نوروز بی پدر و مادر
چند بار در زندگيم از صميم قلبم توی دلم به ملا ها فحش دادم (غير آق ابطحی البته.) ناسزا از نوع راننده تاکسی های تهران که گور پدر آخوند و هرچی ما ميکشيم از این آخوندهاست. وقتی خبر مرگ پدر بزرگم را در تنهايی غربت از مادرم شنيدم فقط زجه ميزدم و به آخوندها فحش ميدادم. ميگفتم اگر این آخوندها نبودند، ما همون ایران زندگی بهتری داشتيم و مجبور به مهاجرت به قطب شمال نميشدم که بابوی بی نوا در آرزوی ديدن ما و تنهايی خودش بميره. هروقت به جايی ميرسم که دیگه عقلم کار نميکنه تمام مشکلات زندگيم تقصير آخوندهاست. این اولين عيدی که بی پدر و مادرم سال را تحويل ميکنم. اما نوروز هم تو قطب شمال که حال هوای نوروز های ایران را نداره- نوروز بی پدر مادر بی همه چيز بی همه کس يخزده
از بابام غير از چونه درازش تمام اخلاق های گندش هم به ارث گرفتم. جشن های سنتی برام حکم مرگ و زندگی دارند. حالا هرچی با فرهنگ های ديگه آشنا تر ميشم جشن های اونها هم به ليست مراسم آيينی ام اضافه ميشه. نوروز اما برای بابام هم گل سر سبد تمام مراسم آيينی ست. ديار قطبی که بنده درش زندگی ميکنم، بوی عيد نمياد. خيلی سال هست که عيد های من ديگه حال و حس نداره. مامانم که از عيد ديدنی متنفر بود، سبزه شو سبز ميکرد و يک روز قبل از سال تحويل الفرار. ميرفتيم آپارتمان مامانم در بندر انزلی، از صد تا ويلای سوسولی تهرونی ها بهتر بود. همون جا هفت سين مون رو ميچيدم. ميرفتيم بازار انزلی خرت و پرت های عيد و سفره هفت سين را ميخريديم. قسمت مورد علاقه من هم خرييد ماهی قرمز بود، به تعداد نفرات در خانواده هفت نفره مون. همه بودنند- مامانم، بابام، مامبو، بابو، بهنام، بهداد. سال که تحويل ميشد بابام و مامبو به اندازه تمام عيد ديدنی هايی که بايد ميرفتم ولی به دليل فرار از تهران نرفته بوديم بهمون عيدی ميدادند. بعد هم مامانم به زور همه عيدی ها رو پس ميگرف که مثلا برامون نگه شون داره. تمام عيد به ماهی گيری، ماهی خری، و ماهی خوری ميگذشت. بعضی اوقات هم معدود اقوام باقی مونده در رشت به ما سری ميزدند و باهم ماهی گيری، ماهی خری، و ماهی خوری ميکرديم سير تازه هم چاشنی
عيدهای انزلی بهترين دوران زندگيم بود. بوی گند مرطوب ماه گل مرداب. سبله ها ای کوچولويی که سر مل با غلاب گير مينداختم. کباب اوزون برون رستوران شيلات. شنبه بازار و جمعه بازار و باقی بازارها. کبابی دم تلفن خونه. پنج تومنی هايی که برای زنگ زدن به معشوق جمع ميکردم. شير موز ها، آب ميوه ها، و رشته خشکارها. پيکان آبی نفتی بابو که من هميشه به ماشين بابام ترجيحش ميدادم. ديگه چی بگم يک سفره ناستالژی. امروز عکسهای نوروزی سايت ایرانيان رو که نگاه ميکردم توی دلم از صميم قلبم گفتم آی تف به روتون ملاها و بعدش هم از همون آه ها که راننده تاکسي ها ميکشند، کشيدم
چند بار در زندگيم از صميم قلبم توی دلم به ملا ها فحش دادم (غير آق ابطحی البته.) ناسزا از نوع راننده تاکسی های تهران که گور پدر آخوند و هرچی ما ميکشيم از این آخوندهاست. وقتی خبر مرگ پدر بزرگم را در تنهايی غربت از مادرم شنيدم فقط زجه ميزدم و به آخوندها فحش ميدادم. ميگفتم اگر این آخوندها نبودند، ما همون ایران زندگی بهتری داشتيم و مجبور به مهاجرت به قطب شمال نميشدم که بابوی بی نوا در آرزوی ديدن ما و تنهايی خودش بميره. هروقت به جايی ميرسم که دیگه عقلم کار نميکنه تمام مشکلات زندگيم تقصير آخوندهاست. این اولين عيدی که بی پدر و مادرم سال را تحويل ميکنم. اما نوروز هم تو قطب شمال که حال هوای نوروز های ایران را نداره- نوروز بی پدر مادر بی همه چيز بی همه کس يخزده
از بابام غير از چونه درازش تمام اخلاق های گندش هم به ارث گرفتم. جشن های سنتی برام حکم مرگ و زندگی دارند. حالا هرچی با فرهنگ های ديگه آشنا تر ميشم جشن های اونها هم به ليست مراسم آيينی ام اضافه ميشه. نوروز اما برای بابام هم گل سر سبد تمام مراسم آيينی ست. ديار قطبی که بنده درش زندگی ميکنم، بوی عيد نمياد. خيلی سال هست که عيد های من ديگه حال و حس نداره. مامانم که از عيد ديدنی متنفر بود، سبزه شو سبز ميکرد و يک روز قبل از سال تحويل الفرار. ميرفتيم آپارتمان مامانم در بندر انزلی، از صد تا ويلای سوسولی تهرونی ها بهتر بود. همون جا هفت سين مون رو ميچيدم. ميرفتيم بازار انزلی خرت و پرت های عيد و سفره هفت سين را ميخريديم. قسمت مورد علاقه من هم خرييد ماهی قرمز بود، به تعداد نفرات در خانواده هفت نفره مون. همه بودنند- مامانم، بابام، مامبو، بابو، بهنام، بهداد. سال که تحويل ميشد بابام و مامبو به اندازه تمام عيد ديدنی هايی که بايد ميرفتم ولی به دليل فرار از تهران نرفته بوديم بهمون عيدی ميدادند. بعد هم مامانم به زور همه عيدی ها رو پس ميگرف که مثلا برامون نگه شون داره. تمام عيد به ماهی گيری، ماهی خری، و ماهی خوری ميگذشت. بعضی اوقات هم معدود اقوام باقی مونده در رشت به ما سری ميزدند و باهم ماهی گيری، ماهی خری، و ماهی خوری ميکرديم سير تازه هم چاشنی
عيدهای انزلی بهترين دوران زندگيم بود. بوی گند مرطوب ماه گل مرداب. سبله ها ای کوچولويی که سر مل با غلاب گير مينداختم. کباب اوزون برون رستوران شيلات. شنبه بازار و جمعه بازار و باقی بازارها. کبابی دم تلفن خونه. پنج تومنی هايی که برای زنگ زدن به معشوق جمع ميکردم. شير موز ها، آب ميوه ها، و رشته خشکارها. پيکان آبی نفتی بابو که من هميشه به ماشين بابام ترجيحش ميدادم. ديگه چی بگم يک سفره ناستالژی. امروز عکسهای نوروزی سايت ایرانيان رو که نگاه ميکردم توی دلم از صميم قلبم گفتم آی تف به روتون ملاها و بعدش هم از همون آه ها که راننده تاکسي ها ميکشند، کشيدم