دوران نوجوانی، دوستان مان که از جنس ذکور بودند ديگر ما مونث ها را که سالهای خوش کودکی را با هم گذرانده بوديم در جمع ها شان راه نمی دادند. هر شب جمعه ای که زنگشان می زديم که برويم سينمايی، کنسرتی، رستورانی،...می گفتند "امشب جمع مردونه است، می خواهيم صميمی باشيم." بعد از مدتی من شاکی شدم و به پدر يکی از دوستانمان- که خدا عمرش دهد اگر نبود ما اخلاقمان اینقدر خراب نبود- گفتم: "آقا، جريان این مردونه ها چيه!" خنديد و گفت: "هيچی بابا اینها شاششون کف کرده، دور هم جمع می شن می گن "کس" قاه قاه می خندن و احساس صميميت می کنن!"
آن روز معنی این حرف را نفهميدم. درک نکردم که این مفهموم بويز کلاب چيست!! جمع های مردانه، کير های مکرر..بويز کلاب، بويز کلاب است. جمعی است مردانه که حضار جمع می شوند می گويند "کس" قاه قاه می خندند. مانعی هم ندارند، بخندند.
اینها را دارم می نويسم برای اینکه کله ام داغ است و کمی هم نگران دوستی-نه چندان دوست- هستم که احتمالاً اگر حالش خوب باشد، امشب نگران این هست که از هستی ساقط شود، که البته که نمی شود يک طلاق است ديگر!!
طلاق چه معنی دارد برای يک زن؟ برای يک زن ایرانی؟ يک معنی بيشتر ندارد، دهن طرف صاف می شود__ يک کلام. اگر در کار های سياسی و فرهنگی و امثالهم باشد هم که بدتر. يکی از تاريخ نگاران معتبر که من هم خيلی دوستش دارم (به همين خاطر اسمش را نمی آورم که محکوم پاپوليسم این وبلاگ نشود) در يکی از کتاب های معروف تاريخ معاصر هرچه نام زن می آورد به واسطه همسرانشان است. خانم فلان همسر فلان تيمسار... خانم بهمان، همسر فلان رهبر حزب توده...خدا خيرتان دهد خوب معلوم است که این دوستِ-نه چندان دوستِ- من بايد نگران از هستی سقط شدنش باشد.
همان بويز کلاب خودمان هست. اصغر به اکبر می گويد "کس" قاه قاه می خندند و پس فردا که اکبر کار می خواهد اصغر که صاحب کار است ،کار را می دهد به اکبر و کله سکينه بی کلاه می ماند چرا که صغری زن اکبر فعلاً ترجيح دارد. حالا اگر به هر دليلی صغری و اکبر زدند و پاره کردند و تمام شد، صغری بايد برود غاز بچراند چرا که صغری آن صميميت را با اصغر ندارد که اکبر دارد.
با شما هستم خانم فارسی زبان، خانم فارسی نويس، خانم ژورناليست، خانم نويسند، خانم هنرپيشه، خانم منتقد، خانم مجری راديو، خانم ناشر، خانم سردبير،... هيچ فکر کرده اید اگر آقاتان بالای سرتان نباشد چه بلايی سرتان خواهد آمد؟ با این بويز کلاب ها چه خواهيد کرد؟
يک نويسنده که در کنفرانسی ملاقاتش کرديم بعد از طلاقش محکوم بود که در محيط ایران "همچون سگ" باشد. می گفت اگر با همکارانش و زيردستانش صميمی باشد از او هزار بهانه می گيرند و کارش را از دست می دهد. شوهر سابقش هم برايش شاخ و شانه کشيده بود که اگر دوست پسر بگيرد دخترش را از او خواهد گرفت. بنده و ليلی پورزند به پهنای صورتمان اشک می ريختيم از داستان سوزناکش.
خانم لاهيجی هم همان اطراف بود. من به او مارگرت تاچر می گفتم. خودش تعريف می کرد که با هزار بدبختی و شامولته بازی در دنيای مردانه انتشاراتی ها دوام آورده است. من مانده بودم که اگر من ایران بودم مابين خانم نويسنده درمانده و خانم لاهيجی (مارگرت تاچر) کدام می شدم. فقط خدا را شکر کردم که ایران نيستم.