سفرنامه سید سیبیل: قطارنامه

بعد از یک هفته شکنجه روحی گوش دادن به موسیقی مبتذل ( هرچیزی است که سیبیل مرا خوش نیاید) از اقصی نقاط دنیا بهترین اتفاقی که برایم افتاد این بود که روی صندلی قطار بنشینم، آی پاد (آی گاد) گرامی روشن کنم و انتخاب کنم آلبوم شورانگیز را که "دگر باره بشوریدم بدان سانم به جان تو......که هر بندی که بر بندی بدرانم به جان تو." اولین بار بود که سوار قطار آمریکایی می شدم. هیچوقت به عقلم نرسیده بود که با قطار مسافرت کنم و چقدر من کم عقلم. تا به خود بجنبم، کتابی در بیاورم، پیام های تلفنم را چک کنم و جواب دهم، دیدم از تونل درآمدیم و به بهشت وارد شدیم. رودخانه هادسون روبرویم ، کنارم، و پشت سرم بود. پل جرج واشنگتن از پایین خیلی باشکوه تر بود. هارلم از ته دره هادسون فقیر به نظر نمی آمد. با خودم فکر کردم که چقدر من کم عقلم. همه عمرم از هواپیما متنفر بودم، ولی هیچ وقت قطار را امتحان نکردم. اصلا من آدم آسمانی ای نیستم، زمینی ام، متعلق به خاک. داشتم از خواب می مردم، ولی گفتم تا هادسون هست من بیدارم. صدای شورانگیزم را بلند کردم و خیره شدم به آب.

بابو که مرد، یک شب در خواب دیدم که باهم سوار کانو هستیم و پارو می زنیم. دریاچه ای/رودخانه ای بود شبیه این پارک های کانادا. غروب بود. گفتم: بابو، داره تاریک می شه. بریم چادر؟ تو برو، من همین جا می مانم. یکم باهم کل کل کردیم و آخر ولش کردم روی آب و رفتم. خوابم را که مادرم به سبک ایران برای این خاله و آن خاله اش تعریف کرده بود، گفته بودند که بابوی ما قطعا در بهشت ساکن است. بابوی من اما ماتریالیستی بود انسان دوست و خدا ستیز. دره هادسون از کنارم می دوید، صحنه ای از کوه و آب و درخت برایم آشنا آمد. انگار زمستان همان تابستانی بود که بابویم را روی آب رها کرده بودم. به پشت سرم نگاه کردم و صحنه را که از کنارم می دوید به خاطر سپردم. بدون اینکه بفهمم چشمانم خیس شده بود. مردی که پشت سرم نشسته بود چیزی گفت و با تعجب نگاهم کرد. گوشی سفید را از گوشم در آوردم و گفتم نشنیدم. خوبی؟ با لهجه دویچ از من پرسید. کمی احساساتی شدم، ببخشید. برگشتم ، نشستم، و گوش دادم: "مرده بودم زنده شم گریه بدم خنده شدم.....دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم"."

مرد صندلی پشتی آمد کنارم و یک بطری آبجو را به تعارفی نشانم داد. گوشی ام را در آوردم. گفت آبجو آلمانی است، فقط در منهتان گیر می آید، ولی یواشکی بخور اینجا نمی شود الکل خودت را باز کنی. تلخ بود. اشنایدر وایس؟ نشست کنارم و همراهش هم به ما ملحق شد. من نازلی ام. با تعجب نگاه خصمانه نثارم کرد. ترکی؟ آمدم بگویم نه، در دلم گفتم قطار هم مثل تاکسی است. عادت دارم که به راننده های تاکسی دروغ می گویم. ذهن بیمارم کلی ارضا می شود وقتی راننده های تاکسی را سر کار می گذارم. ترک؟ با تعجب نگاهش کردم. اسمت ترکی است. خوب ترکم. پس ترکی؟ ترکم. به دوستش نگاهی انداخت. حس کرده بودم، یک جای کار ایراد دارد. قیافه هردو شان، شدید دویچ بی کله بود. ولی بدن قوی هیبت شان نمی گذاشت که با ایشان کج خلقی کنم (یک وقت شک نکنید، لزب فقط لزب الله). من اصلا به عمرم مردانی به این سکسی ای ندیده بودم. پرسیدم که در منهتان زندگی می کنید؟ دوستش خنید که پولش را نداریم. ما در بوفالو کارگر ساختمانی هستیم. در دلم گفتم "آی جون." این کارگر ساختمانی از آن استریوتایپ های مردانه است که می گویند برای زنان شهوت بر انگیز است. البته کلیشه ایست غربی. بعید می دانم کسی عاشق آن "عمله-بنا" های خودمان در ایران با آن هیکل های نحیف شان بشود. بنده خدا ها اصلا فکر کنم کلیشه شان دقیقا برعکس سکسی باشد. یادم نیست که کسی از متلک گفتن "عمله" ها خشنود بوده باشد و اگر مهندسی ام متلکی بار خانمی در خیابان می کرد ناسزای "عمله" نثارش می شد. همین را برایشان تعریف کردم. خندیدیم. پرسیدم آلمانی هستید؟ کریشتین توضیح داد که در آلمان شرقی کار نیست و همه کارها را این ترک ها با حقوق پایین غیر قانونی تصرف کرده اند. از اولش درست فهمیده بودم. رفقامان ناجور فاشیست بودند. من هم زرنگی کردم و بحث فیلم سقوط را به میان کشیدم و فهمیدم که با دو عدد نیونازی ناب طرف هستم. جو بسیار هیجان انگیزی بود.

کای پرسید که چرا گریه می کردی؟ مشکل عشقی داری؟ نه یاد پدر بزرگ مرده ام افتاده بودم. کریشتن به مسخره نگاهم کرد. شما ترک ها همه چیز را بی خود غم انگیز می کنید. اصلا شما عاشق غم هستید. پرسید باز آبجو می خوری؟ گفتم شما فقط آبجو حمل می کنید؟ آبجو گساری مان سه ساعتی ادامه داشت. این دو مرد فاشیست بقدری بر اوضاع جهان واقف بودند که تمام دنیای من را بهم ریختند. همیشه فکر می کردم این نیو نازی ها باید یک آدم های بی کله نفهمی باشند. ولی کریشتن و کای شدیدا باهوش و با سواد بودند، اما قلبا به برتری ناسیونالیستی خودشان ایمان داشتند. من هم افتاده بودم به دفاع از ترک ها و خارجی ها و جفنگیاتی که سر کلاس ناسیونالیسم یاد گرفته بودم به خوردشان می دادم. حس می کردم که دارم روی این دو مرد مست تاثیرات بسیار پایداری می گذارم. چندی نگذشته بود که متوجه شدم که تاثیر از حرف های من نیست، بلکه از سر شنگولی ام هست. الکل شدیدا روی مغز بنده در جوار دو مرد سکسی تاثیر گذاشته بود و من هم عشوه هایی شتری چاشنی تمام سخنرانی هایم می کردم. جای صاحب سیبستان خالی یک زنی شده بودم، زنانه! گاهی ابرو می آمدم، گاهی لبخند شیطنت آمیز می زدم، و گاهی هم اخمی جذاب نثار آقایان می کردم. متوجه شدم که حرف هایم با عشوه خریدار هم دارد. کریشتن و کای کم کم داشتند نسبت به وضعیت خارجی ها در هلند هم ابراز نگرانی می کردند. اینجا بود که من به قدرت عشوه پی بردم. یاد نیکی افتادم که نگران فاشیسم ضد سامی/ضد عرب ایرانی بود و دنبال راه چاره بود. پیش خودم گفتم راه چاره چیست به جز استفاده بهینه از سکسوالیته و البته روش مهم عشوه گری.
دو مرد آلمانی خداحافظی کردند و رفتند و من هم لب تاپم را روشن کردم و مستانه همین پستی را که خواندید، نوشتم.
......................
این
قطعه قطاری ساخته امیر حسین سام را هم قبل از مسافرتم شنیده بودم و تمام راه یادم بود

نکته: من این پست و پست قبلی را مستانه در قطار نوشته بودم. کشف مهم اینکه من که هیچوقت حوصله ام نمی آید طولانی بنویسم، مست، رمان نویس می شوم. شاید بهتر باشد الکلی بشوم و رمان نویس.