزيز پيشنهاد می کنم که يک بار ديگر بلکه صد بار ديگر متن را بخوانند تا دوزاری اش بيافند که هدف نويسنده اصلاً اهميتی ندارد و متن را عشق است.
بعد هم مردم چه مرگتان است... جهان سومی های عزيز...آن روز که ملکم خان بدبخت سنگ قانون به سينه می زد اجدادتان کجا بودند که امروز که به حمدِ الّله و ليسانس های مهندسی تان مهاجرت کرده اید به کشور های توسعه يافته، سنگ قانون به سينه می زنيد.آن هم این قانون جهانشمول که ذره ای جا برای تفاوت های فردی افراد نگذاشته و تا توانسته-در همين کشور های توسعه يافته- روابط جنسی همجنسان را محدود کرده است. شما چه می دانيد که فلان پسر چهارده ساله چه عامليت جنسی ای دارد که از ديدن يک عکس لرزه بر تن تان می افتد که: ای وای پدوفيلی!! چند نفر شما در سن چهارده سالگی-نه اصلا یازده سالگی- عامليت جنسی داشتيد و حق انتخاب اینکه با که باشيد؟ اصلاً تفاوت حق انتخاب و تجاوز را می دانيد؟
قانون را در کانادا می خواهيد بدانيد چيست؟
ترجمه: زير هجده ساله ها کون هم نگذارند...غير قانونی است!
اَه بگذريم!
در ضمن بابا يکی به این آق مهدی سيبستان گوشزد کند که اینقدر در مورد همه چيز شکمی بحث نکند. خدا اجداد این داريوش ملکوت را رحمت کناد که حواس اش بود. نقد ملکوت بر نوشته مهدی در باب " معماری- بساز بفروشی: مدرنيته و نشانه شناسی چيز های خوبی اند و اصولاً من تايين می کنم که چه اند" را از دست مدهيد.
و در همين ضمينه گزارش عين الّله از نوسازی را بخوانيد
تا حالا کجا بودی؟ هان؟
می گن رفتی نیویورک داداش ممد. ما رو پس، چرا با خودت نبردی داداش ممد. مدیر جشنواره به من می گه تا مستراح هم نمی تونی بری. تهیه کننده به من می گه پول ِ مفت هم داشته باشیم به تو نمی دیم بری فیلم بسازی، معروف بشی، پولدار بشی داداش ممد. نیویورک رفتی چی کار کنی تو؟ یادتان می آید آقا؟ همین جا، توی همین اتاق بود. توی همین اتاق سه در چار بود که برای خودم افتاده بودم یک گوشه ای و زار می زدم وغمگین و پژمرده در خود ِ خرم فرو رفته بودم و سه روز هم بود که هیچ چیز پیدا نمی کردم بخورم و از گرسنگی داشتم می مردم که شما آمدید و یک تکه نان ِ خشک انداختید جلویم و من هم دمم را برایتان تکان دادم و یک واق واقی هم کردم و لبخندی هم زدم که یعنی آقا لطف کردید آمدید آقا، آقا مرحمت فرمودید آقا، آقا بنده نوازی کردید آقا، آقا کیر که نه، آن دول کوچک شما توی دهان ما آقا. حالا کجا بودی؟ هان!
برویم یک جا. تنها. تنها باشیم. تا تن ِ ما به تن ِ تنهای ِ این تنهایی عادت کند. مثل چشم که به تاریکی عادت می کند. عادت می کنیم به این تلخی. یک شاعر ِ مرده ِ دیگر. یک مغز ِ پاشیده روی آسفالت ِ دیگر همین است که تلخیم ما. حالا عادت می کنید. مثل چشم که عادت می کند به تاریکی. یک جسد ِ بی سر ِ دیگر گفت: عین ِ تک تک ِ روزهای این 28 سال را اگر، تک تک ِ شما...
این سه نقطه یعنی چه؟ هان؟!
تلخ هستیم ما
تکه تکه ِ ریه هایمان را ما بالا آوردیم ما
با خون، بالا
با استفراغ، بالا
با هر سرفه، یک تکه از ریه هایمان را
که تلخ بشویم دیگر
یک شاعر ِ مرده ِ دیگر
که بگوییم این سه نقطه ها، هر کدامش عین ِ درد است. عین ِ ظلالت، عین ِ حماقت، عین ِ رفاقت، عین ِ کثافت، عین ِ شقاوت، عین ِ فلاکت، عین ِ سماجت، عین ِ عین ِ خود ِ خریت ِ من ِ سگ پوزه ِ سگ صفت ِ سگ صورت است
راستی، سگ پوزه، به انگلیسی چه می شود خانم؟!
آمدید نبودیم، آمدیم نبودید، چه؟ دو سال پیش وقتی که تو خم کرده بودی و دوست پسرعزیزت با آن کیر کوچکش می گذاشت توی کون و کس زیبا و تنگت، تو هرگز نمی دانستی که دو سال بعد، بعد از ماه رمضان یکدفعه و یکهو فیلم آن توی اینترنت و سی دی ِ آن توی بساط هر دست فروشی و سی دی فروشی و دی وی دی فروشی از ترمینال جنوب گرفته تا میدان انقلاب و جلوی دانشگاه و بگیر بیا بالا تا میدان ولی عصر و برگرد برو پایین تا چار راه استانبول و همینجوری هی توی تمام جهان پخش شد که حتی خبرنگار روزنامه گاردین هم اومد پیشت باهات مصاحبه کرد و گفتی که بهت خیانت شده و اون نامزدت بوده و دختره ِ توی فیلم تو نیستی و نامزد سابقت با مونتاژ، آخه دختر خوب این کدوم مونتاژی می تونه باشه که به این نرمی و با این حرکات آهو مانندت عقب و جلو
می رفتی و می خرامیدی و آخ ای خدا، ای خدای خوارکسده که تمام این خوارکسده بازی ها زیر سر خود ِ خوارکسده است، به چه زیبایی تو به ارگاسم رسیدی تو ، ولی زهراء عزیز، تو هرگز بدان و آگاه باش که هیچگاه نخواهی توانست که تو پاریس هیلتون ایران باشی چرا که 28 سال پیش که انقلاب شد توی ایران و اون موقع نه تو، نه پاریس هیلتون هیچکودومتون حتی به دنیا هم نیومده بودید شما ولی اینجا توی کشور آقا امام زمان که به جده ِ خودت حضرت زهرا که پهلوشو زدن شکستن، به خود ِ خودش، به تمام صد و بیست و چار هزار، هزاران هزار جوون ِ شبیه تو رو که عین برگ گل بهاری بودن رو بردن توی اوین و تا صبح ، تا خود صبح کاذب و صادق،
هی گاییدن
و هی سنگسار
و هی اعدام
و هی تا صبح
هی پرده بکارت زهراهایی مثل تو رو
تا صبح ِ قیامت که هر دقیقه اش هزار ساله
زهرا، آخ ای زهراء من
که چنان معصومانه عشق بازی کردی با نامزد ِ سابقت که همون دوست پسرت بود
که حالا تو چنگال ِ یه مشت کرکس ِ کج و کله ِ کیری، گیره
که دستیار کدوم کارگردان بوده اون؟
ولی تو پاریس هیلتون نیستی چرا که پدرت مثل پدر پاریس هیلتون هتل هیلتون نداره که تا انقلاب اسلامی ایران زیر باران، بیان بگیرن مصادره کنن ببرن بدن به امام ببره بده به بنیاد امام، اونام ببرن آگهی کنن هر روز توی روزنامه همشهری، هرکدومشون رو به قیمت 354 میلیون تا 3 میلیارد و هشتصد میلیون تومن بفروشن یه آبم روش
البته خير سرم بايد تا شش ساعت ديگه بيست صفحه مقاله تحويل دهم و آی دارم کس و شعر می نويسم که نگو!!
qolang: Using a genealogical approach, Kittay traces the origins of the exclusion of the care-receiver in the notion of “personhood” from ancient times to the height of enlightenment.
------
بفرماييد..می گن در ایران هم این سيستم هست که می تونيد بريد فرم پرم کنيد و اگر خدای نا کرده بلايی به سرتون اومد اعضای بدنتون رو اهدا کنيد. اگر کسی اطلاعات دقيق تری داره بنويسه که ملت بدونن بايد چه کنند. اصلاً بابا کسانی که وقت اش را دارند يک موسسه بابک بيات راه بياندازند و بروند به مردم آگاهی بدهند در باب اهدای اعضای بدنشان بعد از مرگ
ملت شهيد پرور کارت اهدا خودتون رو در ایران از اینجا بگيريد ..ممنون از عصيان
آناتومی فحش
جنده
و
عامليت
جلب می کنم. در ضمن خدا الهی سايه این سی بی سی را از سر ما کم نکناد که تنها پای کله پاچه خوری ساعت چهار صبح من است.
-----
حالا که افتاده ام به مرام گذاشت- این شعر از نزار را با ترجمهياشار از گوراب از دست مدهيد
1
در محله ما
خروسي است ساديسمي و خونريز.
صبح به صبح
پر مرغهاي كوي و برزن را ميكـَند،
به آنان نوك ميزند،
به تعقيب و گريزشان ميپردازد،
و با آنان همبستر ميشود...
... ... ...
سپس رهايشان ميكند
اما نام جوجهها را به خاطر ندارد.
2
در محله ما..
خروسي است كه بامدادان
چون «شمشون» مستبد
فرياد ميزند.
ريش سرخش را نميتراشد
اما شب و روز به سركوبمان ميپردازد.
ميان ما وعظ ميكند و خطبه ميخواند..
ميان ما سرود سر ميدهد..
ميان ما زنا ميكند..
او يگانه است
جاوادنه است
مقتدر و چيره و مسلط است
در محله ما..
خروسي است دژخيم، فاشيستي،
با افكاري نازيستي.
قدرت را به توپ و تانك ربود..
و آزادي و آزادگان را دستگير كرد.
و ميهن،
ملت،
و زبان را بياعتبار ساخت.
و به ابطال حوادث تاريخ پرداخت..
به لغو ميلاد كودكان..
و نام گلها..
4
در محله ما..
خروسي است كه روز جشن ملي
لباس ژنرالها ميپوشد..
جنسيت ميخورد..
جنسيت مينوشد..
و از جنسيت مست ميافتد..
و سوار بر كشتيهايي از اجساد
به شكست ميكشاند
ارتشي از نوكهاي پستانها را
5
در محله ما..
خروسي است از تباري عربي
كه هستي را با هزاران زن و همسر فتح كرده!!
در محله ما..
خروسي است بيسواد
در مسند رياست گروهي از شبهنظاميان..
هرگز نياموخته..
جز تهاجم.. و مرگ..
جز كاشت حشيش و بنگ..
و جعل انواع پول.
ها اين همان است كه زماني..
لباس پدرش را ميفروخت..
و حلقه ازدواجش را گرو ميگذاشت..
و حتي دندان مردگان را ميدزديد..
در محله ما..
خروسي است
و همه هنرش اين كه
با اسلحه كمرياش
بر سر واژهها آتش بگشايد..
8
در محله ما خروسي است
تندخو و ديوانه.
روزي چو حجّاج خطبه ميخوانَد..
و چو مامون به نخوت و غرور گام برميدارد..
و از گلدسته مسجد جامع فرياد برميآورَد:
«پاك و منزهم منِ سبحان.. پاك و منزهم منِ سبحان..»
«منم دولت و قانون،
منم دستور و ديوان»..!!
9
چگونه بر ما باران خواهد باريد؟
چگونه گندم رشد خواهد كرد؟
چگونه خير بر ما سرازير ميشود
و بركت ما را در خود غوطهور ميكند؟
اين وطني است كه خدا بر آن حكم نميراند..
بلكه خروسها بر آن حاكمند!!
10
در شهر ما
خروسي ميرود.. خروسي ميآيد..
و سركشي همان است و همان.
حكومتي لنيني سرنگون ميشود..
حكومتي آمريكايي ميتازد..
و آنچه خُرد و گَرد ميشود..
انسان است، انسان
11
آنگاه كه خروس
با نخوت و غرور
و پرهاي رنگين
از بازار روستا ميگذرد..
و بر كتفهايش نشانهاي آزادي ميدرخشد
مرغان روستا با شيفتگي فرياد ميزنند:
«اي سرور ما! خروس».
«مولاي ما! خروس».
«ژنرال جنسيت.. يل اين ميدان..».
«تو محبوب ميليونها زني».
«به كنيز نياز نداري؟».
«خدمتكار زن نميخواهي؟».
«مشتومال و ماساژ چطور؟».
12
وقتي حاكم داستان را شنيد..
به جلاد دستور داد
خروس را سر ببرد
و با صدايي پر از خشم گفت:
«چگونه يك خروس
از بچههاي محل
جسارت كرده
حكومت از من بربايد؟..»
«چگونه اين خروس جرات كرده؟
در حالي كه من يگانهام و بيشريك و بيهمتا»!!..
اصل شعر نزار قباني:
1
في حارتنا
ديك سادي سفاح .
ينتف ريش دجاج الحارة ،
كل صباح .
ينقرهن .
يطاردهن .
يضاجعهن .
ويهجرهن .
ولا يتذكر أسماء الصيصان!!
2
في حارتنا ..
ديك يصرخ عند الفجر
كشمشون الجبار .
يطلق لحيته الحمراء
ويقمعنا ليلاًَ ونهاراً .
يخطب فينا ..
ينشد فينا ..
يزني فينا ..
فهو الواحد . وهو الخالد
وهو المقتدر الجبار .
3
في حارتنا ..
ثمة ديك عدواني ، فاشيستي ،
نازي الأفكار .
سرق السلطة بالدبابة ..
ألقى القبض على الحرية والأحرار .
ألغى وطناً .
ألغى شعباً .
ألغى لغة .
ألغى أحداث التاريخ ..
وألغى ميلاد الأطفال ..
و ألغى أسماء الأزهاء ..
4
في حارتنا ..
ديك يلبس في العيد القومي
لباس الجنرالات ..
يأكل جنساً ..
يشرب جنساً ..
يسكر جنساً..
يركب سفناًَ من أجساد
يهزم جيشاً من حلمات !!..
5
في حارتنا ..
ديك من أصل عربي
فتح الكون بآلاف الزوجات !!
6
في حارتنا ...
ثمة ديك أمي
يرأس إحدى الميليشيات ..
لم يتعلم ..
إلا الغزو .. و إلا الفتك ..
و إلا زرع حشيش الكيف ..
وتزوير العملات .
كان يبيع ثياب أبيه ..
ويرهن خاتمه الزوجي ..
ويسرق حتى أسنان الأموات ..
7
في حارتنا ..
ديك . كل مواهبه
أن يطلق نار مسدسه الحربي
على رأس الكلمات ..
8
في حارتنا ..
ديك عصبي مجنون .
يخطب يوماً كالحجاج ..
ويمشي زهواً كالمأمون ..
ويصرخ من مئذنة الجامع :
«يا سبحاني .. يا سبحاني ..»
«فأنا الدولة ، والقانون»!!.
9
كيف سيأتي الغيث إلينا ؟
كيف سينمو القمح ؟
وكيف يفيض علينا الخير ، وتغمرنا البركه ؟
هذا وطن لا يحكمه الله ..
ولكن .. تحكمه الديكه !!
10
في بلدتنا ..
يذهب ديك .. يأتي ديك ..
والطغيان هو الطغيان .
يسقط حكم لينيني ..
يهجم حكم أمريكي ..
والمسحوق هو الإنسان ..
11
حين يمر الديك بسوق القرية
مزهواً ، منفوش الريش ..
وعلى كتفيه تضيء نياشين التحرير
يصرخ كل دجاج القرية في إعجاب :
« يا سيدنا الديك».
«يا مولانا الديك».
«يا جنرال الجنس .. ويا فحل الميدان..».
«أنت حبيب ملايين النسوان» .
«هل تحتاج إلى جارية؟» .
«هل تحتاج إلى خادمة؟».
«هل تحتاج إلى تدليلك؟».
12
حين الحاكم سمع القصة ..
أصدر أمراً للسياف بذبح الديك .
قال بصوت غاضب :
« كيف تجرأ ديك من أولاد الحارة»
«أن ينتزع السلطة مني..»
«كيف تجرأ هذا الديك»؟؟
«وأنا الواحد دون شريك»!!..