این قضيه" شرق و غرب" که شما به آن گیر سهپيچ داده اید، ساليان سال است که مورد بحث و گفتگو است. يعنی من راستش نمی فهمم قصد شما از این سری بحث های چيست! مخصوصاً که این وسط شديداً هم داريد تقليل گرايی می کنيد و همان گفتمان تمدنپرست را که از زمان اشغال مصر توسط تاپلئون مابين روشنفکران عرب و روشنفکران عصر روشنگری اروپا رایج بود، را دامن می زنيد.
بعد از این همه افاضات آق مهدی عزیز و نخبه ما به من گفت: "بچه جان تو کتاب-متاب زياد می خونی و اسير این دانش مدرسه ایات هستی. من از تو چيز دِگر می خواهم...دنيا همان آکادمی تو نيست" (نقل به مضمون والّله من جز مشق شب ام، به زور کتاب متاب می خوانم).
وطن آدمی آنجاست که برايش کمتر کتک بخورد
برای مامبو وطن من هميشه آمريکا بود. من و دختر خالهام نوههای آمريکايی او بوديم. با این تفاوت که دختر خالهام در ناف آمريکا زندگی می کرد و من کنار دستِ مادر بزرگـم در تهرانِ جنگزده، بدون هيچ خاطره ای از وطنم آمريکا. تنها چيزی که من از وطنم می دانستم این بود که متجاوز است. وقتی بمب های صدام در کله مان می ريخت و برای پناه به زير زمين می رفتيم زن عموی نازنينم (فرانک نگهدار) فرياد می زد: "مرگ بر آمريکا، مرگ بر آمريکا." و من در حالی که از ترس می لرزيدم چشم غرهای نثارش می کردم که "بی وطن، به وطن من چه کار داری؟"
توجيه کودکانهام این بود که بدبخت های "ایرانی" بوگندو به قدرت وطن من حسودی می کنند. کلاس آمادهگی که می رفتم روی زمين دبستان شهيد موسوی محله گيشا (کوی نصر) يک پرچم آمريکا کشيده بودند. بعد از برنامه صبحگاهی و قبل از اینکه صفها با گرفتن "از جلو نظام" به سمت کلاسها حرکت کنند بايد شعار "مرگ بر این و آن" می داديم و پرچم آمريکا را سر راه لقد کوب می کرديم. با هزار آرتيست بازی من بين صف ها حرکت می کردم که طوری از مقابل پرچم آمريکا رد شوم که مجبور به لقد مال کردن پرچم وطنم نباشم.
و صد البته همچون يک وطن پرست واقعی برای وطنم هزينه هم زياد داده ام. يادم هست يک بار حسابی به خاطر آمريکايی بودن کتک خوردم. منزل همسايه و دوست پدرم آقای افخمی بوديم و ملی جون همسرش هم خانه نبود. ملی جون زنی بسيار مؤمن و دوست داشتنی بود (که من هنوز ام دل ام برايش تنگ می شود) و خوب اگر آن روز خانه بود قطعاً به داد من می رسيد. نشسته بودم کارتون تماشا می کردم که ناگهان ديدم يک لشگر هفت-هشت نفری از این ایرانيهای بیفرهنگ و همبازی های من در سال های دوری از وطن به من حملهور شده و "مرگ بر آمريکا"گو مشت و لگد بر من فرومی آورند. از همه دردناک تر، ميان مهاجمان برادر کوچک خونی خودم- بهنام- هم بود که حالا نزن کی بزن. زخمی و گريان به سمت خانه مان فرار کردم و فرح خانم (مادرم) را صدا کردم که این ایرانیهای احمق ضعيف گير آورده اند و زورشان به هموطنهای عزیز من نمی رسد من را می زنند. فرح خانم هم بهنام را کشيد کنار که "تو چرا خواهرت را زدی؟" بنده خدا با صداقت کامل گفت "آخه اونها زياد بودند!!"
خلاصه اینطور بود که بنده در دوران کودکی فهميديم که از این وطنم "آمريکا" خيری به "ما" نمی رسد. به مادر بزرگ وطن پرستم توضيح دادم که مامبو جان، زمانه عوض شده است: وطن آدمی آنجايست که آدم برايش کمتر کتک بخورد.