پرايد و پرزيدنت ا.ن
البته به مرور زمان در اين بيست و پنج سال جنبه های سياسی/اجتماعی "پرايد" کمرنگ تر و جنبه های " حال و حولی" و تجاری آن بيشتر شده است. فستوال امسال از سالهای پيش کمتر تجاری بود، اما به هر حال شرکت های تجاری بزرگ با پلاکاردهای بی ريختشان، فستيوال را تبليغاتی می کردند. بدليل وجود جنبه های کاپيتاليستی بسياری از ه.د.ت. های چپی "پرايد" را در کل تحريم کرده اند که البته سيبيل طلا با اين تحريم نيز بسيار مخالف است چرا که در "پرايد" به انسان بسی خوش می گذرد
بدليل شلوغی غير قابل تصور مردم برای تماشای کارنوال فستيوال بر روی سقف ساختمانهای اطراف می نشينند. در ضمن ساختمان آجر -قهوه اي پشت سر اين دوستان آپارتمان من است
به دليل گرمای هوا يکی از بازی های معمول در «پرايد» جنگ با تفنگ آبی است که سيبيل طلا در آن مهارت بسيار دارد. در اين عکس سيبيل طلا را مشاهده می کنيد که با تفنگش به جان مردم افتاده
و با وجود آنکه سلاح دشمنان از تفنگ آبکی سيبيل طلا بسيار قوی تر است، سيبيل هميشه از ميدان سرفراز بيرون می آيد
برهنه بودن در اين فستيوال خيلی عادی است. بيشتر ه.د.ت ها دوست دارند که بدن های برهنه خودشان را به تماشای عموم بگذارند. البته در مورد زنان اين مساله پيشينه فمينيستی هم دارد. در سال 1996 يک گروه فعال حقوق زنان موفق شد که از دادگاهی در انتاریو حق حضور سينه-برهنه زنها را در مکانهای عمومی بگیرد. با توجه به اينکه سينه زنان با سينه مردان تفاوت اجتماعی ندارد، بايد از حق و حقوق يکسان نيز برخوردار باشد. و با توجه به اينکه مردان در انتاريو اين حق را دارند که سينه-برهنه وارد مکان های عمومی شوند، پس زنان نيز بايستی که از اين حق برخوردار باشند. القصه که با وجود داشتن اين حق مصلم يافتن زن سينه-برهنه در شهر ما بسی دشوار است تا حدی که بسياری از مردان فمنيست گروه هايی تشکيل داده اند و زنان را به اين امر خير تشويق می کنند.
برای جذاب کردن کارنوال، عده اي از ه.د.ت. ها لباس های خوشگل مشگل و عجيب و غريب می پوشند. کارنوال معمولا پر از تماشاچی های ايرانی است که مدام از هم می پرسند:
اين زنه؟
نه بابا مرده
آخه آرايش کرده
مگه ريش هاشو نمی بينی
راست ميگی ...مرده....خدا به دور
تورنتو اصولا یک جمعيت بسيار محافظه کار دارد که اکثراً در حومه شهر زندگی می کنند. عده اي هيپی نوگرای بوهيمی هم در مرکز شهر متمرکز هستند و به کارهايی که احتمالا پرزيدنت "ا.ن." برای آنها جرم های تعزيری می گذارد مشغولند. از جمله می توان طرفداران آزادی ماراجوانا را نام برد، که هنوز آزادی نيافته برای خودشان مغازه ماراجوانا فورشی زده اند و بجای ماراجوانا فعلا وسايل لازمه را می فروشند. در پشت اين عکس علامت گياه ماراجوانا را مي بينيد، و اين هم يکی از اين مغازه هاست که نزديک آپارتمان من است
در کارنوال و مهمانی های شبانه رسم بر اين است که کمپانی های مختلف، و يا عقايد مختلف برای تبليغ به مردم جايزه می دهند. در اين پرايد من و دوستانم توانستيم دو عدد تی شرت، يک تيغ پا تراشی زنانه، يک سینه بند سايز بسيار بزرگ، شکلات، آبنبات، و مقدار زيادی کاندوم و لوبريکنت کاسبی کنيم. افرا و سوروش از جايزه مشترکشان که يک سینه بند بسيار بزرگ است استفاده بهينه می کنند
بهترين اتفاقی که ديروز برای من افتاد خيس کردن وزير دفاع ناناز کانادا بيل گراهام بود. وزير دفاع ما که خود همجس خواه هست، هر سال در مراسم پرايد شرکت می کند. بنده امسال با کمال پر رويی داد زدم آقای وزير و وقتی او برگشت با تفنگ آبی ام خيس و خالی اش کردم. بيل گراهام هم با آغوش باز خيس کردن مرا پذيرفت . از اين واقعه تاريخی عکسی به جای نمانده، چراکه عکاسان هنری ما، شاهرخ و سروش مشغول عکاسی از خانم های سينه-برهنه بودند. در نتيجه بجای عکس وزير دفاع خيس، عکس دو عکاس هنری مان را از من بپذيريد. شاهرخ و سروش هر دو نزديک ششصد عدد عکس گرفتند که تنها سی عدد عکس نصيب من شد. برای ديدن اين سی عکس اينجا کليک کنيد
مملکت به ....رفت
احمدی نژاد برد...رهبر هم لطف کردند دستور دادند هنوز جشن و سرور راه نياندازيد- عزا چی؟ من هم بر گور پدرم بخندم اگر ديگر برايم اهميتی داشته باشد که چه می شود. برای تسکين خاطر همان مطلب مهدی را دوباره و سه باره بخوانيد
برای التيام درد این را هم گوش کنيد که صد ساله کاربرد دارد...انشاالّله از این به بعد هم دارد
این راهم گوش کنيد تا دوباره افسرده شويد
این هم نقد دوست مهربان آگورايی ما
I fully agree with Yaser’s criticism of Ali Mirfetrous. The latter's inability to critically examine the Iranian situation has often led him to present a distorted version of events. His concern with the election boycott is primarily self serving , lest that political dissidents of his varieties abroad might be relegated to the realm of oblivion. He could therefore ally himself with any political trend, ranging from Cherikha-i Fedaee Khalq to Dariush Homayoun, much in response to the fulfillment of his political dream. He also wouldn't want any reform movement taking shape in Iran, as this would invariably undermine the raison d'être of his political and intellectual mandate. Just like Mojahedin-i Khalq who show anxiety over reform movement, and hence deny its existence, Mirfetrous too seems to prefer the prevalence of hard-liners over reformers. His reference to the presidency of Ahmadinejad and a possible US invasion of Iran - a contradiction to which Yaser Kerachian has rightly alluded - is geared towards this end. It indicates that such individuals wish, though somewhat unconsciously, for outside intervention, since this is the only mechanism of politically empowering those who have no social basis whatsoever. They would rather satisfy their megalomania by intellectually assisting an  intervening power than appreciating the social dynamism of Iranian society that could gradually bring about an improvement in the life and status of the whole Iranian people.
بيشتر ماجراهای رای دادن اتاوا را از خستگی سانسور کردم. اولا سفير ريشش خيلی کم بود، تا حدی که می شد گفت ته ريش بسيار سکسی دارد. ما که سفير را ديديم يقه اش را گرفتم که ببم جان اینهمه جمعيت در تورنتو شما چرا صندوق رای را نمی آوری تورنتو که ما دوازده ساعت رانندگی نکنيم بياييم اینجا (بگذريم که رای ها اصلا حساب هم نشد!). سفير هم قسم و آيه که به خدا ما می خواستيم صندوق بياوريم ولی دولت کانادا نگذاشت. ما هم همگی يک نگاه «بر پدر هرچی مامور دروغگوی جمهوری اسلامی» به سفير انداختيم و به بحث و جدل ادامه داديم. خلاصه بنده ديروز موفق شدم با دسک ایران در وزارت خارجه کانادا صحبت کنم و خلاصه خيلی با اعتماد به نفس گفتم که این سفير دروغگوی ما می گويد که از شما مجوز می خواسته شما نداديد؟ طرف هم که اصولا مامور مجوز دادن نبود کمی برای ما تاقچه-بالا گذاشت که شما که می دانيد روابط با ایران محدود هست و این حرفها! من هم عقده هات روانی ناشی از زورگويی کارمندان دولتی ایران را سر مرد فرانسوی دسک ایران آوردم. کلی سرش هوار کشيدم که بنده به عنوان يک کانادايی-ایرانی حق دارم که در فرايند دموکراسی (زرشک) در کشورم شرکت کنم و شما بايد این حق من را محيا کنيد و يدا ...يدا..يدا... خلاصه طرف گفت بدبخت عقده ای من اصلا مسول مجوز دادن نيستم بيا به این تلفن زنگ بزن. مسول مجوز رفته بود مرخصی (دور از جون مشکلات ایران)، ظاهرا کانادا برای اینک مجوز رای گيری بدهد کمی خاک ایران لازم دارد که آن هم فقط در اتاوا يافت می شود. بنده هنوز نفهميدم که این اسرايیلی ها برای هر انتخابات در و پيتی شان چه جوری صندوق می آورند در دانشگاه! من که قصد دارم این قضيه را دنبال کنم چون حوصله ندارم که این مامور های کانادايی هم ادای کارمندهای دولتی ایران را در بياورند. اما وسط این همه دعوا ظاهرا سفير بدبخت جمهوری اسلامی در کانادا بسيار راست گو هست و ایراد کمبود صندوق از جانب کانادايی هاست. بنده که شخصا بايد به اتاوا بروم و به "پاسداره" رای ندهم، خلاصه وعده ما این جمعه اتاوا. اگر مايل هستيد به کاروان ما که به این مردک متحجر رای نمی دهيم بپيونديد به من ایميل بزنيد. البته دروغ چرا هنوز صندوق ها و اوراق رای گيری به دست سفارت خانه نرسيده و اصلا ممکن است کل ماجرا منتفی باشد که در این صورت بنده دارم می روم ديترويت رای به احمدی نژاد ندهم
در ضمن ببخشيد که جواب نظرات را نداده ام، مخصوصا از سميرا معذرت می خواهم...سر فرصت حسابت را خواهم رسيد
تو رای می دهی دو دو دو دو....با حماقت
ما رای می دهيم دو دو دو دو....با شرمندگی از حماقت
ديروز با بدبختی رفتيم اتاوا رای بديم. دم در کمونيست کارگری ها، سلطنت طلب ها، مجاهدين، و طرفداران وبلاگ نيک آهنگ اعتلاف کرده بودند بر عليه رای دهندگان. فحش و فضيحت بود که از طريق بلندگوی تحريميان بر سر ما نازل می شد. يکی از هم دانشکده ای های بی ناموس ما هم تيریبون را گرفته بود اسامی ما را لو می داد. خلاصه اینکه کل شعار های اپوزيسون به نازلی برو گمشو، و ياسر برو گمشو خلاصه می شد. بگذريم که استفاده ابزاری-سياسی از بدن زنان هم می شد و شعار های "با روسری-بی روسری خاک تو سری " نيز از سر زبان تحريميان نمی افتاد و خلاصه در همه صحنه های سياسی فقط زنان هستند که فحش می خورنند، مردان هم که خوب مردند! حال و هوای اتوبوس هم بسيار غم انگيز، اما پر هيجان بود. لحظه به لحظه به ایران و نیک آهنگ خیانتکار و علیرضا حقیفی زنگ می زديم و در کمال ناباوری نتايج را بررسی مي کرديم. اول می گفتيم معين دور اول تمام می کند مي رود پی کارش. بعد گفتيم، معين و هاشمی بروند دور دوم معين ريس جمهور ميشود می رود پی کارش. بعد گفتيم حالا کروبی هم خيلی بد نيست، لات هست، جلوی راست ها را مي گيرد. نزديک بود که خوبی های احمدی نژداد را توجيه کنيم که ديگر هم بغ کرده بودند و حيران بودند که چه شد؟ ياسر که بنده خدا اصلا اعصاب نداشت. پرهام از مردم باج می گرفت، آخر "لره" و معلوم شده بود بقيه ملت ایران هم کم لر نيستند که با پنجاه هزار تومان وعده این همه رای می دهند. من، بهداد، آزاد، و سايرين هم تا آخرين لحظه در حال صادر کردن تحليل چی شد خراب شد بوديم. خلاصه اینکه ما ديروز با حضور چشمگير خود در انتخابات مشت محکمی بر دهان خودمان زديم. این طور هم که بوش می آيد هفته ديگر بايد برويم اتاوا و جام زهر را بنوشيم و به اکبر آقا رای بدهيم. تحريميان عزيز هم خواهش می کنم جمعيا خفه شويد، که با این مشارکت دور اول واقعا بگذاريد در کوزه آبش را بخوريد. نتايج حاصله از این انتخابات
وقتی مردم نان نداشته باشند می شود حکايت مفتش برادران کارمازوف و تئوري های مربوطه که مردم خرند و از دست هرکه نان بگيرد به دنبالش می روند. ظاهرا در مورد مملکت ما وعده نان کافی است
وبلاگستان فارسی جماعتی هستند که از مردم به دورند و اگر می خواهيد از این به بعد حکم در مورد وضعيت ایران صادر کنيد حتما با بقال، نانوا، سبزی فروش، و راننده های تاکسی مشورت کنيد
افاضات شخص بنده در مورد مسائل مربوط به ایران فاقد ارزش می باشد. بنده از این به بعد تنها از تئوری حکومت هردنبيل قراردادی آقا هما کاتوزيان استفاده خواهم کرد. مملکت ما هردنبيل هست و مردم هميشه با دولت چپند، هر چه می خواهد باشد. در نتيجه هر هشت سال يک بار با دولت فعلی قهر می کنند و به گزينه جديد رو می آورند. خوبيش این هست که خيلی هم گزينه ندارند و تاريخ هم مدام تکرار می شود. به عنوان مثال مقايسه بفرماييد مير حسين موسوی را با احمدی نژاد
بی خود بحث نکنيد، نگفتم که من هيچی حاليم نيست؟
هايکو
دختری خيکی در تلوزيون سکس سکس می کند
ماده سگی زوزه مي کشد
آبروی ملی می رود
خاطره
سال اول دانشگاه رشته زيست شناسی انسانی....
خوابگاه های دانشگاه ويکتوريا همه مختلط هست. خانه ما از دانشگاه دور است ولی بابام راضی نيست من با دو پسر ديگر در بهترين خوابگاه دانشگاه همخانه باشم. مادرم راضی اش مي کند. بنده با پسران همخانه می شوم، آب هم از آب تکان نمی خورد
خاطره
پانزده سالگی، اولين عشق نوجوانی
آقای بهشتيان می خواهد همه دوستان ارکستر را به چمخاله ببرد. همه پدر مادر ها اجازه داده اند. مادر من نگران هست که من با پسر ها کار های بدبد بکنم، خودش هم با من به مسافر می آيد. مادرم می گويد که پدرم خبر ندارد ما چه کار بی ناموسی می کنيم...من باور می کنم
خاطره
پانزده سالگی
اولين طعم بوسه را می چشم. بوسه ای که ساعت ها ادامه دارد. تا چند روز خود را در اتاقم حبس می کنم چون مطمئن هستم پدر و مادرم از حالت دور لب هايم خواهند فهميد من چه بی ناموسم
خاطره
سال دوم دانشگاه
با بهار جلسه تبعيض جنسی در خانواده های ایرانی را راه می اندازيم. کلی متخصص دعوت کرده ایم. خودمان هم جلسه را اداره ميکنم. صحبت بکارت می شود. بنده با خونسردی کامل راجع به تجربه شخصی خودم صحبت می کنم. در پايان برنامه پدر دوستم، به پدر آنيکی دوستم می گويد که باورم نمی شود که این دختر پر روی وقيح رفته است آن بالا راجع به ...(حتی نمی تواند کلمه را به زبان بياورد) بلند بلند داد می زند. دوستانم ديگر دوستانم نيستند
خاطره
همان دوستم که پدرش مرا وقيح می دانست، ناراحت است. خانه اش با دانشگاه فرسنگ ها فاصله دارد. راه دو ساعتی خانه تا دانشگاه را در روز چهار ساعت می پيمايد. نمراتش خراب است، افسرده است، و به دستور پدرش ديگر دوست من نيست
خاطره
من يک فمنيست هستم. ازدواج به سبک ایرانی احمقانه است. آدم تا با کسی زندگی نکند، نخواهد فهميد که می تواند زندگی خوبی داشته باشد يا خير. من می خواهم با عشقم زندگی کنم. ازدواج هم نمی کنم. مگر من بايد از تمام دنيا برای يک لقمه زندگی اجازه و مشروعيت بگيرم؟
خاطره
بيست و شش ساله ام. چهار سال هست که با همسرم (نه شوهرم) زندگی می کنم. پدرم نمی داند، ياکه قرار است که نداند. همه می دانند. خودم به همه گفته ام
خاطره
همسرم، می گويد که لازم نيست زندگی ات را همه جا جار بزنی. همسرم ناراحت است. باهم خوشحال نيستيم. ولی تکليف فمنيست بازی چه؟ من می خواهم به همه ثابت کنم که راه درست زندگی همين است که من مي کنم! پس وانمود می کنم که خوشحالم
خاطره
به پدرم زنگ می زنم. از او می پرسم که چرا انقدر از من دور است؟ می پرسم که خودش خواسته که نداند، يا که صلاح بوده که نداند. می گويد که مي خواهد بداند، ولی قول نمی دهد که ناراحت نشود. می دانم که ناراحت خواهد شد
خاطره
در پای ياهو مسنجر به من مي گويد که تو تنها خواهی ماند. می گويد که زنهای ایرانی به تو اعتماد نخواهند کرد. آزادی جنسی تو خطرناک است، زنها می ترسند که شوهر ایشان را بدزدی
خاطره
بيست و دو سال دارم. گذرنامه ام مهر يک بار خروج از ایران می خواهد. به اداره گذرنامه می روم. مامور، پيرزنی را که به زور راه می رود به درب زنانه که 15 دقيقه پياده روی از درب اصلی است هدايت می کند. عصبانی ام. با مامور دعوا می کنم. سر از دفتر يک آدم مهم در می آورم. من داد ميزنم، او هوار ميکشد که حجابت را درست کن. مادرم خدا را شکر می کند که من در ایران زندگی نمی کنم
خاطره
همسرم رفت
خاطره
همان دوست ياهو مسنجری، به من مي گويد که ديشب در مهمانی همه می گفتند که مردم شهر منتظرند همسرم برود، بيايند جايش بنشينند. به او می گويم که پس کجا هستند؟ بگو بيايند؟ خبری نيست؟
خاطره
جلسه گذاشته ام راجع به جنسيت زنان ایرانی در کانادا و مشکلاتشان. خيلی شلوغ است. هيچکس از سکس سخن نمی گويد. جنسيت زنان را به هر در و پيکری که بخواهی وصل می شود غير از خود سکس
خاطره
پانزده سال دارم مادر بزرگ یک زن شیر زن و مادر چند مرد کله گنده می گويد، دوازده ساله که بوده شوهر سی و خرده ای ساله اش در حجله به قدری ترسناک بوده که هرگز از رابطه جنسی لذت نبرده است. به من وصيت می کند که حواسم باشد
خاطره
می خواهد راجع به مشکلات جنسی زنان ایرانی در کانادا فيلم بسازد. نمی تواند، کسی حاضر نيست همکاری کند
خاطره
در تلوزيون سکس، سکس، می کنم. فحشش را هم می خورم
خاطره
پدرم به مادرم می گويد اگر آن روز که این دختر می خواست با پسران همخانه شود به حرف من گوش می دادی، این دختر الان وضعش خيلی بهتر بود
خاطره
در کنار دريا راه می رويم، دوستی ليوان نوشابه دوست پسرش را نگاه داشته از فاصله مجاز با نی به او نوشابه می خوراند
هايکو
صدای موج می آيد
دختر به بهانه نوشابه ای به پسر نزديک می شود
دخترک خوشبخت است
من ليوان نوشابه را پس می زنم
حاشيه
این ها همه واقعيت های زندگی من است. من الان حوصله مطلب تحليلی نوشتن ندارم. بعدا می نويسم. فعلا وبلاگ نيک آهنگ و سيما را بخوانيد
اول از همه به يدی جان پيشنهاد می دهم که کاپشن آديداس سبز رنگ دست دومش معروف به دختر ربا (چيک مگنت) را نپوشد. يدی جان، اگر خاطرت باشد این کاپشن آديداس ها را بيشتر تن معتاد های پشيمان تلوزيونی، سيگار فروش ها، و دست فروش های آلو سیاه فروش مدارس می شد ديد. واقعا خوبيت ندارد شما با این تيپ وارد تهران شويد
اعتراض هم دارم. آخر من چه ام از این يدالّله کم تر است؟
وبلاگ ندارم، که دارم
رسانه های دشمن با من مصاحبه نمی کنند، که می کنند. آخرين مصاحبه را فردا شب ببينيد
از همه مهم تر بابام پولدار نيست (نه البته به پولداری بابا يدی)، که هست
آز آنجا که بنده هيچ چيز از يدی جان کم ندارم، کمک های مالی خود را به من به همان صندوق همت عالی يدی واريز کنيد. لطفا ذکر بفرماييد که این کمک ها به نازلی است و کپی رسيد خود را برای من ایميل کنيد که بعدا بتوانم خر يدی-بازاری را با این سند و سفته ها بگيرم
در پايان چند درخواست نيز از سرورم قاضی مرتضوی دارم
جناب مرتضوی، تابستانی نيست که ما ایرانيان تورنتو به لطف شما بی کار باشيم. هر سال يا برای 18 تير بايد فعاليت مي کرديم، يا که روزنامه ها را می بستيد ما تظاهرات آزادی بيان راه می انداختيم. چند وقت پيش هم لطف کرديد زهرا کاظمی را به طور تصادفی به قتل رسانديد، باز هم ما اینجا اعتراض کرديم. حالا بی زحمت این يدالّله معروف به حسين درخشان را هم بگيريد، ما این تابستان ناجور بی کاريم و هوس تظاهرات کرده ایم. در نهايت قاضی مرتضوی عزيز، از تو دلگير می شوم اگر حسين را بگيری، من را نگيری
چهار-پنج ساله که بودم، هوا که گرم می شد و دسترسی به استخر که نداشتيم، پدر بزرگم بابو مثل هميشه به درد می خورد. دو تا تشت آبی سه تا بشکه فلزی و يک شلنگ آب می خواست که برايم استخر بسازد. امروز که در هوای سی-دو درجه ای تورونتو داشتم هلاک می شدم، فقط ياد استخر بابو بودم و اینکه چه کيفی می داد
چه اتفاق هايی ميافته! آدم دلش می خواد ایران باشه این ها رو ببينه با چشم خودش. زنها مي روند فوتبال تماشا ميکنند، به نقض حقوق شان در قانون اساسی اعتراض می کنند. بابا من دارم بر می گردم ایران. اگر مايليد از این حرکت زنان ایرانی حمايت کنيد این پتيشن را امضا کنيد
اگر مايليد با ما به اتاوا بياييد و رای بدهيد به من يا ياسر ایميل بزنيد. اتوبوس خيلی جا ندارد...زودتر اقدام کنيد. خرج رفت و برگشت از تورنتو به اتاوا هم حدود $20 می شود
ما داریم یک اتوبوس کرایه میکنیم تا جمعهی هفتهی آینده از تورنتو به اتاوا برویم و رای بدهیم. صبح راه میافتیم و آخر شب برمیگردیم. اگر شما هم میخواهید با اتوبوس ما بیایید هر چه سریعتر به من ایمیل بزنید. ضمنا با پاسپورت هم میتوانید رای دهید. داشتن شناسنامه لازم نیست. بشتابید که تعداد صندلیهای اتوبوس نامتناهی نیست
جنگ خدا و خورشيد
بعضی ها می گويند که شير و خورشيد سمبل ملی ایرانی بوده است. چرا که قديمی است و شير قوی است و خورشيد نورانی و هرکدام فلسفه ناسيوناليستی عجيب و غريب خودش را دارد. اصلا شير خورشيد پرچم ملی، الّله دارش پرچم رسمی-حکومتی. من رسمی اش را می پسندم، فلسفه و تاريخ شير و خورشيدش به جای خود بنده مي خواهم پرچم رسمی کشورم را هوا کنم. حالا جرأت داريد در این تورنتو پرچم بدون مارک (چه الّله ، چه طاغوت) هوا کنيد. دوستان ملی-طاغوتی پوست از کله تان می کنند. من و بهمن روزی با پرچم بی مارک در حال شلوغ-پلوغ بودم که این آقای کچل این عکس نزديک بود با دستان خودش ما را خفه کند. خدا را هزار مرتبه شکر کرديم که پرچم الّله دار در شهر يافت می نشود، چون اگر الّله داشتيم الان مرده بوديم
منظور اینکه همين که پايت را از ایران بيرون می گذاری انگاری حکم اوپزيسيون جمهوری اسلامی بودنت را هم امضأ می کنی. دوستان ایرانی-فرنگی جوری رفتار می کنند که اگر در افرنگ بسر می بری و برانداز نيستی، اصلا آدم نيستی. غير از امسال آتش چهارشنبه سوری مان را که هميشه مهمان مريم رجوی هستيم. برای از روی آتش پريدن محکوميم که سخنرانی های مزخرف مريم خانم را وسط موسيقی متن "چه خوشگل شدی امشب" بشنويم. اضافه بر این هميشه خطر این وجود دارد که ما را به درون آتش بياندازند و به جامعه بين الملی بگويند که هواداران ما در تورونتو خود سوزی کردند. پرچم جشن و سرور ملی را هم مديون آقای خلج (همين آقا کچله) از دوستان خشمی (خدا، شاه، ميهن) هستيم. من نمي دانم این سفارت جمهوری اسلامی در اتاوا چه غلطی می کند. ما که هر روز فحش می خوريم که سفارتی هستيم و بورسيه جمهوری اسلامی. شما لااقل برای ما پرچم الّله دار بفرستيد
از آنجايی که به نظر من زندگی خصوصی شاعران و نويسندگان تا جايی که در آثارشان منعکس شده عمومی است. و از آنجا که آنچه عمومی است بيانش اخلاقی است. و از آنجه که فيلسوف بزرگ آروين گفت " من اخلاق دوست ندارم!" و از آنجا که فروغ با ابراهيم گلستان عشق بازی کرد و شعر نوشت . و از آنجا که آيدا از عشق فراوان من به براهنی خبر دار بود. و از آنجا که شيوا ارسطويی هم به براهنی عشق می ورزيد. و از آنجا که شيوا ارسطويی در مقدمه کتاب "نسخه اول" می نويسد که بی خود دنبال شخصيت واقعی در این داستان نگرديد. و از آنجايی که شيوا ارسطويی منظورش این هست که تا آنجا که می توانيد دنبال شخصيت واقعی بگرديد- به نظر من هيچکس براهنی را به این زيبايی توصيف نکرده است
به دوستان عزيزم در کانون سپاس توصيه می کنم که قسمت هايی از رمان "نسخه اول" شيوا ارسطويی را برای حسن ختام و المان-مالی هرچه بيشتر در سپاسيدن از دکتر براهنی بخوانند
تخم چشم جن
مرد گنده ريش بزی من را ياد پدر می انداخت. شايد برای اینکه زياد کتاب خوانده بود و هرچه در کتاب خانه پدر بود می دانست. ولی از آنها يک طور ديگر حرف می زد. انگار همه ای کتاب های دنيا را وارونه گرفته بود دستش و خوانده بود. غلط نکنم يک تخم چشم مصنوعی هم داشت. تخم چشم جن بود. همه با او بد بودند. من هم از اول با او بد نبودم. هيچکس از اول با او بد نبود. آن تخم چشم را که می ديدند و می فهميدند، بد می شدند
پاراگراف بالا خلاصه ای از کتاب "نسخه اول" نوشته شيوا ارسطويی است ص 162-163
بهترين سوغاتی های دنيا يک انگشتر يک ريالی، يک کتابچه ماهور، يک کتاب "نسخه اول"، ماست چيکيده گوسفندی از شوشتر، دلمه برگ دست پخت شير زن مادر زن ترک. الهی من قربونت برم آيدا جونم
من رای می دهم دو دو دو دو
تو رای می دهی دو دو دو دو
ما رای می دهيم دو دو دو دو
مادر، پدر، و مامبوی گرامی
از شما خواهش می کنم که به معين رای دهيد
ملت شهيد پرور
من شديدا آنفولانزا گرفته ام. آمدم به کمک بهمن بشتابم، خودم هم بيمار شده ام -چه بيماری ! تنها وصيتم این هست که به وبلاگ سيما شاخساری رويد و پتيشنی را که بر علیه حمله آمریکا به ایران نوشته شده تا که به کوميسين امنيت و همکاری در اروپا فرستاده شود را امضا کنيد. خواهش می کنم این کار را هرچه سريعتر انجام دهيد چون تنها يک روز باقی است. این تنها وصيت من است. اجرتان با حضرت حق
يا ايها الناس اتقوا ربکم خلقکم من نفس واحده و خلق منها واحده و خلق منها زوجها و بث منهما رجالا کثيراً و نسأ و اتقوا الّله الذی تسائلون به و الارحام ان الّله کان عليکم رقيباً
معنی
هان ای مردم پروا گيريد پروردگارتان را همانکه شما را از يک نفس واحد (تک سلول) آفريد. و حال از آن دو مردان و زنان بسياری بپراکند، و پروا گيريد خدائی را که به ياد او يکديگر را می پرستيد و خويشان وابسته زا، بيگمان خدا بر شما بس ناظر است
امشاسپندان جان ممکن هست شما به خدای خانم طالقانی اعتقاد نداشته باشی، من هم ندارم، ولی این از ارزش زحمات که این زن برای زنان مسلمان ایرانی کشيده نمی کاهه. ممکن هست که خانم طالقانی هيچ کاری از پيش نبرده باشه و يک مشت کارهای سمبليک الکی کرده باشه ولی يادت نره اون دسته از زنانی که فمينيست هات سکولار باهاشون هيچ ارتباطی ندارند به حاج خانم احترام می گذارند و قبولش دارند. مقايسه حاج خانم با نوشين احمدی خراسانی و ارزش گذاری این وسط اصلا کار بی خودی هست. در جامعه عجيب و غريب ایرانی ما هم نوشين را می خواهيم هم حاج خانم را. من نمی گم که حاج خانم را نقد نکن. نقدش کن، حالش را هم بگير....ولی بالا غيرت زنونگی به ريشش نخند
اگر نمی خواهيد فيلم را ببينيد بگويد تا پايان عجيب و غريب فيلم را براي شما پست برقی کنم
من دلم نمی آيد پايان فيل رو لو ندهم....پس الان لو مي دهم
خطر لو دادن موجود است اگر مي خواهيد فيلم را ببينيد از این به بعد نخوانيد...با فانت ريز مينويسم
ژوليت بينوش که منتظر است که به دوستان هنری خود نو آوری مجسمه سازيش را نشان دهد، در روز نمايشگاه ژان رينو را به عنوان اثر هنری خود معرفی می کند. ژوليت که ژان را يک اثر هنری پست مدرن می داند به همگان ثابت مي کند که ژوليت به عنوان يک هنرمد توانسته از ژان مجسمه ای بسازد متفاوت. او عکس ژان را قبل و بعد از آشنايی با ژوليت به تماشا ميگذارد و به همگان مي گويد که اخلاقيات نهيليستی ژان بعد از آشنايی با ژوليت تغيير کرده و او اکنون به مد لباس علاقه مند است. ژوليت جايزه بهترين هنرمند نوين سال را می گيرد و ژان خود را می کشد. این پايان فيلم نازلی با بازی ژوليت و ژان هست، فيلم ليبوت پايانش بسی مزخرف بود
سخنرانی علی اکبر موسی خويينی
که مهندس است و اصلا در کار رابطه حوزه با دانشگاه نيست و ممکن است آخوندها را دوست داشته باشد اما آخوند نيست! را از دست ندهيد
برای اطلاعات بيشتر وبلاگ خود خالی بندش را بخوانيد
صفحه ويژه زهرا کاظمی
صد تا کتاب برتر سال-توجه داشته باشيد به کتاب پرسپوليس
دوستان گرامی که هنوز تو کار کتاب خواندن و روزنامه خواندن کاغذی هستيد ، بدانيد و آگاه باشيد که روزنامه اینترنتی بسيار برای محيط زيست مفيد است. ترجيحاً کمتر کاغذ حرام کنيد. بجای دستمال توالت از آفتابه استفاده کنيد و کاغذ های اضافی تان را در سطل آشغال های مخصوس بازيافت بدور بريزيد. اینها را می گويم برای اینکه بنده حدود يک هفته پيش از کارت اعتباری مادرم استفاده کردم و عضو صلح سبز شدم. دليل عضويت من این بود که آقايی به نام پال که سر کوچه نانوايی آينده ایستاده بود، بسيار تو دل برو بود و این دوست گرامی به خاطر عشق فراوان به محیط زیست!!!! من را مجبور کرد که عضو شوم. حالا مادر گرامی مجبور است سالی يک خروار پول هوس بازی دوستان مرا بدهد. امروز آقای پال با فرستادن يک کارت با دست خط خودش ورود من را به صلح سبز تبريک گفت. آفتابه يادتان نرود