ببینيد؛ از اونجا که "ناموس پرستان" ساعدی قراره باز اجرا بشه، من به جای نقد کردن تيارت به يک سری واقعيت ها که با ديدن این تيارت به آنها پی بردم می پردازم.
ساعدی کونی نبوده اما اگر هم بوده به آن به چشم بچه بازی نگاه می کرده که تازه در این هم شک هست و اصولاً ساعدی چند مَن است؟...نويسنده کلاً مرده و متن مانده و بعد هم اگر متن مهم نيست و آخر سر کارگردان هرکاری عشقش کشيد می تواند با متن بکند خوب چرا ديگر نمايشنامه نويس ها نمايشنامه بنويسند!! اینها نظرات من نيست...منتقدين می گفتند.
يک بار اجرایی از مکبث ديدم که مکبث در آن کونی بود و ليدی مکبث هم در واقع مرد. اما لیدی مکبث وقتی خصوصيت های شيطانی اش را بروز می داد زن می شد. کارگردان با لبخندی کونی وار به جمعیت توضيح میداد که من هم مثل نيچه از زنان متنفرم....
من هر بار سوار مترو می شوم به خودم قول می دهم که "خسی در ميقات" جلال آل احمد را باز نويسی و تمام صفاتی را که آل احمد در مورد خانه خدا و محيط اطرافش و چشم ها و چشم خانه های این بساط تصوير می کند در مترو بازسازی کنم:
رنگها را همه بشوی، سپید بپوش ، به رنگ همه شو ، همه شو ، همچون ماری که پوست بیندازد، از من بودن خویش بدرآی ، مردم شو، ذره ای شو ، در آمیز با ذره ها، قطره ای گم در دریا....نه کس باش که به میعاد آمده ای، خسی شو که به میقات آمده ای...وجودی شو که عدم خویش را احساس می کند و یا عدمی که وجود خویش را...بمیر پیش از آنکه بمیری...جامه ی زندگی ات را بدرآر، جامه ی مرگ را برتن کن.
بعد آخرش در اوج احساسات وقتی قراره بگه "اینجا ميقات است" بگویم "اینجا مترو است."
به نظر من يکی از شادی آورترین متنها برای اجرا صفحه ويکی پيدای علی شريعتی مشهور به "دکتر" است. به نظر این صفحه در همين حالت فعلی اش بايد حفظ شود و بلکه مقداری هم دری وری به آن اضافه شود.
مثلاً می توان يک کاراکتر مجنون را طراحی کرد که فکر می کند شريعتی است و در يک دار المجانين در مشهد ساير مجانين را مجبور می کند او را "دکتر" خطاب کنند. البته این اجبار نه از ره زور بل از ره فلسفه بافی است. در تمام طول نمايشنامه ما نمی دانیم که این "دکتر" خود شريعتی است يا که مجنون (یا هردو).
راوی صفحه ویکی علی شریعتی، که به سادگی می تواند خود "دکتر" باشد يا يکی از طرفداران مجنون اش، با هيجان، به سبک فنی زاده (مش قاسم) در دايی جان ناپلئون می گويد:
دکتر در کاهک متولد شد. مادرش زنی روستایی و پدرش مردی اهل قلم و مذهبی بود. سالهای کودکی را در کاهک گذراند. افراد خاصی در این دوران بر او تاثیر داشتند، از جمله: مادر، پدر، مادر بزرگ مادری و پدری و ملا زهرا (مکتب دار ده کاهک).
در سال ۳۱، اولین بازداشت او رخ داد و این اولین رویارویی او و نظام حکومتی بود. این بازداشت طولانی نبود ولی تاثیرات زیادی در زندگی آینده او گذاشت. در این زمان فصلی نو در زندگی او آغاز شد، فصلی که به تدریج از او روشنفکری مسئول و حساس نسبت به سرنوشت ملتش ساخت.
عطش دکتر به دانستن و ضرورتهای تردید ناپذیری که وی برای هر یک از شاخههای علوم انسانی قائل بود، وی را در انتخاب رشته مردد میکرد. ورود به فرانسه نه تنها این عطش را کم نکرد، بلکه بر آن افزود. فرانسه در آن سالها کشور پرآشوبی بود. بحران الجزائر از سالها قبل آغاز شده بود. دولت خواهان تسلط بر الجزائر بود و روشنفکران خواهان پایان بخشیدن به آن. این بحران به دیگر کشورها نیز نفوذ کرده بود.
بعد مثلاً می توانیم کلی از این مزخرفات کمیک شريعتی را هم در متن نمايشنامه بگنجانيم، با این مطلع چطوريد:
اینک، من همه اینها را که ثمره عمر من و عشق من است و تمام هستی ام و همه اندوختهام و میراثم را با این وصیت شرعی یک جا به دست شما میسپارم و با آنها هر کاری که میخواهی بکن.
در نهايت البته من می خواهم کاراکتری باشم که در آخر دکتر را خفه می کند.
----------------
می دانم قلب شما طرفدار "دکتر" را جريحه دار کردم. باز این دکتر شما به باقی از آن نظر شرف دارد که آدم می تواند بدون ترس از فتوی با خيال راحت او را مسخره کند.
----------------
پس نوشت: ملت عکسو داريد؟!!