ميخواستم وبلاگ رو بخاطر مشکلات روانی تا يک مدتی تعطيل کنم که به این نتيجه رسيدم که این نوشتن جزو معدود کارهايی که ازش لذت ميبرم. نميدونم کجای کار خراب کردم، ولی يک جايی این وسط ها گند زدم. من ایران که بودم مدرسه مهدوی ميرفتم، که ازش خيلی بدم ميومد. راستش با همکاری مامانم فرح خانم دامت برکاته بنده اصلا سر کلاس ها نمي رفتم. خانم نوبخت ناظم عزيزم هم هميشه غيبت هام رو موجه اعلام ميکرد. عوضش بنده بجای درس خوندم هنر مي آموختم. همش کلاس ساز. آواز، سلفژ، هارمونی، کنترپوان ...بودم. اینقدر ساز ميزدم که نوک انگشتام همش کبره مي بست. زير چونه ام هم عرق سوز بود. خيلی خوشگل بودم. ناخن های دست راستم اندازه دست بيل بلند بود، دست چپم کوتاه. سيبيلم هم که اینقدر کلفت بود که هيچ پسری مرا عاشق نبود. ولی بهترين دوران زندگی ام بود. بقدری از زمانم خوب استفاده ميکردم و چيز ياد ميگرفتم که نگو. الان نصف روزم به افسرده بازی ميگذره، باقيش رو هم سعی ميکن خودم رو از افسردگی نجات بدم. امروز رفتم گيتارم را از زیر تخت درآوردم و بجای مقاله نوشتن اینقدر سوئت اسپانؤل آقا گاسپر رو زدم که الان انگشت های دست چپم گز گز ميکنن. خيلی درد خوبی هست. يک جای کار گند زدم، مطمئن نيستم کی و کجا ولی بعد از اون گند عظمی، ديگه خوشحال نبودم. این گيتارم هم اینگار قهر کرده بود با من، خيلی طول کشيد تا کوک شد، هی هم کوک در ميداد. با این وضع فکر نکنم که اون ويولای بدبختم که زير تخت مامانم 10 ساله که داره خاک ميخوره اصلا حال آشتی با من رو داشته باشه
بعضی آدم ها در زندگی آدم تاثير عجيب غريب دارند، خودشون هم خبر ندارن. بابام اگه نمره هام خوب نميشد، نميگذاشت که به موسيقی ادامه بدم. من هم فقط شب امتحان هام درس ميخوندم. نت های دوستام رو ميگرفتم و درس ميخوندم. هميشه هم نمره هام از ترس جونم خوب ميشد. اما بعضی آدم های دیگر هم در زندگی آدم تاثير های عجيب غريب دارند. این مجيد سينکی به من يک مدتی آواز ياد ميداد. خودش هم فلوت ميزد، هم کر تالار ميخوند. هر وقت من رو در حال خر خونی شب امتحان می ديد، بهم ميگفت بچه خودت را مسخره نکن، با این علوم مسخره تو به جايی نميرسی، همين الان این کتاب مسخره ات را بده به من فردا برو صفر شو ببينم بابات ميذاره موسيقی بخونی يا نه! عاقلانه ترين حرفی بود که به عمرم شنيدم. فقط حيف که 14 سال بعد به حرفش رسيدم. هنوزم که هنوز دارم این قدم های مورچه ای رو بر ميدارم که برگردم به اصل خودم. اول ميرم که نیمچه دکتری بخونم که سر کار راحت به موسيقی گوش کنم.، بعد وسط کار میروم مطالعات خاورميانه ميخونم که يک قدم باز نزديکتر بشم به هدف. اشکال اینکه هدف بقدری از من دور شده که من دارم هميجوری دنبالش ميدوم که پيداش کنم

من يک هيپوکريت بسيار راست گو هستم. به اعتقادات درونی ام کاملا واقفم، اما رفتار بيرونی ام خلاف اعتقادات درونی ام هست، مهم اینکه به این مساله نيز واقفم. يک عمر سنگ حقوق زنی به سينه زده ام و حقوق زن بودن خودم را به خاطر اینکه به همه و خودم ثابت کنم که ميدانم پايمال کرده ام. اگر هم خودم حق خودم را پايمال نکرده ام، حقم را دو دستی داده ام خدمت دوستان که آنها لقد کوبش کنند. این هم نوعی فمينسيت بازی هيپوکريتی صادقانه است.آی دهن این فمنيست بازی سرويس که هرچی ميکشم از این فمنيست بازی هام هست