از اینکه بيوگرافی خودم را برای مردم بنویسم متنفرم. از اینکه يکی بيايد بيوگرافی ام را در دو خط بنويسد بچپاند ته مقاله ای و هر مزخرف ديگری که نوشته ام هم متنفرم. درجه خودخواهی انسان کم نيست. از آن بدتر خودخواهی کسی است که حرف می زند، می نویسد. مساله من اما خودخواهی نويسنده که می تواند به این بحث های "مرگ نويسنده" ای هم ربط هايی پيدا کند، نیست. مساله من دقيقا متن نيست، خواننده متن نيست، مساله من حتی این جدا بودن فهم متن از خود نويسنده و در عين حال ربط اش هم نيست. مساله من حتی خود نويسنده-يا حالا خالق هر اثری، يا کاراکتری، آکتوری، و آرتيستی هم نيست.

مساله من آن چهار خط بيوگرافی احمقانه است که زير عکس هر بنی بشری که کاری می کند، می گذارند و افتخارات حرفه ای اش را رديف می کنند. می گويد آقای فلانی فلان جا درس خوانده و این کتاب و آن مقاله را نوشته و فلان جايزه را هم گرفته است. من کارکرد این چهار خط دری وری را که زير يا قبل از متن می آيد و قرار است به خواننده چيزی را بگويد را درک می کنم، اما دوستش ندارم. بيشتر اوقات اول عصبانی ام می کند و بعد به آن می خندم. نوعی حيطه قدرت نويسنده است بر روی متن، يا مثلاً اعمال قدرت نوازنده است بر روی اجرا، يا مثلاً مهر مالکیت مجسمه ساز است بر خلقت اش.

عموماً هم این چهار خط مزخرفی که کنار اسم آدم می گذارند يا که آدم را مجبور می کنند که به رسم ِ رسوم خودش لطف کند و برای خودش بنويسد، اضافه بر متن، هيچ به خواننده نمی گويد که در يافتن گفتمان های اطراف متن يا که ژانر نوشتاری کمکی به او بکند. این نوع بيوگرافی های دو سه خطی به شکل کليشه ای اش نشان از بيداد زمانه دارد. يعنی مثلاً تو نمی توانی در آنها درد و دل کنی. نمی توانی بگويی من این کتاب را نوشتم چون راستش حوصله ام سر رفته بود و هيچ چيز برايم اهميتی نداشت و این ديوث شوهرم هم رفت سراغ يکی ديگر و خلاصه من نشستم و نوشتم. بيداد زمانه، برای اینکه مشکلات شما يا بدبختی هاتان به عنوان يک سازنده يا خالق يک اثر (البته کدام خلاقيت که خلاقيت منوط به نبودن است که در بودنِ آنچه که هست، کسی نمی تواند خلق کند و تنها می تواند تغييراتی ایجاد کند) به کسی مربوط نيست. شما متن تان را می نويسيد و برايش يک وجه نقدی دريافت می کنيد و به همين دليل هم درست مثل خارج، بيوگرافی حرفه ای هم کنارش می گذارید.

از همه بدتر مثلاً اگر کل زندگی شما تحت شعاع آن لحظه از زندگی تان است که که در کودکی فلان فک و فاميل تان تصميم گرفت کونِ تان بگذارد، شما بنا به عرف هرگز این لحظه سرنوشت ساز را در هيچکدام از این بيوگرافی های چهار خطی خود نخواهيد نوشت:

دکتر اصغر آجودان منش دکتریِ خود را در رشته روانشناسی حيوانات از دانشگاه منچستر دريافت کرد. نطفه این کتاب در لحظه ای که عموی بزرگش حاج امين الّله آجودان منش- والی محترم اصفهان- کير خود را به زور در مقعدش فرو کرد بسته شد.

این را می گويم برای اینکه این مصاحبه ماه منير با باسم رسام خيلی عالی بود. تمام عمرم هرچه از باسم رسام ديده ام و خوانده ام کنار اسمش نوشته اند: باسم رسام طراح و نقاش و نويسنده و این کار را کرده و او آن کار را کرده." هيچوقت هيچکس ننوشت "باسم رسام عاشق ماه منير."

يک قهرمان واقعی آمريکايی

از وبلاگ نگفتنی ها:
سيندی چهره جذابی ندارد. مثل هنرپيشه های هاليوودی و خواننده های برهنه نيست که از صدقه سر همين سيستم به پول و پله ای رسيده اند و خرشان از آب گذشته. حالا هم يکهو تبديل به فعال اجتماعی شده اند و شروع کرده اند به عرعر کردن. همان کسانی که در هنگام حمله به عراق، پرچم آمريکا را به دور خودشان پيچيده بودند و خفه خون گرفته بودند. همان کسانی که «مايکل مور» را در مراسم اهدای جايزه هاليوودی اسکار هو می کردند، چون حقيقت را می گفت.

ولی سيندی درد کشيده. از چهره اش پيداست. در چشمانش غم ابدی است. بزرگترين سرمايه زندگانی اش را که پسرش باشد از دست داده. غيرممکن است به سخنان سيندی گوش کرد و احساس ترحم نکرد: از دردی که اين زن و هزاران مادر داغدار در سرتاسر دنيا کشيده اند. هيچ فرزندی نبايد قبل از پدر و مادرش بميرد. سخنان سيندی از صدتا کنفرانس و سخنرانی و سمپوزيوم و «ورک شاپ» و غيره بهتر و آموزنده تر است: آن گروه از سخنرانان به اصطلاح روشنفکر و دانشگاهی که با به کارگيری سخنان سوپرروشنفکرانه می خواهند سر شنونده را شيره بمالند و با ريش بزی شان و قيافه حق به جانبشان و لبخند مرموزشان به شنونده بگويند که بعله ما با خواندن اين تعداد کتاب و تئوری از شما بيشتر می فهميم. سخنان سيندی از دل بر می آيد و به دل می نشيند.

ولی از همه اينها گذشته در سيندی انرژی را ديدم که کمياب است. در او اميد ديدم: اميد به فردايی بهتر. اميد به پيروزی دموکراسی و آزادی واقعي. درست مثل اين بود که شک نداشت از اين ميدان نبرد پيروز بيرون می آيد. و همين انرژی به شنونده هم منتقل می شود. شنونده هم تصور می کند که اميدی هست. باتری های شنونده شارژ می شود.

حالا سيندی به اين نتيجه رسيده که اميدی نيست. سيستم چنان مغز آمريکايی ها را شستشو داده که هرگونه کشتار، بی عدالتی و فلاکتی را تحمل می کنند و به لانه های زنبوری شان پناه می برند. جلوی تلويزيون می نشينند و به اراجيف مفسران سياسی «سي.ان.ان» و «فاکس نيوز» گوش می کنند. به تماشای «آمريکن آيدول» و شوهای به اصطلاح «حقيقی» می نشينند و آنچه به اسم آنان در دنيا اتفاق می افتد را فراموش می کنند.

ادامه مطلب را بخوانید و فیلم ها را هم ببینید:

ایران کتابفروشی ندارد!


به حق چيز های نديده و نشنيده....
این خانم آزاده معاونی که تا ديروز بچه خوبی بود...يک مقاله اساساً مزخرف در نيويورک تايمز نوشته و گند زده به فرهنگ والای ایرانی. من اگر جای شما ناسيوناليست های مهربان بودم همين الان حسابش را با صد تا بمب گوگلی می رسيدم...باور کنيد این از فيلم سيصد هم خطرناک تر است و نطفه مردانگی ایرانی را هدف گرفته است و اگر شما امروز به آن حمله نکنيد فردا همه جا خواهد پيچيد که ایرانی ها بی غیرت اند. از ما گفتن...
باورتان نمی شود اما این خانم معاونی ادعا می کنند که ما در ایران کتابفروشی نداريم و مردم هم کتاب نمی خوانند...افراد آماده.................
حمله!!!!!
حالا تنها مشکل ما خواستن سلاح هسته ای نيست با این سطح پايين سواد و کمبود کتابخوانی خود شخص شريف بارنز اند نوبل (يکی از این کتاب فروشی بی در و پيکر های تريپ سوپر مارکتی است) با کتاب هايش به ایران حمله می کند که نه تنها ما را از شر تروريسم نجات دهد بلکه آزادی و کتابخوانی را هم برای این ایرانی های عقب مانده بی سواد به ارمغان بياورد.
ولی از شوخی گذشته خيلی مقاله مزخرفی است. حتماً بخوانيدش و به نويورک تايمز نامه اعتراضی بنويسيد.
من این ایميل را به يکی از اشخاصی که روی ایميل ليستی بود فرستادم. اگر برای نامه فرستادن به دردتان بخورد که کپی مپی کنيد. اما خوب متن اش خيلی خودمانی است...وقت کنم يک چيز رسمی می نويسم اینجا می گذارم که کپ بزنيد.

I am sure Azadeh’s daddy is so proud of her writing in NY times and all…

This is a pretty awful essay, don’t you think? Azadeh, surely never visited the International Book Fair in Tehran to see the thirst for books. She decided to read about it in Iran newspaper. Why would a woman like Azadeh Moaveni go and mingle with the village-boys who come to Tehran looking for books? She is better off hanging out with upper-middle class Tehranis at their pool parties, going through their design books.

And the whole “bookstores did not exist in Iran,” pisses me off…what is she trying to say? Just because bookstores in Iran sell stationeries along side books (which are commodities as far as I know) it makes them not real or not authentic? As if Barnes & Noble/Borders does not sell stationeries, toys, fitness videos, candles, message oils, glass decorations and yes f… Hello Kitty accessories too. I once bought a silver martini-shaker in Chapters, so much for a bookstore, ha?

And that whole 16 seconds a day….oh man I am just so pissed…

I guess your favorite part was when she praises the reform period for supporting publishing houses and I cannot agree with you more, but I think this “doosti-e Khaleh Kherseh” is not worth it when you compare it with the reductionist stereotypical portrayal of Iran.

[...] do not even start me with how she starts her essay mentioning the mother of all experts Azar Khanoom-e Nafisi.

می دانم تنبليد اما پست پايينی را هم حتماً بخوانيد آن هم به حق چيز های نديده و نشنيده است

مقاله نويورک تايمز يک ثبت نام ساده می خواهد...اگر حال ثبت نام نداريد ايميل بزنيد برايتان ایميل کنم.



يک دليلی ديگری که من از کار در رسانه های عمومی متنفرم:
این برنامه سی بی سی را در مورد يک جاسوس سابق موساد که اعتراف می کند وارد خاک ایران شده و از نطنز نمونه خاک برداشته و در آفريقای جنوبی هم دلال های اسلحه جمهوری اسلامی را ربوده و شکنجه کرده است.
اگر این ديوث راست بگويد که يکی به نفع ما...اما چيزی که برای من جالب است این است که این شبکه های تلوزيونی چه نگاه انسانی ای به این آدمی که خودش اعتراف می کند جنايت کار است می کنند. می خواهم ببينم اگر يک جاسوس اطلاعات ایران را می گرفتند هم این همه با سلام و صلوات می آوردندش تلوزيون باهم حال کنيم؟ از آن بد تر اگر طرف برای حزب الّله کار می کرد و کتاب می نوشت....

بگذريم که کل فيلم تبليغ برای موساد و گل و بلبل بودن موساد و شديداً کار درست بودن آنها است.
فيلم اینجا .















ساليان سال است که ارتش و پليس اسراييل از دستبند های پلاستيکی در دستگيری اعراب (و فقط و فقط اعراب) استفاده می کند. این دستبند ها دست را زخمی می کنند و جلوی گردش خون را هم می گيرند. گروه های حقوق بشری زيادی به استفاده از این دستبند ها اعتراض کرده اند. امروز در عکس های جمع آوری معتادان "خطرناک" ديدم که پليس ایران هم از همين دستبند ها استفاده می کند. چيز هايی که ایران از اسراييل می آموزد يکی دو تا نيستند.

چند پيشنهاد به اهل قلم



ببینيد؛ از اونجا که "ناموس پرستان" ساعدی قراره باز اجرا بشه، من به جای نقد کردن تيارت به يک سری واقعيت ها که با ديدن این تيارت به آنها پی بردم می پردازم.

ساعدی کونی نبوده اما اگر هم بوده به آن به چشم بچه بازی نگاه می کرده که تازه در این هم شک هست و اصولاً ساعدی چند مَن است؟...نويسنده کلاً مرده و متن مانده و بعد هم اگر متن مهم نيست و آخر سر کارگردان هرکاری عشقش کشيد می تواند با متن بکند خوب چرا ديگر نمايشنامه نويس ها نمايشنامه بنويسند!! اینها نظرات من نيست...منتقدين می گفتند.

يک بار اجرایی از مکبث ديدم که مکبث در آن کونی بود و ليدی مکبث هم در واقع مرد. اما لیدی مکبث وقتی خصوصيت های شيطانی اش را بروز می داد زن می شد. کارگردان با لبخندی کونی وار به جمعیت توضيح میداد که من هم مثل نيچه از زنان متنفرم....

من هر بار سوار مترو می شوم به خودم قول می دهم که "خسی در ميقات" جلال آل احمد را باز نويسی و تمام صفاتی را که آل احمد در مورد خانه خدا و محيط اطرافش و چشم ها و چشم خانه های این بساط تصوير می کند در مترو بازسازی کنم:

رنگها را همه بشوی، سپید بپوش ، به رنگ همه شو ، همه شو ، همچون ماری که پوست بیندازد، از من بودن خویش بدرآی ، مردم شو، ذره ای شو ، در آمیز با ذره ها، قطره ای گم در دریا....نه کس باش که به میعاد آمده ای، خسی شو که به میقات آمده ای...وجودی شو که عدم خویش را احساس می کند و یا عدمی که وجود خویش را...بمیر پیش از آنکه بمیری...جامه ی زندگی ات را بدرآر، جامه ی مرگ را برتن کن.


بعد آخرش در اوج احساسات وقتی قراره بگه "اینجا ميقات است" بگویم "اینجا مترو است."

به نظر من يکی از شادی آورترین متنها برای اجرا صفحه ويکی پيدای علی شريعتی مشهور به "دکتر" است. به نظر این صفحه در همين حالت فعلی اش بايد حفظ شود و بلکه مقداری هم دری وری به آن اضافه شود.

مثلاً می توان يک کاراکتر مجنون را طراحی کرد که فکر می کند شريعتی است و در يک دار المجانين در مشهد ساير مجانين را مجبور می کند او را "دکتر" خطاب کنند. البته این اجبار نه از ره زور بل از ره فلسفه بافی است. در تمام طول نمايشنامه ما نمی دانیم که این "دکتر" خود شريعتی است يا که مجنون (یا هردو).

راوی صفحه ویکی علی شریعتی، که به سادگی می تواند خود "دکتر" باشد يا يکی از طرفداران مجنون اش، با هيجان، به سبک فنی زاده (مش قاسم) در دايی جان ناپلئون می گويد:
دکتر در کاهک متولد شد. مادرش زنی روستایی و پدرش مردی اهل قلم و مذهبی بود. سال‌های کودکی را در کاهک گذراند. افراد خاصی در این دوران بر او تاثیر داشتند، از جمله: مادر، پدر، مادر بزرگ مادری و پدری و ملا زهرا (مکتب دار ده کاهک).

در سال ۳۱، اولین بازداشت او رخ داد و این اولین رویارویی او و نظام حکومتی بود. این بازداشت طولانی نبود ولی تاثیرات زیادی در زندگی آینده او گذاشت. در این زمان فصلی نو در زندگی او آغاز شد، فصلی که به تدریج از او روشنفکری مسئول و حساس نسبت به سرنوشت ملتش ساخت.

عطش دکتر به دانستن و ضرورت‌های تردید ناپذیری که وی برای هر یک از شاخه‌های علوم انسانی قائل بود، وی را در انتخاب رشته مردد می‌کرد. ورود به فرانسه نه تنها این عطش را کم نکرد، بلکه بر آن افزود. فرانسه در آن سال‌ها کشور پرآشوبی بود. بحران الجزائر از سال‌ها قبل آغاز شده بود. دولت خواهان تسلط بر الجزائر بود و روشنفکران خواهان پایان بخشیدن به آن. این بحران به دیگر کشورها نیز نفوذ کرده بود.


بعد مثلاً می توانیم کلی از این مزخرفات کمیک شريعتی را هم در متن نمايشنامه بگنجانيم، با این مطلع چطوريد:

اینک، من همه این‌ها را که ثمره عمر من و عشق من است و تمام هستی ام و همه اندوخته‌ام و میراثم را با این وصیت شرعی یک جا به دست شما می‌سپارم و با آن‌ها هر کاری که می‌خواهی بکن.


در نهايت البته من می خواهم کاراکتری باشم که در آخر دکتر را خفه می کند.

----------------
می دانم قلب شما طرفدار "دکتر" را جريحه دار کردم. باز این دکتر شما به باقی از آن نظر شرف دارد که آدم می تواند بدون ترس از فتوی با خيال راحت او را مسخره کند.
----------------

پس نوشت: ملت عکسو داريد؟!!

بعله نموديد ما را با این بازی ها


ضمن اینکه ما حس می کنيم این آقای سر هرمس مارانای بزرگ همه مان را سر کار گذاشته اند به دعوت خانم نازلی دختر آيدين لبيک گفته و این پنج سئوال را نتظيم می کنيم
پنج کار بسيار بدی که تا کنون انجام داديد هنوز عذاب وجدانش را می کشيد
پنج صحنه مورد علاقه تان در فيلم فارسی های محوب تان
پنج باری که با پنج خيال شرم آور خود ارضايی کرده اید را توضيح دهيد
پنج دليل برای وجود خدا
پنج باری که در موقعيت های مختلف دست به دامن پنج تن شده ايد
يک زمانی فکر می کنم دکتر ويکتوريا طهماسبی بود که برايم يک مقاله از گاردين فرستاد که در آن از کله گنده های آکادمی پرسيده بودند که لذت پر از گناه شان چيست. این هم می تونه بازی خوبی باشه....بگذريم که آکادميسين ها يکی از يکی بی مزه تر بودند به جز ژيژک که خوب خودتان بخوانيد:

Philip Oltermann confers with some great brains about their guilty pleasures:

Slavoj Zizek, Slovenian sociologist, cultural critic

Military PC games

I play them compulsively, enjoying the freedom to dwell in the virtual space where I can do with impunity all the horrible things I was always dreaming of - killing innocent civilians, burning churches and houses, betraying allies... Plato was right: there are only two kinds of people on this earth, those who dream about doing horrible things and those who actually do them.

My favourite game? Stalin Subway, a Russian one: Moscow 1952, the player is a KGB investigator, called by Stalin Himself to unearth the plot to kill Stalin and other members of the Politburo. One can arrest and kill suspects at one's will. If one wins, one gets a medal from Stalin and Beria! What more can one expect in this miserable life?

اصل مقاله

کسانی که دعوت می کنم:
هر پنج نفری که به شدت از این وبلاگ تنفر دارند

حالا که ما بلیط رزرو کردیم...جمعه شب یادتان نرود!!



جاسوس بازی لب دريا خوش است


کامپيوترم مرد...
فردا می روم ببينم کامپيوتر ارزان می توانم پيدا کنم يا نه.
توجه شما را به يک خبر دلنشين جنجالی که از طريق عبدی کلانتری به دستمان رسيد جلب می کنم:
به گزارش آقای جيم لوب از ای پی اس این تعطيلات آخر هفته باهاماس محل عشق و حال هرچی آدم ديوث است. در این کنفرانس به سبک گردهمايی های استعماری قرن نوزدهم سرنوشت ایران گويا قرار است کنار دريای کرائيب و نزد لولی وشان ماساژور تعيين شود. آقايان نيوکانسروتيو های کله گنده که توسط خبرچين های بومی ایرانی شان (خبرچين بومی همان نيتيو اینفورمنت است) با انواع و اقسام داروهای گياهی و طب سنتی ایرانی آشنا شده اند هم اکنون با استفاده از سنگ پا، سفيد آب، و واجبی خود را برای رفتن به این گردهمايی محرمانه آماده می کنند. در مکالمه تلفنی که عباس ميلانی با برنارد لويس داشت به او گفت که " این واجبی ای که برايت فرستاده ام از سلاح های بسيار خطرناک بيولوژيک هم هست." برنارد لوئيس با تعجب پرسيد: "جوون من!!"

از فوايد بسيار خوب این کنفرانس این هست که در رخت کن هتل شرکت کنندگان بالاخره خواهد توانست پاسخی برای سئوال جنجالی تاريخی "بالاخره &^% آمريکايی ها کلفت تراست يا *&^ ایرانی ها" پيدا کنند. صاحب نظران معتقد اند که در این چالش همه اميد ما به مهدی خلجی است. اما برخی ديگر معتقدند که ایشان به دلیل تعصبات مذهبی اش به عنوان يک تئوريسين شيعه ممکن است از رويت آلت خود توسط هيت داوران حيا کند که در این صورت آبروی ایران در خطر جدی است.
اصل خبر را از اینجا بخوانيد.
****
لازم به تذکر است که ما شانس آورديم این اجنبی جريان این کنفرانس را لو داد وگرنه این هم وطنان ديوث ما که اصلاً به روی مبارک شان نمی آورند و تمام رفتار هاشان اخيراً شديداً محرمانه شده است.
خدمت وکلای آقايان که الان ایميل می زنند وتهديد به پيگرد قانونی می کنند عرض شود که اولاً شما مگر خواهر و مادر نداريد با این موکلانتان و دوماً از آنجاکه موکلان عزيز تان از شانس گند ما شخصيت عمومی هستند (پاپليک فيگر) بنده حق قانونی ام هست که حال شان را بگيرم. در ضمن مطلب فوق طنز است. مشاور حقوقی دانشگاه ماهم گفت که شما هيچ غلطی نمی توانيد بکنيد.
-------
در همين رابطه ها....ما لنگ خود را برای آمريکا باز نمی کنيم: نانای کبیر مچ آذر خانم رامی گیرد

عزيز، راستش را بخواهيد من هم با مريم اینا در مورد این بازی های وبلاگی موافقم اما چه کنم که آسیه عزيز و محترم، من را دعوت به این بازی وبلاگی -تأثيرگزار ترين ها در زندگی-کرده است

کوروش و مريم و عنکبوت و همه و همه از اشکالات بازی نوشته اند اما فکر کنم کل ایده این هست که يک چيزی در مورد خودت به ديگران گفته باشی که در موردت قضاوتی بکنند با مقياسی خوب نزديک به تصويری که دوست داری از تو تصور شود يا متفاوت از تصويری که از تو تصور می شود و يا يک چيزی در همين مايه ها. این بازی سياسی است...خود سياستِ دوستی، سياستِ هويت، سياستِ ديگری شماردن، سياستِ خودی شماردن و این بساط هاست. تاثير گذار ترين هايی که دوست دارم شما بدانيد تا تصوير کنيد مرا در تصورتان اینها بودند:

پروين اعتصامی به خاطر تمام شعر هايش.

گروهی از کارگران ساختمانی مجتمع آتيساز (اوين-تهران) که در سرمای زمستان هروقت برف می آمد ماشين هايی را که در سر بالايی اوين در برف مانده بودند را هُل می داند و با لبخندی پيروزمندانه به ماشينی که از چنگ برف رهايی يافته و از آنها دور می شوند لبخند می زدند. تنها پاداش این گروه از کارگرانِ همشهری ما این بود که وقتی برای کمک می آمدند و راننده شيشه را پايين می کشيد که از آنها کمک بخواهد با لهجه ترکی و نگاهی مهربان می پرسيدند "خُوبی؟"

عمو پيروز ام به خاطر اعتماد به نفس اش در خوردن غذا و حمل وزن سنگين و اشتهای بی اندازه اش برای خوشحالی و شاد کردن هرکه کنار دستش هست.

صدام حسين کافر به خاطر تمام بمب ها و موشک هايی که بر سرمان ريخت و هيجان ترسناک آژير قرمز و پناهگاه و بوی خاک بی امنيت و آوينی و ممد نبودی ببينی!

آيت الّله خمينی به خاطر جشنواره موسيقی دهه فجر.

مهراد تفتستان به خاطر"معاشرت " های دلنشين و به خاطر اینکه پیشنهاد کرد "شبه آزادی" بونوئل را تماشا کنم.

حاجی غمخوار به خاطر قيمه پلو های محشرش و باز کردن پای دسته های سينه زنی به محله سوسولی شهرک غرب فاز يک خيابان مهستان.

تمام فيلم های زير نويس دار جهان. حتی شعله!!

هرکسی و کسانی که نمايشنامه "زيتون، دریا، خورشيد" را در سال های 1360 در پارک لاله به نمايش گذاشتند.

محسن بهشتيان- پدر دوستم بهزاد- به خاطر تمام سئوالاتی که در ذهن من انداخت و به آنها هرگز به اندازه من فکر نکرد و البته به خاطر قرض دادن کتاب همسايه ها به من.

شخصیت بلور خانم، زن امان آقا و معشوقه خالدِ تازه بالغ شده در رمان همسايه های احمد محمود، به خاطر اینکه ران های سفيد کپل اش را در اختيار خالد قرار داد تا به آنها دست بزند.

مردی که با او نزديک به پنج سال زندگی کردم و به من فهماند که کمر بند های واقعی و مجازی هنوز واقعیت زندگی زنان اند و برای بلور خانم شدن، لازم نيست "کمربند پهن چرمی" امان آقا باشد که ران های سفيد و سکسی بلور خانم را کبود کند.

تمام شاگرد نانوا های تهران و حومه، رشت، و بندر انزلی که هنگام نان خريدن با نگاه حشری شان به من اعتماد به نفس دادند.

برادر بسيجی که بی خود و بی جهت در مقابل پارک ملت يک سيلی محکم به گوش پسری که من نمی شناختم زد و به قدری عصبانی ام کرد که سال ها کابوس اش را می ديدم.

تمام "مامانِ ملودی " هايی که ساکن برج ها و مجتمع های مسکونی و محله های قدیمی اند و با وجود تمام چشم غره ها و نامه ها و شکايت ها و فحش هایی که مردم با کليد هاشان روی ديواره اتوموبيل ها و در خانه ها شان حک می کنند همچنان دست دوست پسرانش را می گیرند و خندان راه می روند و با تک تک همسایه ها سلام و احوالپرسی می کنند.

خانم تقی زاده معلم بينش اسلامی ام در مدرسه مهدوی که به خاطر حماقت هايش من را ناچار کرد که قرآن، فلسفه اسلامی، و تاريخ اسلام بخوانم تا که پوزش را بزنم.

اعظم طالقانی به خاطر تمام برگه هايی که برای کانديدای رياست جمهوری شدن پر کرد و تمام آيه های قرآن و حديث های نبوی که در مجله پيام هاجر استفاده کرد.

پدر بزرگ ام بابو برای اینکه داستان مهوش خواننده و رقصنده کاباره های لاله زار را طوری برايم تعريف کرد که مهوش را دوست بدارم و برايش احترام قائل باشم.

امير حسن پور استادم در دانشگاه به خاطر انسانيت اش که زندگی ام را عوض کرد.

و هزاران هزار آدمی که به دلايل سياسی نمی توانم آنها را اینجا به شما معرفی کنم يا که اصلاً نمی خواهم آنها را وارد این سياست بازی کنم.

با اجازه شما کسی را دعوت هم نمی کنم و پيشنهاد می کنم هرکه از این بازی خوشش می آيد بسم الّله!!

لازم به تذکر است که اگر می خواهيد کودکان خود زندگی ای سرشار از خوشحالی و رضايت داشته باشند آنها را از معرض آدم های تأثير گزار روی زندگی این جانب دور نگاه داريد.

متلک به مزاح خدمت داريوش ملکوت که این بازی را راه انداخته: خوب برادر من می نشستی حافظ ات را می خواندی و حال ات را می بردی این درد سر چی بود انداختی گردن خلق الّله؟ بعد هم از ديشب تا به امروز بنده حافظ بدست نشسته ام و می خوانم که موثر افتد و نمی افتد که نمی افتد.




این روز ها مدام در حال بد بياری هستم و خلاصه اگر جواب ایميل و مهربانی و محبت و کامنت و این جور چيز ها را نمی دهم شرمنده ام
راستش را بخواهيد من اصلاً آدم روانی هستم و يک جور تعادل روحی ای ندارم که هميشه و همه وقت يکسان باشم. بعضی اوقات شديداً افسرده می شوم و هيچ کاری نمی کنم. برادم معتقد است که بايد داروهايی که سال ها برايش دانشمندان و پزشکان زحمت کشيده اند را بخورم و پول در جيب کمپانی های داروسازی بريزم. راستش را بخواهيد من ترجيح می دهم که ديوانه باشم و حال ام را بکنم.

به مناسبت اینکه من امروز کشف کردم اگر مثل بز مع مع کنان عربی سخن بگويم لهجه ام خيلی عالی می شود:

من عاشق این حاج آقا الهام المدفعی هستم که حدود يکسال پيش از طريق عليرضا پريشان بلاگ خدا بيامرز کشفش کردم که خود او هم گويا از طريق نيکی بنويس ديگه کشفش کرده بود. خلاصه این شما و این ترانه "خطار." ترجمه اش هم به عهده از ما بهترون.
اما فعلاً با این عربی دست و پا شکسته ام این لغات شنیده می شوند:
خوشحالی
قلب من
شب
غم و قصه این جور چيز ها
کلاً بدبختی و اینها
ستاره ها
شمع
کوچه
آرزوها
آرزوهای بر باد رفته (اینو حدس زدم)
ترجمه ديمی:
کلاً این آهنگ غم انگوزی هست و توش گريه مريه زياد دارد به همين مناسبت چون به درد جشن گرفتن نمی خورد این يکی را هم گوش کنيد که ترجمه اش ساده است:

ترجمه:
در بازار (سوق) کاری ندارم
آمده ام که تو را ببينم
سال هاست که تشنه ديدن تو ام
و درست مثل آبی که تشنگی ام را رفع ميکند
ديدن تو مرا سيراب می کند
----
باقی اش هم سخت است.


کی بود از دکتر شدن عشق من محسن رضايی شاکی بود؟ کی بود از سهميه های تحصيلی سپاهی ها در ایران شاکی بود؟ کی بود هوس دمکراسی کرده بود؟
این عکس دکتر مهدی الصاحب البالاترين نيست. این عکس يکی از جنايتکارانی است که امروز با عزت و احترام در کنار عده ای چند از جنايتکاران گمنام در دانشکده بازرگانی هاروارد مشغلول درس زندگی آموزی اند، که زندگی مردم را با خاک يکسان کنند.
این جانیِ سگ-بابا-ننه (به قول نازی خاله، خاله فرح خانم) همان دن هالوتز رئيس ستاد ارتش اسراييل است که پارسال لبنان را با خاک يکسان کرد. به سپاس زحمات گرانقدر ایشان در راه بهبود وضعيت نوع بشر اخيراً ایشان در مدرسه مديريت و بازرگانی هاروارد مشاهده شده اند و مشغول آموختن و آموزش دادن هستند. خدا پدر مادر رفقای ما در هاروارد را بيامرزاد که به طنازی حال ایشان را گرفته و در يک اقدام شبانه کل قضيه را لو داده اند.
وبلاگ جنايتکاران جنگی در هاروارد را بخوانيد تا از ماجرا خبر دار شويد.
هاروارد اولين بارش نيست که به يک همچين موجوداتی توجه نشان می دهد و آخرين بارش هم نخواهد بود. همان بهتر که این وبلاگ هميشه به راه باشد.

وطنم آمریکا: وطن آدمی آنجاست که برايش کمتر کتک بخورد


این بحث‌های شرق و غرب را که آق مهدی سيبستان راه انداخته است را دنبال می کنيد؟ چند وقت پيش برای سيبستان کامنتی گذاشتم با این مضمون که:

این قضيه" شرق و غرب" که شما به آن گیر سه‌پيچ داده اید، ساليان سال است که مورد بحث و گفتگو است. يعنی من راستش نمی فهمم قصد شما از این سری بحث های چيست! مخصوصاً که این وسط شديداً هم داريد تقليل گرايی می کنيد و همان گفتمان تمدن‌پرست را که از زمان اشغال مصر توسط تاپلئون مابين روشنفکران عرب و روشنفکران عصر روشنگری اروپا رایج بود، را دامن می زنيد.

پيشنهاد دادم به آق مهدی که به جايی اینکه ملت را تشويق به نوشتن خاطرات و دردِ دل هاشان از "غرب" بکنند، بيايند و کمی خوراک مخ برای مردم تهييه کنند و ببينيد که مردم چه تحليل های نابی از روابط خود با "غرب" خواهند نوشت. بعد هم به آق مهدی پيشنهاد دادم که این کتاب محمد توکلی ترقی (طرقی؟) در باب « تجدد بومی و باز انديشی تاريخی» را بخواند. فصل چهارم اش به همين مساله‌ی "نگاه کردن به ديگری برای شناخت خود،" می پردازد. چارچوب نظری این بخش بر اساس تئوری های "نگاه" از فیلسوف راونکاو فرانسوی لاکان است که محمد توکلی از آن استفاده کرده و درباره "نگاه متقابل" صحبت می کند. اما این نگاه کردن فقط يک جور رابطه ساده ديدن از طريق چشم نيست. در نگرييدنِ تصوير‌های مختلف هميشه يک درجه از "تصور کردن" هم وجود دارد. و خوب تمام این تقليل‌ها در این تصور‌کردن است که اتفاق می افتند. در این تصور کردنِ "دیگری" است که دختر لُرـــ شخصیت معروف فیلم مشهور فارسی با همین عنوان ـــ با خود در این روز و روزگار جهانی شده ممکن است بیاندیشد که " آمريکا، آمريکا که می گن جای قشنگيه فقط مردمونش بد‌ اند."

بعد از این همه افاضات آق مهدی عزیز و نخبه ما به من گفت: "بچه جان تو کتاب-متاب زياد می خونی و اسير این دانش مدرسه ای‌ات هستی. من از تو چيز دِگر می خواهم...دنيا همان آکادمی تو نيست" (نقل به مضمون والّله من جز مشق شب ام، به زور کتاب متاب می خوانم
). من هم گفتم این آق مهدی هم دلش خوش است ها مگر می شود من چيزی باشم جدا از آنچه که در اطراف‌م می گذرد؟ خلاصه آمدم به خودم کلی فشار آوردم که دانش‌های مدرسه را از مخ بيرون کنم و اولين تجربه‌ام با غرب را بازسازی کنم، این شما و اين داستان ما:


وطن آدمی آنجاست که برايش کمتر کتک بخورد


برای من که در شهر شهيد پرور لس‌آنجلس در ايالت کاليفرنيا به دنيا آمده‌ام، غرب به معنی وطن بود. يعنی راستش از اولش هیچ معنی نداشت، اما این مادر بزرگم، مامبو (اسم اصلی اش بيوک خانم برازنده است)، در کله من کرد که آمريکايی هستم. مامبو خودش متولد باکو (آذربايجان شوروی) بود و بسيار زياد وطن‌پرست. داستانها برای آدم از باکو و مردمانش و خانه اشرافی شان تعريف می کرد: از کالسکه هايی که بايد يک ده دقيقه می راندند تا از در خيابان به مقابل ساختمان عمارت برسند، باغ های توت کنار عمارت شان، توت های سفيد خوشمزه که هنوز هيچ توتی با آنها رقابت نمی کند، از تابی که برايش ميان دو درخت کهنسال باغ ساخته بودند، و از ستاره های نزديک به زمينی که هنگام تاب سواری می توانستی آنها را لمس کنی. بعد از همه این داستانها، توضيح می داد که جايی که فرد به دنيا می آيد وطن اوست. خوب صد البته وطن مادر بزرگ من با انقلاب بولشويک ها خرابه شده بود و قبل از اینکه ارتش سرخ حساب پولدار‌های باکو را برسد پدر مامبو- يوسف برازنده- دست زن و بچه را گرفته بود و به ایران گریخته بود. اما پنجاه سال بعد از آن روزاگر از مامبو می پرسيدي "هارالی سَن؟" (کجایی هستی؟) همچنان سينه را صاف می کرد و محکم و با افتخار می گفت: "باکی لی" (اهل باکو).


برای مامبو وطن من هميشه آمريکا بود. من و دختر خاله‌ا‌م نوه‌های آمريکايی او بوديم. با این تفاوت که دختر خاله‌‌ام در ناف آمريکا زندگی می کرد و من کنار دستِ مادر بزرگـم در تهرانِ جنگزده، بدون هيچ خاطره ای از وطنم آمريکا. تنها چيزی که من از وطنم می دانستم این بود که متجاوز است. وقتی بمب های صدام در کله مان می ريخت و برای پناه به زير زمين می رفتيم زن عموی نازنينم (فرانک نگهدار) فرياد می زد: "مرگ بر آمريکا، مرگ بر آمريکا." و من در حالی که از ترس می لرزيدم چشم غره‌ای نثارش می کردم که "بی وطن، به وطن من چه کار داری؟"


توجيه کودکانه‌ام این بود که بدبخت های "ایرانی" بوگندو به قدرت وطن من حسودی می کنند. کلاس آماده‌گی که می رفتم روی زمين دبستان شهيد موسوی محله گيشا (کوی نصر) يک پرچم آمريکا کشيده بودند. بعد از برنامه صبحگاهی و قبل از اینکه صف‌ها با گرفتن "از جلو نظام" به سمت کلاس‌ها حرکت کنند بايد شعار "مرگ بر این و آن" می داديم و پرچم آمريکا را سر راه لقد کوب می کرديم. با هزار آرتيست بازی من بين صف ها حرکت می کردم که طوری از مقابل پرچم آمريکا رد شوم که مجبور به لقد مال کردن پرچم وطنم نباشم.


و صد البته همچون يک وطن پرست واقعی برای وطنم هزينه هم زياد داده ام. يادم هست يک بار حسابی به خاطر آمريکايی بودن کتک خوردم. منزل همسايه و دوست پدرم آقای افخمی بوديم و ملی جون همسرش هم خانه نبود. ملی جون زنی بسيار مؤمن و دوست داشتنی بود (که من هنوز ام دل ام برايش تنگ می شود) و خوب اگر آن روز خانه بود قطعاً به داد من می رسيد. نشسته بودم کارتون تماشا می کردم که ناگهان ديدم يک لشگر هفت-هشت نفری از این ایراني‌های بی‌فرهنگ و هم‌بازی های من در سال های دوری از وطن به من حمله‌ور شده و "مرگ بر آمريکا"گو مشت و لگد بر من فرو‌می آورند. از همه دردناک تر، ميان مهاجمان برادر کوچک خونی خودم- بهنام- هم بود که حالا نزن کی بزن. زخمی و گريان به سمت خانه مان فرار کردم و فرح خانم (مادرم) را صدا کردم که این ایرانی‌های احمق ضعيف گير آورده اند و زورشان به هم‌وطن‌های عزیز من نمی رسد من را می زنند. فرح خانم هم بهنام را کشيد کنار که "تو چرا خواهرت را زدی؟" بنده خدا با صداقت کامل گفت "آخه اونها زياد بودند!!"


خلاصه اینطور بود که بنده در دوران کودکی فهميديم که از این وطنم "آمريکا" خيری به "ما" نمی رسد. به مادر بزرگ وطن پرستم توضيح دادم که مامبو جان، زمانه عوض شده است: وطن آدمی آنجايست که آدم برايش کمتر کتک بخورد.

از وقتی که بنده با این جمع های موسيقی و موسيقی دانی در ایران طرف بودم حرف هايی از قبيل این پراگراف از گزارش کنسرت "ارکستر موسيقی نو" را می شنيدم و هنوز هم نمی فهمم يعنی چه:
"حضور دو نوازنده فرانسوی در این اجرا از نقطه نظر اركستر تجربه‌اي پيش برنده به حساب می‌آید، چرا كه اعضا مجبورند با نوازندگاني كه بيان يا سطح تكنيكي متفاوتي از عادت‌هاي اركستر دارد همنوازي كنند."

خوب این يعنی چه!! يعنی این دو نوازنده به خاطر اینکه نوازندگان برتری از نوازندگان ثابت این ارکستر بودند توانستند از نظر تکنيکی کمک های شايانی به ارکستر بکنند! يا اینکه يعنی نوازدگان فرانسوی در کليت و تماميت شان نوازندگانی برتری هستند نسبت به ایرانيان!! يعنی مثلاً تار را هم بهتر می نوازند...این مزخرفات خود خوار شماری در این مجلات موسيقی بی داد می کند و حق هم دارند...
وقتی پول نفت در جيب هنرمندان نمی رود و حق هم ندارند که "سيستم" را نقد کنند قطعاً کار خودشان خراب است و نوازندگان کون گشادی هستند.

محمود سريع القلم رو گرفتند؟

متهم احتمالي ديگر پرونده "موسويان"

نوانديش- يكي از پايگاه هاي اطلاع رساني نزديك به دولت از دستگیری دكتر محمود سریع القلم در جریان پرونده امنیتی موسویان خبر داد. اين خبر تاييد نشده در حالي انتشار يافته است كه كه "موسويان" روز گذشته با وثيقه آزاد شده است.

پا مريزاد دوچرخه سواران صلح جو


علی نصری برايم در اورکات پيغام گذاشته بود که فلان لينک را يک نگاهی بيانداز. رفتم ديدم که علی آقا این مرد عارف خرقه درويشی را در آورده ودوچرخه به کول کشکول صلح خود را با خود به دور قاره اوروپا و آمريکا می برد.
با وجود اینکه در ارکاتش برايش چندين پيغام عاشقانه گذاشتم متوجه شدم که امروز روز دهم ماه می است و علی آقا صاحب دل ما به همراه همراهان و دوستان دوچرخه سوار صلح دوستش در رم ايتالياست.
گروه فرسنگ های برای صلح را در يابيد. اگر به شهر شما می آيند حسابی شلوغ بازی در بياوريد و به تمام خبر نگاران محلی خبر دهيد.
نمی دانم کمک مالی قبول می کنند يا نه... ولی می پرسم و خبرتان می کنم.
واقعاً دم شان گرم...بعد از خواندن خبر استعفای تونی بلر این دومين خبر خوب امروز بود.
لينک های مرتبط:
وب سايت فرسنگ ها برای صلح
وب لاگ فرسنگ ها برای صلح
وبلاگ علی آقا صاحب دل
Toronto Initiative for Iranian Studies

presents

"Internet and Blog Use and Abuse in Iran"
a conversation with

Hossein Derakhshan

Blogger, Journalist, and Internet Activist

4:00 p.m., Friday, 11 May 2007
Room 200B, Bancroft Hall, 4 Bancroft Ave
St George Campus, University of Toronto

قابل توجه آقای لگو ماهی

اگر زير پانزده سال هستيد يا اینکه هنوز پريود نشده ايد يا اینکه هنوز تخم هايتان پشم در نياورده اند قبل از اینکه روی ويديو زير کليک کنيد از مامان تان اجازه بگيريد. اگر مامانی در کار نيست که مواظب تان باشد همان بهتر که هرچه سريعتر کليک کنيد چرا که دنيا پر از جنگ و بدبختی است و ديدن يک دودول روح لطيف شما را نخواهد آزرد

این سری از انيميشن های تبليغاتی برای پيشگيری از ايدز عالی اند:


خودمانيم شبيه کار های پندارند و آقاهه هم خودش يک شباهت هايی به پندار دارد.
(آقا...ناراحت نشی ها به چشم خواهری می گم به خانم بچه ها هم سلام برسان)

مساله خودی و غير خودی







بهمن کلباسی خودمان هميشه می گويد که مهمترين رمز موفقيت جمهوری اسلامی ایران در نهاد سازی است. هيچ فردی که کار دولتی/حزبی می کند عملاً از ساختار قدرت بيرون نمی رود و فقط در نردبان قدرت جا به جا می شود: يعنی از نهادی به نهاد ديگر منتقل می شود. به این ترتيب جمهوری اسلامی ایران يک مجموعه ای از کارمندان و مديران دولتی "خودی" به ظاهر ناراضی اما هميشه وفادار را حفظ می کند.

حالا همين سياست نهاد سازی را در گرو علاقه جهانی به مسائل ایران (مخصوصاً مسأله بسيار سکسی حقوق بشر) جمهوری اسلامی دارد به سطح جهانی منتقل می کند. يعنی اینها متوجه وجود مقاديری قابل توجه ای پول و نهاد های غير دولتی برای ایجاد تغيير در داخل ایران شده اند و خوب عده ای از این کارمندان وفادار هميشه در صحنه- اما ناراضی از وضعيت فعلی- را فرستاده اند در صف که اگر نمی توانند ده تا نان بگيرند، لااقل يک نصفه نان بگيرند.

من الان يک دوسالی است که متوجه شده ام که افرادی که نزديک به بسياری از نهاد های دولتی در داخل ایران هستند بی سر و صدا دارند پول می گيرند و پروژه های رنگ و وارنگ را با کمک مالی از موسساتی مثل

Department for Democracy, Human Rights and Labor
MacArthur Foundation
National Endowment for Democracy
Carnegie Corporation of New York

حالا اینکه مرکز مطالعات دفاعی در آمريکا که به انگيزه ديدبانی بر مسائل دفاعی-نظامی ایجاد شده است و شغل شريف اش این است که حواس اش باشد کشور های خطرناکی مثل ایران پايشان را در ایجاد سلاح های کشتار جمعی بيرون از گليم شان نگذارند چه ربطی به نشريه واشنگتن پريزيم دارد که:

"...يک واحد خبری مستقل و مستقر در پایتخت آمریکا بوده که به زبان فارسی و بر روی شبکه جهانی اينترنت منتشر ميشود. این ژورنال هفتگی بازتابی از منشور(پریزم) فکری کارشناسان مختلف مستقر در مرکز قدرت جهان غرب یعنی شهر واشنگتن بوده و حاوی مقالات و تحلیلهای خبری اقتصادی، فرهنگی، سیاسی و اجتماعی از اقصی نقاط دنيا می باشد. هدف واشنگتن پريزم برقراری يک پل اطلاعاتی ميان دنيای غرب و فارسی زبانان سراسر جهان از طریق ارتباط مستقیم و یا چاپ مقالات آن در نشریات دیگر بطور رایگان می باشد."

البته مساله من این است که من شديداً از این رفتار جمهوری اسلامی در هدر دادن این پول ها به نفع خودشان، در بهترين حالت اش نفوذ خودی ها به نهاد های بين الملی عمدتاً وابسته به سياست های امپرياليسم جديد آمريکا و اتحاديه اروپا، يا حداقل خنثی کردن اثر آنها عشق می کنم و عميقاً خوشحال ام. و البته افرادی که در این نهاد ها کار می کنند آدم های بسيار محترمی هستند که خوب دنبال منبع مالی خوب برای انجام پروژه هاشان هستند. اما واقعيت این هست که این افراد به دليل "خودی بودن" نسبی شان، در رفت و آمد به ایران هيچ مشکلی ندارند و به هيچ وجه خطری از جانب آنها حس نمی شود چرا که خط قرمز هايی را که در اثر سال ها تجربه کاری با جمهوری اسلامی آموخته اند را به هيچ وجه رد نمی کنند. این را هم اضافه کنم که من به طور کلی با این رابطه همزيستی اصلاً مشکلی ندارم. اما يک چيزی من را خيلی ناراحت می کند و آن هم همان مساله "خودی-ناخودی" است. با باز شدن پای بسياری از افرادی که سال ها نان خور نهاد های سياسی، علمی، فرهنگی، هنری داخل ایران بوده اند به صحنه بين الملی و فرا ملی ایجاد نهاد برای نجات نوع بشر، من مانده ام که چه کسی برای این کار خودی تر است؟

مخصوصاً برای اینکه بسياری از دوستان نزديک من که زنانی بسيار دلسوز و فعال در زمينه حقوق زنان در ایران بوده اند اخيراً به دليل کمک های شايان حسين درخشان و سياست های هميشگی خودی-ناخودی جمهوری اسلامی مجبور به پايان دادن به پروژه های خود شدند. این در حالی است که پروژه ميانه با استفاده از همان پول ها که دوستان من را ياغی عليه نظام کرد شروع به فعاليت کرده است.

این مساله "خودی-نا خودی" که امروز وارد صحنه هات فرا-ملی ایجاد اطلاعات درباره ایران شده است، بسيار خطرناک است. چرا که همان سياست های "بابات کيست...عموت شهيدد شده...فرزند آخوند معروف هستی...پسر عمويت به بيت وصل است...برادر شهيد فلانی هستی...رفسنجانی پشتت است...از آخور مصباح می خوری..." را وارد فضای بين الملی/ فرا مللی ایجاد اطلاعات در مورد ایران کرده است.

منابع مالی ميانهُ


در ميان دعوا به حسين درخشان می گويم : "این ميانه پولش از کجا می آيد؟" می گويد که سازمان غير دولتی است. می گويم "عزيز جان هيچ سازمان غير دولتی، غير دولتی نيست و به هر حال ساختاری دولت گونه بر آن حکمروايی می کند. پولش از کجا می آيد؟ می گويد : "من نمی دانم و اهميتی هم نمی دهم."
پس بنده خطاب به جناب آقای آلن ديوس (که حاضرم سرم را بدهم اگر کارت شناسی اش را اسکن کند و در وب سايت ميانه بگذارد که اسم مستعار از این ضايع تر ديگر نمی شود) می گویم:

اولاً این سياست اسم مستعارتان افتضاح است.
دوماً اینکه نمی نويسيد منابع مالی تان از کجا آب می خورد باعث می شود که بنده به شما هيچ اطمينانی نکنم.

من به شخصه از استفاده از منابع ملی ایران که حق من است و حق هرکسی که تابعيت کذايی آن کشور خرابه را دارد ابايی ندارم و اگر شما مثل آدم می نوشتيد که پول تان از کجا آب می خورد شايد لااقل این تابوی احمقانه "از جمهوری اسلامی پول نگيريد" را می شکستيد. چطور کيارستمی می تواند با پول نفت فيلم بسازد و در موزه هنر معاصر در منهتان مورد تشويق هنر دوستان قرار بگيرد اما دگر انديشان حق ندارند از ثروت ملی بهره بجويند؟
بعد هم خيلی خوب می شود که آدم بتواند از سرمايه های ملی اش استفاده کند و نه تنها تماميت جمهوری اسلامی ایران را به رسميت نشناسد، بلکه آن قانون اساسی احمقانه را هم بتواند زير سئوال ببرد:

"نکته مهم درخصوص خط مشی میانه، احترام کامل به هویَت،حاکمیت ملی و قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران است. سیاست شورای سردبیری میانه مبتنی بر این عقیده است که پاسخ به پرسش چگونگی فرایند توسعه ایران کاملاَ و مشخصاً بر عهده شهروندان ایرانی است. همانطور که پاره ای از جمله معروف آیت الله خمینی مبنی بر"نه شرقی، نه غربی" حکایت از استقلال خواهی ملت ایران دارد"

حالا اگر ملت ایران با استقلال خواهی تمام خواستند اصلاً احترامی به حاکميت ملی و قانون اساسی جمهوری اسلامی نگذارند و در ميانه مقاله بنويسند می توانند؟ ملت ایران به درک، اما يک شخص، یک شهروند نويسنده این آزادی را ندارد که به قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران احترام نگذارد (کما اینکه برای هر انسانی که بويی از انسانيت برده باشد این کار غير ممکن است). پس اگر این آزادی وجود ندارد آن ادعای اینکه ميانه قرار است پل ارتباطی باشد برای ایجاد گفتگو، تعميق گفتگو، تبادل آرأ و فهم جمعی برای ایجاد استقلال ملی بخورد توی سرتان.

این را هم اضافه کنم که این پاراگراف تا ديروز روی وب سايت ميانه نبود:

پروژه میانه توسط موسسۀ بین المللی تخصصی غیر انتفاعی (IWPR) "که بصورت مستقل و غیر دولتی اداره می شود ایجاد شده است. این موسسه از سوی طیف گسترده ای از افراد، سازمانها و دولتها حمایت مالی می شود. لازم به ذکر است که برای این پروژه از منابع دولتی آمریکا در ایران استفاده نمی شود. "

حالا من نمی دانم اعتراض من به حسين و خود ایميل ميانه نتيجه ای داشته يا نه. در ضمن من يک ايميل هم به زبان شيرين فارسی برای این آقای آلن ديويس با همين مضمون فرستادم که جوابی به من نداد.

پولتان از کجا می آيد و خواهش می کنم دقيق باشيد!! کدام دولت ها يا سازمان ها به شما کمک مالی می کنند؟

Motherfuckers...May Day, Eh!

حضور مصطفي پور محمدي،وزير كشور هنگام بازگشت مهاجرين افغاني به افغانستان

مدير كل امور اتباع و مهاجرين خارجي گفت: طي 10 روز گذشته22 هزار تبعه غيرمجاز از سطح كشور جمع آوري و از مرز دوغارون اخراج شدند.عكاس:احمد حلبي
مرگ کارگر افغان 'در اثر ضرب و شتم توسط پلیس ایران'
-----
مهاجران افغان را زندانی کرده اند. دستور داده اند روی دوپايشان بنشينند که آقای وزير کشور بيايد ایشان را در راه افغانسان بدرقه کند. لابد آخر شب بعد از اینکه وزير کشور به خانه خود در حومه تهران باز می گردد و ماهواره را روشن می کند و برنامه تلويزيونی لو دابز را در شبکه تلوزيونی سی ان ان تماشا می کند و به همسرش می گويد: "خوب این آقای دابز که آدم با سواد و محترمی است درست می گويد. این به صلاح هيچ کشوری نيست که "کارگران غير قانونی" را از مرزهايش اخراج نکند. مخصوصاً که این افغان ها که همگی از دم قاتل و متجاوز به عنف هم هستند. اتفاقاً من هم امروز صبح رفتم دم مرز يک بيست هزار نفر از این اراذل را مثل سگ انداختم از ایران بيرون!"
کز ديو و دد ملولم و سيد جمال الدين افغانی ام آرزوست

از وبلاگ مسيح:

نگاه كنيد ، حالا كارگر هم زانو زده است تاشايد همانگونه كه تنها چند روز پس از به زانو در آمدن معلمان متحصن در برابر مجلس ايران، اينك يك معلم زن براي بوسه بر دست فرا خوانده شده است، فردا نيز دستكشي ديگر بر دست يك كارگر زن نشيند تا بوسه اي ديگر در منظر جهانيان ، خدمت بي منت را به نمايش گذارد.