دو انشا با يک بليط

فرح خانم امروز می گفت این وبلاگستان هم که دوباره رخوت گرفته هست و مردم منتظرند کسی اعلام موضوع انشا کند تا اینها در باب نامه امام و افتخاراتشان بنويسند. ديدم بدی هم نمی گويد. يادم آمد که روز يازده سپتامبر در قطار به سمت تورونتو در حال نيويورک تايمز خوانی يک مطلب ناب نوشتم . آمدم خانه ديدم وبلاگستان پر از مطلب سانتيمانتال آبکی ابراز تاسف کنی نوحه وار هست و خلاصه اکثراً موضوع انشا را خوشحال انتخاب کرده اند و قلم به دست گرفته اند و بلا نسبت تريده اند (منظورم شما نيستيد، مقاله شما بی نظير بود.) من هم پشيمان شدم از این همه بی ذوقی و نارسيسيم ام هم بالا زد و پيش خودم فکر کردم که بابا این جماعت الان نوشته من را بخوانند اصلاً دوذاری مبارکشان هم نخواهد افتاد که من چه می گويم و باز بايد توضيح دهم که مادر فاکر فحش ضد زن نيست و اصلا فحش کاملاً به سزايی است و تاريخ دارد و فلان و بهمان و حالا بيا و درستش کن. پشيمان شدم و مطلب ناب ام هم با اجازه شما با این هارد اخيری که سوزانيده ام به فاک فنا رفت

نيويورک تايمز آن روز دو صفحه بزرگ را اختصاص داده بود به بازمانده گان واقعه و از آنها راجع به عزيزانشان پرسيده بود. برای من جالب بود که اکثر این بازماندگان که خوب سفيد پوستان پولدار هم بودند (غير از البته آتش نشان ها و متصدی های آسانسور ها) بعد از يازده سپتامبر کار و زندگی مرفه خود را ول کرده بودند و زده بودند در کار معنويت. خود من روز يازده سپتامبر از خواب بلند شده بودم که سر کلاس بروم. تلوزيون را باز کردم و گوش هايم داغ شد و تمام تنم يخ کرد. نيم ساعت اول کلاس را بی خيال شده بودم و کماکان روبروی تلوزيون مات نشسته بودم که همسرای سابق دعوايم کرد که به هر بهانه از درس فراری ام و با غر های او بود که سوار دوچرخه شدم و به کلاس رفتم. سر کلاس ديدم انگار که نه انگار که در دنيا خبری شده است. دانشجويان مشتاق به دکتری لب تاپ به دست دارند افاضات استاد در باب پروتئين کوفت را مو به مو تايپ می کنند. از کلاس بيرون زدم و به بار نزديک دانشگاه رفتم و صبح کله صحر خوردم و نوشيدم و مرگ آدميان را تماشا کردم و هرگز ديگر به کلاس پروتئين شناسی ام باز نگشتم.

اینها چيز هايی نبود که در باب يازده سپتامبر نوشته بودم. نيويورک تايمز را که می خواندم به این فکر افتادم که به سبک این پست مدرن نويس ها با مزه بود اگر این صفحه ترحيم را از زبان خود مردگان می نوشتند. بعد شروع کردم با محدود اطلاعاتی که از این شهدا در تايمز چاپ شده بود کارکتر ساختن و داستان نوشتن. يک کاراکتری زنی بود که بعد از مرگ با محمد عطا روی هم ريخته بود با اینکه از معامله بسيار بزرگ او لذت می برد نمی توانست به دين اسلام گرايشی نشان دهد و از اسلام و مسلمين متنفر بود . دايلوگ های عطا و این خانم محشر بود و هردو در برزخ در به در دنبال خدا می گشتند که حقانيت خود را بر ديگری ثابت کنند... کلی از بحث ها شان هم در راستای دوگانگی شرق و غرب می گشت و بعد همين دوگانگی وقتی که سکس داشتند خيلی اروتيسايز می شد. يعنی قسمت غير قابل قبول از شرق يا غرب برای هردو کاراکتر يک جور فتيش جنسی بود.

بگذريم با وجود اینکه هيچوقت کاملش نکردم می توانست چيز درست و حسابی بشود. اینها را اینجا دارم می نويسم برای اینکه يکی از نويسندگان بسيار خوبی که من يک کتابش را به زور خواندم و هيچ هم نفهميدم امروز جايزه نوبل ادبيات را گرفت. اورخان پاموک که کتاب "اسم من قرمز است" اش در همان شير تو شير يازده سپتامبر به زبان انگليسی چاپ شد-از شرق و غرب می نويسد . کتاب را من سعی کردم که بخوانم و جان شما جان خودم اصلاً کشش نداشت و من فکر می کنم که تقصير زبان امپريالسيتی انگليسی باشد که گند می زند به هرچه رمان شرقی است. امروز گفتم تا این نوبل گرفتن اين بابا تبديل نشده به موضوع انشا در وبلاگستان زود بيايم بنويسم که ديدم این آقای پارسا ادمنتونی نوشته است:

"اورهان پاموک جايزه نوبل ادبيات را ربود. زنده باد! مردم ترکيه هم خوشحال شدند و به آن باليدند اما پشت قضيه چيز ديگرى هم بود اورهان مدتى پيش در مصاحبه با يک مجله سوييسى کشتار يک ميليون ارمنى و سى هزار کرد را در سالهاى گذشته يادآور شده بود و اين به مذاق ملى‌گرايان افراطى و نظاميان خوش نيامده بود. دادگاهى براى اورهان ترتيب داده بودند و او را به سه سال زندان محکوم کرده بودند اما به دليل پذيرفتن شرايط اتحاديه اروپا حکم دادگاه را معلق کردند. پس پشت صحنه جايزه نوبل درواقع حمايتى هم بود از ارامنه. چرا که دقيقاً همين امروز پارلمان فرانسه قانونى را تصويب کرد که اگر کسى قتل عام ارامنه را بين سالهاى ۱۹۱۵ تا ۱۹۱۷ انکار کند به ششماه زندان محکوم مى‌شود (‌چيزى مانند انکار هولوکاست). به نظرم ترکها حق دارند بدبين باشند. در اتحاديه اروپا کسى برايشان فرش قرمز پهن نکرده است. ترکها هم که پيوستن به اتحاديه اروپا حق مسلمشان است و زير بار حرف زور هم نمى‌روند (!) و کلاً وضعيت دنيا قاراشميش است. صليب بدم خدمتتون"

و بخوانيد و يادتان باشد که بيچاره خاتمی گفت نوبل جايزه صلح اش سياسی است و حالا ما اضافه می کنيم که ادبياتش هم سياسی است فقط این اعضای آکادمی سوئد اهل حالند و من با سياست هاشون حال می کنم.
خيلی خوشحالم که يک جور غير مستقيم حالی این دولت نظامی ترکيه گرفته شد با این بلاهايی که این روز ها سر کرد ها می آورد و این بلاهايی که تحت عنوان ناسيوناليسم تورکيک بر سر ارامنه آورده است. پارسا نوشته است که آقای پاموک از منتقدين سر سخت قتل عام ارامنه توسط دولت عثمانی بوده است و من هم اضافه می کنم که ایشان از منتقديم اساسی ناسيوناليسم ترکی است.
برای آقای پارسای ادمنتونی که هم ولايتی ما هست می نويسم که دولت فخيمه کانادا قتل عام ارامنه در ترکيه را به خاطر روابط تجاری با ترکيه به رسميت نمی شناسد و اگر حالش را داشتيد به نماينده خود در پارلمان ايميل بزنيد و اعتراض کنيد که امروز موقع اش هست.
در همين راستا فيلم آرارات ساخته کارگردان کانادايی اتم اگويان را هم ببينيد.
نقاشی را هم آرشيل گورکی بازمانده این قتل عام از روی تنها عکس بازمانده از مادرش که در راه فرار از گرسنگی جان داده است- کشيده.