قطره شبنم روی گلبرگ رز

يک استاد مارکسيست دارم که زندگی ام را چندين سال پيش عوض کرد. يک درس با او بر داشتم و اصلاً آدم ديگری شدم و لازم نيست که بگويم چقدر دوستش دارم از بس که آدم خوبی هست. اما امان از کلاس هايش...آدم می خواهد خودکشی کند. از اول کی می آيد سر کلاس و مثلاً قرار است بحث تئوريک بکنیم، می رود بالای منبر و همچون آخوند هايی که ذکر مصيبت اهل بيت می کنند -يک بند مشکلات این دنيای دون را با آمار و ارقام بيان می کند. گاهی خنده ام می گيرد که سرِ کلاس گريه ام می گيرد. می رود بالای منبر که"گريه کنيد مسلمونا....فلان قدر کودک کانادايی گشنه به مدرسه می روند و آمريکا اینقدر بی خوانمان دارد و در اسراييل شبکه قاچاق دختران فاحشه اوکراينی این بلاها را بر سر دختران آورده و در دنيا فلان قدر بچه کارگر هست و فلان قدر بچه های دنيا برده جنسی اند و....."

بعضی وقت ها هم خودم از کار خودم خنده ام می گيرد-با این مطالبی که در سيبيل می نويسم. به قول عيال غير از اینکه "نون خوری آکادميک" هست-اینها شايد ده درصد از درگيری های شخصی-وجودی من هم نباشند. اما، به دليل نوع برخوردی که با يک مطلب ام می شود ناچار به پاسخگويی ارتجاعی ام؛ يا اینکه که، بدون اینکه بخواهم ريکشناری می شوم و می شود حکايت این پست مهراد که:

٭ باید چیزی بنویسم. چیزی که از همه چیزهای نوشتنی دیگر بهتر باشد، عمیق تر، پرمغز تر و صد البته طنزآلودتر. باید چیزی بنویسم. چیزی که برایم هشتاد لینک بیاورد، هشتصد کامنت و دستکم هشت هزار خواننده. چیزی که چهار ستون مجازی وبلاگستان را بلرزاند و دانه دانه موی بر اندام خمیده بلاگر ها راست کند. چیزی که احاطه ام را بر همه چیز نشان بدهد، و هوش سرشارم را و نفوذ قلم پرنفوذم را. باید چیزی بنویسم. چیزی که روزمرگی زندگانی را بر ملا کند و خطوط قرمز روابط انسانی را درنوردد و روشنفکری بی مثالم را به رخ بکشد. چیزی که خبره ترین منتقدان "شالوده شکنی سکسوالیته وار" نویس را کیش و مات کند و به گول ترین شاعران "آه! قطره شبنم روی گلبرگ رز" نویس سور سرباز بزند. باید چیزی بنویسم. چیزی که اگر می توانستم حتما همین امشب به جای این $&شعر نوشته بودم...