Originally uploaded by sibiltala.

هايکو
دختری خيکی در تلوزيون سکس سکس می کند
ماده سگی زوزه مي کشد
آبروی ملی می رود


خاطره
سال اول دانشگاه رشته زيست شناسی انسانی....
خوابگاه های دانشگاه ويکتوريا همه مختلط هست. خانه ما از دانشگاه دور است ولی بابام راضی نيست من با دو پسر ديگر در بهترين خوابگاه دانشگاه همخانه باشم. مادرم راضی اش مي کند. بنده با پسران همخانه می شوم، آب هم از آب تکان نمی خورد


خاطره
پانزده سالگی، اولين عشق نوجوانی
آقای بهشتيان می خواهد همه دوستان ارکستر را به چمخاله ببرد. همه پدر مادر ها اجازه داده اند. مادر من نگران هست که من با پسر ها کار های بدبد بکنم، خودش هم با من به مسافر می آيد. مادرم می گويد که پدرم خبر ندارد ما چه کار بی ناموسی می کنيم...من باور می کنم


خاطره
پانزده سالگی
اولين طعم بوسه را می چشم. بوسه ای که ساعت ها ادامه دارد. تا چند روز خود را در اتاقم حبس می کنم چون مطمئن هستم پدر و مادرم از حالت دور لب هايم خواهند فهميد من چه بی ناموسم

خاطره
سال دوم دانشگاه
با بهار جلسه تبعيض جنسی در خانواده های ایرانی را راه می اندازيم. کلی متخصص دعوت کرده ایم. خودمان هم جلسه را اداره ميکنم. صحبت بکارت می شود. بنده با خونسردی کامل راجع به تجربه شخصی خودم صحبت می کنم. در پايان برنامه پدر دوستم، به پدر آنيکی دوستم می گويد که باورم نمی شود که این دختر پر روی وقيح رفته است آن بالا راجع به ...(حتی نمی تواند کلمه را به زبان بياورد) بلند بلند داد می زند. دوستانم ديگر دوستانم نيستند


خاطره
همان دوستم که پدرش مرا وقيح می دانست، ناراحت است. خانه اش با دانشگاه فرسنگ ها فاصله دارد. راه دو ساعتی خانه تا دانشگاه را در روز چهار ساعت می پيمايد. نمراتش خراب است، افسرده است، و به دستور پدرش ديگر دوست من نيست


خاطره
من يک فمنيست هستم. ازدواج به سبک ایرانی احمقانه است. آدم تا با کسی زندگی نکند، نخواهد فهميد که می تواند زندگی خوبی داشته باشد يا خير. من می خواهم با عشقم زندگی کنم. ازدواج هم نمی کنم. مگر من بايد از تمام دنيا برای يک لقمه زندگی اجازه و مشروعيت بگيرم؟


خاطره
بيست و شش ساله ام. چهار سال هست که با همسرم (نه شوهرم) زندگی می کنم. پدرم نمی داند، ياکه قرار است که نداند. همه می دانند. خودم به همه گفته ام


خاطره
همسرم، می گويد که لازم نيست زندگی ات را همه جا جار بزنی. همسرم ناراحت است. باهم خوشحال نيستيم. ولی تکليف فمنيست بازی چه؟ من می خواهم به همه ثابت کنم که راه درست زندگی همين است که من مي کنم! پس وانمود می کنم که خوشحالم


خاطره
به پدرم زنگ می زنم. از او می پرسم که چرا انقدر از من دور است؟ می پرسم که خودش خواسته که نداند، يا که صلاح بوده که نداند. می گويد که مي خواهد بداند، ولی قول نمی دهد که ناراحت نشود. می دانم که ناراحت خواهد شد


خاطره
در پای ياهو مسنجر به من مي گويد که تو تنها خواهی ماند. می گويد که زنهای ایرانی به تو اعتماد نخواهند کرد. آزادی جنسی تو خطرناک است، زنها می ترسند که شوهر ایشان را بدزدی


خاطره
بيست و دو سال دارم. گذرنامه ام مهر يک بار خروج از ایران می خواهد. به اداره گذرنامه می روم. مامور، پيرزنی را که به زور راه می رود به درب زنانه که 15 دقيقه پياده روی از درب اصلی است هدايت می کند. عصبانی ام. با مامور دعوا می کنم. سر از دفتر يک آدم مهم در می آورم. من داد ميزنم، او هوار ميکشد که حجابت را درست کن. مادرم خدا را شکر می کند که من در ایران زندگی نمی کنم


خاطره
همسرم رفت


خاطره
همان دوست ياهو مسنجری، به من مي گويد که ديشب در مهمانی همه می گفتند که مردم شهر منتظرند همسرم برود، بيايند جايش بنشينند. به او می گويم که پس کجا هستند؟ بگو بيايند؟ خبری نيست؟


خاطره
جلسه گذاشته ام راجع به جنسيت زنان ایرانی در کانادا و مشکلاتشان. خيلی شلوغ است. هيچکس از سکس سخن نمی گويد. جنسيت زنان را به هر در و پيکری که بخواهی وصل می شود غير از خود سکس


خاطره
پانزده سال دارم مادر بزرگ یک زن شیر زن و مادر چند مرد کله گنده می گويد، دوازده ساله که بوده شوهر سی و خرده ای ساله اش در حجله به قدری ترسناک بوده که هرگز از رابطه جنسی لذت نبرده است. به من وصيت می کند که حواسم باشد


خاطره
می خواهد راجع به مشکلات جنسی زنان ایرانی در کانادا فيلم بسازد. نمی تواند، کسی حاضر نيست همکاری کند


خاطره
در تلوزيون سکس، سکس، می کنم. فحشش را هم می خورم


خاطره
پدرم به مادرم می گويد اگر آن روز که این دختر می خواست با پسران همخانه شود به حرف من گوش می دادی، این دختر الان وضعش خيلی بهتر بود


خاطره
در کنار دريا راه می رويم، دوستی ليوان نوشابه دوست پسرش را نگاه داشته از فاصله مجاز با نی به او نوشابه می خوراند


هايکو
صدای موج می آيد
دختر به بهانه نوشابه ای به پسر نزديک می شود
دخترک خوشبخت است
من ليوان نوشابه را پس می زنم


حاشيه
این ها همه واقعيت های زندگی من است. من الان حوصله مطلب تحليلی نوشتن ندارم. بعدا می نويسم. فعلا وبلاگ نيک آهنگ و سيما را بخوانيد