تقدیمی دوباره به استادم مهدی خلجی که پوز ساتر را نزده دورانش تمام شد.


يکی از دوستان ژان پل سارتر، از وی نقل کرده است در هياهو و ازدحام غوغای مه شصت و هشت فرانسه، روزی به يکی از سالن‌های آمفی تئاتر سوربن رفته تا سخنرانی کند. سارتر که همواره برای شنيدن سخنان خود، جمعی مشتاق و شيفته را گردمی‌کرد و شنوا می‌گرداند، پشت تريبون می‌ايستد. ناگهان چشم‌اش به يادداشتی روی ميز می‌افتد با اين مضمون: «زود صحبت‌ات را تمام کن»؛ يعنی که دانشجويان و جوانان ديگر مانند سابق حوصله شنيدن حرف‌های تو را ندارند. سارتر به دوست خود گفته بود با ديدن اين يادداشت دريافتم که «عصر من به پايان رسيده است».
تئودور آدورنو که فيلسوفی سخت با آداب بود و از سر اضطرار جنگ جهانی دوم به امريکا مهاجرت کرد، روزی سرکلاس مشغول تدريس بود. دختری در اعتراض به فخامت و وسواس سده‌ی نوزدهمی استاد، در ميانه‌ی درس، از جای خود برمی‌خيزد و در برابر استاد قرار می‌گيرد و پيراهن خود را می‌درد و پستان‌های خود را نمايان می‌کند. تصور حال آدورنوی فيلسوف دشوار نيست.
بسياری از ما کتاب با آخرين نفس‌هايم، زندگی‌نامه‌ی خودنوشت لوئيس بونوئل، کارگردان پرآوازه سينما، را خوانده‌ايم و شرح محفل او و آندره برتون و سالوادور دالی و ديگران را که چه جنون‌آميز رفتار می‌کردند و از شاشيدن بر ديوارها و دادن فحش‌های رکيک و ديوانه‌بازی‌های ديگر پروا نداشتند. آنان وابسته‌گان مکتب سورئاليسم و هواداران دادائيسم لقب گرفتند.
ليبرتنی چون مارکی دوساد در دو رژيم سياسی گوناگون به اندازه‌ی بيست و پنج سال را در زندان گذراند و سرانجام قربانی شورش‌گری خود شد
 Posted by Picasa