بازی يلدا

من از صبح نشسته ام اینجا برای عيال تحقيقات می کنم- ارواح شکم ام- و هی منتظرم که يکی من را بازی بدهد. باز هم مرام يکی از دوست داشتنی ترين دوستان وبلاگی ام امين آقا__ مشهور به شهيد راه عشق.

1-فرح خانم از آن اتاق فرمان می دهد که"بگو از پليس می ترسی!" بنده مثل سگ از پليس می ترسم به حدی که حاضر نيستم رانندگی کنم که يک وقت مجبور شم با پليس طرف باشم. يک بار هم در نيويورک با عيال دعوايم شد و کليد آرتور خان (تويوتا اکوی خاکستری مان) را برداشتم و از خانه زدم بيرون. وسط يکی خيابان نيمه خلوت يک پليس افتاد دنبالم و من نزديک بود همانجا پشت فرمان بی هوش شوم و قلب ام در ته گلويم ضربان می زد. در عين حال در مقام قدرت تا می توانم،برای اداره پليس و پليس ها درد سر می آفرينم و يکی از کار های عام المنفعه ام شکايت از پليس به مقامات بالاتر است.

2-حمام های من طولانی ترين حمام های دنياست. بستگی به اینکه چه اتفاقی در حمام بيافتد يک چيزی بين دو تا سه ساعت طول می کشد و هميشه همراه با خواندن آواز است. در ضمن بر خلاف پارسا بنده صدايم عالی است (سيما کاملاً مخالف است). يک مشکل ديگر اینکه این عيال موسيقی سنتی دوست ندارد و حمام تنها جايی است که من با خيال راحت می توانم موسيقی ای که دوست دارم را بخوانم.

3-شب ها کار می کنم و صبح ها می خوابم. بزرگترين مشکل زندگی ام هم هميشه پيدا کردن جايی تاريک برای خواب است. تا وقتی که زير زمين داشتيم در اتاقی به پنجره می خوابيدم. این روز ها هم در گنجه (واک-اين-کلازت) ام يک لحاف پهن کرده ام و از موهبت بدون پنجره گی اش استفاده می کنم. اصولاً چون هميشه ميگرن ام ربط مستقيم به نور آفتاب دارد، از نور متنفرم.

4-بزرگترين تفريح ام در زندگی مسخره کردن خانواده پدرم- يک مشت پر مدعای از دماغ فيل افتاده- بوده و هست. مقام و منزلت اجتماعی برای خانواده ما خيلی مهم است و من هميشه مايه آبروريزی آنها و تفريحات خودم بوده ام. مدرسه مهدوی که می رفتم در تمام مدرسه شايعه کرده بودم که پدرم "پتو فروش" است. يک سال بعد پدر ثروتمند يکی از بچه ها که دلش به حال خانوادهِ محروم ما سوخته بود ما را به هتل اوين دعوت کرد. از قضا آن آقا يک آدم مهمی بود در وزارت صنايع که کلی هم نشان سازندگی از رفسنجانی گرفته بود و پدر من هم که آن روز ها کارخانه فيلتر صافی ایران را داشت گويا کارش مستقيماً به این طرف ربط داشت و گند شايعه "دختر پتو فروش محروم" من در آمد. پدرم از دستم به قدری عصبانی بود که مدام در ماشين سئوال می کرد: "چرا پتو فروش؟"

آخرين اعتراف ام مربوط به وبلاگستان است. با اینکه ممکن است کسی باور نکند ولی من در کل این وبلاگستان عاشق سينه چاک سعيد حنايی کاشانی هستم. بيشتر اوقات که وبلاگش را می خوانم، زير لب قربان صدقه اش می روم که "آی قربون اون نگرانيت برای گران شدن گوشت بشم، آخی صدات تغيير کرده،..." واقعاً سعيد حنايی کاشانی يک جشن تنهايی به تمام معنی است. این آدم عملاً تنهايی اش را با تنهايی جشن می گيرد بدون اینکه شلوغش کند(حالا اگر يک زن تنها بود همه ما را سرويس کرده بود اینقدر چس ناله تحويل وبلاگستان می داد)، برای سعيد حنايی کاشانی باران معنی ديگر دارد؛ معنی ای که فقط در فاصله خطوط اش حس می شود. و البته و صد البته سليقه موسيقی اش که افتضاح است. من هربار که آهنگی را که در سوگ عمران صلاحی پيشنهاد کرده بود گوش می دهم، به قدری می خندم که از حال بی حال می شوم.

از بين کسانی که من دوست دارم در موردشان بدانم و اسمشان هم در بين این وبلاگ های منتخب ديگران نديده ام که را بگویم؟

می دانم که الان همه تان کفری می شويد ولی فکر می کنم به قول عیال ما همگی گاهی يادمان می رود که پشت چهره بسيار عصبانی نانا، يک آدم نشسته است که از فم فتال های هاليوود لذت می برد.

من پنج نفر بعدی را دوست دارم بازی دهم نانا، بهمن خودمان، عروسک کوکی، نازلی دختر آيدين، و سر به هوای نازنین ام هستند.

---------------------------------------------------------

آقا گويا تمام کسانی که من برای بازی يلدا انتخاب کرده بودم...شب يلداشان تمام شده بود...
مجبورم يک ليست ديگه با توجه به ساعت و جغرافيا بدهم:
آزاد نويس (غلط نکنم در استراليا هنوز شب يلدا نشده است).
نيکی اخوان (بدو بدو چند ساعت بيشتر نمونده).
لوا خانم گل
داش خداداد ایرانولوژيست
و البته عيال که می دونم تا صبح بيداره.