اگر می توانستم شعر بفهمم و بنویسم خوب بود. اگر می دانستم شعر را، يک چيزی در این مايه ها می نوشتم:


و سرانجام

روزی که مرده باشم

و شعرهایم

نخوانده مانده باشند

انتقامم را

از شما گرفته ام

و آسمان خراش ها

و ارتش هایتان

*****

یک بعد از ظهر زیبای بهاری

درکوچه های جنین قدم می زدم

یک موشک خاکستری

بی مقدمه به نوک دماغم خورد

و منفجر شدم

یک لحظه بعد

آقای هیومن رایتز

با چتر نجات پایین آمد

کت و شلوار آوازخوان تاس را

به تن داشت

و از نیویورک تا جنین

یک نفس پریده بود

با دیدنم فریاد زد

آقای عدالت هم

یک ساعت قبل از شما

در یک عملیات انتحاری

کشته شد

بعد کنار جنازه نشست

و مؤدبانه
ساعت ها گریه کرد.

*****

حالا همه چیز

رو به راه است

هیتلر

خودکشی کرده

استالین

در کتابخانه ها مانده

و کابل

درست مثل روز اول خلقت

حالا همه چیز رو به راه است

فقط باید نشست

و در این آرامش

یک قوطی کوکاکولا نوشید

کوکایی یخ
همچون شعر


باقی اش را اینجا بخوانيد
حيف که این کتاب شعر را ندارم!
شايد هم دليلی که من نمی توانم شعر بگم این هست که آخر "برای کی شعر بنويسم"