در يکی از این سفر ها که ایران رفته بودم برای بند انداختن سيبيل مبارکه رفته بودم آرايشگاه عروس سروستان (فکر کنم) در ميدان کاج سعادت آباد. چون سر خانم بند انداز خيلی شلوغ بود به من ساعت نه صبح وقت داده بود و من هم دوش نگرفته و خواب آلود فاصله چند دقيقه ای خانه مان را آرايشگاه را از همان تاکسی پنج نفره های ایران سوار شدم.
قيافه ام به وضوح با باقی افراد فرق داشت. آرايش که نداشتم مانتو و روسری ام هم متعلق به عمه ام بود و از مد افتاده بود.
کارم که تمام شد با پشت لبی قرمز رفتم سر ميدان ایستادم که پارتنر ام که باهم به ایران رفته بوديم بيايد عقبم و برويم چلوکباب بخوريم. از آنجايی که بنده خيلی هم احساس گنده لاتی و قلچماقی می کردم با اعتماد به نفس کامل در همان اطراف پرسه می زدم و مردم را نظاره گر بودم.
که ناگهان آقای مسنی شروع کرد با صدای بلند از کارهاي جنسی ای که دوست دارد با من بکند گفتن. من هم پيش خودم فکر کردم لابد اشکال کار از من است و من اینجا غريبم و آقا متوجه نشده است که من حاليم نيست و لابد همين است که هست. رفتم سراغش گفتم سلام این کارت دانشجويی من هست (آن روز ها قرار بود دکتر شوم) و من راستش با تمام احترامی که برای شغل شريف روسپيگری قائلم اجالتاً این کاره نيستم و شما هم وقت شريف خود را تلف نکنيد. طرف هم گفت: "ببخشيد خانم." من هم پيروزمندانه که چقدر واقعاً متمدنانه این مشکل حل شد به خودم آفرين می زدم که ناگهان صدای آقای محترم بلند شد که "خانم دکتر فلانت بکنم...خشک خشک بکنم فلان جات و ...."
بنده برق سه فاز از کله ام پريد. خلاصه آقای محترم ميدان کاج از این به بعد هر کاری که دوست داشت با من بکند را این بار بلندتر می گفت و يک "خانم دکتر" هم سرش اضافه می کرد. در این ميان يک آقاي ریشویی که روبروی ما در ماشين نشسته بود پياده شد و گفت: "خانم اصلاً نگران نباشيد من اینجا نشسته ام و همين الان هم زنگ زدم به پليس 110 که بيايد این آقا را تکليفش را مشخص کند." آقای محترم هم يک پوزخندی زد و به مرد ريشو گفت: "آره بذار 110 بياد، بهشون می گم که دختره از ماشين تو پياده شد و داشت اون پشت ساک می زد"
بنده که ديگر کم بود شاخ در بياورم هاج و واج این دو مرد را که يکی می خواست به من تجاوز کند و آن يکی می خواست نجاتم دهد نگاه می کردم و از خودم می پرسيدم که "من دقيقاً این وسط چه کاره ام؟" در ميان این هياهو آقای نجاتگر گفت: "خانم شرمنده من ديرم شده بايد برم ولی 110 همين الان می آد." بنده هم که جلوی پاساژ با پارتنرم قرار داشتم هی دعا دعا می کردم که زودتر برسد.
خلاصه در ميان خداحافظی از آقای ريشو، این همسرای من هم رسيد و من عاجزانه به گريه افتاده بودم. به او گفتم که صبر کنيم که 110 دارد می آيد. گفت: "بی خيال بابا تو که اینقدر سوسول نبودی بريم چلوکباب بخوريم که الان 110 بياد به خودمان گير می دهد ...اینجا که کانادا نيست!"
حالا شده است حکايت من و نيک آهنگ. به عمرم نمی ديدم که باکسی همچين رفتاری کنم. يعنی دقيقاً با آدمی مثل نيک آهنگ چه می شود کرد؟ اگر به او کارت دانشجويی هم نشان دهی سر آخر يک خانم دکتر می گذارد اول جمله هايش و الباقی حرف هايش يکی است.
می شود با او مبارزه کرد، می شود زنگ زد به 110، می شود هم آدم بی خيال شود برود پی کارش. اما من واقعاً نمی دانم که این آدم چه توان و حوصله ای دارد که همچون مفتش زندگی خصوصی (و عموماً جنسی) افراد را دنبال می کند و با حدس و دروغ و افترا برای خودش دکان امر به معروف و نهی از منکر باز کرده است.
من هميشه به شوخی به پارتنر های جنسی ام می گويد که: "من اگر جنده ام، جنده با مرام ام!" تمام کسانی که من را می شناسند می دانند که به روابط آزاد جنسی معتقد هستم. خيلی از پارتنر هايم زبان فارسی بلدند و خواننده این وبلاگند. می خواهم بگويم که رابطه آزاد بنده که به کسی ضرر نمی زند و شرف دارد به این لجنزار دروغ و تهمت و افترا که نيک آهنگ پرچمدار آن است.
حالا مفتش مان هی برود حدس بزند که من با که بوده ام و با که نبوده ام و اسم آنها را در مهمانی های شام امر به معروف نهی از منکر اش کنار اسم مادرم بياورد و حالش را ببرد.
تمام این شلوغ بازی ها و تهمت ها و دروغ ها به خاطر این است که بنده با نيک آهنگ اپسيلون رفتاری را کردم که خودش مدام با ديگران می کند. زندگی خصوصی مردم را ابزار اخاذی می کند. به او نشان دادم که می شود با خودش هم همچين رفتاری کرد و خلاصه شتری است که می تواند در خانه او هم بخوابد.
بايد اعتراف کنم که در همين حد هم که برای اثبات حرفم خودم را در حد این فرد پايين آورده ام ، حالم از خودم به هم می خورد.