من که اشکم به خاطر دوری از عيال دم مشکم بود این آقای سينکی هم سرازيرش کرد. حالا نشسته ام اینجا های های.....
می گن آدم محصولی از مسائل پرامونش هست. من هم از شانس بد پدرم و شانس خوب خودم بدون اینکه خودم بخواهم آدم های اطرافم شدند مجيد سينکی که امروز به ياد هادی غبرايی نوشته است. همان سال های شصت که کامران شد شاگرد مجيد سينکی، شد رفيق شب و نيمه شب من...باهم چه درد و دل ها که نکرديم...هردو زرت زرت در عشق شکست می خورديم و هردو هم هميشه به هديگر دلداری می داديم که" بابا طرف فقط و فقط تو کاره خود خودته!":
برای من هادی غبرايی مرد بلند قد با ريش بزی بود که گويا آدم مهمی بود ولی من و پسرش پی غرتی بازی خودمان بوديم...می دانستم که زندان بوده و مادر کامران منتظرش مانده و خودش می گفت: "بابا ما را انداخت تو رودربايستی"
وقتی هم با همسرش از دنيا رفت من های های گريه می کردم و مثل احمق ها به کامران می گفتم " از گشنگی نميری!!"
من بچه تر از این بودم نکه درک کنم هادی غبرایي-پدر دوستم- که بوده....بعد ها فکر کردم که شاید نهليسم مثبتی را که امروز با خودم حمل می کنم را مديون دقيقه هايی بوده ام که با فلسفه آدم هايی مثل هادی غبرايی و همسرش سپری کرده ام.
از مجيد سينکی درباره هادی غبرايی بخوانيد

میان دو هیچ

فرصتی است

برای با تو بودن

و با آرام ابدی کلام و نگاهت

عشق را

وآزادی را

زندگی کردن.

فرصتی اندک است

برای دوست داشتن

میان دو هیچ.

سال های آخر دهه ی ۶۰ بود که با هادی آشنا شدم. کامران تازه شاگردم شده بود. آن روزها «تولید اجتماعی هنر» جانت ولف را٬ که نیره توکلی ترجمه کرده بود٬می خواندم . تازه با دیدگاه های آدورنو آشنا شده بودم و آن روزها برایم جالب و جذاب بود. با هادی در این باره حرف می زدیم و او از دشواری های زبان آدورنو برای ترجمه می گفت٬ بخصوص وقتی کتاب «فلسفه موسیقی مدرن» اش را برای ترجمه به هادی دادم. در واقع آن روزها که او را گاهی می دیدم تا فاصله ی سال های ۷۸ تا ۱۴ شهریور ۸۲ که او به همراه فرخنده و زری در تصادف از دست رفتند٬ تقریبا هر روز همدیگر را می دیدیم٬ از بهترین و پربارترین دوره های زندگی ام بود. دانش و احاطه ی عمیق او در فلسفه و جامعه شناسی و ادبیات در کنار تواضع و فروتنی اش از او شخصیتی دوست داشتنی ساخته بود. رضا مقصدی در باره ی او می گوید:" هادی غبرائی، مترجم برجسته، ویراستار و سردبیر مجله ی فرهنگی – اجتماعی «پیام یونسکو»٬ از نخستین روشنفکران اندیشمند دهه ی پنجاه در گیلان بود که پا به پای خیزش های آزادی خواهانه در راه سوسیالیسم و آزادی گام گذاشت و از «ستاره» های «سرخ» آن سال ها بود که سرانجام پس از تحمل زندان هفت ساله در رویدادهای سال پنجاه و هفت آزاد می شود و نخستین ترجمه اش را از زندگی «دولو روس ایبا روری» انسان دوست برجسته اسپانیولی با همیاری عباس خلیلی و با نام هادی لنگرودی به چاپ می رساند و پس از آن تا آخرین لحظه هستی پربارش با ترجمه آثار فرهنگی جهان و همیاری های گسترده با مترجمان جوان در میان جامعه ادبی ایران خود را خدمتگزاری صدیق و صمیمی می شناساند.باری، درستی پندار و راستی گفتار و نیکی رفتارش در میان نزدیکان و دوستدارانش مثل زدنی است.
با از دست رفتن هادی غبرائی جامعه ی فرهنگی ایران و کوشندکان راه آزادی یکی از صمیمی ترین جان های شیفته اش را از دست داد."

گاهی فکر می کنم میان دو هیچی که نامش زندگیست بودن

با انسانی چون هادی سعادتی بی مانند است٬ حتی اگر فرصت اندکی باشد.