يا طلاقم بده يا تا ابدالدهر همگان را خواهم داد : ميخی ميخی، ار نميخی درت می نهم.
در تفحصات تاريخی ام متن زير را يافتم. در مناقصه ای بی سئوالی از شما خوانندگان مستهجن سيبل خواستارمندم که حدس بزنيد که اين متن نوشته کيست و در کدام قرن نوشته شده است. از آسيد مراد سنجدی خواهش دارم دندان به جيگر بگذارد و سکوت اختیار کناد. آنان که ادعا می کنند زبان فارسی به اندازه کافی کس مشنگ نيست، بروند جلو شيپور در وکنند.
آن مرزبان را قاپوچی باشی بزرگ جثه و قوی هيکلی بود آذربايجانی و او را زنی بود بسيار جميله. طاهرخان نوجوانی بود در زيبايی بی نظير، سرمست معشوقه بازی. آن فاحشه شوخ و شنگ با لطايف الحيل آن نوجوان را به کمند زلف پرچين شکار کرده و از باغ وصالش پيوسته نوبری می خورد.
اتفاقا روزی آن قاپوچی باشی به خانه خود آمد و چون داخل حجره خود شد ديد که هر دو پای زنش بر هوا و طاهرخان سرمست هر دو دست بر کمرش انداخته و اژدهای زرين خود را در غار سيمين اش رانده و از فرط لذت هر دو بيخود شده اند. آن ترک گرز آهنين خود را بلند کرد که بر فرق طاهرخان فرود آورد که طاهرخان ناگهان جستن نمود و گرز را از دست وی ربود و هر دو دستش را گرفته وی را بر زمين افکند و دستها و پاهايش را بر هم بست و دست در جيب و بغلش آن ترک خونخوار نمود و دينار و درهم و سيم وزرش را بيرون آورده و در جيب خود ريخته و به جانب حمام رفت.
بعد آن ترک خونخوار به زن خود گفت ای کس ده! برخيز و دست ها و پاهايم را بگشا. آن شوخ پری ناز گفت ای قرمساقِ زن قحبه به چشم خود ببين. او را از هم گشود. آن ترک زن خود را بی درنگ در آغوش کشيد و با او جماع نمود. بعد گفت ای قحبه چرا می گذاری که طاهرخان به کس ات بگذارد؟ آن لعبت عشوه گر گفت ای قرمساق بخيل بی انصاف خر! تو چرا گذاردی که دستها و پاهايت را ببنند. بعد گفت ای قرمساق بخيل خر! حمد می کنم خدا را که مال خوب ارزنده به من داده که خريداران اش بسيارند و چنين مال بابرکتی است که هر قدر هم آن را می دهم کم نمی شود و روز به روز رونق و آب و تاب اش بيشتر می شود. ديگر آن که من به نفقه و لباس تو احتياج ندارم يا طلاقم بده يا آن که من دست رد بر سينه احدی نخواهم نهاد. ديگر آن که تو مدتی است مديد که از کام بخشی من با خبر و آگاه می باشی و بی گفتگو بودی. امروز گويا دلت از برای سيم وزرت می سوزد نه از برای کس دادن من.
در تفحصات تاريخی ام متن زير را يافتم. در مناقصه ای بی سئوالی از شما خوانندگان مستهجن سيبل خواستارمندم که حدس بزنيد که اين متن نوشته کيست و در کدام قرن نوشته شده است. از آسيد مراد سنجدی خواهش دارم دندان به جيگر بگذارد و سکوت اختیار کناد. آنان که ادعا می کنند زبان فارسی به اندازه کافی کس مشنگ نيست، بروند جلو شيپور در وکنند.
آن مرزبان را قاپوچی باشی بزرگ جثه و قوی هيکلی بود آذربايجانی و او را زنی بود بسيار جميله. طاهرخان نوجوانی بود در زيبايی بی نظير، سرمست معشوقه بازی. آن فاحشه شوخ و شنگ با لطايف الحيل آن نوجوان را به کمند زلف پرچين شکار کرده و از باغ وصالش پيوسته نوبری می خورد.
اتفاقا روزی آن قاپوچی باشی به خانه خود آمد و چون داخل حجره خود شد ديد که هر دو پای زنش بر هوا و طاهرخان سرمست هر دو دست بر کمرش انداخته و اژدهای زرين خود را در غار سيمين اش رانده و از فرط لذت هر دو بيخود شده اند. آن ترک گرز آهنين خود را بلند کرد که بر فرق طاهرخان فرود آورد که طاهرخان ناگهان جستن نمود و گرز را از دست وی ربود و هر دو دستش را گرفته وی را بر زمين افکند و دستها و پاهايش را بر هم بست و دست در جيب و بغلش آن ترک خونخوار نمود و دينار و درهم و سيم وزرش را بيرون آورده و در جيب خود ريخته و به جانب حمام رفت.
بعد آن ترک خونخوار به زن خود گفت ای کس ده! برخيز و دست ها و پاهايم را بگشا. آن شوخ پری ناز گفت ای قرمساقِ زن قحبه به چشم خود ببين. او را از هم گشود. آن ترک زن خود را بی درنگ در آغوش کشيد و با او جماع نمود. بعد گفت ای قحبه چرا می گذاری که طاهرخان به کس ات بگذارد؟ آن لعبت عشوه گر گفت ای قرمساق بخيل بی انصاف خر! تو چرا گذاردی که دستها و پاهايت را ببنند. بعد گفت ای قرمساق بخيل خر! حمد می کنم خدا را که مال خوب ارزنده به من داده که خريداران اش بسيارند و چنين مال بابرکتی است که هر قدر هم آن را می دهم کم نمی شود و روز به روز رونق و آب و تاب اش بيشتر می شود. ديگر آن که من به نفقه و لباس تو احتياج ندارم يا طلاقم بده يا آن که من دست رد بر سينه احدی نخواهم نهاد. ديگر آن که تو مدتی است مديد که از کام بخشی من با خبر و آگاه می باشی و بی گفتگو بودی. امروز گويا دلت از برای سيم وزرت می سوزد نه از برای کس دادن من.