داستان را بی خيال، لينک های خانم امير شاهی را درياب

دو شب است نخوابيده ام. امشب هم خوابم نمی برد. فکر می کنم این خانه برادرم در بوستون طلسم شيطانی ای، روحی، چيزی دارد. برادرم شب ها با قرص، به زور چهار ساعت می خوابد. اینجا تنها هستم. همه رفته اند پی کارشان. عيال نويورک است. فرح خانم هم دست پسرش را برداشته رفته تورونتو و من هم طبق معمول آنجا هستم که هيچکس نيست.
اگر قول بدهيد که رفقا و خانواده را لو ندهید، بنده مشق-بنويسِ مفت-مجانیِ اطرافيان ام هستم. این بهمن خودمان که هروقت حال نوشتن ندارد يقه من را می گيرد که از زندان و زندان بان بنویسم. برادرم ام هم که تمام درس های اختياری اش را همان اطراف مطالعات زنان می گيرد که من برايش مقاله بنويسم. نمی دانم این معلم ها شک نمی کنند که این پسرک سوسول چه علاقه ای به زبانِ خنثی ِجنسی دارد و چرا این همه سنگ فمنيسم به سينه می زند!!

نمی دانم پريود، (رگل، عادت،.. وات اِوِر) فلان فلان شده است يا چه، ولی ديروز که داشتم برای برادرم مشق می نوشتم که اساسی قاط زدم. موضوع البته مساله مهم مهاجرت بود و طبق معمول يک داستان مزخرف فمنيستی چپانده بودند وسط يک عالم داستان محشر و من بايد از حيثيت تنها زن نويسنده دفاع می کردم. این جانب داری من هم نه از برای علاقه روز افزون ام به ديسکورس مارکسيسم فمنيسم، بلکه به خاطر دوستی احتمالی خانم بانِرجی، نويسنده مورد نظر، با استاد دانشگاه برادرم بود.
بعد از خواندن داستان کليشه ای که دختر کوچک هندی در مدرسه نقاشی ای از خانواده خود می کشد که در آن خودش، مادرش و پدرش را با پوست سفيد، چشمان آبی،موهای بولند ترسيم می کند و این فاجعه بزرگ يک جورهای نه چندان خلاقانه ربط به استعمار و سرکوب زنان پيدا می کند، نا چار به خواندن مصاحبه با نويسنده شدم. در این گفتگو به شيوه بسيار "پاچه ور ماليده" ای این بانوی مکرمه فحش را به منتقدان نژادپرست ضد زن می کشيد که کار او را مکتبی وار (ائيدولوژيک) می خوانند و متوجه عمق فاجعه نمی شوند و اینها را داشتم می خواندم که ناگهان خود را يافتم در حالی که بلند بلند می گفتم:
"خفه شو بابا ديگه زر مفت نزن!" کمی به خودم آمدم و برای ثانيه ای خودم را دلداری دادم که "نه بابا این طبيعیه خوب آدم عصبانی می شه این همه کس و شعر می گه."

برای مقايسه، داستان قبل از این فمنيست بازی مبتذل را که تا آخر نخوانده بودم، دوباره خواندم. می خواندم و می خواندم و می خواندم که بدون اینکه بخواهم يا که فکر کنم يا که سعی کنم ناگهان شروع کردم به زار زدن. در حالی که باز تئوری ارواح خبيثه در خانه برادرم را برای توجيه مرور می کردم خودم را در جايگاه کارکتر اصلی داستان در حال خودکشی احتمالی در مقابل قطار زيرزمينی يافتم. و البته از آنجايی که هنوز چيز هایی وجود دارند که به تخمکم باشند، کمی از این مرگ احتمالی خودم متاثر و ناراحت شدم.

سعی کردم که ماجرای غم انگيز خودکشی احتمالی ام را با عيال در ميان بگذارم که ایشان با هيجانی بسيار در جواب به من يکی از بانو های وبلاگ نويس را معرفی کردند و پيشنهاد کردند که ایشان را به گوگل تالک ام اضافه کنم تا که با طنازی شان حالِ من را سر جا بياورند. من البته خيلی سریع این پيشنهاد را رد کردم و حس کردم که: "بابا این عيال هم مرگ احتمالی ما را با بی غیرتی تمام به آنجاش هم نمی گيرد."

پيش خودم بيشتر فکر کردم و ديدم که من که راست و حسينی خايک (مثل تخمک) این کار ها را ندارم، پس احتمالاً احتمالِِ ديوانگی من بسيار بيشتر از مرگ ام است. که این فکر باز من را ياد این ارواح خبيثه انداخت که به احتمال زياد در خانه برادرم يک انرژی های جنون زايی از خود صادر می کنند. تمامی امروز سعی کردم این مساله ديوانگی احتمالی را با عيال در ميان بگذارم که ایشان هر بار خيلی صادقانه گفتند "نازلی من نمی فهمم تو چی می گی." و من با لهجه رشتی انديشيدم که "همين صداقتته که منو کوشته"

بعد از تفکر بسيار دیدم که بهتر است با تنها عضو خانواده ام که همگی در ديوانه بودنش توافق دارند تماس بگيرم و يک بررسی کوتاه ژنتيکی انجام بدهم. به این منظور به دايی عزيز ام، فرامز، بعد از ده سال زنگ زدم و گفتم: "سلام دايی، خواب نبودی؟ نازلی ام."

فرامز هم البته برای خودش طلسمی است. همين اسمش از صد تا فحش بد تر است. می دانم که در دوران کودکی بهنام بی نوا عين فرامز بود و اين روز ها من عين فرامز ام. فرق عمده البته اینکه بهنام بی نوا عقل سليمش را در راه مثل فرامز نشدن از دست داد و من همان عقل از دست رفته را در راه مثل فرامز شدن به دست آوردم(لازم به تذکر است که فرح خانم در این نقطه از داستان حتماً گريه خواهد کرد که این را هم اینجا در پرانتز می نويسم که فرح خانم متوجه باشـند که داستان طنز است....بخند مامانی...قربونت برم.)
و البته اگر بخواهم داستان را خيلی مينمال (پارادوکس را دارید؟) بيان کنم می توان گفت که مشکل فرامز این بود که هيچ پخی نشد.

خوب... بررسی ژنتيکی من هم به جايی نرسيد چون هروقت خواستم سوؤالی در مورد مشکلات روحی روانی اش بپرسم خيلی آرام و متين گفت" آن پدر قرمساق من..." که پدر قرمساق فرامز همان پدر بزرگ نازنين من بود که اگر نبود دنيا خيلی تخمی تر بود و خوب الان هم دقيقاً به دليل نبودنش دنيا تخمی است.

اگر راستش را بخواهيد همه این مزخرفات را من اینجا تنها به این دليل ننوشتم که توجه عيالم را جلب کنم بلکه می خواستم ثابت کنم انصافاً بهتر از مهشيد امير شاهی می نويسم (-رو که نيست-) که دکتر نيما مينا لطف کرده اند و لینک فیلم سخنرانی هاشان در کنفرانس مطالعات ایرانشناسی امسال را فرستاده اند. خدا را چه ديدی بلکه این جاه طلبی بهتر بودن از خانم امير شاهی هم شد برای ما دليل زندگی.


لینک ویدئویی به سخنرانی مهشید امیرشاهی در کنفرانس انجمن بین الملی ایرانشناسی در لندن

برگزارکننده: دکتر نیما مینا، بخش مطالعات خاور میانه، دانشکده پژوهشهای آسیایی و آفریقایی دانشگاه لندن

تاریخ و ساعت: روز پنجشنبه 3 اوت ساعت 4 و 30 تا 6 بعد ازظهر

ویدئوکلیپها:

عروسی عباس خان (رمان مادران و دختران، جلد اول)

دده قدم خیر (رمان مادران و دختران، جلد دوم)


چرند و پرند (از مجموعه هزار بیشه)

افسانه های ایرانی عصر ما

معرفی مهشید امیرشاهی توسط شاداب وجدی