يک برف نازی میاد که نگو...قراره حالا حالا هم بياد. امشب رفتم تا خر خره غذای چرب و چيلی چينی خوردم. بعد هم از محله چينی ها تا خونه يک نيم ساعتی زیر برف پياده روی کردم. دم دم های خونه متوجه شدم که این برفه از این برف چسبناک هاست که جون ميده واسه آدم برفی ساختن. جونم براتون بگه که داشتم به خيال خودم يک آدم برفی سورياليستی ميساختم که يک آقای خيکی از اون ور خيابون داد زد که ميبينم که داری چيز های خوب خوب ميسازی. بنده در حال شکل دادن گردن آدم برفی سورياليستيم بودم و آقا فکر کرده بود بنده دارم آلت آقا غوله ميسازم. هرچی بهش توضيح دادم که این قراره روش سر بياد و گردن يک خانم محترم هست قبول نکرد. بعدش هم شروع کرد که آره شما هيچوقت از آلت پلاستيکی استفاده نکنيد چون اینها اکثرا سمی هستند و سپس شروع کرد از تجربيات شخصی اش سخن گفتن که من ترسیدم. هرچی دنبال تلفنم گشتم که به علامت تهديد به پليس زنگ بزنم پيداش نکردم و خلاصه آخر به این آقای محترم خيکی گفتم که اگر تنهايم نگذارد به پليس زنگ ميزنم و در حال تهدید با خشونت بسيار گردن سورياليستی خانم برفی را خراب کردم. آقای خيکی به من توضيح داد که قصد آزار ندارد و خودش ميرود. بعد خيلی مودبانه از من خداحافظی کرد و رفت. ربع ساعت بعد دوباره برگشت و گفت که حالا ميشود گفت که اثری هنری ساختی. گفت برگشته به من بگويد که بي خانمان و خل و چل نيست. "گفت من پيش خودم فرض کردم که اگر کسی این موقع شب زير این برف در حال آدم برفی ساختن است، اهل حال است و به او ميتوان هر چيزی گفت". خانم برفی سورياليستی ام را با خود به خانه آوردم و الان در بالکنم است. قیافه خودم عین یک آدم برفی خیکی شده