اگر نوستالژی باب مارلی (ع) و باب دیلان (د.د.خ) دارید، امشب در پاتوق هیو در تورونتو گروه" دو- باب " موسیقی این دو را اجرا خواهند کرد. ما که قسمت نیست برویم، تورونتویی ها بروند، که بسی جای باحالی است این پاتوق هیو. گروه دو باب مدل جدیدی برای خودش در اجرای موسیقی مارلی و دیلان اختراع کرده که تاکید بیشتری به ریشه های موسیقی محلی (فولک) در موسیقی این دو نابغه دارد. کلا این اتاق هیو برنامه های خیلی خوبی داره که اگر اهل موسیقی هستید، پیشنهاد می کنم حتما به برنامه های این فصل یک نگاهی بیاندازید.
پی.اس. به جان دو تا بچه ام دارم روی مطلب حقوق بشری ام کار می کنم...تا چند ساعت دیگه پستش می کنم
فعلا نکات جالب توجهی را که نیک آهنگ به آنها اشاره کرده بخوانید تا با هدف دراز کردن دکان های حقوق بشری در آمریکا هر روز پستی بنویسم!
حقوق بشر و مزایای آن-1
حقوق بشر و مزایای آن-2
حقوق بشر و مزایای آن -3
به والله شبنامه ای که در برازجان چاپ می شود، به روزی که اینها به اسم روزنامه در می آورند شرف دارد. اگر این روزنامه به زبان هلندی چاپ شود، موش های هلند هم آن را نمی خواندند و به عنوان زباله روی مرگ موش ها می گذاشتند.
واقعا نمی دونم با چه رویی ,این همه پول را زدن به جیب و یک همچین روزنامه ای درست کردن .
صحبت هزار دلار و 100 هزار دلار نیست , حرف میلیون یورو هست و 6 تا کارمند.
مدل صفحه بندی که خوب نیست . و تازه این هم از اون تقلب های قدیمی که وقتی روی یک تیتر تو صفحه اول میزنی .دوباره همون صفحه را میاره تا تعداد کلیک ها زیاد بشه . بعد بگن ما آنقدر بیننده داریم. آقای درخشان که برای همه عالم روزنامه نگاری کرکری می خونه با این صفحه بندیش واقعا ریده. نکته دیگه این که تمام دوستان حقوق بگیر که در قسمت معرفی , خودشون را هوادار آزادی معرفی کردند , هیچ کجا اسمی از خودشون نگذاشتن ,نه به خاطر مسائل امنیتی [بلکه برای اینکه فردا که گندش در اومد 90 درصد حواننده ها ندونن این اساتید کین و کجان ؟ تا دوباره چتر حقوق بشری را جای دیگه علم کنند و پول ها را بکشن بالا
مطلب من را هم که همان اول ها که روز راه افتاده بود نوشتم بخوانید، در آن زمان هنوز اعلام نکرده بودند که بودجه شان از پارلمان هلند می آید و من حدس زده بودم که یک ربطی به این پولدار مولدار ها دارد.
حجت الاسلام پناهییان که آمده بود تورونتو می گفت بد حجابی زن ها سلامت روانی بقییه را به خطر می اندازد. این کلاس نظریه فراهنجاری/سکسوالیته را هم این ترم الکی برای رضای خداوندگار برداشته ام دارد ناجور همان یک جو سلامتی روانی را هم که داشتم به خطر می اندازد. کلاس سمینار مانند است و بعید می دانم یک عدد آدم غیر فراهنجار در این کلاس ثبت نام کرده باشد. بیشتر دانشجویان رشته گوناگونی جنسی هستند که تازهگی ها در دانشگاه مان شکل گرفته و هنوز دانشکده خودش را ندارد و باید از سایر رشته های علوم انسانی واردش شوی. بگذریم که اکثر دانشجو ها هم بسیار بوق تشریف دارند و مدام از تجربه های شخصی بی ربط شان سخن می گویند. یک همشهری هم در کلاس ثبت نام کرده که هنوز رویم باز نشده به سراغش بروم. با لهجه ناز فارسی انگلیسی صحبت می کند و بینی اش را هم به همان سبک ایرانی معروف عمل کرده است. چشمان سیاه بادامی دارد و آبروهایش تیز و شمشیری اند. از او خوشم می آید. موهایش کوتاه است و کاکلش را سبز (رنگ را الکی گفتم چون می ترسم کسی بشناستش) کرده است. آرایش می کند و ماتیک قرمز می زند. گوشواره هایی عجیب و غریب بر لاله های گوشش آویزان می کند. سینه هایش خیلی بزرگند و کمرش به شدت باریک. سینه هایش را جلو می دهد و با ناز و عشوه فراوان، گردنش را که پر از رگ های برجسته است به طنازی می چرخاند. وقتی صحبت می کند از بدنش مثل زبانش استفاده می کند، انگار صد سال است که دارد با بدنش حرف می زند. شدیدا به خودش مسلط است و مدام با اعتماد به نفس کامل مزخرف می گوید. تنها کسی است که در کلاس اصرار دارد نظرییه های جنسیتی/جنسگونگی را به بی ربطترین بحث ها ربط دهد و غلط نکنم کمی هم ضد اسلام است. با این حال از او خیلی خوشم آمده، فکر می کنم مسخ این اعتماد به نفس کاذبش شده ام. مدام تمرکز من را بهم می زند. با وجود اینکه دایک(خودمانی لزبین)های کلاس به او چشم غره می روند، همچنان با استواری تمام زنانگی ورژن مهدی جامی اش را به نمایش عام و خاص می گذارد. کیف می کنم که این نرم های مسخره روشنفکری دانشگاهی را به تخمکش هم نمی گیرد.
و درد....
از مجموعه مقالاتی که معلم مان انتخاب کرده خیلی راضی هستم و یک پسری هم هست که از دانشکده فلسفه آمده و حسابی هرچه کتاب در زمینه نظرییه سکسوالیته بوده قبلا خورده است و کلاس را هیجان انگیز می کند. معمولا بحث های سر کلاس به دعوا های همه با این شازده فگه (اسمش را نمی گویم) ختم می شود. این موجود فوق العاده باهوش موهای بور سیخ سیخی دارد، کمی تپل است، قدش بلند است و بلوزی با طرح هزاران ام اند ام (شکلات ها نه رپر) می پوشد. با اینکه اصلا اوا-خواهر(بی خیال صحت سیاسی) نیست تمام مداد ها و خودکارهایش صورتی اند و پر و اکلیل دارند. امروز سر بحث لاکانی آخر کلاسمان، شازده فگه ناگهان هیجان زده شد و آستینش را بالا داد. دیدم روی مچش تا نزدیک بازویش تا می شد دید آثار زخم های خود آزاری است. زخم های تازه روی زخم های کهنه. روی پوستش مثل رگه های شن صحرا رگه های بریده شده را می شد دنبال کنی . دیدن این صحنه من را به کل دیوانه کرد. تا به حال همچین تجربه ای نداشتم. گوش هایم که داغ داغ شده بودند و داشتم به زور سعی می کردم اشک نریزم. نمی دانم چرا این رفتار ناشایست را از خودم نشان دادم. داشتم سعی می کردم عادی رفتار کنم اما شازده فگه باهوش بلافاصله فهمید. بنده خدا در عرض ده ثانیه بحث لاکانی را به مبحث درد و لذت و خواستن درد برای لذت رساند. انگار می خواست به من ثابت کند که جای نگرانی نیست و اوضاعش ردیف است. راستش اصلا نفهمیدم که چه می گوید، گوشم بقدری داغ بود که اصلا نمی شنید. یاد صنم افتاده بودم که در یک کفرانسی لزبین دیده بود و بنده خدا کپ کرده بود. حالا خودم بودم با موجودی که برای لذت خود آزاری می کرد و داشتم ناجور خراب می کردم. صحنه خیلی عجیبی بود، از این صحنه ها که آدم آرزو می کند روزی در فیلمی ببیند. تمام شب را داشتم به پسرک فکر می کردم و از رفتارم خجالت می کشیدم. گفتم شاید اگر اینجا بنویسم از شر فکرش خلاص شوم. خوابم نمی برد....
علم بهتر است یا سیاست: علم سیاسی و سیاست ثروتی و ثروت علمی*
مایکل ايگناتیف که برای خودش از پر طرفداران ترین نویسنده ها و تحلیل گران سیاسی کانادایی است، سال گذشته صندلی پروفسوری خود را در هاروارد ول کرد و به دانشگاه تورونتو آمد. این کارش بقدری احمقانه می نمود که پر واضح بود آقا اگناتیف در سر سودای سیاست دارد. بسیاری او را برای رهبری حزب لیبرال در کانادا در نظر گرفته اند. امروز او توانست در محل زندگی خودش که یک دهاتی نزدیک های دریاچه آنتاریو در غرب تورونتو هست به پارلمان کانادا راه پیدا کند.. (سي بي سي اعلام کرد)
لازم به توضیح است که بنده حاضرم از سیاست های نیولیبرال آقا ایگناتیف چشم پوشی کرده و در هر صورت ا ز او حمایت کنم زیرا که اولا جگرش را بخورم، و دوم صدايش را هم که نگو!!
------------------------------
*و البته خوشتیپی از همه این سه مهم، مهم تر است
مقاله ای برای احمدی نژاد: اگر آمریکا نبود، دلت برایش تنگ می شد؟
داشتم مقاله آقای مندلبوم را می خواندم و از وطن پرستی نارسیستیک این پروفسور روابط بین الملل دانشگاه جان هاپکینز لذت می بردم که یاد چوب دو سر طلا بودن خودم افتادم. از یک طرف باید دلم به حال مردم ایران بسوزد و نگران سیاست های در طولانی مدت مخرب هسته ای ایران باشم، و از طرفی باید به عنوان یک آمریکایی/ایرانی منتفد هیپوکراسی آمریکا و اروپا در مورد مساله انرژی در ایران باشم. از یک طرف فحش مان می دهند که حزب الله ای هستیم، از طرفی هم ضد اسلام و انقلاب. ولی این مقاله مندلبوم شاهکار است. پیشنهاد می کنم ابوذری کسی که با احمدی نژاد و بر و بچه ها در ارتباط است این مقاله را بدهند دست آقایان که ایشان هم مطالعه کنند. شاید دری به تخته خورد و بعد از خواندن این مقاله آقایان عاشق چشم و آبروی آمریکا شدند.
آقای مندلبوم معتقد است که امریکا نقش دولت جهان را بسیار فداکارانه بازی می کند. این بیچاره دولت جهان، هروز از جیب خودش برای مردم در سرتاسر این کره خاکی بدون هیچ چشم داشتی هزینه می پردازد و جهانیان هم به جای تشکر دو قورت و نیم شان باقی است. در این مقاله عذر آورانه ( آپولوجیستک: خدا اجداد داریوش آشوری را بیامرزاد)، مندلبوم سعی مکند وجدان خود و دوستان را راحت کند که آمریکا پیشوایی است مهربان، امپراتوری صلح دوست که برعکس امپراتور های باستانی به کشوری تعرض نکرده است. البته ایشان از سومالی، بوسنی، کوسوو، هایتی، افغانستان، و عراق به عنوان استثناُ هایی بی اهمیت یاد می کنند که حمله نظامی به آنها به غیر از عراق نفع اقتصادی خاصی برای آمریکا نداشته است
لیست فداکاری های آمریکا برای دنیا طولانی است و من وقت ترجمه آنها را ندارم. ولی بطور کلی :
آمریکا در جهان نظم نگاه می دارد. مثال مهم هم حضور ارتش آمریکا در اروپای شرقی(عراق را هم که اصلا نام نمی برد، شوخی اش گرفته فکر کنم!)
مواظب است که کشور های "رذل " مانند ایران و عراق به سلاح های هسته ای دست پیدا نکنند. (اه...پس کره شمالی از رذلی در آمد؟) و در سال کلی پول خرج تحقیقات جدی اش برای یافتن این کشور های رذل و پست می کند.
و بی شوخی این روز ها بیچاره آمریکا بانک مرکزی جهان شده است و به همه کشور ها (غیر از رذل ها البته) وام های گل و بلبل می دهد
غیر از تمام تعریف های نانازی طنازی از گنده لات (از وقتی به خودم گفتند، عاشق این واژه شدم) عالم بشریت، آمریکای جهاندار، مندلبوم، ضمن آنکه متذکر می شود که آمریکا اوضاعش در عراق هم اکنون درام است؛ به همه جهانیان (چشمک: احمدی نژاد) هشدار می دهد که حواستان جمع باشد که این پیشوای مهربان بعد از جریان عراق دیگر منتظر نمی ماند که شما موی دماغش شوید تا حالتان را بگیرد. اگر حتی ذره ای هم احتمال دهد که قرار است در آینده موی دماغ دنیا شوید، حسابتان را خواهد رسید.
با زبان خود آقا مندلبوم:
One policy innovation of the current Bush administration that gives other countries pause is the doctrine of preventive war. According to this doctrine, the United States reserves the right to attack a country not in response to an actual act of aggression, or because it is unmistakably on the verge of aggression, but rather in anticipation of an assault at some point in the future. The United States implemented the doctrine in 2003 with the invasion of Iraq.
در ضمن آقای مندلبوم به بعضی از دولت های خاورمیانه (چشمک: احمدی نژاد) هم توضیح می دهد که آمریکا خر نیست و متوجه است که شما بخاطر گند هایی که خودتان در سیاست های بومی تان بالا آورده اید، دارید فیل ضد آمریکایی در کشورتان هوا می کنید که مردم را از قصور خودتان منحرف کنید.
بعد از این مزخرف مقاله آمریکایی نارسیسیتیک، یادتان نرود که مقاله توپ فرید ذکریا را در نویورک تایمز بخوانید.
A ma petite Marie; une nana qui est mon mari
صد کیر خر در کون او
(ترکیبی بر گرفته از حافظ و مولانا)
کند همجنس با همجنس پرواز
بعد از سه دقیقه، با تکان های شديد کون اش را داد بالا. حالا، هردو دست اش روی کیرش است. آب اش جهيد روی حفره روی مشت اش، به بلندی دو يا سه شاخه چهار اينچی و به شفافی آب دماغی که در سرمای نوامبر جاری می شود. یکی از دست هاش را بلند کرد و پشت سه انگشت اش را به درون دهان اش فشار داد. مشت اش را چرخاند و آب منی را از روی دست اش مکید. این بار با دقت بيشتر دست دیگرش را بلند کرد تا باقی منی را بمکد. نوک زبانش تیز شد، بیرون آمد و پهن تر شد. آرام، بزاق و منی اش را که در انعکاس نور فیلم ویدویی می درخشيدند، لیسید.
متن بالا را از انگلیسی به فارسی ترجمه کرده ام. سؤال من این است: به نظر شما این متن متعلق به کدام ژانرهای نوشتاری است؟ سیاسی؟ نقد اجتماعی؟ ادبی؟ آیا این متن پورنوگرافی است؟ (بماند که اصلا من با لغت پورنوگرافی مشکل دارم).
تعصبی به دیلانی ندارم. خودم خیال دارم فردا نقدش کنم. این نوشته/ترجمه/انشا کوتاه من هم رسالت پاسخ گویی به تمام پرسش های شما را ندارد. و قرار هم نیست داشته باشد. سعی می کنم تا فردا قسمت هایی از کتاب را اسکن کنم تا بتوانید منظورم را بهتر برسانم..
این کتاب تلاشی است برای نظریه پردازی با در نظر گرفتن فراهنجاری های جنسی و ارتباط شان با سیاست های پیرامون ادبیات. حوزه بحث دیلانی سکس است. نظریه هم نظریه جنسیت است در زبان با توجه به گفتمان قدرت..
آنچه من از دیلانی یاد می گیرم این است که نظریه و عملکرد، باهم معنی پیدا می کنند. بیان این دو کنار هم است که کار دیلانی را با سایر نظریه پردازان سکسوالیته متفاوت می سازد. شما نمی توانید در مورد سکس در زبان انگلیسی نظریه بدهید و اهمیت لغت "فاک" را در نظر نگیرید. مخصوصا اگر نظریه شما مربوط به زبان باشد
در مورد سوالات شما تا جایی که به همین حوزه بحث دیلانی مربوط می شود باید بگویم شما یک برداشت نادرست از این نظریه دارید که شاید مقصر اصلی من باشم. آنچه دیلانی به عنوان ناگفتنی ها بیان می کند همان معنی "اسرار" را نمی دهد. اسرار شخصی، سیاسی، نظامی قابل بیان هستند، برای آنها لغت و واژه در زبان موجود است (به خاطر بحث فرض می کنیم که این طور است). آنچه دیلانی ناگفتنی می نامد، آن چیزی است که در زبان موجود نیست، یا که هنوز به وجود نیامده است. در" کامنتدونی" ام به مریم مومنی این را توضیح دادم که باز اینجا می آورم:
در نوشته من فرق بین ممنونه و ناگفتنی معلوم نیست، ولی در نوشته دیلانی هم معلوم نیست. دیلانی بعضی جاها دست به دامن دیکانستراکشن می زند و از این لحاظ مثل دریدا، خواننده را مجبور می کند که کمی فسفر بسوزاند. آنچه که من دستگیرم شد این است که در زبانشناسی (به نظر دیلانی) آن مفهومی که برایش واژه موجود است ولی بکار بردن آن واژه یا مجموعه از واژه ها در کانتکست خاصی ممنوع است را حوزه ممنوعه می خواند. آما آن چیزی که اگر تمام لغات آن زبان را بگردی، نمی توانی بیانش کنی و باید دست به دامن توضیح های اضافه و مفصل بشوی و در نهایت هم بگویی "باید می دیدی تا بفهمی!"، در حوزه غیر قابل بیان است. اینکه مثلا یک کیک چه مزه ای دارد را، به شکل کلاسیک می گویند غیر قابل بیان است. باید کیک را خورد تا فهمید. دیلانی با این تقسیم بندی در نهایت مشکل دارد. یعنی معتقد است بین ممنوع و ناگفتنی مرزی نیست. بحث اش فلسفی است، و می گویند به دلیل وجود لغت "ناگفتنی" در زبان، آنچه ناگفتنی است در درون زبان است، نه در خارج آن. با همین منطق مرزی بین ناگفتی، که آن را حوزه ای بیرون زبانی فرض کرده/شده است، و ممنوع که در داخل زبان است. وجود ندارد. دیلانی کلا این مرز را پاک می کند. در نهایت به نظر دیلانی، آنچه ممنوع است، ناگفتنی است و مرز این ناگفتنی با گفتنی، مرزی ثابت نیست. این مرز به نظر دیلانی همیشه وجود دارد، و همیشه یک قدم جلوتر از کسی است که می خواهد به آن برسد. به عبارتی همه چیز را هم که بخواهیم بگوییم، باز هم مرزی از گفتنی ها و ناگفتنی ها داریم که سایه ای از قرارداد های اجتماعی است.
پرسش های شما را نمی توانم پاسخ دهم. زیرا که ربطی به چهار چوب نظری که من در این مقاله خاص بیان کرده ام ندارند. دیلانی از ستیز صحبت نمی کند. او از مرز هایی که ما چه بخواهیم، چه نخواهیم با توجه به ساختار های قدرت در جامعه در حال حرکتند، صحبت می کند. دیلانی در نظریه اش اصلا نمی جنگد، چه رسد که بخواهد برای جنگ، بجنگد. او دارد نظریه پردازی می کند، برای آنچه که مشاهده می کند و آن واژه هایی در زبان گفتمان سکسوالیته را که در دست دارد را به کار می گیرد.
گوانتانومو، اکبر گنجی، شکنجه، مافیا در حوزه اسرار است، نه ناگفتنی های جنسی. دغدغه فعلی من این گفتمان جنسی است، پس در همین چهار چوب بحث خواهم کرد.
در مورد بچه بازی مفصل خواهم نوشت.
در مورد ارتباط این بحث ها به ایرانی بودن هم، مفصل خواهم نوشت که آن خودش یک پست طولانی است که باید روی آن کمی تحقیقات کنم.
تقديم به استاد مهندس سيبستان به خاطر نازک دلی و حرمت پيش کسوتی اش
اين جانب سيبيل طلا خيلی خوش حالم که استاد سيبستان من را آبجی خطاب کرده و به کرم لوطی خودش من را بخشيده است. همين جا از همه دست اندر کاران برنامه ولوله اخير تشکر خود را ابراز نموده و از کسانی که به من نقدهای کوبنده نوشته اند سپاس گزارم که از بعضی ها خيلی ياد گرفتم و در نوشته آدم حسابانه ای که سر فرصت و بعد از مطالعه بيست و پنج هزار جلد دائره المعارف خواهم نوشت از آنها استفاده خواهم کرد.
ضمنا من اصلا قصد جسارت که هيچ، توهين هم که هيچ، بی ادبی هم که هيچ تر نداشتم چه رسد به اين که بخواهم گنده لاتی نموده و پشت مکتب سخيف فمينيسم پنهان شده که از مکتب منحط ابتذال کانادایی دفاع کنم. فکر می کنم بعضی ها به قول معلم ادبيات مان خودشان" نقش ديو کنند وآنگهی زبيم آن غريو کنند" (راستش از معلم ادبيات مرحوم همين يک بيت به يادم مانده بود که خدمت دوستان تقديم و تسليت شد). من که به خصوص در اين وب لاگ حقير فقير سراپا تقصير ادعای طنزنويسی ندارم و آن ادعای فمينيسمی هم که دارم شما نسخه آبکی اش را اینجا می بینید. اين وبلاگ جايی است که من روی غريزه ام (عقده های روانی/جنسی) می نويسم نه بيشتر. دوباره ضمنا از اين که استاد سيبستان و مسيو ميم اعلام ختم جنگ و برادرکشی را داده اند بی نهايت خوش حال به سر می برم، چون من می ترسيدم که اين جنگ آخرش به دعوا کشيده شود. خلاصه ممنون از همه و مخصوصا از سيما فرنگی و استاد مهدی کله براق که با پشتيبانی تئوريک شان از ابتذال/ فمنیسم مبتذل، واقعاً ما و همه بر و بچه ها را شرمنده خودشان کردند به والله.
تقدیم به استاد شاعر دکتر نیک الله کوثر به خاطر ناخن های درازش
بر لب کوثرم ای دوست ولی تشنه لبم...قابلمه صبر ندارد که کند نيک و بدم
در مورد عکس هم باید بگویم که:
* %$# در زیر دلق خوش باشد
----------
Metaphysical Transcendental Masturbation. See Confucius works*
تقدیم به دکتر امشاسپندان عزیز، برای استفاده بدون هراسش از واژه فمنیسم.
تقدیم به دکتر سرزمین رویایی که خدا اجدادش را بیامرزاد.
به راستی اگر سیبیل طلا هفته ی پیش نقدی بر نوشته ی مهدی جامی بر سرنوشت آریل شارون نمی نوشت اکنون اینگونه علم می شد؟ حالا که مهدی جامی شاید می بیند سیبیل طلا جواب مقاله ی او را داده است بهتر است که به نثر او گیر بدهد و همچون حسین درخشان او را هم به بد دهنی متهم کند. اما توجه نکرد که نثر سیبیل طلا شاید صادقانه تر باشد از آنچه درخشان می نویسد و این دو به هیچ وجه با هم قابل قیاس نیستند. راستی می دانستید که در بلاگستان هم مافیا داریم؟ اگر برای مقاله ی کسی که خودش را خدای روزنامه نگاری می داند نقدی بنویسی آنچنان با دوستانش برایت عده کشی می کنند که ندانی از کجا خوردی! این رسم بدی است که باید ریشه کن شود.
تقدیم به استاد نویسنده کوروش علیانی که قبلا هم مهندس پهندس بوده
قدرت فیزیکی، عمل زبانی
زبان، قدرت، نرم های جدید؟
آسیب شناسی فحش
آهای بی بی سی، ترانس جندر به فارسی چه می شود؟
بی ارتباط به مطلب آخر کوروش نیست اگر این واژه نامه فراهنجار ها را هم بخوانید.
تقدیمی دوباره به استادم دکتر سیما شاخساری متخصص انواع و اقسام جنس مرغوب و جنسگونگی!
سیبیل به کل قاطی کرده است. پست ها برای خودشان پاک می شوند و باز دوباره بر می گردند و بنده هم هیچ کنترلی روی قسمت ادیت ندارم. کمک...کسی می داند این یعنی چه؟
با وجود داشتن کلی درس و مشق، دارم روی مطلب آدم حسابانه ام کار می کنم. ولی خوب از خاصیت شاگردان این هست که استاد نیستند. برای همین فعلا افتاده ام به جان این کتاب که شاید بتوانیم به قول فرنگی ها چهار چوپ تیؤریک خوبی از آن در بیاورم.
سیبیل هم قاطی کرده است. من همین الان یک عکس به بهمن تقدیم کردم، عکس های قبلی که به مهدی خلجی و سیما تقدیم شده بود پاک ناپدید شد. و اصلا کلا قمست ادیت کردن پست ها هم قاطی کرده است. کسی نمی داند با پیکاسا عکس پست کردن، معایبش چیست؟ این دومین باری است که این اتفاق می افتد.
تقدیمی دوباره به استادم مهدی خلجی که پوز ساتر را نزده دورانش تمام شد.
يکی از دوستان ژان پل سارتر، از وی نقل کرده است در هياهو و ازدحام غوغای مه شصت و هشت فرانسه، روزی به يکی از سالنهای آمفی تئاتر سوربن رفته تا سخنرانی کند. سارتر که همواره برای شنيدن سخنان خود، جمعی مشتاق و شيفته را گردمیکرد و شنوا میگرداند، پشت تريبون میايستد. ناگهان چشماش به يادداشتی روی ميز میافتد با اين مضمون: «زود صحبتات را تمام کن»؛ يعنی که دانشجويان و جوانان ديگر مانند سابق حوصله شنيدن حرفهای تو را ندارند. سارتر به دوست خود گفته بود با ديدن اين يادداشت دريافتم که «عصر من به پايان رسيده است».
تئودور آدورنو که فيلسوفی سخت با آداب بود و از سر اضطرار جنگ جهانی دوم به امريکا مهاجرت کرد، روزی سرکلاس مشغول تدريس بود. دختری در اعتراض به فخامت و وسواس سدهی نوزدهمی استاد، در ميانهی درس، از جای خود برمیخيزد و در برابر استاد قرار میگيرد و پيراهن خود را میدرد و پستانهای خود را نمايان میکند. تصور حال آدورنوی فيلسوف دشوار نيست.
بسياری از ما کتاب با آخرين نفسهايم، زندگینامهی خودنوشت لوئيس بونوئل، کارگردان پرآوازه سينما، را خواندهايم و شرح محفل او و آندره برتون و سالوادور دالی و ديگران را که چه جنونآميز رفتار میکردند و از شاشيدن بر ديوارها و دادن فحشهای رکيک و ديوانهبازیهای ديگر پروا نداشتند. آنان وابستهگان مکتب سورئاليسم و هواداران دادائيسم لقب گرفتند.
ليبرتنی چون مارکی دوساد در دو رژيم سياسی گوناگون به اندازهی بيست و پنج سال را در زندان گذراند و سرانجام قربانی شورشگری خود شد
تقدیم به استاد عزیزم بهمن کلباسی اشتری
جناب جامي عزيز, به راستي چه فرقي ست بين چنين نظريه پردازي هاي حيرت آور و براي مثال "خانه عنكبوت" كيهان ؟ به واقع ايجاد برچسبي كه نه مي چسبد نه وجود خارجي دارد, چه حاصلي دارد مگر اينكه شما هم مي خواهيد جمعي را با يك چوب برانيد؟ من به جد پس از چند روز در حيرت اين جمله هستم. از آنكه بگذريم متواضعانه اين پرسش را مي كنم كه بهترين واكنش در رفتار اجتماعي به توهين چيست؟
تقدیم به خادم النسا استاد خورشید خانم که نقطه را نقطه چین کرد.
تقدیم به مهدی خلجی که از دسته دوم است!
دفاعیات مهدی را از ابتذال (کدام ابتذال؟ با چه "ز" ای؟) بخوانید.
[…]وبلاگ سيبيل طلا، از نظر من، در صورت و معنا، سرشتی اقتدارستيز و نظمشکن دارد. به خود عنوان «سيبيل طلا» (وجه تسميه آن را در نخستين نوشته اين وبلاگ بخوانيد) بنگريد: مرز زنانهگی و مردانهگی را در يک تعبير شکسته است. سيبيل - که، به ويژه چرب و چخماقیاش، روزگاری است نشانه مردی و مردانهگی شده - در مجاورت با طلا که سايهمعنايی تزيينی دارد و ظرافت و نازکی را به خاطر میآورد، از مردی افتاده است. تنها از چنته طنز میتوان چنين تيری به هدف زد.
برای من مدرنيته سرشتی سلبی دارد. مدرنيته يعنی دودکردن و بر هوا فرستادن آن هنجاری که سنت شده است. امر مدرن يعنی نفی لحظهای که گذشت و از آنجا که زمان حال به صورت ايجابی وجود ندارد، امر مدرن به معنای ايجابی هم بیمعناست. امر مدرن يعنی کشف يا ابداع امکانات گذشته برای نفی آن. از اين منظر زبان کلثوم ننهای اگر بتواند در نفی دمی که گذشت موثر باشد، سخت مدرن است. از همين روست که از نگاهِ من، هنر و ادبيات مقامی والاتر از فلسفه و همه شاخههای علمی مفهومساز دارند. حقيقت تاب گنجيدن در هيچ مفهوم و نظام مفاهيمی را ندارد. در مفهومسازی سختوارهگی و سنگوارهگی، تحجر و تصلبی ناگزير هست که ضدمدرن است و با درک نوين از معنا و حقيقت نمیسازد. در ادبيات و هنر سياليتی هست که بيشتر به کار نفی میآيد. طرح مدرنيته در بنياد خود، نقادی است، اوراق کردن است و دوباره ساختن و دوباره اوراق کردن. کشيدن آموزهها و ايدهها و شهودات حاشيهای به مرکز و از مرکز به بيرون راندن است. برای کسی که در جستوجوی خلاقيت است حاشيهها در هر دورانی بيشتر از متن اهميت دارند؛ چون متن، ساخته دست اقتدارهای حاکم است که بايد شکافته و شکسته شود. به اين معنا آنارشيستها مدرنترند، چون هماره به سويه نابسنده و گمراهکننده اقتدارهای حاکم نقد میکنند و در پی نفی و اوراق کردن آن هستند […]
تقدیم به استاد نقطه که مرا دو دستی به چاه فاضلاب سپرد
تا مطلب آدم حسابانه!
So long as the laws remain such as they are today, employ some discretion: loud opinion forces us to do so; but in privacy and silence let us compensate ourselves for that cruel chastity we are obliged to display in public
Marquis De Sade
سیما به داد زبان الکنم رسیده، خودم هم در کامنت های سیبستان یک جواب آدم حسابانه نوشته ام تا شب که وقت کنم، سیبستان زیر و رو کنم و این مشکلاتی را که با نثر مهدی دارم را آدم حسابانه بیان کنم.
inordinate self-pride
an exaggeration of the importance of one's experiences and feelings
ideas of perfection
grandiosity.
خواند و من قه قه می زدم از خنده. گفت مرضم چیست؟ گفتم اصفهانی پرسنالیتی دیسوردر؟ بنده خدا واقعا گریه می کرد. چهار ماه است می رود پیش این روانشاس ابله که به او کمک کند. سر آخر به اصرار بهمن که می خواسته درد و مرضش را بداند تکه کپی ای از قسمت بیماری روانی نارسیستیک در فلان کتاب درسی اش گرفته داده است دست بهمن که بفرمایید این هم تجویز ما. به او گفتم که به خانه ام بیاید. بقدری برایش فوکو خواندم و فحش و لعنت به سیستم روانشناسی دادم که اکنون حوصله ندارم اینجا دوباره تکرار کنم. ولی واقعا نرمالایز کردن مردم تا چه حد؟ چهار ماه بروی سفره دلت را برای یک احمق درس نخوان بی استعداد که احتمالا می خواسته دکتر شود (البته دکتر هاشان هم همین آش و همین کاسه) ولی نمره نیاورده باز کنی که آخر سر یک عدد کاغذ بدهد دستت که بفرمایید شما این هستید که من می گویم. من نمی گویم این در مورد همه روانشناسان و روان پزشکان صدق می کند، ولی تجربه شخصی من و البته افاضات فوکو در مورد تاریخ روانشناسی ثابت کرده است که این علم عزیز بسیار زیاد دچار مشکل است. من خودم سالها پیش یک دکتری می رفتم به نام دکتر کریم که از شانس بد من به ونکوور مهاجرت کرد. این دکتر کریم عزیز خودش یک مسلمان بای-سکسوال کس خل هنر دوست بافرهنگ بود. به جان خودم من وقتی افسردگی نداشتم هم می رفتم آنجا با دکتر کریم کمی معاشرت کنم. این دکتر کریم از همان دکتر ها بود که نرمالایز نمی کرد. یعنی تو می گفتی من درد ام این است، او می گفت خوب همین است دیگر. همین، "همین است دیگر" گفتنش تمام صد دلاری که می گرفت را حلالش می کرد. حالا یک دکتر احمق ابله هم داشتم به اسم دکتر فریدمن. این آقا خودش یک عدد یهودی ارتاداکس بود که قلبا اعتقاد داشت فراهنجار های جنسی، گناه های کبیره اند . جدا آدمی چون من چگونه می توانست از این مردک کمک دریافت کند؟
واقعا دلم برای بهمن سوخت. این علم عزیز تا چند سال پیش بهمن جان، من و تو را جزو بیماران روانی حساب می کرد. برایمان کاتاگوری هم انتخاب کرده بود. حالا هم که می بینی به آن کاتاگوری مان گیر نمی دهند و شیک شده اند، فکر نکن که هنوز سالم حسابمان می کنند. تا من و تو یک ازدواجی نکنیم و به کلیسا نرویم و پنج عدد بچه پس نیاندازیم، همچنان بیماریم. می خواهی سالم باشی؟ بسم الله ، من که اینجا نشسته ام. بلند شو دست به کار شویم.
سفرنامه سید سیبیل: قطارنامه
بعد از یک هفته شکنجه روحی گوش دادن به موسیقی مبتذل ( هرچیزی است که سیبیل مرا خوش نیاید) از اقصی نقاط دنیا بهترین اتفاقی که برایم افتاد این بود که روی صندلی قطار بنشینم، آی پاد (آی گاد) گرامی روشن کنم و انتخاب کنم آلبوم شورانگیز را که "دگر باره بشوریدم بدان سانم به جان تو......که هر بندی که بر بندی بدرانم به جان تو." اولین بار بود که سوار قطار آمریکایی می شدم. هیچوقت به عقلم نرسیده بود که با قطار مسافرت کنم و چقدر من کم عقلم. تا به خود بجنبم، کتابی در بیاورم، پیام های تلفنم را چک کنم و جواب دهم، دیدم از تونل درآمدیم و به بهشت وارد شدیم. رودخانه هادسون روبرویم ، کنارم، و پشت سرم بود. پل جرج واشنگتن از پایین خیلی باشکوه تر بود. هارلم از ته دره هادسون فقیر به نظر نمی آمد. با خودم فکر کردم که چقدر من کم عقلم. همه عمرم از هواپیما متنفر بودم، ولی هیچ وقت قطار را امتحان نکردم. اصلا من آدم آسمانی ای نیستم، زمینی ام، متعلق به خاک. داشتم از خواب می مردم، ولی گفتم تا هادسون هست من بیدارم. صدای شورانگیزم را بلند کردم و خیره شدم به آب.
بابو که مرد، یک شب در خواب دیدم که باهم سوار کانو هستیم و پارو می زنیم. دریاچه ای/رودخانه ای بود شبیه این پارک های کانادا. غروب بود. گفتم: بابو، داره تاریک می شه. بریم چادر؟ تو برو، من همین جا می مانم. یکم باهم کل کل کردیم و آخر ولش کردم روی آب و رفتم. خوابم را که مادرم به سبک ایران برای این خاله و آن خاله اش تعریف کرده بود، گفته بودند که بابوی ما قطعا در بهشت ساکن است. بابوی من اما ماتریالیستی بود انسان دوست و خدا ستیز. دره هادسون از کنارم می دوید، صحنه ای از کوه و آب و درخت برایم آشنا آمد. انگار زمستان همان تابستانی بود که بابویم را روی آب رها کرده بودم. به پشت سرم نگاه کردم و صحنه را که از کنارم می دوید به خاطر سپردم. بدون اینکه بفهمم چشمانم خیس شده بود. مردی که پشت سرم نشسته بود چیزی گفت و با تعجب نگاهم کرد. گوشی سفید را از گوشم در آوردم و گفتم نشنیدم. خوبی؟ با لهجه دویچ از من پرسید. کمی احساساتی شدم، ببخشید. برگشتم ، نشستم، و گوش دادم: "مرده بودم زنده شم گریه بدم خنده شدم.....دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم"."
مرد صندلی پشتی آمد کنارم و یک بطری آبجو را به تعارفی نشانم داد. گوشی ام را در آوردم. گفت آبجو آلمانی است، فقط در منهتان گیر می آید، ولی یواشکی بخور اینجا نمی شود الکل خودت را باز کنی. تلخ بود. اشنایدر وایس؟ نشست کنارم و همراهش هم به ما ملحق شد. من نازلی ام. با تعجب نگاه خصمانه نثارم کرد. ترکی؟ آمدم بگویم نه، در دلم گفتم قطار هم مثل تاکسی است. عادت دارم که به راننده های تاکسی دروغ می گویم. ذهن بیمارم کلی ارضا می شود وقتی راننده های تاکسی را سر کار می گذارم. ترک؟ با تعجب نگاهش کردم. اسمت ترکی است. خوب ترکم. پس ترکی؟ ترکم. به دوستش نگاهی انداخت. حس کرده بودم، یک جای کار ایراد دارد. قیافه هردو شان، شدید دویچ بی کله بود. ولی بدن قوی هیبت شان نمی گذاشت که با ایشان کج خلقی کنم (یک وقت شک نکنید، لزب فقط لزب الله). من اصلا به عمرم مردانی به این سکسی ای ندیده بودم. پرسیدم که در منهتان زندگی می کنید؟ دوستش خنید که پولش را نداریم. ما در بوفالو کارگر ساختمانی هستیم. در دلم گفتم "آی جون." این کارگر ساختمانی از آن استریوتایپ های مردانه است که می گویند برای زنان شهوت بر انگیز است. البته کلیشه ایست غربی. بعید می دانم کسی عاشق آن "عمله-بنا" های خودمان در ایران با آن هیکل های نحیف شان بشود. بنده خدا ها اصلا فکر کنم کلیشه شان دقیقا برعکس سکسی باشد. یادم نیست که کسی از متلک گفتن "عمله" ها خشنود بوده باشد و اگر مهندسی ام متلکی بار خانمی در خیابان می کرد ناسزای "عمله" نثارش می شد. همین را برایشان تعریف کردم. خندیدیم. پرسیدم آلمانی هستید؟ کریشتین توضیح داد که در آلمان شرقی کار نیست و همه کارها را این ترک ها با حقوق پایین غیر قانونی تصرف کرده اند. از اولش درست فهمیده بودم. رفقامان ناجور فاشیست بودند. من هم زرنگی کردم و بحث فیلم سقوط را به میان کشیدم و فهمیدم که با دو عدد نیونازی ناب طرف هستم. جو بسیار هیجان انگیزی بود.
کای پرسید که چرا گریه می کردی؟ مشکل عشقی داری؟ نه یاد پدر بزرگ مرده ام افتاده بودم. کریشتن به مسخره نگاهم کرد. شما ترک ها همه چیز را بی خود غم انگیز می کنید. اصلا شما عاشق غم هستید. پرسید باز آبجو می خوری؟ گفتم شما فقط آبجو حمل می کنید؟ آبجو گساری مان سه ساعتی ادامه داشت. این دو مرد فاشیست بقدری بر اوضاع جهان واقف بودند که تمام دنیای من را بهم ریختند. همیشه فکر می کردم این نیو نازی ها باید یک آدم های بی کله نفهمی باشند. ولی کریشتن و کای شدیدا باهوش و با سواد بودند، اما قلبا به برتری ناسیونالیستی خودشان ایمان داشتند. من هم افتاده بودم به دفاع از ترک ها و خارجی ها و جفنگیاتی که سر کلاس ناسیونالیسم یاد گرفته بودم به خوردشان می دادم. حس می کردم که دارم روی این دو مرد مست تاثیرات بسیار پایداری می گذارم. چندی نگذشته بود که متوجه شدم که تاثیر از حرف های من نیست، بلکه از سر شنگولی ام هست. الکل شدیدا روی مغز بنده در جوار دو مرد سکسی تاثیر گذاشته بود و من هم عشوه هایی شتری چاشنی تمام سخنرانی هایم می کردم. جای صاحب سیبستان خالی یک زنی شده بودم، زنانه! گاهی ابرو می آمدم، گاهی لبخند شیطنت آمیز می زدم، و گاهی هم اخمی جذاب نثار آقایان می کردم. متوجه شدم که حرف هایم با عشوه خریدار هم دارد. کریشتن و کای کم کم داشتند نسبت به وضعیت خارجی ها در هلند هم ابراز نگرانی می کردند. اینجا بود که من به قدرت عشوه پی بردم. یاد نیکی افتادم که نگران فاشیسم ضد سامی/ضد عرب ایرانی بود و دنبال راه چاره بود. پیش خودم گفتم راه چاره چیست به جز استفاده بهینه از سکسوالیته و البته روش مهم عشوه گری.
دو مرد آلمانی خداحافظی کردند و رفتند و من هم لب تاپم را روشن کردم و مستانه همین پستی را که خواندید، نوشتم.
......................
این قطعه قطاری ساخته امیر حسین سام را هم قبل از مسافرتم شنیده بودم و تمام راه یادم بود
نکته: من این پست و پست قبلی را مستانه در قطار نوشته بودم. کشف مهم اینکه من که هیچوقت حوصله ام نمی آید طولانی بنویسم، مست، رمان نویس می شوم. شاید بهتر باشد الکلی بشوم و رمان نویس.
از این بهتر نمی شد؛ وجود رگ ترکی ام را برای اولین بار در تمام وجودم حس کردم. جاجرود دو فرودگاه داشت و من نابغه بلیط الکترونیکی ام را برای فرودگاه امام جاجرودی گرفته بودم و از آنجایی که سرم به باسنم پنالتی می زند، به فرودگاه شهید جاجرودی رفته بودم. از هواپیما جا ماندم و ژن ترکی ام سبب خیر شد. بلیط ها بقدری گران بود که مجبور شدم جای یدالله خالی از جاجرود به منهتان بروم که قطار بگیرم. اما منهتان بدون یدالله دیگر آن منهتان سابق نبود. بوی یدالله را در همه جا حس می کردم. چند جا عابرین پیاده نگاهم داشتند و از من پرسیدند "حسین، تو دوست حسینی؟" ..."آره" اشک در چشمانشان حدقه می زد. به صدای یکی آری گفتن من قطره ای اشک از چشم دخترک مدل که روزی روزگاری به ژاکت "چیک مگنت" یدالله چسبیده بود و تکه ای از پارچه آدیداس سبز را هنوز به رسم یادگاری روی سینه اش داشت، جاری شد. " دیگه بر نمی گرده؟" به التماس پرسید. "نمی دانم." دستش را فشردم و از او دور شدم. خبر دار شده بودم که در میدان شهید ببیی (میت پکینگ دیستریکت) نقاشی هات نیکزاد نجومی با عنوان "پیروزی سنت" قرار است به نمایش درآیند.
شب قبلش آقا نجومی را گوگل کرده بودم و از بعضی کارهایش خوشم آمده بود. شنیده هم بودم که از این" ناگاش" قدیمی های نسل آیدین آغداشلو است که به منهتان آمده و به قولی کارهایش "هنر تبعید" به حساب می آید. گویاهم یک ربط های به گفتمان "شرق شناسی " آقا سعید داشت و من هم که عشق آقا سعید خدا بیامرز هستم گفتم بروم ببینم چه خبر است.
وارد شدم، دیدم نعوذبالله خدا به دور عوامل صهیونیستی سر مقدس امام راحل مان را بریده اند و یک آقایی را هم با کت شلوار کراوات لنگ و پاچه اش را هوا کرده پنداری دارد سر مقدس امام راحل مان را شوت می کند. کمی دیگر نگاه کردم دیدم نعذوبالله این گناه کبیره را این نقاش ملعون ده باری در این نقاشی تکرار کرده است، و ده سر امام راحل مان به امان خدا روی بوم رها شده اند. من محو تماشای این اثر هنری بودم که پشت سرم یک شاسکولی پرسید "ببخشید، این آقا صادق قطب زاده هست که چنین کله امام راحل مان را شوت می کند؟" که آقا نیکزاد جواب دادند "خیر مدل یک هنرپیشه تاتر نیویورکی هست." وسط این شیر تو شیر ایرانی های نیویورکی یکی پس از دیگری یقه آقای نقاش باشی را می گرفتند که "نیکی جان، واقعا کاراتون عالی هست... این قدرتی که کار... رنگ... پرسپکتیو... از همه کارهای قبلی تون این بیشتر روی من تاثیر گذاشت... واقعا شما این خشونت ویرانگر اسلام را به بهترین شکلش نشون دادید " من هم ناگهان رگ آرتیستی ترکی ام از گردنم بیرون زد "که ای یاوه، یاوه، یاوه، خلایق مستید و منگ؟" بابا این کجاش خلاقیت هنری هست که تو کله آیت الله خمینی رو شوت کنی تو هوا، اون هم وسط منهتان!
خلاصه اون وسط با عبدی کلانتری (که بایی-د-وی از آشنایی اش بسی خوشنود شدم) افتادیم به جان هم که بابا این کجاش بر مبنای گفتمان شرق شناسی است. که من بنا را بر این گذاشتم که آقای نقاش باشی بعد از خواندن کتاب شرق شناسی آقا سعید به این نتیجه رسیده اند که چون این شرقشناس های قرمساق از قدرت خود استفاده کرده و از ما شرقی ها جلوه های غیر واقعی به خورد خلق الله می دهند، پس ما شرقی ها باید با هنر خود جلوه ای "واقعی" از خود به جهانیان (که در واقع همان سوسول هنری های منهتان هستند) نشان دهیم و صد البته هنر خود را به قیمت بیست هزار دلار (که البته برای بازریابی هنر در منهتان معقول است) به خلق الله بفروشیم. عبدی هم که اصرار داشت که ما باید بتوانیم خودمان را نقد کنیم، حتی اگر آن نقد به نفع شرقشناسان قرمساق باشد. وسط بحث و جدل گفتمانی با عبدی چشمم به کاری افتاد که در آن زنی با چادر سیاه و کفش پاشنه بلند آلت مردی را که بیضه هایش خار دار بود در دستش گرفته بود. پایین تر آخوندی عبایش را باز کرده بود و در قلبش مردی با کلیشه های موجود از "اوا خواهر" ها به شما لبخند می زند. پیش خودم فکر کردم، این یعنی چه؟ یعنی در قلب هر آخوندی مردی "کونی" نهفته است...؟ چقدر غیر کلیشه ای، واقعا! آخوند هایی که عروسک های غربند. مدرسی که بر سر روشنفکران سکولار سوار شده است. آخوندی که زنی برهنه بر زور به کولش گذاشته و لبخند زنان، زن را که فریاد می زند حمل می کند. آخوندی که هفت تیر به دستش است و مردی کت شلواری که نیزه و سپر دارد. زنی با چادر سیاه که پاهایش را از هم باز کرده، دست به میان پاهایش برده و خود ارضایی می کند. مردی که به جلوی فرج زنی زانو زده تسبیح می زند.
یادم هست سر کلاس شرق شناسی که استادم افتاده بود به جان نقاشی های اروپایی ها از حرمسرا ها و آنها را نقد می کرد، بحث تندی با او کردم که بی خیال خلاقیت هنری شوید و هنرمندان را قاطی این گفتمان نانازی شرق شناسی نکنید. ولی بعد از دیدن کارهای آقای نجومی، حس کردم که این کارها را نمادی از یک دیگری شمردن خود است. کارهای نجومی به نوعی به کلیشه های موجود در مورد ایران در غرب ، دامن می زد. در انگلیسی می گوییم خودش را اورینتالایز کرده بود. (بر پدر و مادر این ترجمه شرق شناسی لعنت....که اصلا بار معنوی که سعید منظورش بود را با خود حمل نمی کند.) آنچه که من در نقاشی های نیکزاد دیدم، مجمعوعه ای از کلیشه ها بود که در باره اسلام، یک کشور اسلامی، و از همه مهمتر ایران به عنوان یک کشور اسلامی در غرب رایج هست. کلیشه هایی که خود ما هم عاملیت در ایجادشان داریم. این نکته برای من جالب بود که قطعا هدف نیکزاد نجومی این نبود، و همانا دقیقا برعکس این بود. نیکزاد می خواست دید انتقادی خودش را از جامعه ای که ترکش گفته بود در هنرش انعکاس بدهد. اما خلاقیت این هنرمند قربانی تبعیدی بودن هنرش شده بود.
بعد از اینکه تمام اثر ها را زیر و رو کردم، رفتم در کوک خود "نقاش باشی." به عبدی گفتم کارهای این آقا من را یاد این موسیقی دانان و شاعران غربی می اندازد که به عمرشان افغانستان نرفته اند و اصلا نمی دانند کجاست، ولی تا می شنوند آنجا جنگ شده به زور یک این کلمه افغانستان را در اشعارشان می گنجانند که خود را یک جوری قاطی بازی کنند. به نظر من نمایشگاه "پیروزی سنت" محصولی از یک ذهن خلاق بود که برای به نقد کشیدن اسلام سیاسی (مگه غیر سیاسی هم داریم؟)، اسلام سنتی، اسلام ایرانی خود را در بند کلیشه های موجود در دنیای غرب کشیده بود. در نهایت البته من از طنز خیلی از نقاشی ها خوشم آمد و فکر می کنم مساله اصلی بر سر جیوپالیتیکس قضیه هست. یعنی اگر همین نمایشگاه در ایران باشد، به نظر من می تواند بازتاب جالبی داشته باشد. به نوعی می تواند در شکستن تابو هایی که در فضای ایران وجود دارد کمک کند، این تابو ها اما در مانهاتان معنی دیگری دارند.
خوانندگان مستهجن سيبل طلا ممکن است بگویند سيبستانی که پرده عصمت اش پريده باشد چه شود، که بايد بگويم آدمیزاد درباره شارون مقاله بنويسد و عنوان اش را بگذارد" مردی که پرده عصمت دريده بود"؟ يعنی چه!؟ بشریت برای نوشتن مطلبی درباره مهمترین حادثه خاورمیانه عنوانی این چنین بی ناموسی می گزیند؟
در تفحصات تاريخی ام متن زير را يافتم. در مناقصه ای بی سئوالی از شما خوانندگان مستهجن سيبل خواستارمندم که حدس بزنيد که اين متن نوشته کيست و در کدام قرن نوشته شده است. از آسيد مراد سنجدی خواهش دارم دندان به جيگر بگذارد و سکوت اختیار کناد. آنان که ادعا می کنند زبان فارسی به اندازه کافی کس مشنگ نيست، بروند جلو شيپور در وکنند.
آن مرزبان را قاپوچی باشی بزرگ جثه و قوی هيکلی بود آذربايجانی و او را زنی بود بسيار جميله. طاهرخان نوجوانی بود در زيبايی بی نظير، سرمست معشوقه بازی. آن فاحشه شوخ و شنگ با لطايف الحيل آن نوجوان را به کمند زلف پرچين شکار کرده و از باغ وصالش پيوسته نوبری می خورد.
اتفاقا روزی آن قاپوچی باشی به خانه خود آمد و چون داخل حجره خود شد ديد که هر دو پای زنش بر هوا و طاهرخان سرمست هر دو دست بر کمرش انداخته و اژدهای زرين خود را در غار سيمين اش رانده و از فرط لذت هر دو بيخود شده اند. آن ترک گرز آهنين خود را بلند کرد که بر فرق طاهرخان فرود آورد که طاهرخان ناگهان جستن نمود و گرز را از دست وی ربود و هر دو دستش را گرفته وی را بر زمين افکند و دستها و پاهايش را بر هم بست و دست در جيب و بغلش آن ترک خونخوار نمود و دينار و درهم و سيم وزرش را بيرون آورده و در جيب خود ريخته و به جانب حمام رفت.
بعد آن ترک خونخوار به زن خود گفت ای کس ده! برخيز و دست ها و پاهايم را بگشا. آن شوخ پری ناز گفت ای قرمساقِ زن قحبه به چشم خود ببين. او را از هم گشود. آن ترک زن خود را بی درنگ در آغوش کشيد و با او جماع نمود. بعد گفت ای قحبه چرا می گذاری که طاهرخان به کس ات بگذارد؟ آن لعبت عشوه گر گفت ای قرمساق بخيل بی انصاف خر! تو چرا گذاردی که دستها و پاهايت را ببنند. بعد گفت ای قرمساق بخيل خر! حمد می کنم خدا را که مال خوب ارزنده به من داده که خريداران اش بسيارند و چنين مال بابرکتی است که هر قدر هم آن را می دهم کم نمی شود و روز به روز رونق و آب و تاب اش بيشتر می شود. ديگر آن که من به نفقه و لباس تو احتياج ندارم يا طلاقم بده يا آن که من دست رد بر سينه احدی نخواهم نهاد. ديگر آن که تو مدتی است مديد که از کام بخشی من با خبر و آگاه می باشی و بی گفتگو بودی. امروز گويا دلت از برای سيم وزرت می سوزد نه از برای کس دادن من.