دل و دماغ نداشتم این چند روز به این مطلب طنز آقای فرجامی لينک بدم...بيا حالا که کمی دل و دماغ پيدا کردم این هم لينک!

خبر خوووووووووووب

رامين رو فعلاً آزاد کردند. اون موقع که من تحت فشار خانواده و نداشتن امکانات قرار بود دکتر شم، مدام با رامين تو کافه تريای دانشگاه کل کل می کردم که آخه فلسفه هم آب و نون می ده؟

اون هم مدام پز پاريس را می داد که دانشجو ها براش سر و دست می شکوندن که ازش درس زندگی بگيرن و من هم همچنان مسخره اش می کردم که من بيام از تو درس زندگی بگيرم که از گشنگی بميرم؟ بابک هم که مدام قصه می خورد که بيچاره رامينِ استادِ دانشگاهِ فيلسوفِ روشنفکر، اتاق کارش از اتاق کار يک دانشجو فکستنی مهندسی هم کوچکتره.

بگذريم... اولين باری که رامين فهميد که من رشته ام را تغيير داده ام و کم و بيش قراره باهاش يک روزی هم کار بشم يک نگاه پيروزمندانه ای به من انداخت و نشست نيم ساعت در مورد گستاو مالر نطق کرد. بعد هم بحث رو کشيد به زندگی سرخوشانه بوهيمين و بعد هم با تاسف يک نگاهی به من انداخت که "تو البته خيلی حاجی پسندی، بعید می دونم زندگی عاشقانه هيجان انگيزی در انتظارت باشه!"

خلاصه من و رامين هميشه در حال کل کل بوديم. جوک معروف من هم هميشه نارسيسيسم رامين را دست می انداخت که من اداشو در می آوردم که يکی آمد به رامين گفت "شما دالايی لاما را می شناسيد؟" بعد رامين بادی به غب غب می اندازه با آن لهجه نيمچه جاهلی نيمچه سوسولی می گه "آره...آره...اون منو مشناسه!!"

خوشحالم...

گزارش پانته آ و پژمان از برنامه ارکستر سمفونيک تهران در آلمان امروز حالی به من داد حالستان...از دست مدهيد

و اما همه چيز يک طرف وبلاگ مجيد سينکی يک طرف:

بالاخره تمرین های ما برای سفر به آلمان به پایان رسید. همه ی آثاری که اجرا می کنیم یک طرف " فیه ما فیه " آخرین کار نادر مشایخی به یک طرف. اثری بی نهایت زیبا و شنیدنی. و نگاهی بی نهایت زیبا و انسانی٬ و البته دموکراتیک٬ به موسیقی ایرانی ....... ( در این باره یک دنیا حرف دارم اما موجب سوء تفاهم می شود٬ پس بی خیال.) این یک سوی ماجرا است. سویه ی دیگر ماجرا صحبت های دیروز آقای ایمانی٬ معاون هنری ارشاد٬ است. مثل همیشه صحبت ها زیبا بود و شنیدنی٬ اما این که نتیجه ای داشته باشد یا نه؟ من که بعید می دانم. پیشتر هم از کسان دیگری این حرف ها را شنیده ایم. ایمانی می گفت که ما تلاش می کنیم به مسئولان بقبولانیم که ارکستر سمفونیک خوب است و مورد نیاز. اما این که آیا مسئولان استدلال ایشان را بپذیرند یا نه بر ما پوشیده است. سالهاست که هر کسی که می آید می گوید ما به دنبال مجاب کردن مدیران سازمان مدیریت و برنامه ریزی هستیم که ردیف بودجه ی مخصوص بگیریم اما در عمل باز هم در نقطه ی اول هستیم. و البته ما هم کم کم پیر شدیم. و باز هم منتظریم. و ..... به قول دوست نازنینم ناصر رحیمی که دیروز از ایمانی پرسید آیا شما واقعا موسیقی می خواهید؟ اگر می خواهید که بگوئید٬ اگر نه تکلیف را مشخص کنید. و این داستان بی پایان همچنان ادامه دارد.

آقای محمد تهوری عزيز- راديو زمانه عزيز،

در راپورتی که از همايش جمهوری خواهان در واشنگتن داده اید در برداشت از سخنان شادی مختاری نوشته اید

"شادی مختاری اگر چه حرکت جنبش زنان در ایران را رو به جلو و موثر می دانست در عین حال آنها را از یک غفلت برحذر داشت. به اعتقاد او جنبش زنان نتوانسته است هنوز تاثیر قوانین بر حقوق زنان را در جامعه افشا کند. او حتی اظهارات برخی از زنان فعال و مشهور به فمنیست را در این باره که گفته اند حتی در چارچوب قوانین اسلامی می توان قانون جهانشمول بشر را رعایت کرد به نقد کشید و آن را انحراف جنبش زنان دانست."

من شادی مختاری را می شناسم و تا حدودی با افکار او آشنا هستم و تقريباً مطمـئن هستم که این برداشتی که شما از سخنرانی ایشان کرده اید کاملاً برعکس نظر کلی ایشان نسبت به فمنيسم اسلامی است. خانم شادی مختاری بنيان گذار ژورنال "دنيای اسلام و حقوق بشر" و دانشجوی (اگر تمام نکرده باشد) دکترای حقوق دانشگاه تورونتو هست. تمام تلاش خانم مختاری برای این هست که بگويد اسلام با حقوق بشر منافاتی ندارد و همچون پيروان فقه پويا ميان قوانين اسلامی به دنبال راه حل های پراگماتيک برای بهبود وضعيت حقوق بشر و مخصوصاً حقوق زنان در کشور های اسلامی می گردد. برداشت شما به همين دليل يک بی دقتی کامل و بی انصافی تام است.

روسپيگری

زنستان شماره 10 را از دست مدهيد
مخصوصاً
مقاله عالی فيروزه مهاجر، "بحث روسپيگری در ادبيات فارسی معاصر" [فقط کاش اديتور های گرامی زير عنوان کتاب ها را خط می کشيدند يا که آنها را در گيومه می گذاشتند]
گفتگوی مريم حسين خواه با شهين عليایی زند
رابطه قدرت و روسپيگری از مريم ميرزا

يک مطلب بی اهميت

دوران نوجوانی، دوستان مان که از جنس ذکور بودند ديگر ما مونث ها را که سالهای خوش کودکی را با هم گذرانده بوديم در جمع ها شان راه نمی دادند. هر شب جمعه ای که زنگشان می زديم که برويم سينمايی، کنسرتی، رستورانی،...می گفتند "امشب جمع مردونه است، می خواهيم صميمی باشيم." بعد از مدتی من شاکی شدم و به پدر يکی از دوستانمان- که خدا عمرش دهد اگر نبود ما اخلاقمان اینقدر خراب نبود- گفتم: "آقا، جريان این مردونه ها چيه!" خنديد و گفت: "هيچی بابا اینها شاششون کف کرده، دور هم جمع می شن می گن "کس" قاه قاه می خندن و احساس صميميت می کنن!"

آن روز معنی این حرف را نفهميدم. درک نکردم که این مفهموم بويز کلاب چيست!! جمع های مردانه، کير های مکرر..بويز کلاب، بويز کلاب است. جمعی است مردانه که حضار جمع می شوند می گويند "کس" قاه قاه می خندند. مانعی هم ندارند، بخندند.

اینها را دارم می نويسم برای اینکه کله ام داغ است و کمی هم نگران دوستی-نه چندان دوست- هستم که احتمالاً اگر حالش خوب باشد، امشب نگران این هست که از هستی ساقط شود، که البته که نمی شود يک طلاق است ديگر!!

طلاق چه معنی دارد برای يک زن؟ برای يک زن ایرانی؟ يک معنی بيشتر ندارد، دهن طرف صاف می شود__ يک کلام. اگر در کار های سياسی و فرهنگی و امثالهم باشد هم که بدتر. يکی از تاريخ نگاران معتبر که من هم خيلی دوستش دارم (به همين خاطر اسمش را نمی آورم که محکوم پاپوليسم این وبلاگ نشود) در يکی از کتاب های معروف تاريخ معاصر هرچه نام زن می آورد به واسطه همسرانشان است. خانم فلان همسر فلان تيمسار... خانم بهمان، همسر فلان رهبر حزب توده...خدا خيرتان دهد خوب معلوم است که این دوستِ-نه چندان دوستِ- من بايد نگران از هستی سقط شدنش باشد.

همان بويز کلاب خودمان هست. اصغر به اکبر می گويد "کس" قاه قاه می خندند و پس فردا که اکبر کار می خواهد اصغر که صاحب کار است ،کار را می دهد به اکبر و کله سکينه بی کلاه می ماند چرا که صغری زن اکبر فعلاً ترجيح دارد. حالا اگر به هر دليلی صغری و اکبر زدند و پاره کردند و تمام شد، صغری بايد برود غاز بچراند چرا که صغری آن صميميت را با اصغر ندارد که اکبر دارد.

با شما هستم خانم فارسی زبان، خانم فارسی نويس، خانم ژورناليست، خانم نويسند، خانم هنرپيشه، خانم منتقد، خانم مجری راديو، خانم ناشر، خانم سردبير،... هيچ فکر کرده اید اگر آقاتان بالای سرتان نباشد چه بلايی سرتان خواهد آمد؟ با این بويز کلاب ها چه خواهيد کرد؟

يک نويسنده که در کنفرانسی ملاقاتش کرديم بعد از طلاقش محکوم بود که در محيط ایران "همچون سگ" باشد. می گفت اگر با همکارانش و زيردستانش صميمی باشد از او هزار بهانه می گيرند و کارش را از دست می دهد. شوهر سابقش هم برايش شاخ و شانه کشيده بود که اگر دوست پسر بگيرد دخترش را از او خواهد گرفت. بنده و ليلی پورزند به پهنای صورتمان اشک می ريختيم از داستان سوزناکش.

خانم لاهيجی هم همان اطراف بود. من به او مارگرت تاچر می گفتم. خودش تعريف می کرد که با هزار بدبختی و شامولته بازی در دنيای مردانه انتشاراتی ها دوام آورده است. من مانده بودم که اگر من ایران بودم مابين خانم نويسنده درمانده و خانم لاهيجی (مارگرت تاچر) کدام می شدم. فقط خدا را شکر کردم که ایران نيستم.

commenting and trackback have been added to this blog.

سيد حسين نصر، دانشمند تاجر

شرمنده که من هيچوقت نمی توانم آدم حسابانه بنويسم به آدم حسابی ها توصيه می کنم که قست های قرمز پست را نخوانند.

بسی از این گيس و گيس کشی (توجه به پراداکس طاسی) اخير سروش و نصر خنده ام گرفته است. گويا خبر نگار شرق قبل از همايش دين و مدرنيته از دکتر نصر پرسيده است که "آقا نظرتان در مورد روشنفکری دينی يا همان سروش چيست؟" نصر هم بادی به غب غب انداخته است که من اصلاً این نيمچه مدرن نمايان دينی را که همچون غربيان دارند دين و معنويت را از زندگی انسان مدرن دور می کنند، آدم حساب نمی کنم. سپس اضافه کرده است "اما کديور حالا اگر يکم بيشتر درس بخواند چون بر خلاف سروش صاحب فکر است بلکه روزی آدم شود." سروش هم شاکی شده است که " گده تو ديگه چی می گی که می خوای الکی نقدس و دين را وسط فرمول های انيشتن بچپونی و برای خودت دکون باز کردی که هيچ يک زمانی هم رييس دفتر فرح بودی!" البته سروش يادش رفته بگويد که "حالا هم با خامنه ای لاس می زنی" که این را هم نويسنده اضافه می کند.

عده ای از دوستان هم شاکی شده اند که چرا سروش این دانشمند بزرگ سيد حسين نصر را به جای اینکه درست و حسابی نقد کند، رييس دفتر فرح بودنش را به رخش می کشد؟

سوؤال من از این دوستان این است "آيا شما به عمرتان هيچکدام از کتاب های نصر را خوانده اید؟ حالا درست است که من هم به زور به خاطر مدرسه (خدا ذليل کند این استاد کانادايی بهايی عشق عرفان دانشگاهمان را) يک چند صفحه خوانده ام اما نقد و توضيح روی تز های نصر زياد خوانده ام.

باور بفرماييد که در هر چهارچوبی و با هر متدولوژی از مارکسیسم گرفته تا اینستيتوشناليسم مذهبی* تا مترياليسم و غیره اگر بخواهيم تز کلی آقای نصر را نقد کنيم (منهای اینکه خواندن نقد های فلسفی ایشان به مدرنيته بسيار جالب است) به همين گیر اپستمولوژیک سروش می رسيم که:

"آشكار است كه تجربه اسلام در دوران مدرن چندان متفاوت با تجربه مسيحيت و يهوديت نخواهد بود. يعني بر خلاف‌ پندار و كوشش سنت‌گرايان كه رجعتي خام و ناممكن به گذشته را خواستارند، و البته آن را در جامه‌اي از الفاظ پرطمطراق مي‌پوشانند و سر حلقه آنان كه روزگاري از دفتر فرح پهلوي، با تلسكوپ اشراق به دنبال امر قدسي در آسمان حكمت خالده مي‌گشت، اينك پرمدعاتر از هميشه به مدد مداحان و شاگردان ديرين خود به ميدان آوازه‌جويي پا نهاده است، آري برخلاف پندار اين سنت‌گرايان و ساكنان حجره‌هاي تحجر اگر اسلام نسبتي توازن ميان معرفت و هويت را ساماني خرد پسند ندهد، گرفتار سنت پرستان و هويت‌ گرايان بي‌معرفت و بي‌حقيقتي خواهد شد كه با بنيادگرايي كور، دمار از روزگار حقيقت برخواهند آورد".

نقد نصر بر اساس روابطش با قدرت بسيار نقد درستی است زيرا که اگر سروش را شما سياسی می دانيد و از منتقدان اسلام سياسی بايد متوجه باشيد که اسلام آقای سيد حسين نصر به مراتب سياسی تر و خطرناک تر از اسلام دکتر سروش است. اگر سروش مساله اش مدرن کردن اسلام است مساله آقای نصر اسلامی کردن مدرنيته است. يعنی آقای نصر متوجه موقعيت وجودی وخيم انسان مدرن شده است برای این انسان معنويت و دين را تجويز می کند؛ آنهم به شکل غير مستقيم فقط و فقط نوع خاصی از اسلام سنت گرا که ایشان پيرو اش هستند (فرقه مریمیه). و البته ایشان با سير سلوک ملکوتی شان در عالم هپروت اصلاً مساله مهمی چون انقلاب صنعتی و ایجاد اقتصاد کاپيتاليستی و برده داری مدرن را را دليل صاف شدن دهان انسان مدرن نمی دانند و بلکه این برتری اقتصادی هژمونيک گروهی بر گروه ديگر را به کل بی خيال می شوند و هماغوشی معنويت و تکنولوژی را به همه توصيه می کنند.

اگر سروش هدفش این هست که اسلام را از حکومت جدا کند هدف نصر این است که اسلام را به کاپيتال بچسباند. اگر در ایران اقتصاد آقای خامنه ای حکومت می کند در دنیای سرمايه داری، شرکت های چند مليتی نفتی و بيوتکنولوژی و دارو و ... هستند که حکومت می کنند. در چنين دنيايی اسلامی کردن علم به معنی معنوی کردن زندگی تک تک انسان ها نيست.

آقای نصر بيشتر از آنکه دانشمند باشند، تاجرند. يعنی در این سرمايه داری مدرن متوجه شده اند که محصول معنويت و تدين ممکن است خريدار داشته باشد و دارند روی این محصول سرمايه گذاری می کنند. حالا چه به قول سروش از طريق فلسفه بافی های پر طمطراقشان (این را سروش به کسی بگويد خيلی حرف است) و چه از طريق فرقه مريميه که ایشان رهبرشان هستند. نقد اورينتاليستی به نصر، با توجه به جلال دادن به نوع خاصی از صوفیگری که مورد پسند غربيان هست هم، خالی از لطف نيست. در این دنيای کاپيتاليستی فرقه های معنوی هم دکان های اقتصادی اند. مردم را به ترفند معنويت از بلايی که سرمايه داری دارد به سرشان می آورد راضی کردن هنری است. و خوب سرمايه داران هنرمند هم هميشه خود را به قدرت های سياسی نزديک مي کنند که این نزديکی هميشه برای ایشان تغيير سياست به نفع محصول آنها را به ارمغان می آورد.

----------

حاشيه خاله زنکی: سيد حسين نصر پسر خاله رامين جهانبگلو است و خوب این مخالفت هردوی آنها با روشنفکران دينی با اینکه پيشینه تئوريک کاملاً متفاوت دارد، برای هردوشان نزديکی با دولت جمهوری اسلامی را به ارمغان آورده است. دليل اینکه رامين در دوران اصلاحات توانست بيشتر از هر روشنفکر سکولاری در ایران سخنرانی کند همين ضديتش با روشنفکران دينی بود. رامين که غير مستقيم برای آقای هاشمی و سريع القلم کار می کرد تبديل شده بود به ابزار سرکوب روشنفکران دينی برای دست راستی ها. حالا هم که همان قدرت فکستنی را از دست اصلاحات چی ها گرفته اند، رامين گوشه زندان است. آقای نصر هم اگر امروز با حاکمان ایران روابط دوستانه دارد به خاطر این است که آجندای سياسی اش هيچ مخالفتی با کاپيتاليسم اسلامی آقايان ندارد که هيچ، می تواند پشتوانه فلسفی خوبی هم برای يک اقتصاد آزاد اسلامی باشد. بی خود نيست که سروش زورش گرفته است...والّله من هم زورم گرفته است.

*يک جور نقد در کلام به سازمانی کردن دين که از ارزش فلسفی-کلامی آن می کاهد.


پیام صلحی از ایران

گزارش پويان طباطبايی از کنسرت ارکستر سمفونيک تهران در آلمان.
آقا قربونت تا اونجايی يک چند تا عکس از این اولين عشق من عليرضا مير آقا و مجید سینکی بگير که دلم بد جوری براشون تنگ شده (فکر کنم ترومپت دو می شينه علی)!!.



So long as the laws remain such as they are today, employ some discretion: loud opinion forces us to do so; but in privacy and silence let us compensate ourselves for that cruel chastity we are obliged to display in public.

Marquis de Sade

این دومين بار هست که این گفته دوساد را اینجا می آورم.
عکس از تمیشیر .

بکن، نکن

وقتی من تو را مجبور میکنم کاری را انجام دهی یا ندهی، حداقل ۱۴ پیش فرض دارم:

۱. حقیقت وجود دارد
۲. حقیقت یکی است و چند حقیقت وجود ندارد
۳. حقیقت یک وجه دارد و چند وجهی نیست (پس اگر حقیقت تشخیص داده شد همان است که هست، وجه دیگری ندارد)
۴. حقیقت تغییر نمیکند و همیشه ثابت است (پس یک بار که کشف شد کافی است. لازم نیست دوباره چک شود)
۵. حقیقت قابل کشف است
۶. من می‌توانم حقیقت را کشف کنم
۷. تو نمیتوانی به خوبی من حقیقت را کشف کنی
۸. من مصلحت تو را تشخیص میدهم (بر اساس شناختم از حقیقت)
۹. من مصلحت تو را بهتر از تو تشخیص می‌دهم (اگر اختلاف نظر داشتیم حق با من است)
۱۰. تو باید بر اساس مصلحتت رفتار کنی
۱۱. اگر تو نخواستی بر اساس مصلحتت رفتار کنی، میتوان تو را با زور مجبور به آن کرد.
۱۲. من هم بین کسانی هستم که حق دارند تو را مجبور به رعایت مصلحتت کنند
۱۳. اگر در مقابل اجبار به رعایت مصلحتت مقاومت کردی سزاوار تنبیهی!
۱۴. من بین کسانی هستم که حق دارند تو را تنبیه کنند.

Fucking Ironic

خاطرات شعبان از 28 مرداد
از بهمن بخوانید
عکس های اینجا را هم ببینید
عکس بالا هم از کتاب هما سرشار از طریق جی جی.
.

پيرامون مسائل پر از اهميت برابری جنسی و جنسگونگی دو نکته خيلی مهم را يادم رفت که بگويم.

در تمام دوران کودکی ام که مثل آدم آرزو نـکرده ام که زندگی آرام و خوشحالی در کنار همسر مهربان و فرزندانم همانطور بگذرانم که مثلاً بنده خدا فرح خانم گذارنید، قطعأ آرزو کرده ام که گير کسی نيافتم که شب ها خر و پف می کند. صدای خر و پف پدرم هميشه من را که دو اتاق دورتر بودم آزار می داد و اگر شب خانه عمو پيروزم می خوابيدم که بد تر بود، تا صبح خوابم نمی برد.نکته ظريف اینکه چند صباحی که قبل از چند صباح فعلی، پيش فردی می خوابیدم که خدا را شکر درست مثل همان طرف قبلتر خر و پف نمی کرد، متوجه شده ام که گاهی همخوابه هایم شکوه می کنند که نمی توانند از صدای خر و پفم بخوابند. خوبی ماجرا این که من هرگز از صدای خر و پف خودم بيدار نشدم.

نکتۀ دومِ برابریِ جنسی اینکه فيلم هواشناس کارکتر اصلی اش مردی است که اخبار هواشناسی را می گويد.مردم هرزگاهی با ديدن این فرد در خيابان بسويش ليوان نوشابه ای، برگری، سوسیسی، غذای ارزان قيمتی پرتاب می کنند. نکته در قيمت شئی پرتابی است. بر سر و صورت مرد هواشناس هرگز باز مانده غذای گران قيمتی پرتاب نشده است. پدر مرد هواشناس که نويسنده مشهوری است نمی تواند دليل منطقی این بی احترامی را درک کند. از پسرش می پرسد"چرا کسی بايد بخواهد که روی تو بستنی پرتاب کند؟"
خوبی عيال من هم همين است. هميشه از بستنی های پرتابی متعجب است.

خدا الهی سايه این "آقای نورانی" عبدی خان کلانتری را از سر زنان کم نکند

چقدر خوب است این تحليل های ادبی از آثار زنانی که در حاشيه دارند خاک می خورند. کاش من هم در بيان حرف هام اینقدر آرامش داشتم که عبدی دارد. شايد حرف هايم را خيلی بهتر می زدم. (البته خوب سواد هم هست که دارم روش کار می کنم!!)

از عبدی خرافه و خشونت ـ با اشاره به طوبی و معنای شب را بخوانید

آدم بهتراست بد* کند يا اینکه اجازه دهد به او بد شود: آسيب شناسی** جنسيت جنده

این سؤال نسبتاً ساده بحث خانوادگی ما بود ديشب قبل از اینکه عيال بخوابد. البته قرار بود دو ساعت بخوابيم که عيان بلند شود ادامه مقاله اش را در همين باب بنويسد که من بلند شده ام و او هنوز دارد داد ميزند که چراغ را خاموش کن.
بحث البته نيک آهنگ نيست اما به قول رفيق شفيقم چه می شود کرد با فرهنگی که اگر زن را نتوانند با آرغ روشنفکری رام کنند متوسل به تازيانه می شوند؟
در این مورد خاص اما نيک آهنگ سياس است و وارد بحث نشد. من قصد دارم این مطلب و مطالب بعدی مربوطه را با این فرض بنويسم که که اصلا موضوع نیکان گذشته است و مخاطب اصلی من هرکس است که نياز به يک نقد فرهنگی در زمينه جنسيت جنده گان، عامليت جنسی آنها، و این مقولات را حس می کند. البته بهتر است تعريف واژه جنده را باز بگذاريم چرا که همانطور که می دانيد جنده تعريف خاصی ندارد و با وجود اینکه به طور مستقيم مربوط به جنسيت زن است می تواند به هر زنی اطلاغ شود.

بحث من این هست که در يک فرهنگ "فلان" سالارانه آنکس که فلان ندارد و می خواهد همان فرهنگ "فلان" سالارانه رآ نقد کند، بايد چه کند!

در کتاب های درسی ما گويند که اولين آگاهی يک زن در يک همچين نظام "فلان" سالارانه ای این هست که خودش را به عنوان يک قربانی ببينید. البته ادبياتی که به دنبال این احساس قربانی بودن می آید همانا همان "چس ناله" خودمان هست. يعنی زن بعد از تحقيق و تفحص در اطرافش به این نتيجه مهم می رسد که "بابا این چه وضعشه...چرا همه چيز نابرابره؟" چس ناله در ادبيات زنان فارسی نويس و همين وبلاگستان خودمان کم نيست. مثلاً اگر من بخواهم با "چس ناله" این مشکلی که با يک شخص نوعی مثل نيک آهنگ دارم را بررسی کنم، می شود يک چيزی در این مايه ها:

"سرم درد می کند. تمام تنم می لرزد. عصبی ام. نه عصبی نيستم. درمانده ام. خدا يا من به کجا پناه ببرم. طرف تمام فکر و ذکرش شده اینکه به همه بگه من وضع ام خرابه. آخه يک زن بايد چقدر بايد زجر بکشه چقدر بايد درد بکشه. کم از بابام کشيدم حالا هم که رو پای خودم ایستادم و کم نياوردم، حالا این يابو خورده به تور ما. ديگه طاقت ندارم. خدايا من چرا بايد این تو مملکت کثافت که زن ها اینقدر بدبختند به دنيا می آمدم؟"

با وجود اینکه روش چس ناله می تواند بسيار ترحم بر انگيز و تا حدی موفقيت آميز برای جلب حمايت باشد، حس زيباشناسی من هم اکنون تذکر داد که "چس ناله ام شد کار جمع اش کن حالم بهم خورد از این داستان تکراری!" خوب به همين علت روش ديگری را بر می گزينيم.

گويند زنان هموطن من بسيار زياد در امر مبارزه انفعالی تخصص دارند. نمونه کلاسیک ادبی اش همان کارکتر بلور خانم همسايه های احمد محمود. بلور خانم که صبح تا شب از شوهر "نامردش"- امان آقا- کتک می خورد يک رابطه نسبتاً پيچيده جنسی را با خالد شخصيت اصلی داستان که تازه به بلوغ رسيده است آغاز می کند. می گويند رمان يکی از برجسته ترين آثار ادبی فارسی است که خوب به لطف زمينه ضد استعماری اش زمان شاه آنچنان به رسميت شناخته نشد و زمان آخوندها هم که صحنه های سکسی اش کار دست احمد خان محمود داد
و البته برای من که در سن دوازده سالگی به لطف پدر دوستم این کتاب را خواندم مهمتر از استعمار و نفت ملی بلايی بود که بلور خانم به سر امان آقا می آورد. پيام اخلاقی داستان: امان آقا بلور خانم را می زند اما بلور خانم بدون اینکه امان آقا بداند به او خيانت می کند. فيلسوفان جنده شناس "فلان" سالار فرهنگ ما در جنده بودن يا نبودن بلور خانم اختلاف دارند. دليل اصلی این مساله حس ترحمی است که خواننده نسبت به کارکتر بلورخانم پيدا می کند. به بلور خانم بد شده است پس او هم بد می کند.

خوشبختانه اخيراً ليبراليسم که توسط افرادی همچون اکبر گنجی در حال حفظ و اشاعه است و ما ایرانيان داريم کم کم با مباحثی چون آزادی فردی و این حرف ها آشنا می شويم. اما متاسفانه این آزادی فردی و حقوق مدنی هنوز شامل حال جنده گان نشده است. به این ترتيب به شکل کلاسيکش اگر بتول خانم شغل حرفه ای خود را دادن سرويس های جنسی در مقابل وجوه نقدی بداند، از حمايت اکبر گنجی بر خوردار نخواهد بود. این در حالی است که همان بتول خانم در محله چراغ قرمز شهر آق مهدی سيبستان می تواند با استناد به اصل ليبرال "بدن خودم هست به تو چه!" از حقوق و مزايای خوبی بر خوردار باشد.

بتول خانم اینجا در نگاه يک فلان سالار همچون نيک آهنگ مرتکب بزرگترین گناه کبيره می شود: بدون اینکه به او بد شود بد می کند و در مقابل گرفتن پول بدن خود را می فروشد. در این حال بتول خانم تنها راه نجاتش این هست که از طريق چس ناله وارد عمل شود. يعنی بگويد که زندگی سختی داشته و چاره ای ندارد جز این کار کثيف.

حالت بسيار وخيم جنده گی اما، زمانی است که شخص نه به خاطر پول و نه از سر ناچاری بلکه به خاطر لذت دنيوی و يک ارگاسم ناقابل اقدام به ایجاد رابطه جنسی -نه به قصد ایجاد خانواده بلکه به خاطر کیف شهوانی- می کند. با این فرض نازلی حتی نمی تواند از چس نالۀ "از سرِ ناچاری" استفاده کند. در این حالت تنها راه توجيه این فرم از جنده گی متوسل شدن به مبانی ليبراليسم و مبارزه فعال در جهت بدست آوردن حق و حقوق جنده بودن است. این حالت يکی از پيچيده ترين انواع جندگی است که در جلسه بعد به آسيب شناسی آن خواهيم پرداخت.

*در تمام این نوشته فرض بر آن است که ایجاد رابطه جنسی خارج از حريم خانواده کار بدی است
** این مطلب يک طنز تلخ است و به همين منظور حماقت استفاده از واژه آسيب شناسی بر عهده آن
175،000فارسی نويسی است که این واژه را باب کرده اند

نیک آهنگ کوثر هم تجربه اهمیت انتخاب فردی در زندگی اجتماعی و احترام به نظرات دیگران را از دیگر عوامل موثر در شکل گیری نوشته های خود و سایر وبلاگ نویس های این منطقه می داند.
کوثر در مصاحبه امروزش با بی بی سی
مردم از خوشی

می گويند مدرنيته شهری است زيبا که در آن همه باهم مهربانند. می گويند فرهنگ ما در راه است...دارد از سنت دل می کند و پيش به سوی آرمان شهر می رود.

من می گويم که نخواستم...می شود برگشت به همان سنت؟ لااقل منِ زن، در سنت به خاطر موجود جنسی بودن و جنسيت داشتن مورد سرزنش قرار نمی گرفتم.

عصبانی ام و خنده ام هم گرفته است. به خاطر مطالب ضد زن نيک آهنگ در کلاغستون [ + +در وبلاگ مهدی جامی انتقاد کوچکی نوشتم که طنزی که تمام فلسفه اش بر ضديت با زن است ارزش زيبايی شناسی اش کجاست؟

نقد مودبانه ام را جوابش را در وبلاگ نيک آهنگگرفتم. گفته بود حواستان را جمع کنيد. تهديد کرده بود. گفته بود آنها که ما را نقد کرده اند يا هموسکچوالند يا بای سکچوالند و يا دوستان همو و بای دارند.

اولين بار نيست که نيک آهنگ ضديتش را با فراهنجار ها اعلام می کند. من خودم بارها زبانش را اینجا به نقد کشيدم. این بار اما...این بار خود من را می گفت. بنده خدا دوستان بای سکشوال و هموسکشوالم که هميشه از دست نيک آهنگ جز جگر می کشند. سانسور که فقط جمهوری اسلامی نمی کند....این آقا خودش نماد فرهنگی سانسور است. این شخصيت فرهنگی وجدان بشريت است. مردم را تهديد می کند که به پدر مادرتان می گويم که "کون می دهيد." نماينده امر به معروف و نهی از منکر وبلاگستان است، آقا. آنوقت من به خاطر نقد مودبانه ام چه جواب می گيرم؟آقای نيک آهنگ کوثر تشريف می آورد در چت روم به من می گويد:

"تو طرفدار زن نیستی
تو طرفدار فساد زنی
. و من هم اونجا مقابل تو هستم
تو طرفدار بی اخلاقی و هرزه گی هست
امشب با ین بودن، فردا شب با دیگری بودن"

بعد هم من را تهديد می کند که:
"از بابات می پپرسم مثلا به نظر شما نازلی هر شب هر جا باشه، فساده یا نشان دهنده تربیت خانوادگی"

راستی در این فرهنگ به سمت مدرنيته ما چگونه شخصيت ها فرهنگی می شوند؟ این چيزی است که از مهدی جامی پرسيدم. به او نوشتم:

"تمام موقعيت نيک آهنگ به عنوان يک ژورناليست و هنرمند بر تهديد و مظلوم نمايی بنا شده است. من نمی توانم اجازه دهم که ایشان به راحتی با این روش "شعبان بی مخی" با تهديد کردن بر اساس جنسيت من، منافع کاری خود را پيش ببرد. مخصوصاً اینکه شغل شريف ایشان فرهنگ سازی است. دوستی که امروز با او حرف می زدم گفت:"اگر الان کاری نکنيد، فردا که با همين روش وزير فرهنگ شد شما مسئوليد. راست هم می گويد.

آق مهدی سيبستان عزيز. همکار شما کارش تهديد ديگران است. دوستان مشترکی داريم که از بیم اینکه مسائل خصوصی جنسی شان را با خانواده هايشان در ميان نگذارد به او باج می دهند. من هم که اصولاً بی کله ام و هميشه در مقابلش ایستاده ام، امروز ملاحظات راديو شما را دارم. من نمی دانم کجای دنيا فرهنگ سازان بعد از نقد يقه منتقد را می گيرند و تهديدش می کنند! به هر حال من هم آنقدر ها که می نمايم پوستم کلفت نيست و این چند روز صادقانه بگويم از این بيداد مردان بی مرام در فرهنگ مان حسابی مايوس شده ام و افسرده."

مهدی با من همدردی کرد. اما آقای جامی آيا همدردی کافی است؟ آيا شما می خواهيد به چنين افرادی با چنين تفکرات ارتجاعی تريبون بدهيد برای فرهنگ سازی برای همان مدرنيته که خودتان آرزويش را داريد؟

--------------
این هم کل مکالمه من و نيک آهنگ کوثر محض ایجاد شفافيت فقط دو اسم را سانسور کرده ام چون مطمئنم که نمی خواهند اسمشان اینجا بيايد. يکی هم غلط تايپی خودم را عوض کردم ولی عين لغت عوض نشده


9:38 PM
Nikahang: به به آبجی سیبیل، راستی چقدر من حس می کنم @@@@ و ### با تو فرکانسشون همراهه loool
me: what?
Nikahang: بخصوص در این موضع گیری امروز صبحت
هه هه هه هه
9:39 PM
me: @@@@thinks the same as I do?
well baby
Nikahang: نخیر
me: I won't tolarate what you are doin
Nikahang: حس می کنم داری به جفتشون حال میدی
me: I will not have tolarated it if you were in fucking CNN
Nikahang: ایرادی نداره
9:40 PM
حسادت که شاخ و دم نداره
me: want me to forward you the letters I send to media?
Nikahang: چرا که نه؟
me: Nikan jaan
amgeh bacheh im
azizam
Nikahang: من که میدونم تو پشت فکرت چیه
me: man moghiyat vojoodim be to basteh ast
9:41 PM
harvaght to bekhay in afkaar zed zaneto eshaaeh bedi
I will be there baby
Nikahang: من که تو رو می شناسم
تو طرفدار زن نیستی
me: and I will do anything in my power to make a point
well daari monharef mishi
ageh mano khoob beshnaasi midooni
Nikahang: تو طرفدار فساد زنی
و من هم اونجا مقابل تو هستم
me: keh man adam-e principle daari ham
9:42 PM
fesaad zan?
what is that?
Nikahang: تو طرفدار بی اخلاقی و هرزه گی هستی
me: please elaborate
Nikahang: امشب با ین بودن، فردا شب با دیگری بودن
me: please elaborate even more
Nikahang: و به هیچ چیز پایبند نبودن
me: elaborate even more
Nikahang: همین کافیه برای تو
me: can I publish this?
9:43 PM
this convesation?>
Nikahang: نه
me: na?
chera?
Nikahang: چون مکالمه است
me: mageh in eteghad-e to nist
I will consider it a Mosahebeh
Nikahang: چرا، ولی وقتی پخته شد کتبی اش می کنم
me: well
I kindda like to go first on this one
I will publish this
9:44 PM
I will publish it
Nikahang: بدون اجازه من؟
باشه
me: yes
mageh inhaa eteghaad to nist
?
mageh to motaghed nisti keh man
mikhaam fesaad ijaad konam
?
Nikahang: من اگر بخوام اعتقادمو بنویسم، کاملش می کنم و می نویسم
me: baasheh
man minevisam
keh nikahang kowsaer
emrooz oomadeh be man migeh
9:45 PM
Nikahang: پس تو هم قبول داری که دنبال این کار هستی؟
me: to az ghomaash kasani hasti keh mikhan zan haa ro fased konan
na
Nikahang : چرا
me: taa fesaad chi baasheh
man keh be jendegim eftekhaar mikonam
Nikahang : فساد از نظر خونواده تو چی هست؟
me: I even call myself a jendeh
nikan this in lovely
I will love to continue this
Nikahang: از بابات می پپرسم مثلا به نظر شما نازلی هر شب هر جا باشه، فساده یا نشان دهنده تربیت خانوادگی
9:46 PM
me : please do
I will dare you
Nikahang: مثلا بابات میگه چی؟
me: to write abouit this now
allan
bara babay-e man lotfan yek nameh sar goshaadeh benevis
Nikahang: اتفاقا من اصلا قصد کار غیر پخته کردن ندارم
اصلا
me : na kahhesh mikonam
chon ageh yo nakoni
man hamin allan inkaro mikonam
yani yek naameh sar goshaadeh be babam minevisam
9:47 PM
migam
babay-e azizam
Nikahang : اگر می خوای از عصبانیت کاری کنی، ایرادی نداره
me: in eyn vaghiyat ast
nikahang kowsar
cartoonist mohtaram
allan rooyeh chat az man porsidand
keh too agar babat bedooneh jendeh yi chi fekr mikoneh
nikan
listen
I have nothing to lose baby
man be kaari ke mikonam eteghaad daaram
9:48 PM
Nikahang: باشه
me: va chon tarsi ham nadaaram
I have nothing to lose
Nikahang: من هم به کاری که می کنم اعتقاد دارم
me: yek omr
Nikahang: ولی روش خودمو دارم
me: sonat maa
baes shodeh
keh mardhaa hamin kari keh to mikoni ro baa zan haa bokonan
be tarsoonaneshoon
az fesaad
az fahshaa
9:49 PM
beheshoon label bezanan
jensiyatoon to naboood konan
well
Nikahang: ایرادی نداره، تو از کار خودت دفاع کن
me: man na muslamoonam
na be in kos o shera eteghad daaram
Nikahang: خیلی هم خوبه
me: pas nikan jaan
man jendh am
ageh to mikhaahi
man har shab beh yek nafar midam
chon amelyat daaram
va badan-e khodam-e
9:50 PM
va na be babam marbooteh
na beh to
Nikahang: کاملا قبول
me: va behesh eftekhaar ham mikonam
haala goosh kon
Nikahang: خیلی هم خوب
me: man
bara in eteghaadam
hazineh daadam
va hamchin ham nist
ke azro hava be in natijeh resideh baasham
keh jendegi be dard zan haa mikhoreh
Nikahang: خیلی هم خوب
9:51 PM
me: in chizi keh to behesh migi jendegi
yeki digeh behesh migeh sexual revolution
and trust
ma
me ageh nabaasheh
hamoon Angelina Julie
keh baahash jagh mizni
emrooz to TV nabood
9:52 PM
Nikahang: کجا رفتی؟
me: hamin jaam
harfam tamoom shod
migam be to
Nikahang: خسته ناشی
me: agar to fekr mikoni
keh mitooni
to resaaneh omoomi
ahrchi eshghet bekeshi begi
billakh
9:53 PM
chon bandeh ham injaa mitoonam az ghodrat-e naghdam
estefaadhe konam
Nikahang: تو اولا تا روز دهم نمی تونی بفهمی برنامه من چیه
برای مهدی فرستادم
ولی اون احتمالا اعلام نخواهد کرد
چون ممکنه اعلام کنی
9:54 PM
بهت نمی گم
me: man nemikham bedoonam aziz
bara man hamin chiz haayi keh taa haalaa neveshti zang-e khatareh
Nikahang: چون فقط دنبال بهانه خودتی
me: aziz jaan
Nikahang: نفهمیدی
هنوز نفهمیدی
me: to bayad taa emrooz fahmideh baashi
Nikahang: نفهمیدی
me: ke man hadafam in keh alaki maskhareh baazi dar biyaaram nist
to matnet zed zan bood
va
9:55 PM
in matno ageh abdee kalantari ham chaap mikard
man moatarez boodam
Nikahang: تو هنوز برنامه یک ماهه رو گوش ندادی
me: rabti nadareh nikan jan
Nikahang: وقتی دوره آزمایشی تموم شد می فهمی
چرا
me : chizi keh taa allan dorost kardi
besiyaar bimazeh bood
tanzi keh
Nikahang: چون یک فرایند پشتش هست که تو هنوز نمی دونی
me: ghodrat ro be chalesh nakesheh
Nikahang: در هر حال
me: va zaef kos baasheh
Nikahang: تو به کاری که اعتقاد داری عمل کن
me: hich faaydeh yi nadaareh
9:56 PM
motmaenan
Nikahang: و خوشحالم که خبر نداری
همین
خدا حافظ
me: o.k
bye
Nikahang: باید برم سر کار
me: o.k
man inhaa ro baa ejzaaeh chap mikonam
chon aaliyeh

تولد هشتاد سالگی کاماندانته


سیانید

آرسنیک

آمونیاک

دود

دود دود

دو دو دو دو دو دوووووو


صفحه بی بی سی را به مناسبت این روز عزيز را از دست مدهید

عبدی کلانتری از کاسترو می گويد همراه با صدای بسيار بسيار سکسی و موسيقی های بی ربط اما مرتبط


موقعيت وجودی کوروش عليانی بودن در جمهوری اسلامی ایران. این مدعيان اصولگرايی دارند آخرين باز مانده های پايبند به اصول را هم نابود می کنند. نوشته عالی و دلخراش کوروش عليانی را بخوانيد که از روزی که خواندمش بعضی از جملاتش از مغزم بيرون نمی رود.

موقعيت وجودی يک فلسطينی که پاسپورت اسراييلی دارد اما شهروند درجه دو است و اسراييلی ها برايش کاتاگوری عرب-اسراييلی را ساخته اند ...(لينک از نيکی). از کشيش رياح با وجود اینکه پاسپورت اسراييل داشته است، ويزای اسراييل خواسته اند و بعد هم او را به خاطر اینکه ترجيح داده است که عربی صحبت کند، حسابی در درد سر انداخته اند و نگذاشته اند که پرواز کند. این عربی حرف زدن هم سياست خودش را دارد.

بيشتر فلسطينی/اسراييلی هايی که ساکن اورشليم شرقی اند، خوب می دانند که عربی حرف زدن حتی می تواند به قيمت جانشان تمام شود. این در حالی است که عربی يکی از دو زبان اصلی کشور اسراييل هست. عرب هايی که در کشور اسراييل زندگی می کنند و تابعيت اسراييل را دارند اگر برای ديدن اقوامشان به قسمت های فلسطينی بروند اگر در مرز عربی صحبت کنند، ماموران اسراييلی پدرشان را در می آورند. در حالی که در این مرز ها هميشه مترجم عربی موجود است ولی این يک راه تحقير عرب زبان هاست.

داستان های این مزرها وحشتناک است. بلايی که اسراييلی ها در این مرز ها بر سر فلسطينيان و عرب های-اسراييلی می آورد، کمتر از جنايت نيست. تصورش را بکنيد که آدم آزادی عبور و مرور را در مملکت خودش از دست بدهد. تصور کنيد زن حامله ای را که در مرز زايمان کند، چون ماموران به او اجازه رفتن به بيمارستانِ آنور دیوار را نمی دهند. تصور کنيد زنان و مردانی را که نمی توانند با شريک دلخواه خود زندگی کنند چون دولت اسراييل به عرب های-اسراييلی که با فلسطينان وصلت می کنند، اجازه نمی دهد که با همسرانشان در اسراييل زندگی کنند. دولت اسراييل تمام سعی خود را می کند که جمعيت عرب های اسراييل را روز به روز کمتر و کمتر کند. مگر این پاکسازی نژادی نيست؟ مگر این فاشيسم نيست؟ در همين رابطه مصاحبه طارق علی با مادر جونز را از دست مدهيد که مثل هميشه حرف حساب می زند (لينک از طريق آقای صمد زاده)

انالّله و اناليه راجعون می گويد

...و

حق

مرغ يک پايش بر زمين کوفت

مترسک شهيد شد ميان زارِ جنوب لبنان

...و

بيروت و باروت در بستر شدند

درست بود می دانم

نطفه های حيوانات را لب مرز حراج کرده باد می کردند

بر باد می کردم خودم را

که معشوقم موشک را بوسيد و پر کشيد روی خاک

...و

راستی غذای جديد مک دونالد را خورده ای؟!

گوشت تردی دارد نه؟!
يک نکته ای که دکتر حقيقی در مورد این بازداشت فارغ التحصيلان دانشگاه شريف و ديپورت شان به ایران به درستی اشاره کرد این بود که"توجه داريد که نه راديو فردا این خبر را پوشش داد نه صدای آمريکا." به این می گويند پراپاگاندا به نفع آمريکا و ژورنالسيم پولکی که هرکه پول بدهد، هواييش را بيشتر دارند. بابا جان این کم خبری نبود که اینها بخواهند بی خيالش شوند.

تصحيح:
اعتراف می کنم که گند زدم: گزارش های راديو فردا
http://www.radiofarda.com/ iran_a...E9BDFF1EBD.html

http://www.radiofarda.com/ specia...8591d85f44.html
در همين ضمينه شرحِِِ حال يکی از بچه ها را بخوانيد:

Eight of the graduates of SUT and their spouses and I (6 men and 3 women) were traveling by LH 454 line on­ 3rd of Aug which reached there at noon. At the first of our entrances two officers checked the passports of all the passengers, they sent me to the other o­ne who controlled my visa and checked my name by a list. He told me to stay there. Other Iranian came o­ne by o­ne and all of us gathered together. At the end four officers companied us to the visa control station. We passed the lines and four stations controlled our documents as fast as possible. They told us to go to the immigration office. When we gathered again, 5-6 officers stood around us and o­ne of them started to talk. At first, he checked if everybody can understand English and if everybody is there because of the SUTA Reunion. Then he explained that, as same as the o­nes who had arrived last night, without any known especial reason for them, all of our visas are canceled and we should go back to Iran as soon as possible. He told us each of us should do some Q&A by different officers and meanwhile they would find seats for us. He said, “I am so sorry but it is not under our control”.

They took the tags of our luggage and o­ne officer called each of us. In my case, the officer asked me some general questions about my date of birth, education, my job, my parents, citizenship, SUTA, etc. He also asked me if I have any fear from going back to Iran. Then he explained that I have two choice of application withdraw or being deported. I choose the first o­ne. They took my fingerprints and three different pictures. Then he asked me if I want to call Iranian embassy. At first I told him we don't have o­ne but then I asked him to call Algeria embassy where is the safeguarding center of the interest of Iran (“Daftar e hafez e manaf e Iran”). After 10 min, he told me his supervisor didn't let him to call there.

Then we gathered altogether again. Around 5:30, when they became sure that there is no possibility to send us home in the same day my officer called me to take my watch, money and other valuable things. When I asked why, he explained that it is not good that we stay there all the night and they would send us to some place under the custody of Immigration Office where there are beds to sleep. The other o­ne added that I should give them my ring and necklace too. I asked if I could bring my handbag. He said no. I asked about a book and my ipod. His answer was no again. I asked if you are taking us to the jail. He said no but because of your own security it is better to leave your valuable thing here. Then I asked them if it is possible to call o­ne of my friends. They let me to call her only for less than o­ne minute. I asked her to inform my family about my situation. In some cases, they asked the others to speak in English or use the speaker.

The procedure was similar for the other o­nes. Till someone told them that we are hungry and thirsty. They told us it is possible that we can write our orders and give them money to buy some food. We did the same. In this time, two other graduates of SUT traveling by United Airline came there. They were so lucky to find seats in the next flight and leave there soon. The time was passing and no o­ne gave us any more explanation. As we were so tired, around 8 p.m. we slept o­n the seats. It was so cold and inconvenient. At 9 p.m. that office was closing and they told us we should be moved to the other place inside of the airport. Two officers took us to another Immigration office in another side of the airport. There, we met another graduates of SUT, a woman who was so frighten and unconscious. She had traveled by KLM airline.

Around 10:30 two polices with lots of handcuffs and chains came there. The supervisor of that office explained for us “The o­nly available place for you to stay at night is San Jose Jail. You should go there and obey its entire rules. There is no other choice.” o­ne of the new come officers called me for the safety inspection (it was as same as the inspection of the criminals in the western films). Then she fastened my hand by handcuffs and asked her colleague about fastening my legs by chain. He said that it was not necessary. Then this procedure was repeated for all of the men. They opened my handcuffs but took the men by them. Then another police came and did the security inspection for all of the women. That time, we were four. At midnight, they took us to the special vehicles for the transportation of criminals to the jails with different barriers and metallic doors. We reached to the San Jose Jail.

At first, we passed the metal detectors and filled a form about height, weight and our clothes and another form about the controlling of the phone calls. Then the nursery called my name and asked some question about my health situation and took my blood pressure. It was a waiting room that other prisoners chained to the seats were waiting for the other steps. They sent me to the other officer. She took another picture of me and printed my fingerprint, palm print, etc and sent me to a cell. It was a 2x3 room. At the end of it, behind a short wall there was a toilet and a washbasin. There were two benches and o­n o­ne of them a black woman were slept. After 2-3 min, a white addicted woman came in. She was in a bad mood. She cried; hit her head to the wall, used the phone and screamed. After more 2-3 minutes other Iranians came o­ne by o­ne. Two more foreigners were added too. It was really a bad situation. We tried to release our stress and talked a little.

At 2:15 a.m. they called us o­ne by o­ne and attached some identity bracelet to our hands. Those showed our picture, name, o­ne I.D. number and a barcode. At 3 a.m. two non-uniformed officers called us again and asked us some questions to define our cells. They asked about, our orient, membership in gangs, if we had tried to suicide, etc. The o­ne, who talked to me, said it is apparent that you should not be here and we try to send four of you to the same cell. At 4 a.m., they called name of different prisoners, asked us to stay toward the wall and chained hands of each two people together. We told them that we should be picked up by immigrant officers in the morning and where are you taking us. The officer who was the driver too told us that we were going to the “Santa Clara County- Department of Correction” and tomorrow we should go to the court.

We stayed in a big entrance lobby. At the right hand, there were different stations for the officers. At the front, it was the dressing room containing the prison clothes, blankets and packages of toothbrush, spoon, etc. Some people with the dress of Santa Clara prison came there. Some o­ne with chained hands and foots and some people with ordinary clothes were added. When we reached there, it was so cold and dark. We didn’t know what’s going o­n. All of us were in a bad mode and frightened. We set there till around 6 a.m. They called some people who came there with us and gave them the clothes and necessary stuffs and took them somewhere else. They also changed the dress of some of the other and chained their foot and kept them there. After a long time, they called us to sign the release papers and then we became more relax that we were going out of that prison.

Around 6:45 a special car van came and two officers came in. They started with the prisoners and fastened their hands to theirs waist by chain and handcuff. Then they called us and did the same to us. They took us to the vehicle. We drove around 15 min and enter a dark, tightened tunnel. They parked and the officers went out. When we asked other o­nes, they told us we were there to pick up the men. After 30 min, the men in our group and some other o­nes with the same situation, i.e. hands chained to waist, came in. We drove a long way to reach the airport. We didn’t see any special sign but we could hear the noise of airplanes. We stayed in the car, under the hot sunshine for 30 minutes till two officers from the immigrant section came. They opened our hands and took us to the same office that we were there yesterday.

As we couldn’t even drink water, we were not fine and they brought us tea. They gave us all of our personal stuff instead of our tickets and passports. Near 11 a.m. we gave them some money and asked them to buy us some meal. Around 12, near the landing of Lufthansa plane, which contained around 15 graduates of SUT, they took us and our stuffs out of the office harshly to make it impossible for us to meet them and let them know what’s going o­n. We were in an isolated lounge for o­ne hour and then we went to check in the plane. It is worthy to mention that my return flight was from NY and I paid for the difference of the flight from SF!!!

When we were waiting, 6 lucky people from that flight came and could return with us. I should mention that the Lufthansa personnel were so kind to us and helped us to recover as soon as possible. Now, I am safe in my house and in my country.

It is a pity that it could be a memorable and joyful trip for all of us but now it is a nightmare that we want to forget it as soon as possible.