دل و دماغ نداشتم این چند روز به این مطلب طنز آقای فرجامی لينک بدم...بيا حالا که کمی دل و دماغ پيدا کردم این هم لينک!

خبر خوووووووووووب

رامين رو فعلاً آزاد کردند. اون موقع که من تحت فشار خانواده و نداشتن امکانات قرار بود دکتر شم، مدام با رامين تو کافه تريای دانشگاه کل کل می کردم که آخه فلسفه هم آب و نون می ده؟

اون هم مدام پز پاريس را می داد که دانشجو ها براش سر و دست می شکوندن که ازش درس زندگی بگيرن و من هم همچنان مسخره اش می کردم که من بيام از تو درس زندگی بگيرم که از گشنگی بميرم؟ بابک هم که مدام قصه می خورد که بيچاره رامينِ استادِ دانشگاهِ فيلسوفِ روشنفکر، اتاق کارش از اتاق کار يک دانشجو فکستنی مهندسی هم کوچکتره.

بگذريم... اولين باری که رامين فهميد که من رشته ام را تغيير داده ام و کم و بيش قراره باهاش يک روزی هم کار بشم يک نگاه پيروزمندانه ای به من انداخت و نشست نيم ساعت در مورد گستاو مالر نطق کرد. بعد هم بحث رو کشيد به زندگی سرخوشانه بوهيمين و بعد هم با تاسف يک نگاهی به من انداخت که "تو البته خيلی حاجی پسندی، بعید می دونم زندگی عاشقانه هيجان انگيزی در انتظارت باشه!"

خلاصه من و رامين هميشه در حال کل کل بوديم. جوک معروف من هم هميشه نارسيسيسم رامين را دست می انداخت که من اداشو در می آوردم که يکی آمد به رامين گفت "شما دالايی لاما را می شناسيد؟" بعد رامين بادی به غب غب می اندازه با آن لهجه نيمچه جاهلی نيمچه سوسولی می گه "آره...آره...اون منو مشناسه!!"

خوشحالم...