از عشق...

چند وقت پيش يکی از اساتيد که به نظر آدم خيلی خشک و عمل گرايی می آيد داشت به من در مسير خانه سواری می داد که ديدم به يک آهنگ های ایرانی "مکش مرگ من"ی گوش می دهد که نگو!! خلاصه با وجود اینکه من این استاد گرامی خيلی ارادت دارم-کمی سر به سرش گذاشتم . حالا شما تصور کنيد يک آقای محترم چهل-پنجاه ساله زن و بچه دار را با موهای جوگندمی و سيبيل قابل توجه و وام خونه و ماشين و هزار بدبختی__

آقای دکتر فلانی شما موسيقی هم گوش می ديد؟

آره تو ماشين خيلی دوست دارم.

بعد این خواننده هه کيه؟ لوس آنجلسی يه؟

آره جديده...هنگامه است.

پس جديده...امم هنگامه!![ صدای زن می آيدبا صدايی که گويا همين الان دارد می دهد: "من قصه گوی عشق ام تو بهترين کلامی..قشنگ ترين خيالی که هر نفس باهامی....وقتی تويی کنارم آسمون آبی رنگه.."]

بعد آقای دکتر شما دقيقاً چه احساسی داريد وقتی به این موسيقی گوش می ديد؟

آقای دکتر جوابم را نمی دهد و لبخندی می زند و می گويد "دوست نداری بذار عوض اش کنم" ترانه بعدی يک چيزی سانتیمانتال در مايه های آهنگ های فولکلور اروپای شرقی هست با صدای ويگنی-کسی! آقای دکتر که من را متخصص امور جنسی-جنسگونگی-عشقی با تجربه فراوان در انواع امور تئوريک و عملی می داند می پرسد "شما به این ترانه ها گوش نمی ديد؟"

در اتوبوس شبانه در راه نيويورک بيست روز موسيقی روی آی پاد را می چرخانم و در به در دنبال يک آهنگ عاشقانه می گردم که روی قسمت رومانتيک مغزم کار کنم که رسديم پيش عيال زياد ضايع نکنم (بگذريم که کلی ضايع کردم و روز اول فقط باهاش دعوا کردم که چرا ظرف ها رو نشسته). خلاصه بعد از تلاش های فراوان برای شستشوی مغزی خودم به این نتيجه رسيدم که من به قول صنم "به قدری مشغول وارونه کردن فرم نرماتيک هستم که هر نوع فرم رمانتيک از پيش استفاده شده ای به نظرم سانتيمنتال و آبکی می آید."

چند وقت پيش به صابره گفتم که "بابا خدا را شکر به نظر می آيد بی خيال رومانس مومانس شدی. من حسابی اعصابم به هم می ريخت که این ابراز عشق های تو و سلمان را می خواندم، به نظرم زيادی اگزيبيشناليست بود." صابره هم خوب جواب داد که این ابراز عشق ها را جزو تجربه رومانتيک می داند و با آن حال می کند.

يک بنده خدا يک زمانی پيدا شده بود هی برای من نامه عاشقانه می فرستاد. بگذريم که من بدبخت با آن نثر ملکوتی که طرف داشت بايد سه تا ديکشنری و لغتنامه می گذاشتم کنار دستم که نامه های بسيار طويل او را بخوانم. و البته بعد از تمام تحقيقات زبانی من، نامه چيزی نبود جز يک سالاد لغات رمانتيک عهد بوقی-ادبی بدون هيچ مفهوم خاصی جز "می خوامت!" از آنجايی که این دوست ما خود را علاقه مند به فلسفه می دانست حواله اش دادم به "گفتمان عاشق" آقای بارت که "بم بم جان این ابراز عشق شما برای بنده جز عذاب چيزی نيست و خواهشاً بی خيال این نامه فرستادن ها شويد." آن بنده خدا هم متوجه منظور ما شد و آخرين نامه اش هيچ نبود جز نقطه ها و نقطه چين ها و کاما ها و علامت تعجب ها و ....حق اش این بود که که يک کاغذی برايش می فرستادم که "قربون آدم چيز فهم." به هر حال خدا عمرش دهاد که آن کاغذ های کلفت نامه هايش جان می دهد برای وييد پيچيدن.

عيال اما....از این عيال ما آدم چيز فهم تر پيدا نمی شود...به جان عزيزتان من با هيچکس به عمرم اينقدر کمستری (آقای آشوری جان دستم به دامنت) نداشته ام. همچين يک نگاه به او می اندازم خودش تا ته اش را خوانده است. هرگز مجبور نشده ام به عيالم چيزی را توضيح دهم....ناز نفس اش خودش می داند. بيشتر معاشرات و مکاتبات رمانتيک من و عيال به قدری مسخره است که تنها هدف ارتباطی اش لاسيدن همراه با خنده است. آخر کدام ديوانه ای صبح ساعت شش زن اش را بيدار می کند که: "دول ام را دوست داری؟" اینها را دارم می نويسم که سر آخرش بگويم که من به طرز بسيار تکراری، سانتيمانتال و جلفی عاشق این عيال ام هستم و به همين منظور این آهنگ عاشقانه را به دول بسيار دوست داشتنی اش تقديم می کنم!

این هم بهترين آهنگ عاشقانه تقديم به بهترين عيال ...کليک بفرماييد جانا!