سفرنامه سید سیبیل: پز پز نامه

از این بهتر نمی شد؛ وجود رگ ترکی ام را برای اولین بار در تمام وجودم حس کردم. جاجرود دو فرودگاه داشت و من نابغه بلیط الکترونیکی ام را برای فرودگاه امام جاجرودی گرفته بودم و از آنجایی که سرم به باسنم پنالتی می زند، به فرودگاه شهید جاجرودی رفته بودم. از هواپیما جا ماندم و ژن ترکی ام سبب خیر شد. بلیط ها بقدری گران بود که مجبور شدم جای
یدالله خالی از جاجرود به منهتان بروم که قطار بگیرم. اما منهتان بدون یدالله دیگر آن منهتان سابق نبود. بوی یدالله را در همه جا حس می کردم. چند جا عابرین پیاده نگاهم داشتند و از من پرسیدند "حسین، تو دوست حسینی؟" ..."آره" اشک در چشمانشان حدقه می زد. به صدای یکی آری گفتن من قطره ای اشک از چشم دخترک مدل که روزی روزگاری به ژاکت "چیک مگنت" یدالله چسبیده بود و تکه ای از پارچه آدیداس سبز را هنوز به رسم یادگاری روی سینه اش داشت، جاری شد. " دیگه بر نمی گرده؟" به التماس پرسید. "نمی دانم." دستش را فشردم و از او دور شدم. خبر دار شده بودم که در میدان شهید ببیی (میت پکینگ دیستریکت) نقاشی هات نیکزاد نجومی با عنوان "پیروزی سنت" قرار است به نمایش درآیند.

شب قبلش آقا نجومی را گوگل کرده بودم و از بعضی کارهایش خوشم آمده بود. شنیده هم بودم که از این" ناگاش" قدیمی های نسل آیدین آغداشلو است که به منهتان آمده و به قولی کارهایش "هنر تبعید" به حساب می آید. گویاهم یک ربط های به گفتمان
"شرق شناسی " آقا سعید داشت و من هم که عشق آقا سعید خدا بیامرز هستم گفتم بروم ببینم چه خبر است.

وارد شدم، دیدم نعوذبالله خدا به دور عوامل صهیونیستی سر مقدس امام راحل مان را بریده اند و یک آقایی را هم با کت شلوار کراوات لنگ و پاچه اش را هوا کرده پنداری دارد سر مقدس امام راحل مان را شوت می کند. کمی دیگر نگاه کردم دیدم نعذوبالله این گناه کبیره را این نقاش ملعون ده باری در این نقاشی تکرار کرده است، و ده سر امام راحل مان به امان خدا روی بوم رها شده اند. من محو تماشای این اثر هنری بودم که پشت سرم یک شاسکولی پرسید "ببخشید، این آقا صادق قطب زاده هست که چنین کله امام راحل مان را شوت می کند؟" که آقا نیکزاد جواب دادند "خیر مدل یک هنرپیشه تاتر نیویورکی هست." وسط این شیر تو شیر ایرانی های نیویورکی یکی پس از دیگری یقه آقای نقاش باشی را می گرفتند که "نیکی جان، واقعا کاراتون عالی هست... این قدرتی که کار... رنگ... پرسپکتیو... از همه کارهای قبلی تون این بیشتر روی من تاثیر گذاشت... واقعا شما این خشونت ویرانگر اسلام را به بهترین شکلش نشون دادید " من هم ناگهان رگ آرتیستی ترکی ام از گردنم بیرون زد "که ای یاوه، یاوه، یاوه، خلایق مستید و منگ؟" بابا این کجاش خلاقیت هنری هست که تو کله آیت الله خمینی رو شوت کنی تو هوا، اون هم وسط منهتان!

خلاصه اون وسط با
عبدی کلانتری (که بایی-د-وی از آشنایی اش بسی خوشنود شدم) افتادیم به جان هم که بابا این کجاش بر مبنای گفتمان شرق شناسی است. که من بنا را بر این گذاشتم که آقای نقاش باشی بعد از خواندن کتاب شرق شناسی آقا سعید به این نتیجه رسیده اند که چون این شرقشناس های قرمساق از قدرت خود استفاده کرده و از ما شرقی ها جلوه های غیر واقعی به خورد خلق الله می دهند، پس ما شرقی ها باید با هنر خود جلوه ای "واقعی" از خود به جهانیان (که در واقع همان سوسول هنری های منهتان هستند) نشان دهیم و صد البته هنر خود را به قیمت بیست هزار دلار (که البته برای بازریابی هنر در منهتان معقول است) به خلق الله بفروشیم. عبدی هم که اصرار داشت که ما باید بتوانیم خودمان را نقد کنیم، حتی اگر آن نقد به نفع شرقشناسان قرمساق باشد. وسط بحث و جدل گفتمانی با عبدی چشمم به کاری افتاد که در آن زنی با چادر سیاه و کفش پاشنه بلند آلت مردی را که بیضه هایش خار دار بود در دستش گرفته بود. پایین تر آخوندی عبایش را باز کرده بود و در قلبش مردی با کلیشه های موجود از "اوا خواهر" ها به شما لبخند می زند. پیش خودم فکر کردم، این یعنی چه؟ یعنی در قلب هر آخوندی مردی "کونی" نهفته است...؟ چقدر غیر کلیشه ای، واقعا! آخوند هایی که عروسک های غربند. مدرسی که بر سر روشنفکران سکولار سوار شده است. آخوندی که زنی برهنه بر زور به کولش گذاشته و لبخند زنان، زن را که فریاد می زند حمل می کند. آخوندی که هفت تیر به دستش است و مردی کت شلواری که نیزه و سپر دارد. زنی با چادر سیاه که پاهایش را از هم باز کرده، دست به میان پاهایش برده و خود ارضایی می کند. مردی که به جلوی فرج زنی زانو زده تسبیح می زند.

یادم هست سر کلاس شرق شناسی که استادم افتاده بود به جان نقاشی های اروپایی ها از حرمسرا ها و آنها را نقد می کرد، بحث تندی با او کردم که بی خیال خلاقیت هنری شوید و هنرمندان را قاطی این گفتمان نانازی شرق شناسی نکنید. ولی بعد از دیدن کارهای آقای نجومی، حس کردم که این کارها را نمادی از یک دیگری شمردن خود است. کارهای نجومی به نوعی به کلیشه های موجود در مورد ایران در غرب ، دامن می زد. در انگلیسی می گوییم خودش را اورینتالایز کرده بود. (بر پدر و مادر این ترجمه شرق شناسی لعنت....که اصلا بار معنوی که سعید منظورش بود را با خود حمل نمی کند.) آنچه که من در نقاشی های نیکزاد دیدم، مجمعوعه ای از کلیشه ها بود که در باره اسلام، یک کشور اسلامی، و از همه مهمتر ایران به عنوان یک کشور اسلامی در غرب رایج هست. کلیشه هایی که خود ما هم عاملیت در ایجادشان داریم. این نکته برای من جالب بود که قطعا هدف نیکزاد نجومی این نبود، و همانا دقیقا برعکس این بود. نیکزاد می خواست دید انتقادی خودش را از جامعه ای که ترکش گفته بود در هنرش انعکاس بدهد. اما خلاقیت این هنرمند قربانی تبعیدی بودن هنرش شده بود.

بعد از اینکه تمام اثر ها را زیر و رو کردم، رفتم در کوک خود "نقاش باشی." به عبدی گفتم کارهای این آقا من را یاد این موسیقی دانان و شاعران غربی می اندازد که به عمرشان افغانستان نرفته اند و اصلا نمی دانند کجاست، ولی تا می شنوند آنجا جنگ شده به زور یک این کلمه افغانستان را در اشعارشان می گنجانند که خود را یک جوری قاطی بازی کنند. به نظر من نمایشگاه "پیروزی سنت" محصولی از یک ذهن خلاق بود که برای به نقد کشیدن اسلام سیاسی (مگه غیر سیاسی هم داریم؟)، اسلام سنتی، اسلام ایرانی خود را در بند کلیشه های موجود در دنیای غرب کشیده بود. در نهایت البته من از طنز خیلی از نقاشی ها خوشم آمد و فکر می کنم مساله اصلی بر سر جیوپالیتیکس قضیه هست. یعنی اگر همین نمایشگاه در ایران باشد، به نظر من می تواند بازتاب جالبی داشته باشد. به نوعی می تواند در شکستن تابو هایی که در فضای ایران وجود دارد کمک کند، این تابو ها اما در مانهاتان معنی دیگری دارند.
---------------------------------
قسمتی از نقاشی ها را می توانید در سایت ایرانیان ببینید. (ممنون از ناشناس کامنتدونی)
گزارش بهنام ناطقی از همین نمایشگاه. در ضمن من گفتم محله نمایشگاه میدان شهید ببیی بود، ولی ظاهرا چلسی بوده. فرقش یکی دو تا خیابان هست. در ضمن کله ها هم ظاهرا روحانیون شیعه هستند. بی خیال بابا... ما که دیگه امام خودمون رو می شناسیم. بیشتر خریداران آثار هم به گزارش آقای ناطقی، موسسات آمریکایی هستند، که بقول خود آمریکایی شان...نو کیدینگ!
Posted by Picasa