الان وسط اسکار ديدنم، بسی مزخرفه. چون سرخ پوستها بعد از دو ماه لطف کردن و حمله کردن من اعصاب ندارم و اصولا سگم و پاچه ميگيرم. ایران که بوديم اسکار ديدن بيشتر حال ميداد. بيشتر خوشی هم از خير سر بابام بود. بابام عاشق هر مراسم اهدای جواييز هست. روی يکی از ويدييو نوار کوچيک هايی (بتاماکس) که داشتيم يک مراسم بزرگداشت از سامی ديويس بود. نميدونی بابام با چه هيجانی این مراسم را بارها تماشا کرد. اسکار ديدن هم با بابام يک لطف ديگه داره. کلی هيجان کاذب ميده به آدم. همه هنرپيشه ها رو ادعا ميکنه که ميشناسه. دوربين روی هرکس بره ميگه: " ای وای، این هم اومده....خيلی هنرپيشه خوبيه....اسمش چی بود؟ امم جيم يک چيزی؟....نه این اون نيست....ولی خيلی تو اون فيلم قديمی خوب بازی کرده بود...اسم خوبی داره!" خلاصه بابام اینقدر طولش ميده تا که معلوم ميشه طرف اصلا هنرپيشه نيست و مثلا طراح صحنه است. من بابای خيلی خوبی دارم، خيلی از خودگذشتگی کرده که من به این زندگی مخربم ادامه بدم. هيچوقت هم نتونستم آنطور که انتظار داشته خوشحالش کنم. هنوز اسکار تموم نشده و امسال هيچکس از ننه باباش تشکر نميکنه. خوب من چون دلم برای بابام تنگ شده ميخواهم از همين جا برای تمام زحمات و از خودگذشتگی هاش تشکر کنم. ميخوام به بابام بگم که درسته هميشه در حال بحث و جدليم ولی تمام آدم هايی که دوستشون دارم يک خواصی دارن که من را ياد بابام ميندازن