از وبلاگ مریم مومنی

مرثیه ای برای سرزمین ام

این جا خانه من نیست.
قلب ام جای دیگری می تپد
.اگر هنوز بتپد
گاهی در بعد از ظهر های کوتاه زمستان
فکر می کنم که هرگز
هرگز
این اندازه دور نبوده ام
از درد
، فقر
، ظلم
و سیاهی
من در شهری با شیروانی های قرمز زندگی می کنم.
و گاهی که هوا ابری نباشد
آسمانی آبی می بینم
آن قدر آبی
که گاه به چشم های خودم شک می کنم.

اینجا در زمستان مردم لباس های فاخر می پوشند
و به مجالس رقص می روند
در سرزمین من اما
آدم ها گروهی می میرند
من هر شب خوابشان را می بینم
وهربار که تلفن زنگ می زند
بعدش خم می شوم
و از روی زمین
خرده ریزه های قلبم را جمع می کنم
هر بار گوش هایم آماده اند
که بشنوند
چه کسی مرده است؟
کدام دوست ام طلاق گرفته؟
وکدام آشنای دور جان خویش را
و جنگ اگر بشود چه خواهد شد.

در سرزمین من
رنج بی داد می کند
حماقت سر به آسمان می زند
سرزمین من دشت هایی وسیع،
کوه هایی سر به فلک
چنارهایی پیر
و کویری تفتیده دارد

من سرزمینم را دوست دارم
و نمی دانم
این باتلاقی که می بینم
و عده ای به آنجا نسبتش می دهند
کابوس است
یا
خوابی سبک

من حساب خنده هایی که روز به روز
از پشت سیم تلفن کمتر می شوند را دارم
دلم می خواهد
از همان سیم تلفن
و یا صفحه کامپیوتر
یکی یکی بیرون بکشمتان
و در آغوشتان بگیرم.
بعد دور هم بنشینیم
چای بنوشیم
و
غم هایمان را مساوی تقسیم کنیم.
در بعد از ظهر کوتاه زمستانی.

مریم مومنی