زنده زنده مردن برای زندگی
وقتی مريم نبوی نژاد با آن چشمهای نافذ سیاهش وضعيت ايرانی را که به تازگی ديده بود توصيف می کرد داشت گريه ام می گرفت. مي گفت:«من مردمی را دیدم که تبر برداشته و بر فرق سرخود می کوبند چون عقربی در محاصره آتش که نیش خود بر سر خود می زند.» جلوی اشک هايم را گرفتم و ياد نامه اي که چند روز پيش گرفته بودم افتادم. خيلی وقت بود که نامه کاغذی نگرفته بودم. تکنولوژی چه بلايی سر نامه کاغذی آورده که هرچه روی کاغذ است صورت حساب است و جريمه و تهديد. همان دو تکه پاکت ترس را هم مديون اين قانون هستيم که حال عوض شدن ندارد. آخرين نامه کاغذی ام از معشوق بود. يادم نيست چند سال پيش ولی آنقدر دور بود که هنوز کارت تلفن وجود نداشت. يعنی وجود داشت ولی اينترنتی نبود. با يک کارت ده دلاری می شد با ايران هشت دقيقه حرف زد. اين هشت دقيقه ام به جايی نمی رسيد، ولی کافی بود که روزگار آدم را سیاه کند. مامانم که اين دفعه از ايران آمد گفت که يکی از قوم و خويش ها برایم نامه داده است. يک نامه با يک مجموعه شعرهای فروغ. مامانم بسته را که بهم داد يک جوری داد که: «حالا اگر نامه را هم نخواندی٬ نخواندی!» دو روز بعد که خواندمش اين چهار ورق نامه و چهار شعر اشکم را در آورد. گويی که يک جوان بيست ساله تصميم گرفته نامه خودکشی اش را برای قوم و خويشی که سالهاست نديده بفرستد. قوم و خويشی که از او بقدری دور است که حتی اگر بخواهد نمی تواند جلوی خودکشی اش را بگيرد. درست مثل عقربی که در محاصره آتش است و می خواهد روزگارش را برای کسی بگويد قبل از اينکه مصمم نيش در فرق خود بکوبد. نامه می گويد:
شايد من از ايران بروم، ولی نمی دونم کجا و کی! ولی ديگه زندگی در ايران خسته کننده شده-از اين نظر میگم که برای هر کاری بايد دروغ بگی-کلک بزنی-و اصلا آزادی نداری. من دنبال آزادی بيان هستم که متاسفانه در ايران رواج نداره و شايد خنده دار باشه. اينجا آدم بايد زنده زنده بميره. اين جمله که من به عنوان «حکومت حاکم بر ايران» می دونم. به نظر من-يعنی اگر من کاندیدا رياست جمهوری می شدم- شعارم رو می گذاشتم :زنده زنده مردن برای زندگی